- نام رمان
- بچههای موسی
- نام نویسنده
- زهرازرجام
- ژانر
-
- اجتماعی
- عاشقانه
رمان بچههای موسی
خلاصه:
اتفاق غیر منتظرهای آرامش خانواده پرجمعیت فقیر را برهم میزند، موسی پدرِ خانواده قادر به کنترل فرزندان خود نیست. نورا آخرین فرزند موسی که کم شنواست، روایت گر این داستان میشود.
.
مقدمه:
من میگم:
تو کوچه و پس کوچه های این شهر
زیر سقف هر خونه ای
که بی تفاوت ازش عبور میکنیم
یه داستانی شنیده نشدهای وجود داره
که مثله راز تو قلب آدمهای اون خونه
تا آخرین نفس باقی میمونه
و با رفتن اون آدمها
برای همیشه دفن میشه..
شاید اگه روزی قلمی برای نوشتنش به نگارش دربیاد
فقط خدا میدونه اون روز چه اتفاقی میافته..
.
قسمتی از متن رمان بچههای موسی :
بابا متفکر دستش رو به پشتِ شونش میرسونه کتفش رو محکم میخارونه، باخستگی خمیازهای که میکشه دوباره سر روی مُتکای سُرخ مخملیش میذاره و اروم زیر لب میگه:
– بگیر بخواب باباجان دیر وقته، با این نره غول بیابونی دهن به دهن نذار، میبینی که آدم نیست.
سهراب پوززخندصدادارمیزنه، انتهای سیبیلش رو میچرخونه:
– زِکی، اینو باش، این همه از ابرو شرف و ناموس گفتم؛ کَکِش نگزید که هیچ، تازه گرفت خوابید، آخه که چقدر تو دریا دلی مَرد؟!
حوریه با افتخار سربلند میکنه و با کنایه میگـه:
– خوردی؟ حالا هستش رو تف کن بیرون؛ بیا بر جلو چشمهام اینجوری نشین. زَهرَم میترکه تبخال میزنم!
مامان با سینی استیل توی دستش نفس نفس زنان از پلهها بالا میاد:
– چه خبرتونه نصفه شبی؟ صداتون کل محل رو برداشته؛ ببینم میخوایین مردم رو تماشا بدین؟!
سهراب دستش رو دراز میکنه و از توی سینی پارچ شربت آب لیمو رو برمیداره و یک نفس سر میکشه و با کمی تاخیر میگـه:
– دست مریزاد حوا خانم با این دختر تربیت کردنت!
مامان عصبی چشم غرهای بهش میره:
– فعلا
.