- از: اسما مومنی
- موضوع: رمان
- ۳۵۶ صفحه
- فرمت: PDF
- زبان: فارسی
- تاریخ انتشار: ۲۷ شهریور ۱۳۹۹
- منبع: کتاب سبز
کتاب رمان آتش سرد داستانی عاشقانه و پلیسی به قلم اسما مومنی است.
گاه در نهان تمام مصیبتها و سختیها رازی نهفته است؛ رازی که ما از وجودش بیخبریم، ولی کسی که این راز را نهان کرده، سرشار از علم و حکمت است!
پس چه خوب است که در اعماق سختی به همان خدایی توکل کنیم که از راز نهان شده در دل سختی آگاه است و بدون اینکه خودمان بفهمیم، ما را به همان سمتی میبرد که برایمان از همه چیز بهتر است! خدا گاهی ما را به سمت نور میبرد و گاهی هم به سمت عشق...
در بخشی از کتاب رمان آتش سرد میخوانیم:
دیگه جونی برام نمونده بود که بخوام به سـ*ـینهی مثل سنگ محمد ضربه بزنم که دستام روی زمین تکیه گاهم کردم و از ته دل به حال خودم گریستم.
محمد هم که دید خیال آروم شدن ندارم، از جاش بلند ش د و با بیرون دادن نفسش از اتاق خارج شد.
از اون روز یک هفته گذشت و توی این یک هفته، هر روز محمد کار تزریق رو برام انجام میداد و حالا روی ساق دستم، نه تا جای سوزن بود و حالا هم محمد، روی اون یکی دستم به دنبال رگ میگشت تا به دردی که تنها درمانش، مادهی توی سرنگ بود، خاتمه بده.
دیگه بعد تزریق توی هوا و بین حبابها نبودم، بلکه این تزریق فقط مسکنی بود برای دردی که از خود بیخودم میکرد و اگه به لحظه دیرتر توی دستم خالی میشد، جیغ و دادم خونه رو از جا بر میداشت.
با شک و تردید رو به محمد که گارو رو به دستم میبست، پرسیدم: تا چند وقت دیگه بدنم کرم میزنه؟! لبخندی روی لبش نشست و گفت: نترس، کار به اونجاها نمیکشه!
- یعنی میمیرم؟!
باز هم از حرفم، لبخند روی لبش پررنگتر شد که با بغض گفتم: البته مردن از این زندگی نکبتی که من دارم، هزار مرتبه بهتره!
سوزن رو توی دستم فرو کرد که با گفتن اوف! چشمام رو بستم و او مایع سرنگ رو توی دستم خالی کرد و گفت: این دیگه آخریش بود!