وای سرم رفت.. چرا باباشون اینا رو ساکت نمی کنه!!!
صندلی جلوی سه تا بچه نشسته بودن داشتن با هم دعوا می کردن جلوشونم باباشون با دو تا دیگه بچه نشسته بودن.. باباهه سرش رو تکیه داده بود به شیشه اتوبوس و به بیرون خیره شده بود اون دو تا بچه که کنارش نشسته بودن بلند بلند یک صدا داشتن شعر می خوندن ...
chiksay
shakil
آرزوهایم را باد برد
اذان
اریک
از اسمش معلومه
ازدواج از طریق سایت
اشتباه
اشک رایگان
بارون
برداشتی از یک زندگی واقعی
برنامه نویس
تاوان
تاوان یک اشتباه
حسادت زنانه
خدا
خدا با آدم
خدا همین نزدیکی هاست
خسته از تپیدن
داستات کوتاه
داستان
داستان آرزوهایم
داستان اذان
داستان اریک
داستان ازدواج اینترنتی
داستان اشک رایگان
داستان تاوان یک اشتباه
داستان حقوق من
داستان حلیم
داستان حوری خانوم
داستان خدا همین نزدیکی هاست
داستان دو دوست
داستان سقوط
داستان شیما
داستان عاقبت حسادت
داستان عروس ترشیده
داستان عروسک
داستان غلامرضا نه غلومی
داستان فقط یه بازی بود
داستان لبخند های مساوی
داستان متشکرم
داستان مسافر کوچولو
داستان من طاهرش کردم
داستان منم به جای اون بودم
داستان نسترن
داستان های زیبا
داستان های کوتاه زیبا
داستان همخونه
داستان پدر و پسر
داستان پسرم
داستان پسرم محمد
داستان کوتاه
داستان کوتاه برنامه نویس
داستان کوتاه به کجا میروم اخر
داستان کوتاه خدا و آدم
داستان کوتاه شانس و خوشگلی
داستان کوتاه عاشقان کوچک
داستان کوتاه فقط در چند دقیقه
داستان کوتاه من و پدر
داستان کوتاه واقعی
داستان کیوان
داستان گفت و گوی شیرین خدا با آدم
داستان گلیم بخت
داستان یاد آخر
داستان یک روز متفاوت
داستان یک شب زمستونی
دامنقرمزچیندار
دعا
دل شکسته
دو دوست
رسوای دل
رمان کوتاه
زنم منتظره
سرطان
سلام منو هم به فلورا برسون
شانس و خوشگلی
عاشقانه
عروس ترشیده است
عروسکش می خواست بره بهشت
عشق واقعی
عشق واقعی شیما
غلامرضا نه غلومی
غم پنهان
فقط درچند دقیقه
فقط یه بازی بود
فلورا
قلبی خسته
لبخند های مساوی
متشکرم
مجموعه داستان
مسافر کوچولو
نسترن یک چیز دیگه است
نوول
نوول به شانس بیشتر متقدم
نوول دامنقرمز
نوول دوست یابی
نوول عاشقانه
همخونه
پدر
پدرم گفت همیشه بامن است
پسر باربی ایران
پسرم محمد
چرا حقوقم را زیاد نمی کنید
گفت و گوی شیرین
گلیم بخت کسی راکه سیاه بافتند
یک روز متفاوت
یک شب زمستونی