داستان کوتاه واقعی

  1. ZAHRA SHOJA.V.V.T

    داستانک کاربران غبار خاطره

    سلام دوستان خوبم. این داستان براساس زندگی نامه ی تنها مرد زندگیمه، تماماً واقعیته هر کی دوست داشت می تونه بیاد نظرشو بزاره برام ولی خواهشاً بی احترامی نشه ممنونتون میشم. من تموم تلاشمو برای چاپش کردم اما متاسفانه کسانی بودن که نخواستن و نزاشتن نوشته ام چاپ بشه مهم نیس مهم اینه من میخوام نوشته...
  2. shakil

    داستانک کاربران مجموعه داستنهای کوتاه

    وای سرم رفت.. چرا باباشون اینا رو ساکت نمی کنه!!! صندلی جلوی سه تا بچه نشسته بودن داشتن با هم دعوا می کردن جلوشونم باباشون با دو تا دیگه بچه نشسته بودن.. باباهه سرش رو تکیه داده بود به شیشه اتوبوس و به بیرون خیره شده بود اون دو تا بچه که کنارش نشسته بودن بلند بلند یک صدا داشتن شعر می خوندن ...
بالا