داستان زندگی باطعم دوستی

  1. A

    داستانک کاربران داستان کوتاه زندگی با طعم دوستی | نگین بایرام زاده

    گذر از رودخانه ظهر یک روز دل انگیز بهاری به یکی از هزاران طبیعت زیبای ایران رفته بودیم . نور زرد و طلایی رنگ خورشید به طبیعت جان بخشیده بود و منظره ی جالبی را ایجاد کرده بود . محو طبیعت بودم که صدای آتیلا رشته ی افکارم را پاره کرد : - کامی به نظرت زیرانداز رو کجا بندازیم ؟ نگاهی به محیط اطرافم...
بالا