مهرورزی

  1. Darya77

    داستانک داستان های کوتاه گران‌قدر

    پدرم این جوری بود وقتی من : 4 ساله که بودم فکر می کردم پدرم هر کاری رو می تونه انجام بده . 5 ساله که بودم فکر می کردم پدرم خیلی چیزها رو می دونه . 6 ساله که بودم فکر می کردم پدرم از همة پدرها باهوشتر. 8 ساله که شدم ، گفتم پدرم همه چیز رو هم نمی دونه. 10 ساله که شدم با خودم گفتم ! اون موقع...
بالا