<<آخرِ قصه>>
اولِ قصه این را بدان؛
که تا آخرِ قصه سَخت بمان...
راهِ برگشت بُن بَست است؛
در متروکه یِ ذهنم مَصلوب بمان...
این حوالی به رَدِ پایَت آغشته است؛
من نزدیکتر و سایه ی تو می شود پِنهان
چِنان با وَهمِ نَبودنَت درونم غوغاست؛
در بَطنِ این قصه یِ تَلخ، مَحبوس بمان...
ferdows.sh#