بسمه تعالی ناظر و منظور از وحشی بافقی
فاطمه صفارزاده کاربر نگاه دانلود کاربر نگاه دانلود عضویت 2018/02/22 ارسالی ها 9,452 امتیاز واکنش 41,301 امتیاز 901 محل سکونت Mashhad 2019/01/25 #1 بسمه تعالی ناظر و منظور از وحشی بافقی
فاطمه صفارزاده کاربر نگاه دانلود کاربر نگاه دانلود عضویت 2018/02/22 ارسالی ها 9,452 امتیاز واکنش 41,301 امتیاز 901 محل سکونت Mashhad 2019/01/25 #2 زهی نام تو سر دیوان هستی ترا بر جمله هستی پیش دستی زکان صنع کردی گوهری ساز وزان گوهر محیط هستی آغاز به سویش دیده قدرت گشادی بنای آفرینش زو نهادی ازو دردی و صافی ساز کردی زمین و آسمان آغاز کردی به روی یکدگر نه پرده بستی ثوابت را ز جنبش پا شکستی به تار کاکل خور تاب دادی لباس نور در پیشش نهادی به نور مهر مه را ره نمودی نقاب ظلمتش از رخ گشودی نمودی قبلهٔ کروبیان را گشودی کام مشتی ناتوان را به راه جستجو کردی روانشان به سیر مختلف کردی دوانشان جهان را چار گوهر مایه دادی سه جوهر را از او پیرایه دادی تک و پوی فلک دادی به نه گام زمین را ساز کردی هفت اندام شب و روزی عیان کردی جهان را دو کسوت در بر افکندی زمان را طلب کردی کف خالی زعالم ز آب ابر لطفش ساختی نم وز آن گل باز کردی طرفه جسمی برای گنج عشق خود طلسمی چو او را بر ملایک عرض کردی ملک را سجده او فرض کردی یکی را سجدهاش در سر نگنجید به گردن طوق دار لعن گردید در گنجینه احسان گشادی در آن ویرانه گنج جان نهادی نهادی در دلش سد گنج بر گنج وزان گنجش زبان کردی گهر سنج به ده کسوت نمودی ارجمندش به تاج عقل کردی سر بلندش نهادی گنج اسما در دل او ز لطفت رست این گل از گل او به او دادی دبستان فلک را نشاندی در دبستانش ملک را به گلزار بهشتش ره نمودی در آن باغ بر رویش گشودی چو حورش برد از جا میل دانه به عزم دانه چیدن شد روانه ز بهر خوشه کردن ساخت چون داس به رخش راندنش بستند قسطاس بسان خوشه کاه افشاند بر سر ز بی برگی لباس برگ در بر حدیث نا امیدی بر زبان راند قدم از روضه رضوان برون ماند نوای ناله بر گردون رسانید به عزم توبه اشک خون فشانید که یارب ظلم کرده بر تن خویش ببخشا تا نمانم زار از این بیش از آن قیدش به احسان کردی آزار به خلعتهای عفوش ساختی شاد اگر آدم بود پرورده تست و گر عالم پدید آوردهٔ تست تویی کز هیچ چندین نقش بستی ز کلک صنع بر دیبای هستی ز تو قوس قزح جا کرد بر اوج وز او دادی محیط چرخ را موج به راهت کیست مه رو بر زمینی چو من دیوانه گلخن نشینی به گلخن گرنه از دیوانگی زیست به روی او ز خاکستر نشان چیست فلک را داغ خور بردل نهادی ز بذرش پنبه بهر داغ دادی بلی رسم جهانست اینکه هر روز بود کم پنبهٔ داغ از دگر روز درون شیشه چرخ مدور ز صنعت بستهای گلهای اختر ز شوقت کوه از آن از جا نجسته که او را خارها در پا نشسته تو بستی بر کمر گـه کوه را زر صدف را از تو درگوش است گوهر ترا آب روان تسبیح خوانی پیذکر تو هر موجش زبانی صدف را خنده در نیسان تو دادی دهانش را ز در دندان تو دادی فلک را پشت خم از بار عشقت دل مه روشن از انوار عشقت نهی درج دهان را گوهر نطق دهی تیغ زبان را جوهر نطق به کنهت فکر کس را دسترس نیست تویی یکتا و همتای تو کس نیست به نام تست در هر باغ و بستان به کام جو زبان آب جنبان که جنبش داد مفتاح زبان را وزان بگشود در گنج بیان را سرای چشم مردم روشن از چیست در این منظر فتاده سایه از کیست زهی آثار صنعت جمله هستی بلندی از تو هستی دید و پستی منم خاکی به پستی رو نهاده به زیر پای نومیدی فتادهدانلود رمان های عاشقانه
زهی نام تو سر دیوان هستی ترا بر جمله هستی پیش دستی زکان صنع کردی گوهری ساز وزان گوهر محیط هستی آغاز به سویش دیده قدرت گشادی بنای آفرینش زو نهادی ازو دردی و صافی ساز کردی زمین و آسمان آغاز کردی به روی یکدگر نه پرده بستی ثوابت را ز جنبش پا شکستی به تار کاکل خور تاب دادی لباس نور در پیشش نهادی به نور مهر مه را ره نمودی نقاب ظلمتش از رخ گشودی نمودی قبلهٔ کروبیان را گشودی کام مشتی ناتوان را به راه جستجو کردی روانشان به سیر مختلف کردی دوانشان جهان را چار گوهر مایه دادی سه جوهر را از او پیرایه دادی تک و پوی فلک دادی به نه گام زمین را ساز کردی هفت اندام شب و روزی عیان کردی جهان را دو کسوت در بر افکندی زمان را طلب کردی کف خالی زعالم ز آب ابر لطفش ساختی نم وز آن گل باز کردی طرفه جسمی برای گنج عشق خود طلسمی چو او را بر ملایک عرض کردی ملک را سجده او فرض کردی یکی را سجدهاش در سر نگنجید به گردن طوق دار لعن گردید در گنجینه احسان گشادی در آن ویرانه گنج جان نهادی نهادی در دلش سد گنج بر گنج وزان گنجش زبان کردی گهر سنج به ده کسوت نمودی ارجمندش به تاج عقل کردی سر بلندش نهادی گنج اسما در دل او ز لطفت رست این گل از گل او به او دادی دبستان فلک را نشاندی در دبستانش ملک را به گلزار بهشتش ره نمودی در آن باغ بر رویش گشودی چو حورش برد از جا میل دانه به عزم دانه چیدن شد روانه ز بهر خوشه کردن ساخت چون داس به رخش راندنش بستند قسطاس بسان خوشه کاه افشاند بر سر ز بی برگی لباس برگ در بر حدیث نا امیدی بر زبان راند قدم از روضه رضوان برون ماند نوای ناله بر گردون رسانید به عزم توبه اشک خون فشانید که یارب ظلم کرده بر تن خویش ببخشا تا نمانم زار از این بیش از آن قیدش به احسان کردی آزار به خلعتهای عفوش ساختی شاد اگر آدم بود پرورده تست و گر عالم پدید آوردهٔ تست تویی کز هیچ چندین نقش بستی ز کلک صنع بر دیبای هستی ز تو قوس قزح جا کرد بر اوج وز او دادی محیط چرخ را موج به راهت کیست مه رو بر زمینی چو من دیوانه گلخن نشینی به گلخن گرنه از دیوانگی زیست به روی او ز خاکستر نشان چیست فلک را داغ خور بردل نهادی ز بذرش پنبه بهر داغ دادی بلی رسم جهانست اینکه هر روز بود کم پنبهٔ داغ از دگر روز درون شیشه چرخ مدور ز صنعت بستهای گلهای اختر ز شوقت کوه از آن از جا نجسته که او را خارها در پا نشسته تو بستی بر کمر گـه کوه را زر صدف را از تو درگوش است گوهر ترا آب روان تسبیح خوانی پیذکر تو هر موجش زبانی صدف را خنده در نیسان تو دادی دهانش را ز در دندان تو دادی فلک را پشت خم از بار عشقت دل مه روشن از انوار عشقت نهی درج دهان را گوهر نطق دهی تیغ زبان را جوهر نطق به کنهت فکر کس را دسترس نیست تویی یکتا و همتای تو کس نیست به نام تست در هر باغ و بستان به کام جو زبان آب جنبان که جنبش داد مفتاح زبان را وزان بگشود در گنج بیان را سرای چشم مردم روشن از چیست در این منظر فتاده سایه از کیست زهی آثار صنعت جمله هستی بلندی از تو هستی دید و پستی منم خاکی به پستی رو نهاده به زیر پای نومیدی فتادهدانلود رمان های عاشقانه
فاطمه صفارزاده کاربر نگاه دانلود کاربر نگاه دانلود عضویت 2018/02/22 ارسالی ها 9,452 امتیاز واکنش 41,301 امتیاز 901 محل سکونت Mashhad 2019/01/25 #3 ایا مدهوش جام خواب غفلت فکنده رخت در گرداب غفلت ازین خواب پریشان سر برآور سری در جمع بیداران در آور در این عالی مقام پر غرایب ببین بیداری چشم کواکب تماشا کن که این نقش عجب چیست ز حیرت چشم انجم مانده بر کیست که میگرداند این چرخ مرصع که برمیآرد این دلو ملمع که شب افروز چندین شب چراغ است که ریحان کار این دیرینه باغ است چه پرتو نور شمع صبحگاه است چه قوت سیر بخش پای ماه است چه جذب است این کزین دریای اخضر به ساحل میدواند کشتی خور چه لنگر کوه را دارد زمین گیر فلک را هست این سیر از چه تأثیر ز یک جنسند انگشت و زبانت به جنبش هر دو از فرمانبرانت زبان چون در دهان جنبش کند ساز چه حال است این کز او میخیزد آواز چرا انگشت جنبانی چو در مشت نیاید چون زبان در حرف انگشت ترا راه دهان و گوش و بینی یکی گردد بهم چون نیک بینی چرا بینی چو گیری نشنوی بوی چرا نبود چو لب گوشت سخن گوی چرا چون گوش گیری نشنوی هیچ حکایت گوش کن یک دم در این پیچ برون از عقل تا اینجا کسی هست که او در پرده زینسان نقشها بست درین پرده که هر جانب هزاران فتاده همچو نقش پرده حیوان بیا وحشی لب از گفتار دربند سخن در پرده خواهی گفت تا چند همان بهتر که لب بندی ز گفتار نشینی گوشهای چون نقش دیواردانلود رمان های عاشقانه
ایا مدهوش جام خواب غفلت فکنده رخت در گرداب غفلت ازین خواب پریشان سر برآور سری در جمع بیداران در آور در این عالی مقام پر غرایب ببین بیداری چشم کواکب تماشا کن که این نقش عجب چیست ز حیرت چشم انجم مانده بر کیست که میگرداند این چرخ مرصع که برمیآرد این دلو ملمع که شب افروز چندین شب چراغ است که ریحان کار این دیرینه باغ است چه پرتو نور شمع صبحگاه است چه قوت سیر بخش پای ماه است چه جذب است این کزین دریای اخضر به ساحل میدواند کشتی خور چه لنگر کوه را دارد زمین گیر فلک را هست این سیر از چه تأثیر ز یک جنسند انگشت و زبانت به جنبش هر دو از فرمانبرانت زبان چون در دهان جنبش کند ساز چه حال است این کز او میخیزد آواز چرا انگشت جنبانی چو در مشت نیاید چون زبان در حرف انگشت ترا راه دهان و گوش و بینی یکی گردد بهم چون نیک بینی چرا بینی چو گیری نشنوی بوی چرا نبود چو لب گوشت سخن گوی چرا چون گوش گیری نشنوی هیچ حکایت گوش کن یک دم در این پیچ برون از عقل تا اینجا کسی هست که او در پرده زینسان نقشها بست درین پرده که هر جانب هزاران فتاده همچو نقش پرده حیوان بیا وحشی لب از گفتار دربند سخن در پرده خواهی گفت تا چند همان بهتر که لب بندی ز گفتار نشینی گوشهای چون نقش دیواردانلود رمان های عاشقانه
فاطمه صفارزاده کاربر نگاه دانلود کاربر نگاه دانلود عضویت 2018/02/22 ارسالی ها 9,452 امتیاز واکنش 41,301 امتیاز 901 محل سکونت Mashhad 2019/01/25 #4 خداوندا گنهکاریم جمله ز کار خود در آزاریم جمله نیاید جز خطاکاری ز ما هیچ ز ما صادر نگردد جز خطا هیچ ز ما غیر از گنهکاری نیاید گـ ـناه آید ز ما چندانکه باید ز ننگ ما به خود پیچند افلاک زمین از دست ما بر سرکند خاک سیه شد نامه ما تا به حدی که نبود از سفیدی جای مدی رهانی گر نه ما را زین تباهی چه فکر ما بود زین روسیاهی بدین سان رو سیه مگذار ما را بیار آبی بر وی کار ما را الاهی سبحه دست آویز من ساز به سلک اهل تحقیقم وطن ساز بسان رحل مصحف برکفم نه لب خندان چو رحل مصحفم ده به خط مصحفم گردان نظر باز خط مصحف سواد دیدهام ساز بده مفتاحی از سطر کلامم وزان بگشای قفل از گنج کامم ز اوراق کلامم بخش آن مال که تا جنت توان شد فارغ البال به ذکر خود بلند آوازهام کن رفیق لطف بیاندازهام کن که از من رم کند مرغ معاصی روم تا بردر شهر خلاصی سرشکم دانهٔ تسبیح گردان مرا زان دانهٔ کن تسبیح گردان بود کاین سبحه گردانیدن من برد آلودگی از دامن من بیفشان از وضو بر رویم آن آب که از غفلت نماند در سرم خواب دهم مسواک و تسبیح توکل که دیو طبع خود را ز آن کنم غل کمندی ساز پیچان سبحهام را کز آن در کاخ فردوسم شود جا چو در طبعم شود میل گناهی ز رحل مصحفم ده سد راهی به گل مگذار تخم آرزویم دهش سرسبزی از آب وضویم منم چون نامه خود روسیاهی سیه رو ماندهٔ بی روی و راهی نگاهی کن که رو آرم به سویت رهی بنما که جا گیرم به کویت الاهی جانب من کن نگاهی مرا بنما به سوی خویش راهی چو وحشی جز گنه کاری ندارم تو میدانی که من خود در چه کارم اگر بر کرده من میکنی کار عذابی بدتر از دوزخ پدید آر که جرم من چوجرم دیگران نیست گناهم چون گـ ـناه این و آن نیست به چشم مرحمت سویم نظر کن شفیع جرم من خیرالبشر کندانلود رمان های عاشقانه
خداوندا گنهکاریم جمله ز کار خود در آزاریم جمله نیاید جز خطاکاری ز ما هیچ ز ما صادر نگردد جز خطا هیچ ز ما غیر از گنهکاری نیاید گـ ـناه آید ز ما چندانکه باید ز ننگ ما به خود پیچند افلاک زمین از دست ما بر سرکند خاک سیه شد نامه ما تا به حدی که نبود از سفیدی جای مدی رهانی گر نه ما را زین تباهی چه فکر ما بود زین روسیاهی بدین سان رو سیه مگذار ما را بیار آبی بر وی کار ما را الاهی سبحه دست آویز من ساز به سلک اهل تحقیقم وطن ساز بسان رحل مصحف برکفم نه لب خندان چو رحل مصحفم ده به خط مصحفم گردان نظر باز خط مصحف سواد دیدهام ساز بده مفتاحی از سطر کلامم وزان بگشای قفل از گنج کامم ز اوراق کلامم بخش آن مال که تا جنت توان شد فارغ البال به ذکر خود بلند آوازهام کن رفیق لطف بیاندازهام کن که از من رم کند مرغ معاصی روم تا بردر شهر خلاصی سرشکم دانهٔ تسبیح گردان مرا زان دانهٔ کن تسبیح گردان بود کاین سبحه گردانیدن من برد آلودگی از دامن من بیفشان از وضو بر رویم آن آب که از غفلت نماند در سرم خواب دهم مسواک و تسبیح توکل که دیو طبع خود را ز آن کنم غل کمندی ساز پیچان سبحهام را کز آن در کاخ فردوسم شود جا چو در طبعم شود میل گناهی ز رحل مصحفم ده سد راهی به گل مگذار تخم آرزویم دهش سرسبزی از آب وضویم منم چون نامه خود روسیاهی سیه رو ماندهٔ بی روی و راهی نگاهی کن که رو آرم به سویت رهی بنما که جا گیرم به کویت الاهی جانب من کن نگاهی مرا بنما به سوی خویش راهی چو وحشی جز گنه کاری ندارم تو میدانی که من خود در چه کارم اگر بر کرده من میکنی کار عذابی بدتر از دوزخ پدید آر که جرم من چوجرم دیگران نیست گناهم چون گـ ـناه این و آن نیست به چشم مرحمت سویم نظر کن شفیع جرم من خیرالبشر کندانلود رمان های عاشقانه
فاطمه صفارزاده کاربر نگاه دانلود کاربر نگاه دانلود عضویت 2018/02/22 ارسالی ها 9,452 امتیاز واکنش 41,301 امتیاز 901 محل سکونت Mashhad 2019/01/25 #5 رقم سازی که این زیبا رقم زد نوشت اول سخن نام محمد چه نام است اینکه پیش اهل بینش شده نقش نگین آفرینش ز بس کز میم و حایش گشت محفوظ نوشتش در دل خود لوح محفوظ ز نقش حلقهٔ میمش دهد یاد قمر ز آن هاله را بر چرخ جا داد بزرگی بین که خم شد چرخ از اکرام که همچون دال بوسد پای این نام کمال نامداری بین و عزت که نامش را به این حد است حرمت شه خیل رسل سلطان کونین جمالش مهر ومه را قرةالعین چو رو در قبلهٔ دین پروری کرد به دوران دعوی پیغمبری کرد شک آوردند گمراهان حاسد به صدق دعویش جستند شاهد پی دفع شک آن جمع گمراه دو شاهد شد به صدق دعویش ماه از این غم سایه دارد رو بدیوار که در راهش نشد با خاک هموار چو جوهر بود آن سرچشمهٔ نور که بودش سایه از همسایگی دور مگر از شوق بیخود گشت سایه چو شد همراه آن خورشید پایه زهی نور تو بزم افروز عالم وجودت زبدهٔ اولاد آدم خلیل از خوان تو رایت ستانی خضر از فیض جامت تشنه جانی ز یکرنگی مسیحا با تو دم زد از آن بر طارم چارم قدم زد اگر راه دو رنگی آورد پیش نشانندش به گردون بر خر خویش چه شد گر آفتاب عالم آرا به صورت پیشتر گشت از تو پیدا شهی بر خلق آخر تا به اول شهان را پیش پیش آرند مشعل جهان را کار رفت از دست دریاب برآور یا رسول الله سر از خواب ز هجران تو پیچد سبحه برخویش به کارش سد گره از دوریت بیش به خارستان حرمان تو مسواک ز هجر آن دو لب بنشسته بر خاک به جست وجوی تو خم گشته محراب مصلا بر زمین افتاده بیتاب به یاد مقدمت ای قبلهٔ دین ز غم سجاده دارد بر جبین چین ز پایت تا جدا افتاد نعلین به خاک ره ز پا افتاده نعلین از آن سر مانده بر دیوار منبر که او را چون تو سروی رفته از سر ز هجرت جمله را از دست شد کار زمان دستگیری گشت مگذار شدند از دست محتاجان لطفت بیاور آیتی از خوان لطفت پی مهمانی این جمع محتاج بیار آن تحفه کوردی ز معراجدانلود رمان های عاشقانه
رقم سازی که این زیبا رقم زد نوشت اول سخن نام محمد چه نام است اینکه پیش اهل بینش شده نقش نگین آفرینش ز بس کز میم و حایش گشت محفوظ نوشتش در دل خود لوح محفوظ ز نقش حلقهٔ میمش دهد یاد قمر ز آن هاله را بر چرخ جا داد بزرگی بین که خم شد چرخ از اکرام که همچون دال بوسد پای این نام کمال نامداری بین و عزت که نامش را به این حد است حرمت شه خیل رسل سلطان کونین جمالش مهر ومه را قرةالعین چو رو در قبلهٔ دین پروری کرد به دوران دعوی پیغمبری کرد شک آوردند گمراهان حاسد به صدق دعویش جستند شاهد پی دفع شک آن جمع گمراه دو شاهد شد به صدق دعویش ماه از این غم سایه دارد رو بدیوار که در راهش نشد با خاک هموار چو جوهر بود آن سرچشمهٔ نور که بودش سایه از همسایگی دور مگر از شوق بیخود گشت سایه چو شد همراه آن خورشید پایه زهی نور تو بزم افروز عالم وجودت زبدهٔ اولاد آدم خلیل از خوان تو رایت ستانی خضر از فیض جامت تشنه جانی ز یکرنگی مسیحا با تو دم زد از آن بر طارم چارم قدم زد اگر راه دو رنگی آورد پیش نشانندش به گردون بر خر خویش چه شد گر آفتاب عالم آرا به صورت پیشتر گشت از تو پیدا شهی بر خلق آخر تا به اول شهان را پیش پیش آرند مشعل جهان را کار رفت از دست دریاب برآور یا رسول الله سر از خواب ز هجران تو پیچد سبحه برخویش به کارش سد گره از دوریت بیش به خارستان حرمان تو مسواک ز هجر آن دو لب بنشسته بر خاک به جست وجوی تو خم گشته محراب مصلا بر زمین افتاده بیتاب به یاد مقدمت ای قبلهٔ دین ز غم سجاده دارد بر جبین چین ز پایت تا جدا افتاد نعلین به خاک ره ز پا افتاده نعلین از آن سر مانده بر دیوار منبر که او را چون تو سروی رفته از سر ز هجرت جمله را از دست شد کار زمان دستگیری گشت مگذار شدند از دست محتاجان لطفت بیاور آیتی از خوان لطفت پی مهمانی این جمع محتاج بیار آن تحفه کوردی ز معراجدانلود رمان های عاشقانه
فاطمه صفارزاده کاربر نگاه دانلود کاربر نگاه دانلود عضویت 2018/02/22 ارسالی ها 9,452 امتیاز واکنش 41,301 امتیاز 901 محل سکونت Mashhad 2019/01/25 #6 شبی چون روز شادی عشرت افزای جهان روشن ز ماه عالم آرای ز عالم زاغ پا بیرون نهاده خروس از صبحدم در شک فتاده نشسته گوشهای مرغ مسیحا به هر جانب روان گردیده حربا نبودی گر نجوم عالم افروز نکردی فرق آن شب را کس از روز سپهر از مه گلی بر چهره دیده خطی از هاله بر دورش کشیده فلک گفتی چراغان کرد آن شام که میزد خواجه بر بام فلک گام سوی صدر رسل جبریل رو کرد دلش را مژدهٔ دیدار آورد شد آن نخل ریاض شادمانی برون از خوابگاهام هانی کشیدش پیش پیک حق تعالا براقی برق سیر چرخ پیما عجایب ره نوردی تیز گامی بسی از خواب خوشتر خوشخرامی نمد زین داده گردون از سحابش شده قسطاس بحری آفتابش پی آرامش آن طرفه توسن ز انجم کرده گردون جوبه دامن چو برجستی به بازی زین کهن فرش ز نعلش رخنه گشتی لنگر عرش نمود از بهر سیر ملک بالا شه روی زمین بر پشت او جا براق از شادمانی گشت رقاص روان شد سوی خلوتخانهٔ خاص به سوی مسجد اقصا چو زد گام دو تا گردید محرابش به اکرام چو از محراب اقصا پشت برداشت علم در عالم بالا برافراشت چو با خود دید مه در یک وثاقش چو نعل افتاد در پای براقش به نعلش چهره سایید آنقدرها که باقی ماند بر رویش اثرها وز آنجا مرکب مردم ربایش دبستان عطارد داد جایش عطارد ماند چون طفلان به تعظیم ز نعلینش به دامن لوح تعلیم خوش آن دانا که بی تعلیم استاد دهد دانا دلان را لوح ارشاد ز ایوان عطارد زد برون پای به مطرب خانهٔ ثالث شدش جای ز شوق وصل آن تابنده خورشید به بزم چرخ رقصان گشت ناهید وز آنجا زد قدم بر بام علیا فروزان گشت از او دیر مسیحا به پیک روی آن شمع رسالت فرو شد در زمین مهر از خجالت به پنجم پایه منبر چو زد گام برای خطبه بستد تیغ بهرام وزان منزل به برتر پایه زد پای شدش دارالقضای مشتری جای ملازم وار پیش خویش خواندش به صدر شرع بر مسند نشاندش چو شه را تخت هفتم کاخ شد جای زحل چون سایهاش افتاد در پای براقش زد ز میدانگاه هفتم به صحن خان هشتم کاسهٔ سم ثوابت بیخود از شوقش فتادند چو نقش پرده بر جا ایستادند نهم گردون شد از پایش سرافراز کشیدش اطلس خود پای انداز چو پیشش همرهان رفتند از دست به میکائیل و اسرافیل پیوست و ز ایشان روی رفرف بارگی راند و زو دامن به ساق عرش افشاند جهت را پرده زد در زیر پاشق به نور قرب واصل گشت مطلق فضائی دید از اغیار خالی بری از جنس هر سفلی و عالی محل نابوده اندر وی محل را ابد همدم در آن وادی ازل را شنید از هر دری آن مطلع نور حکایتها از امداد زبان دور پی عصیان امت گفتگو کرد دلش خط نجاتی آرزو کرد برای امت از درگاه عالی سند پروانه شمع لایزالی دل ما را پیام شادی آورد برای ما خط آزادی آورد زهی سر بر خطت آزاد و بنده سران در راه امرت سر فکنده ره آزادیی نه پیش ما را بخوان از بندگان خویش ما را اگر ما را شماری بندهٔ خویش کجا آزادیی باشد از این پیش به ما یا رب خط آزادیی ده غلام خویش خوان و شادیی ده که تا در جمع آزادان در آییم به سلک قنبر و سلمان در آییمدانلود رمان های عاشقانه
شبی چون روز شادی عشرت افزای جهان روشن ز ماه عالم آرای ز عالم زاغ پا بیرون نهاده خروس از صبحدم در شک فتاده نشسته گوشهای مرغ مسیحا به هر جانب روان گردیده حربا نبودی گر نجوم عالم افروز نکردی فرق آن شب را کس از روز سپهر از مه گلی بر چهره دیده خطی از هاله بر دورش کشیده فلک گفتی چراغان کرد آن شام که میزد خواجه بر بام فلک گام سوی صدر رسل جبریل رو کرد دلش را مژدهٔ دیدار آورد شد آن نخل ریاض شادمانی برون از خوابگاهام هانی کشیدش پیش پیک حق تعالا براقی برق سیر چرخ پیما عجایب ره نوردی تیز گامی بسی از خواب خوشتر خوشخرامی نمد زین داده گردون از سحابش شده قسطاس بحری آفتابش پی آرامش آن طرفه توسن ز انجم کرده گردون جوبه دامن چو برجستی به بازی زین کهن فرش ز نعلش رخنه گشتی لنگر عرش نمود از بهر سیر ملک بالا شه روی زمین بر پشت او جا براق از شادمانی گشت رقاص روان شد سوی خلوتخانهٔ خاص به سوی مسجد اقصا چو زد گام دو تا گردید محرابش به اکرام چو از محراب اقصا پشت برداشت علم در عالم بالا برافراشت چو با خود دید مه در یک وثاقش چو نعل افتاد در پای براقش به نعلش چهره سایید آنقدرها که باقی ماند بر رویش اثرها وز آنجا مرکب مردم ربایش دبستان عطارد داد جایش عطارد ماند چون طفلان به تعظیم ز نعلینش به دامن لوح تعلیم خوش آن دانا که بی تعلیم استاد دهد دانا دلان را لوح ارشاد ز ایوان عطارد زد برون پای به مطرب خانهٔ ثالث شدش جای ز شوق وصل آن تابنده خورشید به بزم چرخ رقصان گشت ناهید وز آنجا زد قدم بر بام علیا فروزان گشت از او دیر مسیحا به پیک روی آن شمع رسالت فرو شد در زمین مهر از خجالت به پنجم پایه منبر چو زد گام برای خطبه بستد تیغ بهرام وزان منزل به برتر پایه زد پای شدش دارالقضای مشتری جای ملازم وار پیش خویش خواندش به صدر شرع بر مسند نشاندش چو شه را تخت هفتم کاخ شد جای زحل چون سایهاش افتاد در پای براقش زد ز میدانگاه هفتم به صحن خان هشتم کاسهٔ سم ثوابت بیخود از شوقش فتادند چو نقش پرده بر جا ایستادند نهم گردون شد از پایش سرافراز کشیدش اطلس خود پای انداز چو پیشش همرهان رفتند از دست به میکائیل و اسرافیل پیوست و ز ایشان روی رفرف بارگی راند و زو دامن به ساق عرش افشاند جهت را پرده زد در زیر پاشق به نور قرب واصل گشت مطلق فضائی دید از اغیار خالی بری از جنس هر سفلی و عالی محل نابوده اندر وی محل را ابد همدم در آن وادی ازل را شنید از هر دری آن مطلع نور حکایتها از امداد زبان دور پی عصیان امت گفتگو کرد دلش خط نجاتی آرزو کرد برای امت از درگاه عالی سند پروانه شمع لایزالی دل ما را پیام شادی آورد برای ما خط آزادی آورد زهی سر بر خطت آزاد و بنده سران در راه امرت سر فکنده ره آزادیی نه پیش ما را بخوان از بندگان خویش ما را اگر ما را شماری بندهٔ خویش کجا آزادیی باشد از این پیش به ما یا رب خط آزادیی ده غلام خویش خوان و شادیی ده که تا در جمع آزادان در آییم به سلک قنبر و سلمان در آییمدانلود رمان های عاشقانه
فاطمه صفارزاده کاربر نگاه دانلود کاربر نگاه دانلود عضویت 2018/02/22 ارسالی ها 9,452 امتیاز واکنش 41,301 امتیاز 901 محل سکونت Mashhad 2019/01/25 #7 از آنرو صبح این روشندلی یافت که چون ما در دلش مهر علی تافت ز مهر او منور خانهٔ خاک به نام او مزین مهر افلاک قضا چون رایت هستی برافرخت علم را عین نامش سر علم ساخت قدر بر لوح هستی چون قلم زد به اول حرف نام او رقم زد ز رفعت در حساب اهل ادراک ده و نه کمترین حرفش به افلاک نشان نعل دلدل قرص ماهش بساط چرخ ادنی عرصه گاهش چو کینش سر ز جان مره برزد دو انگشتش بر او تیغ دو سرزد دو نوک ذوالفقارش بس بر این دال که از دستش سر شرک است پامال سر شرک از دم شمشیر او پست نبی را دین ز بازویش قوی دست بنای کفر از او گردید ویران ز خصمش گرم بزم اهل نیران الا ای از خرد بیگانه گشته به دیو جاهلی همخانه گشته ز راه رفعت او سر کشیده به کوی پست قدر آن رمیده پی دجال کیشان بر گرفته به تو نیرنگ ایشان در گرفته ترا دجال شد چون هادی راه بجز دوزخ کجا یابی وطنگاه فتادی در پی گمگشتهای چند سرا پا در گـ ـناه آغشتهای چند به ایجاد جهنم گشته باعث اسیران درک را بوده وارث سر پستان و گمراهان عالم مقدم بر مقیمان جهنم شیاطین را به سامان کار از ایشان مقیمان درک را عار از ایشان در آن دم کز پی تسخیر خیبر ز کین گشتند یاران حمله آور به اول ساز رسم جنگ کردند در آخر ترک نام و ننگ کردند هزیمت ریخت در ره خار غمشان وزان بشکفت گلهای المشان که بود آن کس که سلطان رسالت گل نوخیز بستان رسالت به عزم فتح با او کرد همراه لوای نصرت « نصر من الله» ز منقارش دو انگشت همایون ز پای فتح خار آورد بیرون ز منقارش دو انگشت همایون ز پای فتح خار آورد بیرون که تابد غیر از او خیبر گشودن دری آن طور از خیبر ربودن در علم نبی غیر از علی کیست ز هستی مدعا غیر از علی چیست زهی از آفرینش مدعا تو در گنجینهٔ سر خدا تو گدایانیم از گنج سخایت نهاده چشم بر راه عطایت نه سیم و زر گدایی از تو داریم گدایی آشنایی از تو داریم در این دریای ناپیدا کناره که غیر از غرقه گشتن نیست چاره اگر تو بگذری از آشنایی که از موجش دهد ما را رهایی بخار ظلم این دریای پر شور چراغ معدلت را کرده بی نور مگر فرمان دهی صاحب زمان را که شمعی از تو افروزد جهان را رسد صیت ظهورش تا ثریا فرود آید مسیح از دیر مینا ره طی کرده گیرد پیک خور پیش دگر ره باز گردد از پی خویش برد آب روان را شوق از کار ز بیهوشی دمی افتد ز رفتار بفرماید که برخیزند از خاک هواداران وصل او طربناک از این دجال طبعان وارهد دور نماند کار و بار عالم این طور بنای ظلم در دوران نماند جهان زین بیشتر ویران نماند شود تاریکی ظلم از جهان دور نماند شمع بزم عدل بینور ز آب عدل عالم را بشوید به جای سبز گنج از خاک روید به نقد خود ننازد محتشم پر کند خود را چو درویشان تصور جهان را رسم عشرت تازه گردد نوای دین بلند آوازه گردد به وحشی کز گدایان است ، او را یکی از بینوایان است ، او را ز خوان مرحمت بخشد نوایی رساند از ره لطفش به جاییدانلود رمان های عاشقانهتالار نقد نگاه دانلود
از آنرو صبح این روشندلی یافت که چون ما در دلش مهر علی تافت ز مهر او منور خانهٔ خاک به نام او مزین مهر افلاک قضا چون رایت هستی برافرخت علم را عین نامش سر علم ساخت قدر بر لوح هستی چون قلم زد به اول حرف نام او رقم زد ز رفعت در حساب اهل ادراک ده و نه کمترین حرفش به افلاک نشان نعل دلدل قرص ماهش بساط چرخ ادنی عرصه گاهش چو کینش سر ز جان مره برزد دو انگشتش بر او تیغ دو سرزد دو نوک ذوالفقارش بس بر این دال که از دستش سر شرک است پامال سر شرک از دم شمشیر او پست نبی را دین ز بازویش قوی دست بنای کفر از او گردید ویران ز خصمش گرم بزم اهل نیران الا ای از خرد بیگانه گشته به دیو جاهلی همخانه گشته ز راه رفعت او سر کشیده به کوی پست قدر آن رمیده پی دجال کیشان بر گرفته به تو نیرنگ ایشان در گرفته ترا دجال شد چون هادی راه بجز دوزخ کجا یابی وطنگاه فتادی در پی گمگشتهای چند سرا پا در گـ ـناه آغشتهای چند به ایجاد جهنم گشته باعث اسیران درک را بوده وارث سر پستان و گمراهان عالم مقدم بر مقیمان جهنم شیاطین را به سامان کار از ایشان مقیمان درک را عار از ایشان در آن دم کز پی تسخیر خیبر ز کین گشتند یاران حمله آور به اول ساز رسم جنگ کردند در آخر ترک نام و ننگ کردند هزیمت ریخت در ره خار غمشان وزان بشکفت گلهای المشان که بود آن کس که سلطان رسالت گل نوخیز بستان رسالت به عزم فتح با او کرد همراه لوای نصرت « نصر من الله» ز منقارش دو انگشت همایون ز پای فتح خار آورد بیرون ز منقارش دو انگشت همایون ز پای فتح خار آورد بیرون که تابد غیر از او خیبر گشودن دری آن طور از خیبر ربودن در علم نبی غیر از علی کیست ز هستی مدعا غیر از علی چیست زهی از آفرینش مدعا تو در گنجینهٔ سر خدا تو گدایانیم از گنج سخایت نهاده چشم بر راه عطایت نه سیم و زر گدایی از تو داریم گدایی آشنایی از تو داریم در این دریای ناپیدا کناره که غیر از غرقه گشتن نیست چاره اگر تو بگذری از آشنایی که از موجش دهد ما را رهایی بخار ظلم این دریای پر شور چراغ معدلت را کرده بی نور مگر فرمان دهی صاحب زمان را که شمعی از تو افروزد جهان را رسد صیت ظهورش تا ثریا فرود آید مسیح از دیر مینا ره طی کرده گیرد پیک خور پیش دگر ره باز گردد از پی خویش برد آب روان را شوق از کار ز بیهوشی دمی افتد ز رفتار بفرماید که برخیزند از خاک هواداران وصل او طربناک از این دجال طبعان وارهد دور نماند کار و بار عالم این طور بنای ظلم در دوران نماند جهان زین بیشتر ویران نماند شود تاریکی ظلم از جهان دور نماند شمع بزم عدل بینور ز آب عدل عالم را بشوید به جای سبز گنج از خاک روید به نقد خود ننازد محتشم پر کند خود را چو درویشان تصور جهان را رسم عشرت تازه گردد نوای دین بلند آوازه گردد به وحشی کز گدایان است ، او را یکی از بینوایان است ، او را ز خوان مرحمت بخشد نوایی رساند از ره لطفش به جاییدانلود رمان های عاشقانهتالار نقد نگاه دانلود
فاطمه صفارزاده کاربر نگاه دانلود کاربر نگاه دانلود عضویت 2018/02/22 ارسالی ها 9,452 امتیاز واکنش 41,301 امتیاز 901 محل سکونت Mashhad 2019/01/25 #8 شبی سامان ده سد ماتم وغم غم افزا چون سواد خط ماتم به رنگ چشم آهو مهره گل فلک بر صورت بال عنادل ز بس تاریکی شب نور انجم به سوی عالم گل کرده ره گم تو گفتی از فلک انجم نمیتافت به زحمت خواب راه دیده مییافت بلائی خویش را شب نام کرده ز روز من سیاهی وام کرده چو بخت من جهانی رفته در خواب من از افسانهٔ اندوه بیتاب چراغم را نشانده صرصر آه من و جان کندن شمع سحرگاه چو پروانه دلم را اضطرابی چو شمعم در رگ جان پیچ و تابی سر افسانهٔ غم باز کردم به روز خود شکایت ساز کردم که از بخت بدم خاک است بستر چه بخت است اینکه خاکش باد بر سر نه سامانی که بینم شاد خود را ز بند غم کنم آزاد خود را نه سر پیداست نه سامان چه سازم چنین افتادهام حیران چه سازم چنین یارب کسی حیران نیفتد بدینسان بی سر و سامان نیفتد چو خواهم خویش را از تیرگی دور ز برق آه خشم خانه را نور چو خواهم باکسی همدم نشینم به خود جز سایه همزانو نبینم چو محنت افکند بر خاک راهم نگردد کس بسر جز دود آهم همین جغد است در ویرانهٔ من که گوشی میکند افسانهٔ من ز من ننگ است هر کس را که بینم به این آشفتگی تا کی نشینم به خویشم بود زینسان گفتگویی که ناگه این ندا آمد ز سویی که ای مرغ ریاض نکته دانی نوا آموز مرغان معانی شکایت چند از گردون کند کس چنین افتاده گردون چون کند کس نه گردون این چنین افتاده اکنون چنین بودهست تا بودهست گردون تو آن مرغ خوش الحانی در این باغ که از رشکت هزاران را بود داغ چرا چون جغد در جیب آوری سر از این ویرانه یک دم سر بر آور چو گشتی بینوا برکش نوایی فکن در گنبد گردون صدایی بلند آوازه ساز از نو سخن را نوایی نو ده این دیر کهن را بیاور در میان دلکش بیانی که بشناسد ترا هر نکته دانی گهر پاشی چو تو خاموش تا چند صدف مانند بودن گوش تا چند در این دریا که از در نیست آثار درون پر گهر داری صدف وار دهن بگشا و بنما گوهر خویش مکن لب بستگی آیین از این بیش چو ماند در صدف بسیار گوهر به خاک تیره میگردد برابر ازین درها که در گنجینه داری چرا گوش جهان خالی گذاری به این درها ترا چندین الم چیست به جیبت اینقدرها خاک غم چیست کسی کش آنقدرها گنج باشد چرا از روزگارش رنج باشد متاعت گر چه کاسد گشت بسیار هنوزت میشود پیدا خریدار در این سودا تو خود بی دست و پایی وزین بی دست و پایی در بلایی پی این جنس بازاری طلب کن برای خود خریداری طلب کن متاع خویش را آور به بازار که جنس خوب بردارد خریدار اگر یکجا کساد افتد متاعت چرا باشد به بخت خود نزاعت نه یک کشور در این دیرینه کاخ است بود جایی دگر ، عالم فراخ است کریمی را به بخت دور خوش کن متاع خویش او را پیشکش کن که از اندوه دورانت رهاند به خلوتخانهٔ عیشت رسانددانلود رمان های عاشقانهتالار نقد نگاه دانلود
شبی سامان ده سد ماتم وغم غم افزا چون سواد خط ماتم به رنگ چشم آهو مهره گل فلک بر صورت بال عنادل ز بس تاریکی شب نور انجم به سوی عالم گل کرده ره گم تو گفتی از فلک انجم نمیتافت به زحمت خواب راه دیده مییافت بلائی خویش را شب نام کرده ز روز من سیاهی وام کرده چو بخت من جهانی رفته در خواب من از افسانهٔ اندوه بیتاب چراغم را نشانده صرصر آه من و جان کندن شمع سحرگاه چو پروانه دلم را اضطرابی چو شمعم در رگ جان پیچ و تابی سر افسانهٔ غم باز کردم به روز خود شکایت ساز کردم که از بخت بدم خاک است بستر چه بخت است اینکه خاکش باد بر سر نه سامانی که بینم شاد خود را ز بند غم کنم آزاد خود را نه سر پیداست نه سامان چه سازم چنین افتادهام حیران چه سازم چنین یارب کسی حیران نیفتد بدینسان بی سر و سامان نیفتد چو خواهم خویش را از تیرگی دور ز برق آه خشم خانه را نور چو خواهم باکسی همدم نشینم به خود جز سایه همزانو نبینم چو محنت افکند بر خاک راهم نگردد کس بسر جز دود آهم همین جغد است در ویرانهٔ من که گوشی میکند افسانهٔ من ز من ننگ است هر کس را که بینم به این آشفتگی تا کی نشینم به خویشم بود زینسان گفتگویی که ناگه این ندا آمد ز سویی که ای مرغ ریاض نکته دانی نوا آموز مرغان معانی شکایت چند از گردون کند کس چنین افتاده گردون چون کند کس نه گردون این چنین افتاده اکنون چنین بودهست تا بودهست گردون تو آن مرغ خوش الحانی در این باغ که از رشکت هزاران را بود داغ چرا چون جغد در جیب آوری سر از این ویرانه یک دم سر بر آور چو گشتی بینوا برکش نوایی فکن در گنبد گردون صدایی بلند آوازه ساز از نو سخن را نوایی نو ده این دیر کهن را بیاور در میان دلکش بیانی که بشناسد ترا هر نکته دانی گهر پاشی چو تو خاموش تا چند صدف مانند بودن گوش تا چند در این دریا که از در نیست آثار درون پر گهر داری صدف وار دهن بگشا و بنما گوهر خویش مکن لب بستگی آیین از این بیش چو ماند در صدف بسیار گوهر به خاک تیره میگردد برابر ازین درها که در گنجینه داری چرا گوش جهان خالی گذاری به این درها ترا چندین الم چیست به جیبت اینقدرها خاک غم چیست کسی کش آنقدرها گنج باشد چرا از روزگارش رنج باشد متاعت گر چه کاسد گشت بسیار هنوزت میشود پیدا خریدار در این سودا تو خود بی دست و پایی وزین بی دست و پایی در بلایی پی این جنس بازاری طلب کن برای خود خریداری طلب کن متاع خویش را آور به بازار که جنس خوب بردارد خریدار اگر یکجا کساد افتد متاعت چرا باشد به بخت خود نزاعت نه یک کشور در این دیرینه کاخ است بود جایی دگر ، عالم فراخ است کریمی را به بخت دور خوش کن متاع خویش او را پیشکش کن که از اندوه دورانت رهاند به خلوتخانهٔ عیشت رسانددانلود رمان های عاشقانهتالار نقد نگاه دانلود
فاطمه صفارزاده کاربر نگاه دانلود کاربر نگاه دانلود عضویت 2018/02/22 ارسالی ها 9,452 امتیاز واکنش 41,301 امتیاز 901 محل سکونت Mashhad 2019/01/25 #9 چو این گنج هنر ترتیب دادم ز هر جوهر در او درجی نهادم شدم جویندهٔ زیبنده اسمی که حفظ گنج را سازم طلسمی به کام فکر ملکی چند گشتم به اکثر نامداران بر گذشتم به ناگه پیشم آمد پیر دانش که ای کار تو بر تدبیر و دانش به نام نامداری شد گهر سنج که تیغش ملک را ماریست بر گنج شه انجم سپاه آسمان تخت جهانگیر و جهاندار و جوانبخت نهالی از گلستان پیمبر گلی از بوستان باغ حیدر چو بر او رنگ دارایی نهد گام شود آیین اطلس بخشش عام دل خورشید لرزد بر سر خاک که بخشد ناگهان دیبای افلاک صدف آبستن از ابر سخایش گهر بیقیمت از دست عطایش به دارالضرب احسان چون قدم زد کرم را سکه نو بر درم زد اگر زین بیشتر در کشور جود کرم زا نام حاتم بر درم بود سرانگشت سخا ز آنگونه افشرد که نقش نام حاتم را از آن برد به تخت خسروی چون کرد آهنگ به قانون عدالت زد چنان چنگ که در بزم جهان از شاه درویش بجز نی نیست کس را باد در خویش چنان دورش به صحبت خانهٔ داد ز امنیت صلای خوشـی در داد به دور او که ناامنیست محبوس مگر یکباره راه جنگ زد کوس که میپیچند سر تا پا کمندش به نوبت چوب بر سر میزنندش از آنرو زخمهٔ مطرب خورد چنگ که مانند است نام چنگ با چنگ چو معموری ده ملک جهان شد جهان از گنج آسایش جنان شد که جای خشت زن بزم نوشید*نی است به جای قالب خشتش رباب است کشد چون آتش خشمش زبانه برآرد دود از چشم زمانه به روز جنگ چون بر پشت شبرنگ کند او عزم میدان تیغ در چنگ ز هر جانب برآید نعره کوس دهد سوفار ناوک جمله را بـ*ـوس نفیر سرکشان افتد به عالم خورد مرغ حیات بیدلان رم دلیران را به خون گلگون تبر زین پلنگی چند ناخن کرده خونین پی پرواز مرغ روح لشکر ز هر جانب شود شمشیر شهپر برآرد تیغ چون مهر جهانسوز شود در عرصهٔ کین آتش افروز گهی بر غرب راند گاه بر شرق به شرق و غرب از تیغش جهد برق گریزد لشکر خصم از صف کین بدانسان کز شهب خیل شیاطین زهی کشور گشا دارای دوران جهانگیر و جهاندار و جهانبان تویی آن آفتاب عرش پایه که افتد چرخ در پایت چو سایه ترا هر کس به قدر رتبهٔ خویش پی ایثار چیزی آورد پیش کشیدم پیش منهم گوهری چند ز درج طبع رخشان جوهری چند تو آن دانا دل گوهر شناسی که نیکو گوهر از گوهر شناسی نیم از قسم هر گوهر فروشی به سوی گوهر من دار گوشی چه میگویم چه گوهر چند مهره به شهر بیوجودی گشته شهره نه آن مقدارها چیزیست دلکش که افتد طبع دانا را به آن خوش ز سد بیت ار فتد یک بیت پرکار ز طبع من بود آن نیز بسیار الاهی تا در این میدان انبوه کشد خورشید خنجر بر سرکوه کسی کاو هست کینت در نهادش اگر کوه است بر سر تیغ بادشدانلود رمان های عاشقانهتالار نقد نگاه دانلود
چو این گنج هنر ترتیب دادم ز هر جوهر در او درجی نهادم شدم جویندهٔ زیبنده اسمی که حفظ گنج را سازم طلسمی به کام فکر ملکی چند گشتم به اکثر نامداران بر گذشتم به ناگه پیشم آمد پیر دانش که ای کار تو بر تدبیر و دانش به نام نامداری شد گهر سنج که تیغش ملک را ماریست بر گنج شه انجم سپاه آسمان تخت جهانگیر و جهاندار و جوانبخت نهالی از گلستان پیمبر گلی از بوستان باغ حیدر چو بر او رنگ دارایی نهد گام شود آیین اطلس بخشش عام دل خورشید لرزد بر سر خاک که بخشد ناگهان دیبای افلاک صدف آبستن از ابر سخایش گهر بیقیمت از دست عطایش به دارالضرب احسان چون قدم زد کرم را سکه نو بر درم زد اگر زین بیشتر در کشور جود کرم زا نام حاتم بر درم بود سرانگشت سخا ز آنگونه افشرد که نقش نام حاتم را از آن برد به تخت خسروی چون کرد آهنگ به قانون عدالت زد چنان چنگ که در بزم جهان از شاه درویش بجز نی نیست کس را باد در خویش چنان دورش به صحبت خانهٔ داد ز امنیت صلای خوشـی در داد به دور او که ناامنیست محبوس مگر یکباره راه جنگ زد کوس که میپیچند سر تا پا کمندش به نوبت چوب بر سر میزنندش از آنرو زخمهٔ مطرب خورد چنگ که مانند است نام چنگ با چنگ چو معموری ده ملک جهان شد جهان از گنج آسایش جنان شد که جای خشت زن بزم نوشید*نی است به جای قالب خشتش رباب است کشد چون آتش خشمش زبانه برآرد دود از چشم زمانه به روز جنگ چون بر پشت شبرنگ کند او عزم میدان تیغ در چنگ ز هر جانب برآید نعره کوس دهد سوفار ناوک جمله را بـ*ـوس نفیر سرکشان افتد به عالم خورد مرغ حیات بیدلان رم دلیران را به خون گلگون تبر زین پلنگی چند ناخن کرده خونین پی پرواز مرغ روح لشکر ز هر جانب شود شمشیر شهپر برآرد تیغ چون مهر جهانسوز شود در عرصهٔ کین آتش افروز گهی بر غرب راند گاه بر شرق به شرق و غرب از تیغش جهد برق گریزد لشکر خصم از صف کین بدانسان کز شهب خیل شیاطین زهی کشور گشا دارای دوران جهانگیر و جهاندار و جهانبان تویی آن آفتاب عرش پایه که افتد چرخ در پایت چو سایه ترا هر کس به قدر رتبهٔ خویش پی ایثار چیزی آورد پیش کشیدم پیش منهم گوهری چند ز درج طبع رخشان جوهری چند تو آن دانا دل گوهر شناسی که نیکو گوهر از گوهر شناسی نیم از قسم هر گوهر فروشی به سوی گوهر من دار گوشی چه میگویم چه گوهر چند مهره به شهر بیوجودی گشته شهره نه آن مقدارها چیزیست دلکش که افتد طبع دانا را به آن خوش ز سد بیت ار فتد یک بیت پرکار ز طبع من بود آن نیز بسیار الاهی تا در این میدان انبوه کشد خورشید خنجر بر سرکوه کسی کاو هست کینت در نهادش اگر کوه است بر سر تیغ بادشدانلود رمان های عاشقانهتالار نقد نگاه دانلود
فاطمه صفارزاده کاربر نگاه دانلود کاربر نگاه دانلود عضویت 2018/02/22 ارسالی ها 9,452 امتیاز واکنش 41,301 امتیاز 901 محل سکونت Mashhad 2019/01/25 #10 دلا برخیز تا کنجی نشینیم ز ابنای زمان کنجی گزینیم عجب دوری و ناخوش روزگاریست نه بر مردم نه بر دور اعتباریست اگر سد سال باشی با کسی یار پشیمانی کشی در آخر کار از این بیمهر یاران دوری اولا ز بزم وصلشان مهجوری اولا بسا یاران که همدم مینمودند وفادارانه خود را میستودند به اندک گفتگویی آخر کار حدیث جور و کین کردند اظهار گذشتند از طریق دوستداری به دل دادند آهی یادگاری چه عقل است این که نقد زندگانی دهی تا در عوض آهی ستانی خرد چون بر من مجنون بخندد بر این سودا بخندد چون نخندد از این سودا بغیر از شیونم نیست بجز خوناب غم در دامنم نیست بلی آن کس که این سوداست کارش جز این نفعی نیاید در کنارش مرا از سیل خون چشم خونبار چه حاصل این زمان کز دست شد کار غلط خود کردهام جرم که باشد سرشکم خون به دامان از چه باشد همان به تا کنم کنجی نشیمن چنان سازم پر از خونابه دامن که سوی کس به عزم همزبانی دگر نتوان شد از فرط گرانی برآنم تا ز یاران ریایی گریزم سوی اقلیم جدایی اگر باشد ز خنجر خار آن راه نهم بر خویشتن آزار آن راه به رفتن گام همت بر گشایم تهیپا آن بیابان طی نمایم کنم از آب چشم شور خونبار به دور خویش سد در سد نمکزار که روز طاقتم را گر شب آید ز درد بی کسی جان بر لب آید به ره نتوان نهادن پای افکار به عزلت خانه باید ساخت ناچار دلا از پای همت بگسل این بند نشینی در میان دور بلا چند بیا چون ما کناری زین میان گیر برو ترک وصال این و آن گیر ازین ناجنس یاران ریایی بسی بیگانگی به ز آشنایی نهای از مردمان دیده بهتر به کنج خانه ساز و سر فرو بر نظر بر مردمان دیده افکن که چون کردند در کنجی نشیمن چنان دیدند صاف آیینه خویش که بینند آنچه باید دید از پیش از آنرو طالب گنجند مردم که شد در گوشهٔ ویرانهای گم چنین آب روان بیقدر از آنست که او ناخوانده هر جانب روانست طریق گوشه گیری چون کمان گیر به دستت سر پیی دادم جهان گیر کشندت گر به سوی خویش سد بار طریق گوشه گیری را نگه دار مکن بهر شکم اوقات ضایع بهر چیزی که باشد باش قانع چراغ از داغ داران بهر آنست که پر از لقمهٔ چربش دهانست به اندک خاک چون قانع شود مار بود پیوسته با گنجش سروکار از آن رو صیت کوس افتد به عالم که او پیوسته خالی دارد اشکم خم می برکند خود را سر از تن که او را شد شکم پر تا به گردن پی نان بر در اهل زمانه چه سر مالی چو سگ بر آستانه تو آن شیری که عالم بیشهٔ تست کجا رفتن به هر در پیشهٔ تست نیاید زان به پهلو شیر را سنگ که از رفتن به هر در باشدش ننگ چو سگ تا چند بر هر در فتادن پی نانی عذاب خویش دادن به ا ین سگ طبعی از خود باد ننگت که بهر لقمهای کافتد به چنگت بود هر دم سرت بر آستانی کشی هر لحظه جور پاسبانیدانلود رمان های عاشقانهتالار نقد نگاه دانلود
دلا برخیز تا کنجی نشینیم ز ابنای زمان کنجی گزینیم عجب دوری و ناخوش روزگاریست نه بر مردم نه بر دور اعتباریست اگر سد سال باشی با کسی یار پشیمانی کشی در آخر کار از این بیمهر یاران دوری اولا ز بزم وصلشان مهجوری اولا بسا یاران که همدم مینمودند وفادارانه خود را میستودند به اندک گفتگویی آخر کار حدیث جور و کین کردند اظهار گذشتند از طریق دوستداری به دل دادند آهی یادگاری چه عقل است این که نقد زندگانی دهی تا در عوض آهی ستانی خرد چون بر من مجنون بخندد بر این سودا بخندد چون نخندد از این سودا بغیر از شیونم نیست بجز خوناب غم در دامنم نیست بلی آن کس که این سوداست کارش جز این نفعی نیاید در کنارش مرا از سیل خون چشم خونبار چه حاصل این زمان کز دست شد کار غلط خود کردهام جرم که باشد سرشکم خون به دامان از چه باشد همان به تا کنم کنجی نشیمن چنان سازم پر از خونابه دامن که سوی کس به عزم همزبانی دگر نتوان شد از فرط گرانی برآنم تا ز یاران ریایی گریزم سوی اقلیم جدایی اگر باشد ز خنجر خار آن راه نهم بر خویشتن آزار آن راه به رفتن گام همت بر گشایم تهیپا آن بیابان طی نمایم کنم از آب چشم شور خونبار به دور خویش سد در سد نمکزار که روز طاقتم را گر شب آید ز درد بی کسی جان بر لب آید به ره نتوان نهادن پای افکار به عزلت خانه باید ساخت ناچار دلا از پای همت بگسل این بند نشینی در میان دور بلا چند بیا چون ما کناری زین میان گیر برو ترک وصال این و آن گیر ازین ناجنس یاران ریایی بسی بیگانگی به ز آشنایی نهای از مردمان دیده بهتر به کنج خانه ساز و سر فرو بر نظر بر مردمان دیده افکن که چون کردند در کنجی نشیمن چنان دیدند صاف آیینه خویش که بینند آنچه باید دید از پیش از آنرو طالب گنجند مردم که شد در گوشهٔ ویرانهای گم چنین آب روان بیقدر از آنست که او ناخوانده هر جانب روانست طریق گوشه گیری چون کمان گیر به دستت سر پیی دادم جهان گیر کشندت گر به سوی خویش سد بار طریق گوشه گیری را نگه دار مکن بهر شکم اوقات ضایع بهر چیزی که باشد باش قانع چراغ از داغ داران بهر آنست که پر از لقمهٔ چربش دهانست به اندک خاک چون قانع شود مار بود پیوسته با گنجش سروکار از آن رو صیت کوس افتد به عالم که او پیوسته خالی دارد اشکم خم می برکند خود را سر از تن که او را شد شکم پر تا به گردن پی نان بر در اهل زمانه چه سر مالی چو سگ بر آستانه تو آن شیری که عالم بیشهٔ تست کجا رفتن به هر در پیشهٔ تست نیاید زان به پهلو شیر را سنگ که از رفتن به هر در باشدش ننگ چو سگ تا چند بر هر در فتادن پی نانی عذاب خویش دادن به ا ین سگ طبعی از خود باد ننگت که بهر لقمهای کافتد به چنگت بود هر دم سرت بر آستانی کشی هر لحظه جور پاسبانیدانلود رمان های عاشقانهتالار نقد نگاه دانلود