ابر بودم... پر هیاهو، زنده دل، تازه نفس!
عشق آمد...
ماه را دیدم و آرام تابید!
باد با حیلهگری زمزمه کرد:
–میتوان بالا رفت، میخواهی؟
اما...
از کوه به اعماق زمین پرتم کرد!
چشمهای اشک شدم، بیبارش، هی مسکوت...
ماه را در دل خود میدیدم!
تا نسیم میآمد
ماهِ من میرقصید...
دلم عاشق شده بود، میلرزید...
ابر بودم!
کاش ابر میماندم... عشق آرام به حالِ هرشبم میخندید...
"یک قدم تا مرگ! میدانی مکانش در کجاست؟"
"در کنارِ سنگِ قبرِ قلبِ بیچارهی تو!
حال هی زار بزن
در نبودِ تپشی
که بیارد نفسی..."
"من شدم بینفسم؟ از چه موقع ندارم نفسی؟"
یک قدم تا مرگ خندید به حالِ زارِ او...
"تا چه موقع قصد داری
بمانی پیش او؟ مغز از آغاز گفت حاشا مکن، این دل سنگی... دل پست شد کارِ زارِ تو... حال که مرده کمی حلوا بپز یا که جعبه خرمایی به خیراتش بگیر... بعد... قطره اشکی در فراقِ قلب ریز تا به آرامی بخفتد در زمین!"
"اما... این سوالِ من نبود! یک قدم تا مرگ؟ میدانی مکانش در کجاست؟"