ادیسه و پشم طلایی

...zαнrα...*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/09/16
ارسالی ها
3,488
امتیاز واکنش
30,283
امتیاز
913
محل سکونت
تبــــ❤️ـــریز
در جست و جوی پشم طلایی اين عبارت عنوان شعر بلندي است كه در روزگار كهن شهرتي بسزا داشته است و آپولونيوس رودسي،شاعر قرن سوم پيش از ميلاد مسيح آن را سروده است.او داستان كامل جست و جو را نوشته است ،به استثناء آن بخش داستان كه درباره جاسون(ژاسون) و پلياس است و من آن را از اثر پندار گرفته ام.اين قصيده يكي از شاهكارهاي پندار به شمار مي رود و آن را در نيمه قرن پنجم پيش از ميلاد سروده است.آپولينوس سروده خود را با بازگشت پهلوانان و قهرمانان به يونان به پايان مي رساند.من روايت ماجراهاي جاسون و مِده(مديا) را كه از آثار شاعر تراژدي سراي قرن پنجم پيش از ميلاد به نام اوريپيدس گرفته ام،به آن افزودم.اوريپيدس اين روايت را به موضوع يكي از بهترين نمايش نامه هايش بدل كرده است.اين سه شاعر هيچ شباهتي با يكديگر ندارند.هيچ تفسير نثرگونه اي نمي تواند شما را آن گونه كه شايد و بايد از پندار بياگاهاند.مگر اينكه شايد آن توان و استعداد يا چيرگي كه در توصيف دقيق رويدادها از خود نشان داده است بتواند به شما ياري دهد او را بشناسيد.خوانندگان انئيد را بايد از ويرژيل(ويرجيل) به قلم آپولونيوس آگاهانيد.تقاوت بين مديا(مده)اوريپيدس و قهرمان زن آپولونيوس و همچنين "ديدو"ي ويرژيل في نفسه معياري است براي سنجش تراژدي يوناني.

نخستين پهلوان يا فهرماني كه در اروپا سفري بزرگ را بر عهده گرفت رهبر گروهي بود كه براي يافتن پشم طلايي آماده شده بود.بعضي ها گمان مي كنند كه اين پهلوان يك نسل پيش از مشهورترين جهانگرد يوناني كه قهرمان داستان اوديسه بود مي زيسته است.اين سفر يك سفر آبي بوده است.رودخانه،درياچه و دريا تنها شاهراه بوده است زيرا در خشكي هيچ جاده اي وجود نداشته است.در هر صورت يك مسافر يا جهانگرد ناگزير بود به خطر هاي موجود در آب و دريا و همچنين خشكي تن در بدهد.كشتيها شب هنگام حركت نمي كردند و در هر جايي كه جاشوان بيتوته يا درنگ مي كردند ممكن بود زيستگاه هيولا ،غول و يا يك جادوگر باشد كه از هر طوفان خطرناك تر و زيانبار تر باشد و كشتي را در هم بشكند.براي مسافرت و ماجراجويي به جرئت و شهامتي فوق العاده نياز بود به ويژه براي آنان كه مي خواستند به خارج بروند.

هيچ داستاني نتوانسته است اين حقيقت،يعني داشتن شهامت و از خود گذشتگي براي رفتن به سفرهاي دور و دراز را بهتر از داستان قهرمانان و پهلوانان كشتي آرگو بيان كند زيرا مسافران در طول سفر براي بدست آوردن پشم طلايي با خطرات گوناگون و زيانباري رو به رو شدند و دست و پنجه نرم كردند.امّا آنها قهرمانان و پهلوانان نامداري بودند و شماري نيز از بزرگترين پهلوانان سرزمين يونان و در حقيقت افرادي بودن كه به حق توانسته بودند از پي اين ماجراها بر آيند.

افسانه پشم طلايي با پادشاهي يوناني به نام آتاماس آغاز مي شود كه از دست همسرش به ستوه آمده بود و او را رها كرده و با شاهزاده خانمي به نام اينو ازدواج كرده بود.نِفِل (نفله) يعني همان همسر نخست پادشاه نگران جان و زندگي دو فرزندش ،به ويژه پسرش فريكسوس بود.او مي پنداشت كه همسر دوم پادشان آن پسر را مي كشد تا پسر خودش سلطنت را به ارث ببرد كه البته حق داشت چنين بينديشد.همسر دوم پادشاه از خانواده اي بزرگ بود.پدرش كادموس نام داشت و شهريار تبس بود و مادر و سه خواهر ديگرش هم زناني شايسته بودند.امّا اينو در صدد بر آمد تا وسيله مرگ آن پسر را فراهم آورد و براي اين هدف نقشه اي زيركانه و استادانه كشيد.او وسايلي ساز كرد و به تمامي بذرهاي ذرّت دست يافت و آنها را پيش از آنكه مردان براي براي كاشتن بردارند برشته كرد.در نتيجه آن سال هيچ محصولي به بار نيامد.چون پادشاه ايلچي خود را مأمور كرد تا به معبد برود و از هاتف غيب معبد بپرسد بايد چه كار كرد و اين مشكل را چگونه حل كند ،آن زن پيام رسان يا ايلچي پادشاه را پنهاني ديد و او را قانع كرد ،يا احتمالاً به او رشوه داد تا بگويد هاتف معبد گفته است كه اين بذرهاي ذرّت نمي رويد مگر اينكه آن شاهزاده جوان را قرباني كنند

مردم كه با خطر قحطي روبرو شده بودند پادشاه را ناگزير كردند سر تسليم فرود آورد و اجازه بدهد پسرش را قرباني كنند.تصور چنين قرباني براي يونانيان ادوار بعد همان قدر هراس آور بود كه اكنون براي ماست و هرگاه در داستاني چنين رويداد يا ماجراي مشابهي پيش مي آمد آن را به موضوع يا حادثه اي مبدل مي ساختند و تغييراتي در آن مي دادند كه زياد هراس انگيز نباشد.بر اساس روايات اين داستان كه اينك به دست ما رسيده است هنگامي كه آن جوان را به قربانگاه مي بردند قوچي شگفت انگيز با پشمي از طلاي ناب او و خواهرش را ربود و با خود به آسمان برد.هرمس آن قوچ را در اجابت دعاي مادرشان فرستاده بود.

هنگام عبور از تنگه اي كه اروپا را از آسيا جدا مي كند دختر كه هل (هله) نام داشت لغزيد و به دريا افتاد و غرق شد(در بعضي روايات آمده است كه پوزئيدون او را از آب گرفت و با او ازدواج كرد) و بدان خاطر تنگه را به نام او خواندند:درياي هله يا هلس پونت(درياي مرمره).پسر جوان سالم به خشكي رسيد و به سرزمين كولكيس پا نهاد كه در كنار درياي ناآرام بود(درياي سياه كه هنوز نام درياي آرام را بر آن ننهاده بودند).مردم كولكيس خشن و درنده خو و جنگجو بودند اما با فريكسوس به مهرباني رفتار كردند و پادشاهشان به نام ايتس يكي از دخترانش را به عقد وي درآورد.شگفت انگيز اينكه مي گويند كه فريكسوس براي قدرداني و سپاس از زئوس كه او را رهانيده بود همان قوچي را قرباني كرد كه او را از قربانگاه ربوده و نجات داده بود،او چنين كرد و پشم آن را به شاه "ايتس" به رسم هديه تقديم كرد.

فريكسوس عمويي داشت كه به حق پادشاه يونان بود اما برادرزاده اش مردي به نام پلياس،تاج و تخـ ـت شهرياري را از او گرفته بود.پسر كوچك آن پادشاه كه جاسون نام داشت و وارث قانون سلطنت بود و براي اينكه از هر گزند در امان باشد او را به جايي امن فرستاده بودند،اكنون بزرگ شده و دليرانه بازگشته بود تا تاج و تخـ ـت شهرياري را از دست پسرعموي شريرش باز ستاند.

پلياس خائن و غاصب از هاتفي شنيده بود كه به دست يكي از خويشان نزديكش كشته خواهد شد و بايد كاملا مراقب شخصي باشد كه فقط يك لنگه نعلين به پا دارد.درست در همين هنگام بود كه چنين مردي به شهر آمد.يك پاي آن مرد برهـ ـنه بود،اما لباس آراسته به تن داشت،و پوست پلنگ به دوش داشت.موهاي پر چين و شكن و درخشانش را نتراشيده بود و آن را پريشان روي شانه و پشت گردنش انداخته بود.آن مرد يكراست به درون شهر آمد و بي باكانه به بازار شد،درست هنگامي كه بازار كاملا شلوغ بود و مردم همه درآنجا گرد آمده بودند.

هيچ كس او را نشناخت ،اما هركس كه او را مي ديد شگفت زده مي شد و از خود مي پرسيد :"يعني ممكن است آپولو باشد؟يا سرورِ آفروديت؟هيچ يك از پسران پوزئيدون هم كه نيست زيرا همگي مرده اند"مردم چون به هم مي رسيدند همين را از يكديگر مي پرسيدند.اما چون پلياس اين خبر را بشنيد بي درنگ و شتابان به بازار آمد و آنگاه كه آن مرد يك نعلين به پا را ديد سخت ترسيد.اما ترس خود را پنهان نگاه داشت و از آن مرد غريبه پرسيد:"تو اهل كدام سرزميني ؟خواهش مي كنم به من دروغ نگو" آن مرد نرمخويانه و مؤدبانه پاسخ داد:"من به ميهن خويش بازگشته ام تا افتخارات كهن خاندانم را بازيابم.اين سرزمين كه زئوس آن را به پدرم بخشيده بود ديگر به خوبي اداره نمي شود.من پسرعموي تو هستم و مرا نام جاسون نهاده اند.تو و من بايد طبق قانون رفتار كنيم نه اينكه به نيزه ها و شمشيرهاي برنزي توسّل جوييم.هر مقدار ثروتي كه اندوخته اي براي خود نگه دار،هم رمه ها و گله هاي قهوه اي رنگ و كشتزارها،امّا عصاي شهرياري و فرمانروايي و تاج و تخـ ـت شاهي را به من واگذار تا بر سر اين چيزها هيچ نزاعي در نگيرد." پلياس هم به نرمي پاسخ داد:"مي پذيرم.اما نخست بايد كاري كرد.فريكسوس فقيد به ما مي گويد كه پشم طلايي را باز گردان تا بدين سان روح او نيز به خانه اش باز گردد.اين سخني است كه هاتف گفته است.و اما در مورد شخص من،اكنون سالخوردگي يار و همنشين من شده اشت،در حاليكه تو جوانيِ تو تازه شكوفا شده.آيا تو به اين جست و جو مي روي يا نه،من به زئوس سوگند ياد مي كنم و او را شاهد مي گيرم كه پادشاهي و فرمانروايي را به تو بسپارم." جاسون از پيشنهاد سفر و ماجراي برگ شاد و خوشحال شد.او موافقت خود را اعلام كرد و به همگان و در همه جا اعلام كرد كه اين سفر يك سفر بزرگ و شايان توجه خواهد بود.جوانان سرزمين شادمانه به نداي وي پاسخ گفتند.بهترين و نجيب ترين آنان آمدند تا به وي بپيوندند و او را در اين سفر همراهي كنند:هركول نيز كه خود از پهلوانان بود به آنان پيوست و اورفئوس استاد موسيقي،و كاستور با برادرش پولوكس،پدر آكيلس(آشيل)،پلئوس و بسياري ديگر هم بودند.هرا به جاسون كمك كرد و همو بود كه آتش شوق سفر و ترك ديار را در دل همگان روشن كرد،به طوري كه هيچ كس نمي خواست خانه نشين شود و در كنار مادر زندگي بيهوده اي را بگذراند ،بلكه هر مرد حاضر شد حتي به بهاي از دست دادن جان خويش هم كه شده اكسير بي همتاي دليري،بي باكي و مردي و مردانگي را در كنار دوستان و همقطاران خويش بنوشد.آنها بر كشتي آرگو نشستند،بادبان كشيدند و راهي سفر شدند.جاسون جامي زرّين در دست گرفت و چون شـ ـراب درون آن را به دريا ريخت دست نيايش را به سوي زئوس،كه آذرخش نيزه اوست دراز كرد و دعاكنان از او خواست كه به سرعت سير و سفرشان بيفزايد.
 
  • پیشنهادات
  • ...zαнrα...*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/16
    ارسالی ها
    3,488
    امتیاز واکنش
    30,283
    امتیاز
    913
    محل سکونت
    تبــــ❤️ـــریز
    خطرات گوناگون و زيادي در پيش داشتند و شماري از رهروان بهاي نوشيدن آن اكسير دليري و بي باكي را با جان خود پرداختند.آنها نخست به لمنوس رسيدند كه جزيره اي شگفت انگيز بود و فقط زنان در آن مي زيستند.اين زنان شوريده و همه را به بجز يك مرد كه شهريار پيرشان بود كشته بودند.هيزيپيل دختر آن پادشاه كه سركرده و رهبر شورشيان بود نگذاشته بود پدر سالخورده اش را بكشند و او را در صندوقي جاي داده و بر پهنه بيكران دريا رها كرده بود كه سرانجام به جاي امني رسيده بود.اما همين موجودات شرير و وحشي از سرنشينان آرگو استقبال كردند و پيش از آنكه آنها به سفرشان ادامه دهند غذا،شـ ـراب،جامه خوب و هداياي ديگر را به آنها ارزاني داشتند. اندكي پس از ترك لمنوس،آرگونات ها يا آرگو نشينان،هركول را در جمع خود از دست دادند.پسربچه اي به نام هيلاس كه زره دار هركول بود،و هركول او را بسيار دوست مي داشت،هنگامي كه كوزه اش را در آب چشمه اي فرو كرده بود توسط يك پري آب زي،،كه سرخي و سپيدي آن جوان دل از وي ربوده بود و مي خواست او را ببـ ـوسد،به درون چشمه كشيده شده بود،و از آن پس ديگر كسي او را نديد.هركول ديوانه وار به هر سو و هر كوي و برزني سر كشيد،او را به نام خواند و به ميان جنگل شد كه از دريا بسيار فاصله داشت.هركول پشم طلايي را از ياد بـرده بود و حتي كشتي آرگو و همراهان و همسفران خويش را.پس از آن ديگر به كشتي باز نگشت و آرگونات ها ناگزير شدند بادبان بكشند و بي او بروند. دومين ماجرا رو به رو شدن آنها با هارپي ها بود كه موجودات بالدار مهيب و هراس انگيزي با منفارهاي كج و قلاب مانند و چنگالهاي بسيار نيرومند بودند و هرگاه در جايي فرود مي آمدند بوي بد و مشمئز كننده اي از خود بيرون مي دادند و هر موجود زنده اي را ناراحت و پريشان مي كردند.در آن جايي كه كشتي آرگو لنگر انداخته بود تا شبي را به صبح برساند،زن و مرد سالخورده اي مي زيستند كه آپولوي راست گفتار قدرت پيشگويي را به آنان بخشيده بود.پيرمرد پيشگويي راستين بود و به راستي مي گفت كه چه روي خواهد داد.اما زئوس از اين امر ناشاد شده بود و رنجيده خطر زيرا او دوست داشت كه رويدادهها همواره در پرده اي از ابهام قرار داشته باشد و كسي نداند كه او واقعا چه نيتي دارد و مي خواهد چه كند(البته آنها كه هرا را خيلي خوب مي شناختند به زئوس حق مي دادند كه تا اين حد دور انديش باشد).بنابراين زئوس آن پيرمرد را سخت به كيفر رساند.هرگاه پيرمرد سعي مي كرد غذا بخورد هارپي ها كه آنها را سگاه شكاري زئوس هم مي ناميدند به سويش يورش مي بردند و غذايش را بد بو مي كردند و آن را چنان مي آلودند كه نه تنها قابل خوردن نبود بلكه نزديك شدن به آن نيز دل آزار بود.هنگامي كه آرگونات ها آن موجود درمانده را ديدند كه نامش فينئوس بود،واقعا به رؤيايي بي جان مبدّل شده بود و بر پاهاي جمع شده اش مي خزيد و از فرط ضعف مي لرزيد و فقط پوست و استخوان از وي به جاي مانده بود پيرمرد چون آنها را ديد شادي كنان به استقبالشان رفت و التماس كنان از آنان خواست به او كمك كنند او با آن قدرت پيشگويي كه داشت مي دانست كه تنها دو نفر مي توانند او را از شر يورش هارپي ها حفظ كنند،يعني دو نفر از سرنشينان آرگو:پسران بوره(بوره آ) كه بادِ بزرگ شمال بود .آرگونات ها دلسوزانه سخنانش را شنيدند و آن دو نفر به او قول دادند به وي كمك كنند. هنگامي كه ديگر سرنشينان كشتي آرگو غذا را جلو پيرمرد گذاشتند،پسران بوره با شمشيرهاي آخته به پاسداري از او ايستادند.او هنوز لقمه اش را به دهان نگذاشته بود كه هيولاهاي پليد و مشمئز كننده از آسمان به زير آمدند و هر چه بود خوردند و چون دوباره به هوا بازگشتند بوي آزار دهندشان را برجاي گذاشتند.امّا پسران باد شمال كه خود مثل باد تند و چابك بودند به تعقيب آنها پرداختند،خود را به آنان رساندند و با شمشير به جان آنها افتادند.در حقيقت اگر ايريس ،پيام رسان رنگين كمان خدايان مانع نشده بود تمامي هارپي ها را از بين مي بردند.آن پيام رسان گفت كه آنها بايد از كشتن سگان شكاري زئوس دست بردارند و به جاي آن،ايريس به رودخانه ستيكس سوگند خورد،يعني سوگندي كه هيچ كس نمي تواند آن را بشكند يا نقض كند،كه از اين پس اين هارپي ها ديگر مزاحم فينئوس نمي شوند و او را نمي آزارند.بنابراين آن دو جوان شاد و سرخوش بازگشتند و پيرمرد را دلداري دادند،و پيرمرد نيز از فرط شادي سراسر شب را در كنار قهرمانان گذراند و در ضيافت آنها شركت كرد. پيرمد نيز به نوبه خود آنها را از خطراتي كه در انتظارشان بود به خوبي آگاه كرد و بخصوص درباره صخره هاي كوبنده سيمپلِگاد به آنان هشدار داد زيرا اين صخره ها هر گاه كه دريا طوفاني مي شد تكان مي خوردند و به هم كوبيده مي شدند. او گفت براي آنكه بتوانند از ميان آنها سالم بگذرند نخست بايد با يك كبوتر بيازمايند.اگر كبوتر بتواند سالم از ميان صخره ها رد شود،آنگاه شانس گذشتن از ميان آنها وجود دارد.اما اگر كبوتري بين صخره ها گرفتار آيد و كشته شود بايد بازگردند و اميدي بهيافتن و به دست آوردن پشم طلايي هم نداشته باشند. بامداد روز ديگر لنگر برداشتند و راهي شدند البته با يك كبوتر و ديري نگذشت كه صخره هاي كوبنده را از دور ديدند.ظاهرا طوري مي نمود كه انگار هيچ راه گذري بين آنها نيست ولي آنها كبوتر را آزاد كردند و خود به تماشاي كبوتر ايستادند.كبوتر پريد و رفت و سالم برگشت،فقط انتهاي دمش بين صخره ها هنگامي كه به هم كوبيده شده بودند مانده بود و گير افتاده بود و اندكي قيچي شده بود.صخره ها يكبار ديگر از هم فاصله گرفتند و راه باز شد و پاروزنها با تمام نيرو پارو زدند و در نتيجه توانستند سالم از بين صخره ها بگذرند.اما درست در آخرين لحظه كه صخره ها به هم مي رسيدند فقط تزئينات انتهاي كشتي كوبيده و از جاي كنده شده بود.آنها معجزه آسا نجات يافته بودند.ولي درست پس از عبور آنها بود كه صخره ها در جاي خود ساكن شدند و دريا ريشه دواندند و از جا تكان نخوردند و براي كشتي هاي ديگر هيچ خطري نيافريدند. اندكي دورتر از آنجا سرزمين زنان جنگجو يا آمازونها بود:شگفتا كه اينان دختران هارموني بودند كه خود از صلح طلب ترين پريان بود.اما آن دختران از راه و روش پدرشان آرس كه خداي قهّار و ستيزيه جوي جنگ بود پيروي مي كردند،نه از مادر مهربانشان.پهلوانان كشتي آرگو شادمانه حاضر بودند اندكي در آنجا درنگ و با آنها نبرد كنند كه البته اين جنگ بدون خونريزي تمام نمي شد زيرا آمازون ها دشمناني ستيزه خو بودند.اما چون باد موافق بود درنگ نكردند و ستابان به راه ادامه دادند.هنگامي كه مي گذشتند قفقاز را هم در يك نگاه زود گذر ديدند،حتي پرومتئوس را هم ديدند كه بر صخره بلندش نشسته بود و صداي به هم خوردن بالهاي عقاب را شنيدند كه شتابان به سوي ضيافت خونينش مي رفت.آنها در هيچ جا و براي هيچ چيز درنگ نكردند و غروب همان روز به كولكيس رسيدند كه سرزمين پشم طلايي بود. آنها شب را در آنجا سپري كردند بي آنكه آگاه باشند كه ممكن هر آن با چيزي و حادثه اي روبرو شوند اگرچه جز دلاوري و شهامت فوق العاده چيز ديگري نبود تا آنان را ياري دهد.اما در كوه اولمپ يك نشست مشورتي برگزار شد و خدايان به گفتگو نشستند.هرا كه نگران خطري بود كه آرگونات ها را تهديد مي كرد به ديدن آفروديت رفت تا از او ياري بخواهد.الهه عشق از ديدن هرا شگفت زده شد زيرا هرا ميانه خوبي با او نداشت.اما هنگامي كه ملكه كوه اولمپ به خواهش از او خواست ايشان را ياري دهد،الهه عشق ترسان و هراسان به او قول ياري داد.آن دو به اتفاق برنامه اي تدارك ديدند كه كوپيد،يعني پسر آفروديتكاري كند كه دختر شهريار كولكيس به عشق جاسون گرفتار آيد.اين برنامه بسيار خوب بود به خصوص براي جاسون.دختر شهريار كولكيس مده(مديا)نام داشت،جادوگري مي دانست و اگر از آن دانش سياه و شوم خود استفاده مي كرد مي توانست آرگونشينان را نجات بدهد. بنابراين آفروديت به ديدار كوپيد رفت و به او گفت كه اگر به فرمان مادرش گوش بدهد بازيچه خوبي به او خواهد داد،يعني توپي از طلاي درخشان و ميناي آبي سير.كوپيد شادمان شد و تيردان تير وكمانش را برداشت و از كوه اولمپ به آسمان لايتناهي خزيد و از آنجا به سرزمين كولكيس پاي نهاد.در اين گير و دارد قهرمانان كشتي آرگو به سوي شهر راه افتادند تا از شهريار آنجا بخواهند پشم طلايي را به آنها بدهد.آنها در راه با هيچ خطري روبرو نشدند زيرا هرا آنان را در ميان مهي غليظ پوشانده بود به طوري كه ناديده به كاخ رسيدند.چون به دروازه ورودي كاخ شاهي رسيدند پرده مه كنار رفت و نگهبانان كاخ به محض ديدن پهلوانان برومند و سترگ بيگانه آنها را با حرمت و ادب تمام به درون خواندند و ورودشان را به آگاهي پادشان رساندند. شاه بي رنگ به پيشوازشان آمد و به آنان خوشامد گفت.خدمتكاران شتابان سرگرم پذيرايي از شاه شدند ،آتش افروختند و براي شست و شوي آنها آب گرم كردند و به تهيه غذا پرداختند.در اين هنگام شاهزاده خانم مده پنهاني بيرون آمد زيرا كنجكاو شده بود ببيند كه اين ميهمانان تازه وارد چه كساني هستند.چون چشمش بر جاسون افتاد كوپيد كمان را بي درنگ برداشت و تيري به سوي قلب آن دوشيزه رها كرد كه آن تير عشق تا ژرفاي قلب دختر جاي گرفت و آتشي سوزان برافروخت و دردي خوشايند بر سراسر وجودش چيره و چهره اش را گـه سرخي و گـه سفيدي بخشيد.دختر شگفت زده و شرمگين به اتاق خود بازگشت. پس از آنكه قهرمانان تن بشستند و با خوردن گوشت و نوشيدند شـ ـراب خستگي راه را از تن به در كردند شاه ايتس از نام و از سرزمين و دليل سفرشان پرسيد .زيرا پرس و جو از ميهماني كه غذا نخورده و خستگي راه را از تن به در نكرده است ،كاري ناپسند مي دانستند.جاسون به او پاسخ گفت كه همه از والاتباران هستند و پسران يا نوادگان خدايان و از سرزمين يونان آمده اند به اين اميد كه وي پشم طلايي را در ازاي هر خدمتي از آنان بخواهد به ايشان بدهد.آنها دشمنان را سركوب مي كنند و يا هر خدمت ديگري كه از آنها بخواهد انجام خواهند داد.با شنيدن اين سخنان خشمي سنگين در دل پادشاه خزيد زيرا او هم مثل يونانيان بيگانگان را دوست نمي داشت او مي خواست كه بيگانگان به كشورش نيايند ،از اين رو در دل به خود گفت:"اگر اين بيگانگان نان و نمك مرا نخورده بودند همه را مي كشتم.."در حالي كه خاموشي اختيار كرده بود به فكر فرو رفت و انديشيد كه چه بايد بكند.سرانجام فركري به ذهنش رسيد. وي به جاسون گفت كه به دلاوران و پهلوانان حسد نمي ورزد و اگر آنها دلاوري و تهوّر خود را ثابت كنند،پشم طلايي را به ايشان مي دهد.وي در ادامه سخنان به جاسون گفت:"شما براي اثبات دلاوري خود بايد همان كاري را بكنيد كه من نيز كرده ام"و آن كار اين بود كه آنها دو ورزاي پادشاه را بگيرند و يوغ بر گردنشان بيندازند و بعد با آن زمين را شخم بزنند.پاي اين ورزا ها از برنز بود و نفس آنها آتشين.پس از آن دندانهاي يك اژدها را مثل بذر در زمين شخم زده بريزند ،كه اگر مي ريختند بي درنگ سپاهي از آدميان مسلّح از زمين بر مي خاست و حمله ور مي شد.آنها بايد اين سپاه مسلّح را درو مي كردند و مي كشتند كه واقعا هراس انگيز بود.بعد به آنها گفت:"من همه اين كارها را يك تنه كرده ام و اكنون پشم طلايي را به كسي مي دهم كه مثل خودم شجاع باشد."جاسون ديري به انديشه فرو رفت.اين مقابله سخت دشوار و غير ممكن به نظر مي رسيد و خارج از توان و نيروي آدميزادگان.سرانجام جاسون پاسخ داد:"من اين كار را مي آزمايم هرچند كه كاري مهيب و دور از توان آدميان است و ممكن است به قيمت جانم تمام شود"جاسون اين سخن را بگفت و از جاي برخاست و همراهان را براي استراحت شبانه به كشتي برد.امّا افكار مده او را همچنان تعقيب مي كرد.در طول شب آن دختر به گونه اي بود كه گويي جاسون را در مقابل خود مي ديد و سخنانش را مي شنيد.دلش از نگراني به خاطر آن جوان لبريز شده بود.او حدس زده بود كه چرا پدرش چنين تدبيري كرده است.
     

    ...zαнrα...*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/16
    ارسالی ها
    3,488
    امتیاز واکنش
    30,283
    امتیاز
    913
    محل سکونت
    تبــــ❤️ـــریز
    چون پهلوانان به كشتي بازگشتند بي درنگ انجمن كردند و به شور نشستند و هركدام از آنها از جاسون خواست اجازه بدهد داوطلب شود و اين كار را شخصا انجام دهد،امّا اين تقاضاها همه بيهوده بود و جاسون به هيچ وجه حاضر نشد سر تسليم فرود آورد.در آن هنگام كه همه سرگرم بحث و تبادل نظر بودند يكي از نوادگان پادشاه كه جاسون روز از مرگ نجاتش داده بود به ديدارشان آمد و آنها را از قدرت جادويي مده آگاه ساخت.او گفت كه هيچ كاري نيست كه آن دختر نتواند انجام دهد،حتي مي تواند جلو حكت ماه و ستارگان را هم بگيرد.اگر پهلوانان بتوانند آن دختر را متقاعد كنند با ايشان همكاري كند كاري مي كند كه جاسون بتواند بر ورزا هاي پادشاه پيروز شود و حتي بر آدمياني كه از دندانها اژدها مي رويد فائق آيد.ظاهرا اين تنها برنامه يا پيشنهادي بود كه اميدواركننده به نظر مي رسيد.بنابراين پهلوانان شاهزاده را ترغيب نمودند بازگردد و مده را متقاعد سازد با ايشان همكاري كند.البته هيچ كس اين را نمي دانست كه خداي عشق اين كار را خيلي پيش از اين كرده است. دختر تنها در اتاق نشسته بود ،مي گريست و به خود مي گفت كه براي هميشه شرمسار خواهد شد،زيرا دل در گرو عشق يك بيگانه نهاده بود و به خاطر آن عشق در مقابل احساسات ديوانه وار دل سر تسليم فرود آورده است و مي خواهد بر ضد پدر وارد عمل شود.دختر در دل به خود مي گفت:"كاش مي مردم"دختر صندوقچه اي برداشت كه گياهي سمّي و كشنده در آن بود،امّا درست در هنگامي كه صندوچه در دست نشست به ياد زندگي و زيبايي هاي آن افتاد:آفتاب را زيباتر از هميشه يافت.صندوقچه را به كناري گذاشت و بي آنكه به تزلزل خاطري دچار شده باشد در صدد برآمد هرچه در قدرت دارد در راه نجات معـ ـشوق خود به كار بگيرد.او مرهم يا پماد سحرآميزي داشت كه اگر كسي آن را بر بدن مي ماليد يك روز از هر گزندي در امان بود و هيچ چيز نمي توانست به او آسيب برساند.گياهي كه ماده اصلي آن مرهم يا پماد بود زماني سبز شده بود كه خون پرومتئوس بر زمين ريخته شده بود.دختر آن مرهم را در لباس پنهان ساخت و رفت كه برادرزاده اش را بيابد،يعني همان شاهزاده اي كه جاسون او را يك بار از مرگ رهانيده بود.او شاهزاده را يافت زيرا او نيز شاهزاده خانم را مي جست تا كاري را آغاز كند كه هم اينك به آن انديشيده بود.دختر سخنان شاهزاده را بي كم و كاست پذيرفت و او را به كشتي بازگرداند تا به جاسون خبر بدهد بيايد و دختر را در جايي خاص ببيند.جاسون نيز چون پيام مده را شنيد از جاي برجست و هنگامي كه به ميعادگاه مي رفت هرا نورِ بزرگي،ابهّت و شكوهمندي را بر سر و رويش پاشيد به طوري كه هركس او را مي ديد انگشت حيرت به دندان مي گزيد.وقتي به نزد مده رسيد مده پنداشت دلش از درون سـ ـينه اش بيرون جست و به سوي آن جوان پرواز كرد و پرده اي از مه تيره رنگ جلوي چشمانش را گرفت و نيروي حركت را از او سلب كرد.هردو روبروي هم ايستادند،بي آنكه با هم سخن گويندهمانند دو درخت كاج به هنگامي كه هيچ نسيم يا بادي نمي وزد بي حركت مي ايستندولي با وزش باد هردو نغمه اي سر مي دهند و با هم نجوا مي كنند.بنابراين آن دو نيز چنين بودند،نسيم عشق هردو را به حركت در آورد و سرنوشيت خواست كه آنها داستانها زندگي خود را براي يكديگر بازگويند. نخست جاسون سخن گفت و خواهش كنان از مده خواست كه با او مهربان باشد.اوگفت كه ناگزير است اميدوار باشد،زيرا مهرباني و خلق و خوي خوب و پسنديده مده نشان مي دهد كه وي در رفتار و سلو نجيبانه سرآمد روزگار است.شاهزاده خانم نمي دانست چگونه با جاسون سخن بگويد ،هرچند كه مي خواست هر چه را كه در دل دارد بي مهابا بيرون بريزد و سفره دل بگشايد و هرچه مي خواست بگويد.بعد آن صندوقچه پر از مرهم را آهسته از سـ ـينه بيرون آورد و آن را به دست جاسون داد.مرهم كه هيچ اگر جاسون روح او را مي خواست دختر حاضر بود پيشكش كند.اكنون هردو شرمگين سر خم كرده بودند و به زمين مي نگيرستند و گهگاه نگاهي تند و زود گذر به هم مي انداختند و لبخندي سرشار از اشتياق عاشقانه مي زدند. سرانجام مده به سخن آمد و گفت كه چگونه از آن مرهم استفاده كند و اگر مقداري از آن را روي سلاحش بريزد آن روز هم خود وي و هم سلاحش از هر گزندي در امان خواهند بود.هرگاه كه انبوه آدمهاي روييده از دندانهاي اژدها به سويش حمله ور شدند وي بايد سنگي به ميانشان بيندازد،زيرا آنگاه همه آنها به سوي يكديگر حمله ور مي شوند و با هم مي جنگند تا همگي نابود شوند.شاهزاده خانم در ادامه سخن گفت:"اكنون بايد به كاخ بازگردم.اما هرگاه صحيح و سالم به ميهن خويش باز گشتيد مده را به خاطر بياوريد زيرا من هم شما را براي هميشه به خاطر خواهم داشت" جاسون پاسخ داد:"من شما را هيچ گاه ،نه شب و نه روز،از ياد نخواهم برد اگر شما به يونان بياييد به پاس كار و خدمتي كه كرده ايد مورد پرستش همگان قرار خواهيد گرفت و جز مرگ چيزي نمي تواند بين ما جدايي افكند." آن دو از يكديگر جدا شدند مده به سوي كاخ شاهي بازگشت تا بر خيانتي كه به پدر كرده بود بگريد و جاسون به كشتي رفت تا دو تن از همسفران خود را براي آوردن دندان اژدها گسيل دارد.ضمناً خود به آزمودن آن مرهم پرداخت و چون به آن مرهم دست زد نيرويي خارق العاده در وجودش راه يافت و پهلوانان ديگر نيز از اين جهت سخت شادمان شدند.با اين حال هنگامي كه به صحرايي كه پادشاه و مردم كولكيس به انتظار آمدنشان ايستاده بودند رسيدند و ورزا ها كه شعله آتش از دهانشان بيرون مي زد از آغلشان بيرون جستند،وحشت سراسر وجودشان را فرا گرفت.اما جاسون در برابر آن دو موجود هراس انگيز مانند صخره اي كه در مقابل امواج خروشان ايستادگي مي كند ايستاد.او نخست يكي از ورزاها و سپس ديگري را ناگزير ساخت به زانو درآيند و درحالي كه خود سخت جراحت برداشته بود يوغ را بر پشتشان استوار ساخت.جاسون ورزا ها را به درون كشتزار آورد ،خيش را با قدرت تمام در دل زمين فرو كرد و زمين را شخم زد و دندانهاي اژدها را در شيارها ريخت.چون كار خيش زدن به پايان رسيد از محل دندانها مردان مسلّح بيرون آمدند و بي درنگ به سويش حمله ور شدند.ژاسون سخنان مده را به ياد آورد و سنگي برداشت و به ميان آنها انداخت.جنگجويان با ديدن سنگ با نيزه هاي خود به يكديگر تاختند و يكديگر را هدف قرار دادند به طوري كه شيارها پر از خون شد.بنابراين مقابله پهلوانانه ژاسون با پيروزه به پايان رسيد و اين پيرئزي به كام شاه ايتس تلخ آمد.پادشاه به كاخ بازگشت و به طرح توطئا اي خائنانه بر پد پهلوان نشست و سوگند خورد كه هيچ گاه نمي گذارد آنها به پشم طلايي دست يابند.امّا هرا بيكار ننشسته بود و به سودشان كار مي كرد.وي مده را كه عشق و حرمت توأم با ترس در وجودش رخنه كرده بود ناگزير ساخت با جاسون فرار كند.آن شب مده پنهاني از كاخ بيرون آمد و در آن هواي تاريك پاي در راه گذاشت و به سوي كشتي رفت كه سرنشينان آن مـ ـست باده پيروزي و كاميابي بودند و به هيچ خطري نمي انديشيدند.شاهزاده خانم زانو زد و خواهش كرد كه او را هم همراه خود ببرند.مده به آنها گفت كه بايد پشم طلايي را بي درنگ به دست آورند و هرچه سريعتر از اين ديار بروند درغير اين صورت همه كشته خواهند شد.اژدهايي مخوف از پشم طلايي پاسداري مي كند ولي مده مي تواند آن اژدها را با خواندن لالايي خواب كند تا نتواند به پهلوانان آسيب برساند.مده دردمندانه و اندوهگين سخن مي گفت،امّا جاسون كه شادمان بود او را آرام از زمين بلند كرد و در آغـ ـوش گرفت و قول داد كه چون به يونان برسند او را به عقد خود درآورد و به همسري خويش برگزيند.سرانجام مده در كشتي نشست و همه به جايي رفتند كه او راهنمايي مي كرد.آنها به باغ مقدسي رفتند كه پشم طلايي از شاخه درختش آويزان بود.اژدهاي نگهبان باغ بسيار مخوف و مهيب بود اما مده بي باكانه به آن نزديك شد و با آواز سحرانگيزش اژدها را خواب كرد.جاسون پشم طلايي شگفت انگيز را با عجله از روي شاخه درخت برداشت و شتابان به سوي كشتي رهسپار شدند و سپيده تازه دميده بود كه به كشتي رسيدند.آنگاه نيرومندترين پهلوانان پشت پارو نشستند و با تمام نيرو پارو زدند و از راه رودخانه خود را به دريا رساندند. چون پادشاه از اين ماجرا آگاه شد پسرش آپسيتوس يعني برادر مده را به تعقيب آنها فرستاد.اين جوان در پيشاپيش سپاهي گران به سويشان مي تاخت كه محال بود گروه كوچك پهلوانان بتواند بر آن چيره شود و يا حتي فرصت فرار يابد.اما اين بار هم مده به ياريشان آمد و با كاري خارق العاده آنها را نجات داد.مده برادرش را كشت. شماري مي گويند كه مده به برادرش پيغام فرستاد و به او گفت كه مي خواهد به كشورش بازگردد و اگر برادر در جاي خاصي به ديدن وي بيايد پشم طلايي را هم به او خواهد داد.برادر بي گمان به همان جايي آمد كه قرار ملاقاتشان بود ،جاسون با كارد به وي حمله كرد و هنگامي كه خواهر باز مي گشت مقداري از خون برادر بر روي جامه اش پاشيد.سپاه كه سركرده و فرمانده خود را از دست داده بود رو به هزيمت گذاشت و در نتيجه را رسيدن پهلوانان به دريا باز شد. در اين هنگام ماجراهاي آرگونات ها يا سرنشينان آرگو تقريباً پايان يافته بود.اما به هنگام عبور از ميان كوه بلند و ديوارگونه سكيلا و گرداب كاريبديس كه هميشه مي جوشد و فوّاره مي زند و موجهاي خروشانش سر به آسمان مي سايد حادثه هولناكي بر آنها گذشت.اما هرا ترتيبي داده بود كه پريان دريايي آماده و مراقب باشند و آنها را راهنمايي كنند و كشتي را سالم از آنجا بگذرانند. پس از آن به كرت رسيدند كه اگر مده همراه ايشان نبود در آنجا پياده مي شدند.مده به پهلوانان گفت كه تالوس يعني آخرين مرد بازمانده از نژاد كهن و باستاني مفرغ كه تمامي پيكرش به غير از قوزك هاي پايش كه تنها ضعف بدنش است از برنز ساخته شده است در آنجا زندگي مي كند.مده هنوز سرگرم سخن گفتن بود كه تالوس پديدار شد،زشتروي و كريه و اگر اندكي نزديكتر مي شدند بيم آن مي رفت كه كشتي را با پرتاب يك صخره در هم بشكند.آنها پارو زدن را رها كردند و پشت پاروها به استراحت پرداختند\مده از سگان شكاري هادس خواهش كرد بيايند و او را از بين ببند.نيروهاي هولناك اهريمن خواهش او را اجابت كردند.درست هنگامي كه تالوس مي خواست سنگ تيزي به سوي كشتي بيندازد خارشي در قوزك پايش احساس كرد و آن را آنقدر خاراند كه خون از آن جاري شدو سرانجام درگذشت.آنگاه قهرمانان پياده شدند و به استراحت پرداختند. چون به سرزمين يونان رسيدند قهرمانان از يكديگر جدا شدند و هر يك به خانه و كاشانه خود رفت ،جاسون به اتفاق مده پشم طلايي را برداشت و به ديدن پلياس رفت.وقتي كه به آنجا رسيدند فهميدند كه چه اتفاق وحشتناكي روي داده است.پلياس پدرِ جاسون را ناگزير ساخته بود خود كشي كند و مادر جاسون نيزز از فرط اندوه درگذشته بود.جاسون كه عزم جزم كرده بود اين پليدي جنايت آميز را كيفر بدهد،دست ياري به سوي مده دراز كرد كه هيچ گاه دست رد به سـ ـينه اش نزده بود.مده تدبيري حيله گرانه انديشيد و پلياس را كشت.مده به دختران پلياس گفت كه مي تواند پيران را جوان كند و جواني را به آنها باز گرداند و براي اثبات اين مدعا قوچي را پيش روي آنان سر بريد و گوشت آن را در ديگي جوشان ريخت.آنگاه اوراد ويژه جادوگري خواند و لحظه اي بعد برّه اي از درون آب جهيد و شلنگ اندازان از اتاق بيرون رفت.دختران پلياس باور كردند.مده داروي خواب آور نيرومندي به پلياس داد و بعد دخترانش را فراخواند و به آنان گفت پدرشان را تكه تكه كنند.گر چه از دختران سخت خواهان جوان شدن دوباره پدرشان بودند ولي نمي توانستند خود را قانع كنند دست به چنين كاري بزنند.امّا سرانجام اين كار شوم تحقق يافت و بدن تكه تكه شده پلياس در آب جاي گرفت و دختران زل زدند و به مده خيره شدند تا وردي جادوگرانه بخواند و او را در حالي كه جوان شده است زنده كند و به آنها بازگرداند.اما مده رفته بود هم از كاخ و هم از شهر و در نتيجه وحشت زده دريافتند كه خود قاتل پدرشان بوده اند.در حقيقت انتقام جاسون گرفته شده بود. آنها پس از مرگ پلياس به كورينت آمدند و صاحب دو پسر شدند و زندگي حتي براي آدمي مثل مده كه عين تبعيديها تنها بود به خوبي و خوشي مي گذشت.زيرا عشق شديد او به جاسون او را برانگيخت خانواده اش را رها كند و كوچكترين ارزشي براي كشورش قائل نشود.اما سرانجام جاسون يا آنكه پهلواني بزرگ و نامدار بود آن خسّت ذاتي و فطريش را آشكار كرد.وي دختر پادشاه كورينت را نامزد كرد تا به عقد خود در آورد.اين ازدواج پيوندي شكوهمند بود و جاسون همواره اسير و مقهور جاه طلبي ها بود و فقط به جاه و مقام مي انديشيد و عشق و سپاس را از ياد بـرده بود.مده كه از اين بي وفايي و خيانت شوهر به شگفت آمده بود و از فرط ناراحتي و اندوهي كه به اين سبب به او دست داده بود،به طريقي پيام خود را به شاه كورينت رساند و او را به هراس انداخت كه ممكن است به دخترش گزندي برساند.واقعا چه آدم بي تدبيري بوده است كه به چنين امر مهمي نينديشيده بود.شاه به وي پيام داد كه خود و پسرانش بايد كشور را ترك كنند.و اين محكوميت شبيه مرگ بود.زني با كودكاني بي پناه و بي سرپرست در تبعيد به سر مي برد و خود نيز مثل آنها بي يارو ياور بود.در يكي از روزها كه نشسته بود و به وقايع گذشته فكر مي كرد ،جاسون پيش رويش پديدار شد و روبرويش ايستادمده به جاسون نگاه كرد امّا سخني نگفت.جاسون اكنون در كنارش ايستاده بود ولي فرسنگها از او دور بود.جاسون با خونسردي تمام گفت كه او از همان نخست مي دانسته است كه مده چه روح نا آرام و سركشي داشته است.اگر آن سخنان ابلهانه و زيان بارش را درباره عروس جديد بر زبان نياورده بود اكنون مي توانست در كورينت اقامت كند.اما با وجود اين جاسون هر چه در توان داشته است براي او انجام داده است.او را فقط به خاطر همين كارهاست كه از اين كشور تبعيد مي كنند ولي نمي كشند.جاسون گفت كه واقعا به دشواري توانسته است پادشاه كورينت را قانع كند و در اين راه رنجهاي بسيار كشيده است.اكنون هم به همين دليل نزد او آمده است تا نشان بده كه كسي نيست كه دست رد به سـ ـينه دوست بزند.اكنون مقدمات را فراهم آورده و مده مي تواند هر مقدار پول نياز دارد همراه خود بردارد. چه خدمت بزرگي!سيلاب خشم مده از سخنان جاسون به راه افتاد.مده گفت:"تو به ديدن من آمده اي؟" و چه خوب كردي كه آمدي. زيرا بار قلـ ـبم را سبك خواهد كرد اگر بتوانم پستي تو را بر تو آشكار كنم من تو را رهانيدم و يونانيان اين را مي دانند. ورزا ها،آدمهاي اژدهايي،اژدهاي نگهبان همه را من از بين بردم.من تو را پيروز كردم من چراغ رهايي تو را در دست داشتم پدرم و ميهنم را هم را در برابر سرزميني عجيب رها كردم من دشمنان تو را سركوب كدم بدترين مرگ را براي پلياس آوردم اكنون تو مرا رها مي كني. اكنون به كجا روي آورم؟به خانه پدرم؟ نزد دختران پلياس؟من به خاطر تو دشمن همه شدم ولي خودم من كه با آنها دشمن نبودم واي بر من كه تو را شوهري با وفا و مردي شايسته مي پنداشتم اكنون يك تبعيدي ام اي خدا يار و ياوري ندارم و كاملا تنها هستم اسخ جاسون به سخنان مده اين بود كه آفروديت او را رهانيد نه مده:همان آفروديتي كه سبب شد تا وي در گرو عشق او بگذارد.ضمناً جاسون براي آنكه او را به يونان ،اين سرزمين متمدن آورده حق بزرگي به گردن او دارد.و در واقع چه خدمتي از اين بزرگتر كه به همگان گفته است مده به آرگونات ها ياري داده است و مردم نيز به همين دليل او را گرامي داشتند.اما كاش اندكي درايت داشت تا از شنيدن خبر ازدواج دوم شوهرش شاد مي شد زيرا چنين پيوندي هم براي مده و هم براي فرزندانش سودمند بود.خود مده مسئول تبعيد است مده به رغم تمامي كاستيها و عيب هايي كه داشت زني دانا بود.مده چيزي به جاسون نگفتفقط پولش را نپذيرفت.او به شوهرش گفت كه هيچ چيز با خود نمي برد و هيچ كمكي نمي خواهدجاسون خشمگينانه با لحني اعتراض آميز گفت:اين غرور خودسرانه تو هر آدم مهرباني را از تو گريزان مي كند ولي اين تو هستي كه زيان مي بيني مده درست همين لحظه تصميم گرفت كين خود را بستاند و واقعا مي دانست چگونه انتقام بگيرد.مده تصميم گرفت كه عروس يا همسر دوم جاسون را بكشد و بعد... و بعد؟ولي او به ماجراهاي آينده هيچ نمي انديشيد.به خود گفت :"اول كشتن آن دختر" مده بهترين پيراهنش را از صندوق بيرون آورد.بعد آن جامه را به كشنده ترين داروها بيالود و آن را در يك سبد جاي داد و سبد را به دست پسرانش سپرد تا آن را براي زن دوم جاسون ببرند.مده به پسرانش گفت به او بگويند آن را بي درنگ بپوشد تا معلوم شود كه وي آن را پسنديده است.شاهزاده خانم پيراهن را شادمانه و يزرگوارانه پذيرفت و حاضر شد آن را بي درنگ بپوشد.هنوز ديري از پوشيدن آن جامه نگذشته بود كه آتشي هراس انگيز و سوزان او را در بر گرفت.شاهزاده مرد حتي گوشت بدنش نيز آب شد. چون مده از كاميابي توطئه اش باخبر شد توجه خود را به كار هراس انگيز ديگري معطوف ساخت.فرزندانش هيچ پناهگاهي ندارند و هيچ كس حاضر نيست به آنها كمك كند.پس ناگزير هستند به بردگي تن دهند.بنابراين در دل گفت:"من نمي گذارم آنها زنده بمانند تا بيگانگاناز آنها بيگاري بكشند و دستي بيرحم تر از من آنان را بكشد من كه به آنان زندگي بخشيدم مرگ را هم مي بخشم اوه،ترس به دل راه مده،به جوانيشان مينديش و اينكه چقدر عزيزند و چگونه به دنيا آمدند اين را فراموش كن –فراموش خواهم كرد كه پسران من هستند يك لحظه زود گذر و بعد اندوهي جاودانه هنگامي كه جاسون خشمگين و برافروخته از بلايي كه مده بر سر عروسش آورده بود به درون خانه آمد، البته مصمم بود كه او را بكشد،دو پسر خود را مرده يافت و مده بر بام خانه بر ارابه اي سوار مي شد كه چند اژدها آن را مي كشيدند.آنها مده را به آسمان بردند و از چشمان جاسون كه پيوسته نفرين مي كرد و در نتيجه اين رويداد مهيب خويشتن را از دست داده بود،ناپديد كردند.
     
    بالا