اشعار بابابزرگ،مادربزرگ

[гคђค1737]

1- شعر مادربزرگ

مادربزرگ من
چون غنچه زيبا بود
او مادر عمه ،
عمو و بابا بود
گاهي براي من
او قصه اي مي گفت
هر قصه اش پندي
شيرين و گويا بود
افسوس ! ديگر نيست
او در ميان ما
از دوريش غمگين
عمه ، عمو ، بابا
من هم دلم تنگ است
از دوريش امروز
هستم به ياد او
هر لحظه و هر روز

 

[гคђค1737]

2- موهای حنایی مادربزرگ
مادربزرگ پيرم
مويي سفيد دارد
بر لب هميشه لبخند
در دل اميد دارد

گيسوي مثل برف و
رویی چو ماه دارد
بر گوشه ي لبانش
خالي سياه دارد

مادر بزرگم امروز
بر موي خود حنا بست
هر تار نقره اش را،
يك لايه ی طلا بست

گرديده رنگ مويش
چون آفتاب تابان
در چشم خسته ي او
شادي شده نمايان

 

[гคђค1737]

3- شعر بابابزرگ

بابابزرگم امروز
آمده خانه ي ما
همراه خود آورده
شادي و مهر و صفا

در دست او يك عصا
بر چشم دارد عينك
براي من خريده
يك توپ و يك عروسك

من شادهستم امروز
كنار بابابزرگ
نشستم تا بگويد
قصه ي روباه و گرگ

 

[гคђค1737]

بابابزرگ خوبم

تو خیلی مهربونی

وقتی که با توهستم

حس می کنم جوونی

با من میشی همبازی

همیشه وقت بازی

از اون اخلاق خوبت

هستم همیشه راضی

 

[гคђค1737]

مامان بزرگ نازم

خوبی و خوش زبونی

دوستت دارم فراوون

از بس که مهربونی

با این که پیرهستید

دل شما جوونه

پیرنمیشه تو دنیا

دلی که مهربونه

سالم و سرحال باشید

هردوتاتون همیشه

ازشماها عزیرتر

کسی پیدا نمی شه