داستان ببر خوشحال

آنیساااااااااا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/30
ارسالی ها
3,720
امتیاز واکنش
65,400
امتیاز
1,075
سن
27

ببر خوشحال


20110719101905131_87.jpg

صبح كه ببر از خواب بیدار شد، به دور و برش نگاه كرد. نفس عمیقی كشید و گفت: «چه قدر خو شحالم كه یک ببرم. باید بروم و خوشحالی ام را به یکی بگویم.

رفت و رفت تا به یک لاك پشت رسید؛ گفت: «سلام لاك پشت!»

لاك پشت جوابش را نداد و به راهش ادامه داد.

ببر گفت: «یک حرفی دارم، گوش می دهی؟»

لاك پشت جواب داد: «دیرم شده، تا غروب باید خودم را به نوك كوه برسانم. اول مرا برسان نوك آن كوه، بعد حرفت را بزن.»

ببر لاك پشت را گذاشت روی كولش و دوید. چند دقیقه بعد روی نوك كوه گذاشتش زمین. لاك پشت گفت: «حالا كه زود رسیدم، خوبه یک چرتی بزنم.»

و تا ببر آمد حرف بزند. خروپف لاك پشت بلند شد. ببر باز هم خو شحال بود كه یک ببر است و می خواست خو شحالی اش را به یکی بگوید. از كوه آمد پایین. به یک شغال رسید و گفت: «سلام شغال، یک حرفی دارم، گوش می دهی؟»

شغال جواب داد: «آن قدر گرسنه ام كه نمی توانم هیچ حرفی را بشنوم. اول یک چیزی برایم شكار كن. بعد حرفت را بزن.»

ببر جست زد. یک موش كور شكار كرد و به شغال داد. شغال غذایش را كه خورد، یادش افتاد كه كار دارد و باید برود. ببر باز هم خو شحال بود كه یک ببر است و می خواست خو شحالی اش را به یکی بگوید. رفت و رفت تا به یک الاغ رسید. همین كه چشم الاغ به ببر افتاد، شروع كرد به آه و ناله. از خودش گفت كه چه بدبخت است و نمی خواسته خر به دنیا بیاید و خر از دنیا برود. از صاحبش گفت كه چه قدر از او كار می کشد و ببر غمگین شد و فهمید كه دیگر خوشحال نیست.

از الاغ پرسید: «چی تو را خو شحال می کند؟»

7521796318316013124781891767617771195.jpg
الاغ گفت: «اگر دیگر خر نبودم. یا دست كم پوستم مثل پوست تو بود، حتما خو شحال بودم وحالا...»

ببر پوستش را در آورد و با پوست الاغ عوض كرد. الاغ خو شحال شد و یک لحظه صبر نكرد. تند تند یورتمه رفت توی جنگل.

ببر از یورتمه رفتن الاغ خوشحال شد و رفت تا خوشحالی اش را به یکی بگوید.

 
بالا