او خطاب به دو پسر که روی کاناپه نشسته بودند گفت:
-کسی آنجا نیست.
-به هر حال من سیگار می کشم. من مراقب خواهم بود تا وقتی که دستور دهیم کریستال را کجا منتقل کنیم.
کریستال؛ خشکم زد.
سی و پنج ... سی و چهار... سی و سه...
خدای من! او در مورد جابهجا کردن کریستال صحبت کرد. سریع نگاهی به مردانی که روی کاناپه نشستهاند انداختم و دیدم که یکی از آنها بسیار رنگ پریده و وحشت زده به نظر می رسد و چشمانش کاملاً سیاه است. دیگری روی سرش شاخی مانند شخصی داشت که برای سیگار کشیدن بیرون بود.
بسیار خوب، سه نفر تاکنون جمع شده اند. با توجه به اینکه سه نفر بودیم، بد نیست. من می توانم این کار را انجام دهم. من شمارش خود را از دست داده بودم و می دانستم که قبل از از بین رفتن اثر آب خاردار فقط چند ثانیه وقت دارم بلور را پیدا کنم.
با اشاره به پایین سالن، تصویری از کریستال ذهنم را فراخوانی کردم. آنجا. یک کشش محکم در وجودم مرا به عمق پایین راهرو و سپس به سمت در بسته کشاند. وقتی انگشتانم دستگیره را چرخاندند، دوباره شروع به ظاهر شدن کردند. اگر کسی در این اتاق بود، به مشکل میخورم. من باید با آنها بجنگم.
با بیرون آوردن تیغه های ابسیدین از جلدش در کنار رانم، قدم در اتاق گذاشتم و نفس راحتی کشیدم که تنها هستم. با بستن در پشت سرم، اما از ترس صدا کردن، قفلش نکردم، برگشتم وسط اتاق. وقتی چشمانم، کریستال درخشان آبی که در وسط تخت خوابیده بود را دید، تسکین در اندامم پخش شد.
من انجام دادم. در اتاق پنجره ای بود که به بیرون منتهی می شد. باید روی میز بخزیم، اما قطعاً می توانم از اینجا بیرون بروم.
با اتلاف وقت، از اتاق عبور کردم و روی تخت زانو زدم، آماده برداشتن کریستال شدم.
-تو دیگر چه لعنت شدهای هستی؟
صدای بم مردانهای از پشت سرم آمد و من خشکم زد. نگاهم به پسری افتاد که بالهای بزرگ سیاه داشت، در حالی که میچرخیدم، تیغه ام را آماده بریدن کردم. نزدیک تخت تلو تلو خوردم.
من انتظار داشتم که بالهایش مانند کلاغ پر شوند ، اما آنها چنین نبودند. آنها ... بالهایی مانند پریان، مانند بالهای من، اما سیاه و سفید مایل به قرمز که در آن رگه ها ی صورتی بود، بودند. پسران تاریکی... پری بودند؟ به هیچ وجه.
بزرگان از کلمه پریان تاریکی استفاده می کردند، اما این باعث می شدند که آنها به نظر موجوداتی ترسناک برسند، نه این... این پسر... مثل من بود، فقط بالهایش سیاه بود.
موهایش بور ماسه ای بود و مثل این که برایش شانه زدن اهمیتی نداشته باشد، پریشان شده بود، اما با این وجود موفق شد به هم چسبیده به نظر برسد. نگاهم به گوشهایش افتاد که کوتاه مانند انسان بودند. من پنج فوت و چهار اینچ قد داشتم و این شخص حداقل یک سر و گردن بالاتر از من قرار گرفت.
عضلههای بازوهایش لبه های تی شرتش را کشیده بودند و او فریاد می زد:
-من می توانم با دستان خالی سرت را از بدنت جدا کنم.
دستم را جلو بردم و دهانش را محکم بستم. ابه او تشر زدم که آرام باشد و دستم را عقب کشیدم.
-دیدی؟
سرش را تکان داد.
-من نگرانت شدم وقتی اینقدر طول کشید، پس از پنجره ها به داخل نگاه کردم.
در معده ام احساس سوزش کردم.سرم را تکان دام:
-تریس چه شد؟
-حواسش را پرت کردم.
آرامشی در وجودم شکل گرفت.
-ممنونم.
سرش را تکان داد و شقیقه اش را مالید. بال های قهوه ای-طلایی اش از نگرانی پشت سرش میچرخیدند.
-لیلی ... آن بچه ها ترسناک هستند ... مثل شیطان.
-میدانم! اینطور نیست که من کاری انجام دهم تا این اتفاق بیفتد، بدنم قفل کرده بود.
احساس کردم که او این موضوع را تقصیر من می داند.
صورتش افتاد، شفقت جایگزین چیزی شد که قبلاً شبیه محکومیت به نظر می رسید.
-من می دانم ... من فقط. تو دوست نداشتی ... کریستال را رها کنی، درست است؟ به خاطرش با او جنگیدی؟ و او برنده شد؟»
لعنتی. او باید فقط نور آبی را دیده باشد و نه اتفاقی که بعد از اینکه او مرا در کمد گذاشت. سرم را تکان دادم.
-او قوی است. او… شخص دیگری وارد شد و دو نفر از آنها بودند و بله، آنها بر من غلبه کردند.
من هنوز آماده اعتراف حقیقت به بهترین دوستم نبودم.
لعنت به من. چرا به او چاقو نزده بودم؟ مشکل من چیست؟ چه خطایی کردم؟ تمام دنیایم در حال مرگ بود و من به او اجازه دادم که کریستال را پس بگیرد.
الی سری تکان داد.
-خوب، فقط... به یاد همیشه به یاد داشته باش چه چیزی مهم است... نجات پریان.
سرم را تکان دادم، ناگهان شکمم پیچید. تنها کسی در دنیا که می خواستم در این مورد با او صحبت کنم و از او نصیحت بخواهم مرده بود و من خیلی احساس تنهایی می کردم.