VIP ترجمه رمان در جست‌وجوی پری | مهسا ایزدی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

mah.s.a

۰•● ملکه الیزابت ●•۰
مترجم انجمن
عضویت
2019/08/24
ارسالی ها
4,490
امتیاز واکنش
10,641
امتیاز
921
بسم‌الله الرحمن الرحیم

نام رمان:در جست‌وجوی پری
نویسنده: Leia Stone
مترجم:مهسا ایزدی
ژانر: فانتزی، عاشقانه
ناظر: @Lady
لینک دانلود:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

jbhu_در_جست_و_جوي_پري.png

deas_به_دنبال_پریcover_back_(2).png

خلاصه:
حالا که مادرش مرده است، لیلی آخرین بازمانده از نوع خودش است. یک جوینده. اون با تلاش و جست و جوی کریستال‌های گمشده پریان، باید جهان شکسته و پریشان خودش را به شکوه سابق برگرداند. اما کریستال‌هایی که جهان پریان را زنده نگه میدارد، توسط پسران تاریکی دزدیده و در زمین پنهان شده‌اند.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    فصل اول

    با تکان دادن مداوم شانه‌هام توسط کسی از خواب عمیق پریدم. چشمانم باز شد. تریسا دقیقاً بالای صورتم معلق شده بود و لب‌هایش را در هم کشیده و چشمانش از وحشت گشاد شده بودند.
    با صدای آرامی گفت: "لیلی ، باید بلند شوی".
    با چشمای خون آلود ، بیرون را نگاه کردم و با دیدن ماه در وسط آسمان، با صدایی که از خواب دورگه شده بود پرسیدم: مشکل چیه؟
    ترس صورت تریسا را پوشاند ، سوراخ های بینی‌اش از شدت نفس نفس زدن مدام بزرگ می شد. با به کار افتادن مغزم و درک اینکه چرا محافظ شخصی مادر نصف شب بیدارم کرده است، استرسش به من هم منتقل شد.
    -مادرم کجاست؟
    پتو رل کنار زدم و بلند شدم، قلبم درون سـ*ـینه بی قراری میکرد. تریسا فقط دستم را گرفت و به سمت درب کشاند. با اینکه تلو تلو می‌خوردم و هنوز نیمه خواب بودم سعی میکردم دنبالش بدوم. او نصف شب مرا بیدار کرده بود و این نشان میداد اتفاقی افتاده است. تازه آن موقع بود که متوجه شدم تی‌شرت آبی کمرنگش به خاطر آغشته شدن به خون، سرمه‌ای شده است.
    -تریسا، دختر بتانی، همین الان مرا از وضعیت مادرم مطلع کن!
    صدایم می‌لرزید و او حتماً فهمیده بود که من کاملاً به خاطر اینکه کل بدنش از لک خون پر شده، وحشت کردم .
    نیمه‌ی راه اتاقم بودیم که روبه‌رویم ایستاد. گریه می کرد... بلورهای مقدس...! تریسا هارت گریه نکرد. نه وقتی که برای انجام یک مأموریت تقریباً پای راستش را از دست داد و نه وقتی که شوهرش او را به پری دیگری ترجیح داد که چهار بچه داشت و با همه ی مردم متفاوت بود و او را ترک کرد. تریسا از فولاد ساخته شده بود. او به من در زمینه مطالعات زمین و پارگی سلاح های مرگبار آموزش داده بود و من هیچ وقت ندیدم اشک بریزد، هیچ وقت.
    -مادرت .. در حال مرگه.
    صدایش قطع شد و اتاق دور سرم چرخید.
    -او موفق نمی شود... اما اگه عجله کنیم ، می توانی حرف آخر را بزنی.
    حالم به شدت بد است. کلمات مانند گلوله به من اصابت میکند و من آمادگی این شوک بزرگ را ندارم. جیغ میکشم، زانوهایم خم می‌شود و به طرفش پرت میشوم.
    غم و وحشت با همان شدت به من برخورد و سنگینم میکند. دقیقا مانند اینکه یک کامیون را پشتم حمل کرده باشم. بال‌های شایعه سازم با شنیدن این خبر پژمرده شدند، چون دیگه انرژی لازم برای باز نگه‌داشتنشان را نداشتم.
    -با یه شفادهنده تماس بگیر او میتواند نجاتش دهد!
    درون سرم خیلی شلوغ بود، حتی سعی می کردم به این فکر کنم که چطور محافظ مادر برای ثابت نگه داشتنم، دستانش را دور بازوهایم گرفت و مجبورم کرد به چشمان قهوه‌ای بزرگش خیره شوم.
    -شفادهنده الان در کنارش است. حتی مرا فرستاد تا به دنبال تو بیایم .
    اوه لعنتی، احساس می کردم تمام بدنم از آهن ساخته شده است. مطمئناً هر لحظه امکان داشت بمیرم. اما بدون هیچ حرف دیگری، و از ترس هدر دادن وقتم، به او اجازه دادم تا مرا به سمت درب ورودی بکشد. احساس می کردم در خواب راه میروم. همانطور که از شدت گریه هق‌هق میکردم، تریسا فقط به این طرف و آن طرف میکشاندم. با بیرون آمدن از خیابون‌های نورانی، به سمت آسمان‌ها پرواز میکنیم و بال‌هایم از روستای کوچکمان عبور می کند. قبل از اینکه به سرعت به صخره دندانه‌دار که مقابل رودخانه خروشان غرق شده بود برویم، از کلبه بهترین دوستم الی و بعد نیکلاس آهنگر عبور می‌کنیم. گردنم را خم کردم تا به منبع آب شیرین نگاه کنم. یک گنبد جادویی شیشه ای شفاف درست وسط رودخانه آبی کریستالی قرار دارد، در حالی که پنج فوت آب سیاه از طرف دیگر به دیواره محافظ برخورد میکند. آب سیاه روی سپر محافظ می پیچید ، و آنچه را که از روشنایی باقی مانده، در تاریکی غرق می کند. من تمام زندگی‌ام را در این گنبد گذراندم، مانند یه کاسه سالاد وارونه که آنچه را باقی مانده بود می پوشاند. همه چیز خارج از آن، بسیار وحشتناک بود به‌طوری که حتی فکرش را هم نمی کردم. حتی دیدن سایه ای گذرا از موجوداتی که آن طرف کمین کرده بودند و کابوس هایم را به وجود آورده بودند. آمدن به لبه روشنایی همیشه یک تجربه ترسناک و فروتنانه بود. یک شکاف در سپر گنبد و ... . تریسا مرا به سمت زمین کشید و باعث شد از افکارم جدا شوم. تا درب آبی که در کنار صخره بود راه افتادیم و من آرام شدم. بال هایم از فکر عبور از در می لرزید. با شوک به تریسا نگاه کردم.
    -درب آبی .. بنظرت من .. آماده ام؟
    از آنجا که می توانستم با درب صحبت کنم ، می خواستم بازش کنم. این یک امتیاز و مسئولیت بود که فقط به زنانی مانند من اهدا می شد. فقط به جویندگان.
    مادر همیشه میگفت: کار ما ، هدف ما.
     
    آخرین ویرایش:

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    میگویند ، "آن طرف درب آبی اتفاق می افتد."
    هیچ وقت نمی دانستم چه چیزی آن طرف در است و مادر هم هیچ وقت به من نگفت. فقط همیشه می‌گفت: وقتی آماده شدی.
    من و مادر آخرین جویندگان باقی مانده در کل فایری* بودیم. هر هدف مورد نظری را پیدا می‌کردیم. یادگاری، گنج، کتاب، میراث خانوادگی گمشده، اشخاص و... هیچ چیز باعث محدودیت جادوی جستجوگری‌مان نمیشد.
    چیزی که مادر روز به روز آن طرف درب جستجو می‌کرد. تصوری از آن نداشتم. فقط می دانستم که این برای فایری از اهمیت بالایی برخوردار است و روزی به من میگوید. تریسا چرخید و صورتم را بین دستانش گرفت. دیگر اثری از اشک روی صورتش نبود. آن سرباز سرسختی که دوست داشتم عاشقش شوم و به او اعتماد داشتم برگشته بود.
    گوش کن لیلی، اصلا این طور نبوده که مادرت بخواهد کارهایی را به عهده‌ات بگذارد، اما وقتی خودت را به او نشان میدهی باید خودت را جمع و جور کنی و قوی باشی. می‌فهمی؟
    تازه آن وقت بود که متوجه شدم هنوز دارم هق هق می‌کنم. اشک روی لباس و گونه‌هایم لک زده بود. پس چشمانم هم باید لکه‌دار و قرمز شده باشند. اگر مادر قرار بود امشب به سمت اجدادم در سرزمین مردگان برود، نمی خواستم با نگرانی و ترس برای من این زندگی را ترک کند. سرم را تکان دادم. چشمانم را پاک، پشتم را صاف و بال‌های بلورین و لرزانم را در هوا تکان دادم.
    -من آماده ام.
    وقتی دستم را دراز کردم و دسته برنجی خنک درب را گرفتم، دستم لرزید. من یک بار دیگه آن را به همراه دوستم توبین، لمس کرده بودم. آن زمان هم لرزیده و مرا آزاد کرد، بنابراین به ما اجازه داد برویم. الان هم این کار را انجام داد، اما خیلی کمتر و من این بار نترسیده بودم. من می خواستم مادر را ببینم و با او باشم. قفل درب کریستالی بود و انرژی و دنباله خونم را حس می کرد و بعد به من اجازه می داد تا دستگیره را بچرخانم. بدون مراسم، درب را به عقب هل دادم و از درب رد شدم. نمی دانم چه انتظاری داشتم شاید یک کتابخانه عالی؛ شاید یک اتاق پر از بلورها یا اشیای نادر که مادر برای ارشدها جمع کرده بود. مقیاس اژدها؛ گرد و غبار و یا هر چیزی‌... اما هیچ کدام نبود، من وارد یک آپارتمان شیک شدم. دیوارهای بنفش با کف های چوبی سخت و براق از من استقبال کردند و آژیر خطر از پنجره بیرون، توجهم را به منظره‌ای از مرکز شهر نیویورک معطوف کرد. مجسمه آزادی به سختی از دور دیده می شد. گیجی از چهره ام عبور کرد و سپس مرا لرزاند. تقریباً با خودم گفتم:
    -درب آبی یک درگاه است؟


    *فایری:سرزمین و جهان پریان
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا