VIP ترجمه رمان در جست‌وجوی پری | مهسا ایزدی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

mah.s.a

۰•● ملکه الیزابت ●•۰
مترجم انجمن
عضویت
2019/08/24
ارسالی ها
4,490
امتیاز واکنش
10,641
امتیاز
921
لعنتی! بهترین دوست من کجا بود؟ امیدوارم هر جا که هست سالم باشد.
لیام برگشت به من نگاه کرد. هنوز یک دیوار یخی در مقابلمان نگه داشته بود. عرق روی پیشانی اش غلتید و خسته به نظر می رسید. چشمم به رانش افتاد که دیدم یخی به ضخامت سه سانت از آن بیرون زده بود.
ما در فرم خشن و جنگ جو بودیم اما باید از این جهنم بیرون می رفتیم.
-کریستال.
او به پنجره باز و منفجر شده نگاه کرد و من سرم را تکان دادم.
-نه. ارزشش را ندارد.
با زهر در نگاهش به من خیره شد.
-نه به خودت، شما هفت دارید!
سرم را عقب بردم انگار سیلی خورده ام.
-متاسفم... من...
هوای سردی از کف دست پادشاه بیرون زد و به من و لیام برخورد کرد و ما را در چمنزار به عقب کوبید. تکه های دندانه دار یخ پوست و بال هایم را بریدند.
نگهبانان با عجله به ایوان رفتند و من می دانستم که تا چند ثانیه دیگر پیش ما خواهند بود. اما حالا که آنقدر از خانه دور شده بودیم تا پشت بام را ببینیم، پوزخندی زدم.
الی از پشت بام افتاد، در مقابل نگهبانان و پادشاه ایستاده بود، اسلحه کشیده بود.
-برگردید، لعنتی ها!
او تفنگ مشکی براق را درست روی سر شاه نگه داشت.
بهترین دوستم عقل لعنتی اش را از دست داده بود.
در کسری از ثانیه، پادشاه بازوهای خود را بالا برد و دیواری از یخ به ضخامت نیم متر جلوی او برپا شد که باعث شد الی به عقب برود. سپس یکی از نگهبانان به سمت الی پیش رفت ولی او اسلحه خود را روی پای نگهبان نشانه گرفت و ماشه را فشار داد. دو انفجار کوتاه از اسلحه بیرون آمد و کاسه زانوی نگهبان را نابود کرد. نگهبان با گریه ای تند پایین افتاد و دو نگهبان دیگر حرکتی نکردند.
او فریاد زد:
-بعدی کیست؟
و اسلحه را به سمت نگهبانان گرفت و به آرامی به حیاط نزدیک ما برگشت.
 
  • پیشنهادات
  • mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    حالا وقت آن است که از این جهنم خارج شویم. وردنه را بیرون کشیدم و موتور را به همان سرعتی که بازوی زخمی‌ام اجازه می‌داد تغییر دادم. لیام هنوز در مقابل پدرش یک دیوار یخی جلوی ما گرفته بود. او یک نگاه به موتور و سپس من انداخت و از آن بالا رفت.
    -من رانندگی میکنم، بازوی تو...
    این تنها چیزی بود که او گفت.
    بازوی لعنتی من. حتی صحبت کردن در موردش آنقدر برایم درد ایجاد می کرد که دلم می خواست گریه کنم. حال و حوصله بحث کردن نداشتم، به پشت سرش رفتم و با یک دست کمرش را نگه داشتم.
    -الی!
    او فریاد زد:
    -من پرواز خواهم کرد!
    و ما به راه افتادیم. لیام موتور را با شتاب حرکت داد و اجازه داد دیوار یخی اش فرو بریزد. الی هم به زمین لگد زد و با شتاب به بالا حرکت کرد. به عقب برگشتم، نگاهم به شاه افتاد که سعی کرد از دیوار یخی خود بیرون بیاید. الی دو شلیک به نشانه ی اخطار زد که باعث شد بی درنگ پشت سرش بدود.
    حالا آنها ذره ای از مردم بودند که با دور شدن از خطر کوچکتر و کوچکتر می شدند. قلبم در گلویم بود. این احمقانه ترین کاری بود که در زندگیم انجام داده بودم. الی درست بالای سر ما بود، نه چندان دور، و امیدوار بود که خودش را به شکل یک هلیکوپتر، یا پرنده یا همچین چیزی در مقابل انسان ها مبدل کرده باشد.
    سرم را به پشت لیام تکیه دادم، می ترسیدم به خودم اعتراف کنم که این نزدیکی به او چقدر احساس خوبی دارد. او موتور را به طرز ماهرانه ای می راند در حالی که من دستورالعمل ها را در گوشش زمزمه می کردم. آن چشم انداز خانه ساحلی را که می‌آمدیم، درب آبی آنجا، و توانایی جستجوگرم مرا نزدیک‌تر و نزدیک‌تر می‌کرد و همیشه به من نشان میداد که کجا بروم.
    از بازویم مرتب خون می چکید به خصوص زمانی که سعی می کردم زخم را نگه دارم و محکم ببندم. یخ آب شده بود و حالا فقط یک زخم باز بود. از روی شانه ام نگاه کردم و متوجه شدم که قطره های کمی روی بال هایم وجود دارد. من از ترس آسیب بیشتر به خودم جرأت نداشتم آنها را تکان دهم یا پرواز کنم.
    بالاخره لیام به سمت خانه ساحلی رفت و من روی موتور تکان شدیدی خوردم. سرگیجه بر من چیره شد و لیام برگشت و با نگرانی به بازویم نگاه کرد.
    - باید یک تورنیکت درست کنی!
    و با ناباوری فریاد زد.
    -آیا در جراحات جنگی آموزش ندیدی؟
    حتما، رفیق. ما فقط آموزش آسیب دیدگی نبرد را در فایری می گذرانیم. بله، من آموزش جنگی دیده بودم، اما نه برای چیزی شبیه به این. احتمالاً مادرم نمی‌خواست مرا بترساند، اما اکنون اشتباهات روش او را می‌دیدم. من با این سرعت به بیست و یکمین سالگرد تولدم نمی رسم.
    پیراهنش را در آورد، دهانم خشک شد.
    مادر مقدس پریان!
    نیم تنه تراشیده شده شکم شش تکه اش به نظر می رسید که روی سنگ حکاکی شده باشد. قدمی به من نزدیکتر شد و بوی عطرش را با خودش آورد. در حالی که سرم را کمی تکان دادم تا آن را از دهنم پاک کنم، با دندان هایش یک نوار بلند از پیراهنش پاره کرد و آن را محکم بالای بازویم گره زد. از آنجایی که باعث تشدید درد می‌شد، اخم کردم، اما وقتی متوجه شدم که خون را متوقف می‌کند، آهی آرام کشیدم.
    -لیلی!
    الی در حالی که به سختی پشت سر ما فرود آمد و اسلحه اش را بسته بود فریاد زد.
    -این را کنار نگذار!
    لیام به او ضربه محکمی زد.
    -چه کسی شما دو نفر را آموزش داده است؟
    لیام با کنجکاوی به الی نگاه کرد، او اسلحه را بیرون آورد و به اطراف نگاه کرد که انگار پادشاه زمستان قرار است از نا کجا آباد فرار کند.
    الی به او غر زد.
    -می‌توانم بگویم که کارمان خوب است، چون می‌بینم که تو را نجات دادیم!
     

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    لیام با ملایمت بریدگی های بال های من را با پیراهنش محکم کرد و گفت:
    -به سختی.
    و از من پرسید:
    -چرا سپر نگذاشتی؟
    لعنت به سپر.
    -من... من فقط در خانه تمرین کرده ام...
    او آهی کشید.
    -آیا تو تنها فردی هستی که از جویندگان باقی مانده ؟
    چشمان آبی او با گدازه های مذاب به چشمان من گره خورد و تپش قلبم تند شد.
    سرم را تکان دادم.
    -مادرم...مرد. من آخرین جوینده هستم.
    او عصبانی به نظر می رسید. عجیب بود. چرا اهمیت میداد؟ ما در دو طرف مقابل بودیم.
    به او گفتم:
    -بیا.
    و شروع کردم به رفتن به سمت در آبی و دستم را روی دستگیره گذاشتم.
    او سرش را تکان داد.
    -من نمی توانم با شما به آنجا برگردم. من به آنجا تعلق ندارم. من روی زمین زندگی دارم، متوجه ای؟ زندگی مردم به من وابسته است.
    الی خندید، خنده ای بلند.
    -تعدادی زندگی! تو تقریباً در آنجا می میری، و آنها احتمالاً پشت سر ما هستند. اگر بمیری چه سودی برای مردمت داری؟
    آخرین باری که بررسی کردم، همه افراد او کشته شده بودند، اما فعلا قصد نداشتم به آن اشاره کنم. او به بهترین دوستم مانند یک قاتل خیره شد.
    -خوب. فقط برای بازگشت به سیاتل.
    -و یک شفا دهنده! آیا پای خود را دیده ای؟
    به شلوار جین آغشته به خونش اشاره کردم. با اخم به پایین نگاه کرد و غرغر کرد.
    -خب. و یک شفا دهنده.
    من اضافه کردم:
    -خب.
    مطمئن نبودم که چرا اینقدر عصبانی هستم. آیا انتظار داشتم که او به فایری بگریزد و همسر من شود؟
    شاید... اما دیگر نه. واضح است که او ترجیح می‌دهد کریستال‌های زمین را بدزدد و آنها را برای دوستان نیمه‌ انسانش ذخیره کند. من به نوعی فراموش کرده بودم که او رهبر شاخه شورشی پسران تاریکی است. چیزی که بهتر است در آینده به خاطر بسپارم.
    آیا او مثل پدرش یک احمق شیطانی با برنامه پرورش دورگه ها بود؟ نه. اما او همچنان کریستال های فایری را می خواست و این درست نبود.
    در ناگهان باز شد و من با تعجب در را رها کردم. مارا با نگاهی آگاهانه در چشمانش ایستاده بود.
    به لیام خیره شد.
    -دوباره تو؟
    شانه هایش را بالا انداخت و پوزخندی کج روی لب هایش کشید.
    -دلت تنگ شده بود؟
    همه وارد خانه مارا شدیم در حالی که من در درون خودم می جنگیدم که با این مرد چه کنم.
     

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    فصل سیزدهم

    مارا وقتی داخل شدیم جیغ کشید:
    -تو صدمه دیده ای!
    با دست سالمم برایش دست تکان دادم.
    -من خوب خواهم شد. کایرا مرا خوب خواهد کرد.
    در حالی که لیام با نگاهی وحشیانه به همه چیز و اطراف نگاه می کرد، از جمله باشور که با نگاهی خسته به او نگاه می کرد، وارد خانه شدیم.
    مارا دستش را روی دستگیره در گرفت و به من نگاه کرد.
    -کجا میری، عشقم؟
    لیام همزمان با من که گفتم:
    -فایری.
    گفت:
    - سیاتل، لطفا.
    لیام ناله می کرد و رانش را از درد گرفته بود در حالی که خون همچنان شلوار جینش را خیس می کرد.
    چه کسی اکنون به تورنیکت نیاز دارد؟ احمق.
    -ما را به فایری ببر. کایرا می تواند همه ما را شفا دهد و من باید با ارشدها صحبت کنم.
    مارا ابرویی بالا انداخت.
    -بچه جان، این چیزی نیست که تو نزدیک ارشد ها ببری.
    چانه ام را بالا گرفتم.
    -آنها معقول به نظر می رسند، و از آنجایی که من کریستال های لعنتی را می آورم که جان آنها را نجات می دهد، آنها هر کاری که من بخواهم انجام می دهند.
    مارا سرش را تکان داد و دستانش را بالا گرفت. من قبلاً فکر می کردم که وجود من ضروری استم و همچنین آنها منطقی هستند ...
    ترس از بین رفت.
    لیام اخم کرد .
    -خودم خوب می‌شوم. فقط مرا به سیاتل ببر.
    غر زدم:
    -نه. تو امروز زندگی من را نجات دادی. فایری این محبت را جبران خواهد کرد و تو را شفا خواهد داد. من هیچ چیز دیگری در این مورد نمی شنوم.
    و به او گفتم:
    -مارا، ما را به کتابخانه ارشدها ببر.
    مارا و الی نگاهی رد و بدل کردند در حالی که من از کنار همه آنها رد شدم و وارد اتاق مارا شدم تا خودم را روی صندلی ببندم.
    من فریاد زدم.
    -بیا دیگه! وگرنه همه ما تا حد مرگ خونریزی خواهیم کرد.
    مارا شانه بالا انداخت.
    -بعضی از مردم باید از راه سخت یاد بگیرند.
    ارشدها به من بدهکار بودند. من ملکه را زنده نگه داشتم، واقعیتی که کاملا مطمئن بودم که مارا از آن بی خبر بود. وقتی به آنها گفتم که باید به لیام اعتماد کرد، آنها مرا باور خواهند کرد. شاید حتی بتوانیم به نحوی با هم کار کنیم. بله، می خواستم راه حلی پیدا کنم.
    همه روی صندلی‌هایمان بسته شدیم و اتاق چرخید و نور طلایی رنگی از خود ساطع کرد، قبل از اینکه با یک تکان خفیف متوقف شود. از مارا پرسیدم:
    -آیا آنها خانه هستند؟
    او آیندرا و پری زمستان را قبل از من به زمین یا هر چیز دیگری بـرده بود.
     

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    مارا سری تکان داد.
    -من فقط آنها را آنجا رها کردم. آن در را باز کن و شما در اتاق کارشان خواهی بود. اما من باید به شما هشدار دهم...
    دستم را بالا گرفتم.
    -ادامه نده.
    ایستاده به لیام و الی نگاه کردم.
    -بیاید دیگه.
    لیام برگشت به مارا نگاه کرد که سرش را تکان داد، و او اخم کرد.
    با آهی در را باز کردم و به داخل اتاقک نگاه کردم.
    -ارشدها!
    نگاهی به اطراف انداختم.
    صدای تکان دادن بالها، و سپس تاری نارنجی، وقتی آیندرا جلوی من نمایان شد، چشمک زد. لبخند می زد، اما لحظه ای که پشت سرم را نگاه کرد، اخم هایش در هم شد. با بردن دستش به سمت کمربند، شمشیر خود را که با آتش می درخشید، بیرون کشید.
    اوه.
    -حتی اندازه یک قدم هم تکان نخور!
    او غرش کرد و کتاب‌های قفسه‌های کتابخانه به صدا در آمدند.
    خودم را فولادی کردم و دستانم را بیرون آوردم.
    -صبر کن. او زندگی من را نجات داد. می توانید به او اعتماد کنید.
    آیندرا شمشیر خود را بالا نگه داشت و شعله های نارنجی در کنار آن زبانه می کشید.
    -اعتماد؟
    در حالی که بقیه ارشدها با چهره های مانند زنگ خطر به داخل اتاق می رفتند، او به من خیره شد.
    من در حالی که بازوی زخمی ام را گرفته بودم، ناگهان بسیار عصبانی به داخل اتاق رفتم.
    -آره! اعتماد کن.
    بازوی خونی ام را بالا گرفتم.
    -او فقط زندگی من را نجات داد و اکنون هر دوی ما به شفا دهنده نیاز داریم. او مهمان من در فایری است و من به او خوش آمد میگویم.
    آیندرا به من نزدیک شد و گرمای شمشیرش را با خود آورد.
    -هرگز. همیشه. باز هم از این قبیل کلمات بگو او تو را جادو کرده است.تو را فریب داده تا وارد حلقه درونی ما شود. چقدر میتوانی خنگ باشی؟
    برای کوچکترین ثانیه ای ترس داشتم که حق با او باشد. درست است که مهمتر از او درخت زندگی بود و هفت کریستال سالم در پایه آن نشسته بودند. اما بعد یک چیز بسیار مهم را به یاد آوردم.
    -نه.
    انگار فقط افکارم آن را مطرح کرده باشد، نور آبی از سـ*ـینه ام شروع به نبض کرد و هر چهار ارشد با دهان باز عقب رفتند. از روی شانه ام نگاه کردم تا ببینم قفسه سـ*ـینه لیام همان نور آبی را ساطع می کند.
    با جسارت گفتم:
    -ما نیمه ی روح همدیگر هستیم.
    و سپس سریع برگشتم تا واکنش لیام را نبینم. نمی خواستم بدانم آیا این خبر او را ویران کرده است یا خیر.
    آیندرا خندید.
    -نیمه ی روح؟ با دورگه؟ احمق نباش لیلی مادرت تو را بهتر از این بزرگ کرده است. او استاد توهم است. یک دیو که جادوی تاریک در رگ هایش جریان دارد. این…
    به سـ*ـینه ام اشاره کرد.
    -توهم است.
    اشاره او به مادرم باعث شد که من ناراحت شوم. من به جلو هجوم بردم و شمشیر را از دست او پرت کردم. طبقه کتابخانه تکان خورد و شعله بیرون کشید و او با تعجب به من نگاه کرد.
    -دیگر اسم مادرم را نیاور! تو لیاقت او را نداشتی و لیاقت من را هم نداری!
    نمی دانم چه بر سرم آمده بود، اما فکر می کنم به مرحله خشم و اندوه رسیده بودم.
    -مادرم تمام زندگیش را به تو و فایری داد. و من همین کار را خواهم کرد. تنها چیزی که می خواهم یک شفادهنده لعنتی و کمی مهربانی به کسی است که زندگی من را نجات داده .
     

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    در حالی که اشک در چشمانم حلقه زد، درد در سـ*ـینه ام جمع شد. هر اندیشه ی بزرگی که در مورد خوش‌قلب و مهربان بودن ارشدها داشتم، از بین رفت. آنها فقط کریستال های خود را می خواستند ... اما آیا این عادلانه بود؟ من دیگر نمی دانستم.
    آیندرا آهی کشید و با احتیاط به لیام و سپس بازوی در حال خونریزی من نگاه کرد.
    -من یک شفا دهنده را خبر می کنم، اما او باید فوراً به زمین بازگردد. می‌توانید در خانه ی مارا منتظر بمانید و من به دنبال کایرا بفرستم. اینطور خوب است؟
    خب الان باید او را تایید میکردم؟ روی پاشنه پا چرخیدم و از بین دندان های روی هم فشرده ام گفتم:
    -خیلی خب.
    وقتی به لیام و شوک خالص روی صورتش نگاه کردم، می‌دانستم که وضوع نیمه ی گمشده بودن ما حواس او را کاملاً پرت کرده است.
    اوه!
    وقتی پا به داخل گذاشتم و در را پشت سرم بستم، نگاهش به درخت زندگی و کریستال های پایه ی درخت رفت. میل خالص آنجا جرقه زد، و من فکر کردم که آیا آیندرا درست می‌گوید.
    آیا او مرا فریب داده بود که وارد فایری شوم؟ نه. باورم نمی شد. ذهنم یک چیز فریاد می زد و قلبم چیز دیگری. ما در سکوتی ناخوشایند در اتاق مارا منتظر ماندیم. من الی را فرستاده بودم تا به مادرش سری بزند و در خانه استراحت کند تا به برنامه بعدیمان فکر کنم. مارا در حالی که نگاهش بین من و لیام می‌چرخید، یک مجله قدیمی را ورق زد.
    لیام ناله کرد:
    -من فقط میخواهم به بیمارستان بروم. همین کافیست.
    مسخره اش کردم:
    -و هفته ها طول بکشد تا بهبود یابی؟ به هیچ وجه. پادشاه تو را پیدا خواهد کرد و در حالی که تو آنجا هستی، تو را خواهد کشت.
    شانه بالا انداخت.
    -احتمالا درست است.
    -من ... متاسفم، مردم من ... منظورم این است که آنها دوست داشتنی هستند، این فقط ...
    او غرغر کرد و دستانش را روی سـ*ـینه‌اش گذاشت:
    -هر چه باشد.
    مارا ابرویی بالا انداخت اما سراغ مجله خود برگشت. می خواستم به او پاسخ دهم که در باز شد و کایرا با کیت شفای خود وارد شد. بار دوم بود که لیام را می دید، به من نگاه کرد اما چیزی نگفت. به او گفتم:
    -اول او را شفا بده.
    لیام ایستاد و به دیوار تکیه داد.
    -نه. من خوبم. او خون بیشتری از دست داده است.
    مارا سرفه کرد و سپس به ورق زدن مجله خود ادامه داد.
    چشمانم را چرخاندم و به کایرا اشاره کردم. قیچی‌اش را بیرون آورد و به آرامی آستین پیراهنم را برید، مراقب بود به زخمم دست نزند. با هر حرکت ناگهانی انگار، نیش به بازویم می خورد.
    -اکسیر درد.
    او یک فنجان مایع قهوه‌ای غلیظی را به من داد و من آن را با یک جرعه فرو بردم. از گرمایی که راه گلویم به سمت شکمم را می‌سوزاند لـ*ـذت بردم.
    -این ... آسیب گسترده است، لیلی. تیر خوردی؟
    تورنیکت را باز کرد و سریع دست های گرمش را روی زخم گذاشت تا خون را ببندد. نور درخشان صورتی از کف دستش ساطع شد. سرمای آرام بخش بر من نشست. داروهای ضد درد کار می کردند ولی من احساس گنگی نمی‌کردم، این بیشتر یک احساس ضد اضطراب بود. من فقط ... آرام شدم. گیرنده های درد در مغزم خاموش شد و بالاخره توانستم فکر کنم.
    -چند روز طول می کشد تا به طور کامل بهبود یابید. من می توانم خونریزی را متوقف کنم و زخم را ببندم، اما رباط ها و تاندون ها نیز پاره شده اند. باید نور درمانی انجام دهید.
    سرم را تکان دادم.
    -نور درمانی؟
    لیام از کنار دیوار بلند شد. او با شیفتگی به نور دست های کایرا روی بازوی من نگاه کرد.
    کایرا به من نگاه کرد، انگار اجازه می خواست به او بگویم، و من سر تکان دادم.
    -نور...
    دستش را بالا گرفت که صورتی دیوانه کننده روشن درخشید.
    -این نوعی درمان است که من نور شفابخش خود را در یک شیشه کریستالی یا شیشه ای قرار می دهم و وقتی من نیستم می تواند آن را روی زخم بگذارد.
    لیام سرش را تکان داد، اما فهمیدن احساس او سخت بود. او در مورد همه اینها چه فکری می کرد؟ آیا پادشاه زمستان هیچ شفا دهنده ای داشت؟ آیا هیچ کدام از پسران تاریکی قدرت شفابخشی داشتند؟ می خواستم همه چیز را بدانم.
    کایرا بانداژی را بیرون آورد و بازویم را پیچید و یک کیف نمدی با سه سنگ سبک به من داد. آنها صورتی می درخشیدند و من مراقب بودم به آنها دست نزنم تا زودتر بهبودی پیدا کنم. او به من گفت:
    -روزی یک بار به مدت سه روز باید این کار را انجام دهید.
    سرم را تکان دادم.
     

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    -متشکرم.
    حالم خیلی بهتر شد، اما ناگهان گرسنه شدم. مدت زیادی از خوردن آن پنکیک ها در نیویورک گذشته بود.
    -بیا ببینیم.
    کایرا به سمت لیام رفت. او یک دقیقه کامل آنجا ایستاد و مشغول معاینه بود.
    مارا در نهایت صدا زد:
    -او بی خطر است.
    و لیام آرام شد و سوراخ شلوار جین را به او نشان داد.
    -من باید آنها را قطع کنم.
    سرش را تکان داد. گلویم خشک شد. مطمئن نبودم چقدر بیشتر از این می‌توانم در بیاورم.
    او برای بریدن پای راست شلوار جین او شوع به کار کرد، در حالی که من سعی کردم به او نگاه نکنم. مارا رد نگاهم را گرفت و گونه هایم قرمز شد.
    بعد از اینکه کایرا همان نوشیدنی مسکن را به او داد و پایش را شفا داد، سه سنگ سبک نیز به او داد. و به او گفت:
    - آن را روی جراحتت بگذار تا سنگ از درخشیدن باز بماند.
    سری تکان داد و آنها را در کیف مخملی شان گرفت.
    -آیا اینها می توانند سرطان یا ایدز یا بیماری های انسانی مانند آن را درمان کنند؟
    کایرا خشک شد و من و مارا نگاه ناراحت کننده ای داشتیم.
    -من هرگز انسانی را شفا نداده ام. نمی‌دانم.
    این تمام حرف‌های کایرا بود. اون بدون حرف دیگه رفت و من و لیام را با مارا تنها گذاشت. دخالت در زندگی انسان ها ممنوع بود. شفای یکی از آنها؟ نمی توانستم چنین چیزی را تصور کنم. این کار ما را در معرض دید آنها قرار می دهد و شکار جادوگران را ایجاد می کند. یا حداقل این چیزی است که به ما گفته شده است. به نظر می‌رسید که پادشاه سایپرس از افشای دنیای جادویی برای انسان‌های گروهش اهمیتی نداشته باشد.
    مارا مجله اش را گذاشت.
    -من یک بار به یک انسان سنگ شفا دادم.
    نفس نفس زدم. من و لیام هر دو یکصدا پرسیدیم:
    -تو چکار کردی؟
    مارا دستانش را بالا گرفت.
    -چه شد؟این در میان چیز های دیگر.
    لعنتی؟ آیا مارا می گفت که یک انسان را شفا داد و به همین دلیل به او حبس ابد محکوم شد؟ به هیچ وجه. مطمئناً این چیزی به اندازه کافی جدی نبود که ارشد ها چنین کاری را انجام دهند ... درست است؟
    چشمان لیام گرد شده بود.
    -آیا کار کرد؟ آیا انسان را شفا داد؟
    مارا سرش را تکان داد.
    -به طور موقت. اما یک بازگشت مجدد وجود دارد که روند بیماری را سریع تر میکند. جادوی پریان نباید روی انسان ها استفاده شود.
    شانه های لیام افتاد و من تعجب کردم که چرا او اینقدر به این موضوع علاقه دارد.
    اما ناگهان احساس کردم خیلی خسته شدم. آن اکسیر درد روی من کار می کرد.
    مارا پرسید:
    - کجا برویم؟
    و شروع کرد به سرهم کردن شماره هایش. در یک زمان گفتیم:
    -سیاتل.
    -نیویورک.
    شانه بالا انداخت. او می‌تواند هر کاری که بخواهد انجام دهد.
    -مرا به سیاتل ببرید.
    به او خیره شدم و گفتم:
    -مارا، ما را به آپارتمان نیویورک ببر. اولین جایی که پادشاه زمستان به دنبال او خواهد بود سیاتل است. واضح است که او نمی تواند درست فکر کند.
    او فریاد زد:
    -واضح است که شما اجازه نمی‌دهید یک مرد خودش فکر کند!
    به او نزدیکتر شدم:
    -امروز تو را نجات دادم. واضح است که باید به جای تو فکر کنم.
     

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    به من خیره شد و در حالی که نور آبی بین ما می چرخید، گرما در سـ*ـینه ام شکوفا شد.
    -و من زندگی شما را نجات دادم.
    نفسش روی صورتم نشست و چیزی درونم باز شد.
    مارا با صدای بلند گفت:
    -کمربند ها را ببندید. خودم می دانم شما را کجا ببرم.
    یادم رفته بود اینجاست که هر دوی ما باید کمربند ببندیم.
    لیام رو از من گرفت و هر دو به داخل رفتیم. اتاق چرخید، نور آبی روی سـ*ـینه‌هایمان آهسته و پیوسته با ضربان قلبمان می‌تپید. وقتی ایستادیم، مارا به درب ساختمان اشاره کرد.
    او به من گفت:
    -من شما را صبح می برم و می توانیم برنامه را مرور کنیم.
    خمیازه ای کشیدم. الان ظهر بود. .نه حتی وقت شام و من برای یک هفته آماده بودم که بخوابم.
    لیام فقط با ناراحتی بند سگکش را باز کرد. وقتی دستم را دراز کردم و در را باز کردم دوباره خمیازه ای کشیدم. دومین باری بود که این کابین کوچک با پنجره‌ها را می دیدم که به جنگل‌های پردرخت باز میشد، به مارا نگاه کردم.
    او سرش را تکان داد.
    -آشویل، کارولینای شمالی. یکی از مکان های مورد علاقه من روی زمین. باید همه چیزهایی که نیاز دارید را داشته باشد.
    او چشمکی زد و من اخم کردم.
    باشه.
    پا به محیط گذاشتم. لیام تمام مدت پشت سرم ناله و غرغر کرد.
    -آشویل لعنتی. گفتم سیاتل!
    وقتی در را بستم دوباره غرغر کرد. وارد اتاق نشیمن شدیم. کمی گرد و خاک بود. واضح است که مدتی از آن استفاده نشده بود.
    لیام چرخید و قفسه سـ*ـینه اش بالا رفت و با چشمان کهربایی درخشان به من خیره شد. بال هایش صاف ایستاد و از نوک آن شروع به دود آمدن کرد.
    -گوش کن، تو همسر من نیستی. یا نیمه ی من یا هر چیز دیگری، باشه؟ لعنتی من می توانم از خودم مراقبت کنم.
    سخنان او گزنده بود، زیرا من نیمه ی روح لعنتی او بودم، و دانستن اینکه او من را نمی‌خواست، مثل ضربه‌ای به قلبم بود. با افزایش ضربان قلبمان نور آبی دیوانه می شد.
    -آره! به وضوح مشخص است.
    به سـ*ـینه هایمان اشاره کردم.
    -و تو داری کار بزرگی انجام می دهی که مراقب خودت هستی! به هر حال برای نجات خودت تبریک میگم. آن هم دوبار!
    او مشت هایش را گره کرد و با ناراحتی فریاد زد:
    -من اسیر شدم چون داشتم تو را نجات می دادم! اگر تو نبودی، زندگی من خوب می شد. تو مثل یک گردباد لعنتی وارد شدی و همه چیز را از من گرفتی!
    سرم به عقب برگشت، انگار که سیلی خورده باشم.
    -من ... همه چیز را از تو گرفتم؟
    خشم در سـ*ـینه ام نشست و تمام اتاق در نور آبی غرق شد. پدر روانی او تنها کسی را که در این دنیا مرا دوست داشت کشت! فریاد زدم و اشک روی گونه هایم سرازیر شد.:
    -شماها کریستال های لعنتی را از فایری دزدیدید و باعث بزرگ ترین نسل کشی مردم من شدید که در تاریخ شناخته شده است. پس لعنت به خودت!
    فریاد زدم و چرخیدم، بدون اینکه بدانم اتاق ها کجاست، سالن را ترک کردم.
    این احمق لعنتی شخصی نبود که من فکر می کردم. او قادر به تشکر کردن نبود؟ یا دیدن دلیل ؟ یا گوش دادن و درک درست ؟ چه نمایش مزخرفی خدایان روح مرا با یک روحی جفت کرده بودند که دقیقاً برعکس آن چیزی بود که من در یک پسر می خواستم.
    صدای به هم خوردن در را شنیدم و سپس شیر آب باز شد.
    -آره دوش بگیر و زشتی هایت را بشور.
    در تمام عمرم اینقدر عصبانی نشده بودم. سـ*ـینه‌ام بالا و پایین می‌رفت که نور آبی دیوانه‌وار شعله‌ور شد و در فوران‌های کوتاهی فروکش کرد.
    در اتاقک کوچکی که خودم را در آن پیدا کرده بودم روی کاناپه دراز کشیدم و به سقف خیره شدم.
    چرا این زندگی من بود؟ لعنتی چرا من با این پسر ملاقات کردم و و به او علاقه مند شدم و اکنون می خواهم او را بکشم؟ در ده دقیقه بعد از خودم پنجاه سوال پرسیدم قبل از اینکه چشمانم روی هم بیایند. می خواستم بیدار بمانم تا از حمام بیرون بیاید و بعد خودم دوش بگیرم. می خواستم بیشتر سرش فریاد بکشم. می خواستم... اما خواب مرا زیر آغـ*ـوش سنگین خود گرفت.
    نیمه‌های شب در اتاقی تاریک از خواب بیدار شدم، فقط درخشش شعله های آتش کوچکی بود که مدت‌ها خاموش شده بود تا گوشه‌ها را روشن کند. به پایین نگاه کردم و دیدم که لیام مرا با پتو پوشانده است.
    چرا؟ اگر من یخ بزنم بمیرم او اهمیت می دهد؟ پتو را عقب کشیدم و روی کاناپه نشستم که متوجه توده ای روی زمین شدم.
    لیام.
    او روی فرش درست جلوی کاناپه مانند کودکی در خود جمع شده بود. چرا او با من در یک اتاق خوابیده بود؟ آیا او نباید تا الان نیمی از راه سیاتل را طی کرده باشد؟ با پا گذاشتن روی زمین، وقتی سرما به پوستم نفوذ کرد، لرزیدم. با برداشتن تکه چوبی دیگر، آن را به آرامی روی آتش گذاشتم و باعث شعله ور شدن آتش به سمت بالا شدم. با اضافه کردن دو تکه چوب دیگر، و یک تکه روزنامه ، آتش را یک بار دیگرروشن کردم.
    وایی! این کابین به وضوح گرمایش مرکزی نداشت، اما چیزی به من می گفت که شاهزاده زمستان با آن مشکلی ندارد. آیا او برای من آتش روشن کرده بود؟
    تمام مدتی که دوش می گرفتم ذهنم درگیر دعوایمان بود و کمد لباسی را انتخاب کردم که دو طرف زنانه و مردانه داشت. سایز لباس ها خیلی بزرگ بود، اما در بسته بندی کاملاً جدید و تمیز بود. یک شلوار یوگا و تاپ صورتی پیدا کردم. شخصی این خانه را به نوعی خانه امن قرار داده بود.
    من به شدت می خواستم یک هودی ضخیم بپوشم، اما نمی توانستم ریسک کنم که بال هایم را به پشتم بچسبانم. به خصوص اگر مجبور به فرار می شدیم و من نمی دانستم قیچی کجاست، بنابراین نمی توانم لباس را سوراخ کنم. بازوی من حساس بود، اما بهتر بود، و بالهایم نیز بهبود یافته بودند، اگرچه سعی می‌کردم تا زمانی که می‌توانم پرواز نکنم تا کامل بهبود یابم.
    با پیدا کردن جوراب‌، وارد سالن اصلی شدم و به این فکر کردم که آیا باید سعی کنم غذا درست کنم یا بیشتر بخوابم. ساعت 1 بامداد بود و تا زمان شام به خاطر استفاده از داروهای ضد درد خوابیدیم ، اما من همچنان احساس گیجی طولانی مدت همراه با ضربان شدید داشتم.
    تازه داشتم تصمیم می‌گرفتم چه کار کنم. از جلوی اتاق مطالعه رد شدم و متوجه شدم که لیام به در اتاق تکیه داده بود، شلوار ورزشی و تی‌شرت خیلی تنگی به تن داشت. آب دهانم را قورت دادم.
    جلوتر آمد.
    -ببین، تقریباً تمام عمرم... به من یاد داده اند که از هم نوعان تو متنفر باشم. باشه؟
    هر امیدی که به عذرخواهی داشتم از بین رفت.
    دستانم را روی هم گذاشتم و به او نیشخندی زدم.
    -من هم همینطور.
    آهی کشید، دستی به موهای بلوندش کشید و ماهیچه هایش را در حین این کار خم کرد. البته نه اینکه تمام حرکاتش را زیر نظر بگیرم شده باشم یا چیز دیگری.
    -چیزی که می‌خواهم بگویم این است که ... تو به وضوح زندگی فوق العاده ای داشته‌ای...
    فریاد زدم:
    -تو احمقی!
     

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    و یک قدم به او نزدیکتر شدم.
    -تو از زندگی من چیزی نمی دانی.
    صورتش را بین دستانش گذاشت.
    -تو به من اجازه حرف زدن نمی دهی. من سعی می کنم توضیح دهم...
    غرش کردم:
    -پس با این موضوع کنار بیا.
    احساس کردم تنش در سـ*ـینه ام ایجاد شده است. این لعنتی من را عصبانی کرد.
    -من لعنتی متاسفم، قبول! من نباید قبلاً این را به شما می گفتم. من از نبودن در سیاتل عصبانی بودم و تو را مقصر میدانستم.
    دهانم بسته شد و وقتی نور آبی کم شروع به درخشیدن در سـ*ـینه اش کرد، به من نزدیک شد.
    -تو هیچ تصوری از وحشتی که من در آن زندگی کرده‌ام نمی‌دانی.
    صورتش در درخشش عمیق آبی سرد به نظر می رسید.
    -بیشتر از آن چیزی که بتوانم بشمارم مردم را کشته ام. من بیشتر از انگشتانم دوستانم را دفن کرده ام. من در تمام زمانی که با پدرم بودم در زندگی ام از او کتک خوردم.
    گلویش منقبض شد.
    -همه. به خاطر. آن ها. آن کریستال های لعنتی.
    بن بست.
    اولین کلمه ای بود که به ذهنم خطور کرد. من یک میلیارد پری را به خاطر دزدیدن کریستال‌های پدرش از فایری از دست داده بودم، و او نیز زیان بزرگی را متحمل شده بود. هر دوی ما به کریستال ها نیاز داشتیم ... اما این چیزها اینگونه کار نمی کنند. فقط یکی از ما برنده می شد.
    زمزمه کردم:
    -آنها متعلق به فایری هستند.
    در نهایت گفتم:
    -و شما هم همینطور.
    آیا راهی وجود داشت که همه بتوانند خوشحال باشند؟
    او سرش را تکان داد.
    -لیلی...
    در حالی که دستش را دراز کرد، صورتم را گرفت.
    -تو خیلی ساده لوح هستی.
    روشی که او ساده لوح گفت تحقیرآمیز نبود. درست مثل این بود که متوجه شده بود.
    او نزدیکتر شد تا جایی که بدنش با بدن من مماس شد و من از گرمی که با خود آورده بود نزدیک بود آهی بکشم. مثل این بود که، هم از نظر دمای بدن و هم از نظر شخصیت می توانست هم گرم باشد و یا سرد. نور آبی آنقدر کور کننده بود که باعث شد چشمانش را نگاه کنم. بدنم درد می کرد. میخواستم دستم را بگیرد، ببرد. این نور آبی التماس می کرد که خاموش شود.
    صورتم را به صورتش نزدیکتر کردم و در حالی که تک تک اجزای صورتش را نگاه می کردم گفتم:
    -بیا با هم کار کنیم ...
    -من به تنهایی کار می کنم.
    او جلوی من را گرفت، دندان هایش را به هم فشرده شد، اما از من دور نشد.
    غر زدم:
    -دیگر نه.
    چنگ او روی صورتم سفت شد، دردناک نبود، فقط برای فرمانبرتر کردن من بود.
    -تو داری خشمگین میشی!
    ...





    ***
    دو صفحه از فایل PDF کتاب به صورت خلاصه و فقط قسمت های مهم برای بر هم نزدن داستان کتاب، دیالوگ ها و تا حد ممکن صحنه ها ترجمه شده ولی به احترام قوانین انجمن نگاه دانلود صحنه های رمان حذف شده است.
     

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    فصل چهاردهم
    با نور خورشید صبح که روی صورتم بود از خواب بیدار شدم و در حالی که خاطرات دیشب به سرم می‌آمد، چشم‌هایم را باز زدم.
    وقتی فهمیدم در چه وضعیتی هستم چشمانم گرد شد.
    لعنتی.
    با عجله لباس هایم را پوشیدم و از اتاق بیرون زدم تا بنشینم. آیا او مرا ترک کرد؟ لعنتی! آیا واقعا اتفاق افتاد؟
    -اوه، آرام باش. تو قراره خوب شوی، یادت هست؟
    صدای لیام از آشپزخونه آمد و من سر جایم خشکم زد و ایستادم.
    -سلام.
    سعی کردم عادی رفتار کنم و انگار کاملاً وحشت زده نشده ام. با صحبت های او در مورد شفا، بازوی من ضربان گرفت.
    او پرسید:
    -فکر کردی من فرار کردم، نه؟
    و کره بادام زمینی را روی کراکرهای آشپزخانه پخش کرد.
    آهی کشیدم.
    -شاید.
    یه لحظه چیزی نگفت
    -در موردش فکر کردم.
    او تماس چشمی نداشت، فقط به کره بادام زمینی خیره شد.
    - بعد فکر کردم شاید بتوانیم با هم کار کنیم... موقتا.
    در موردش فکر کردم. به طور موقت. شایدی که گفت هم قلبم را از پا درآورد. آب دهانم را قورت دادم و در آن لحظه می دانستم که این مرد می خواهد مرا بشکند. او قرار بود روزی آنقدر دلشکسته مرا ترک کند که نمی دانستم با خودم چه کنم.
    از او پرسیدم:
    -در ذهنت چه می گذرد؟
    و به آشپزخانه رفتم و پشت میز نشستم. به نوعی تصور کردم که در آغـ*ـوش او بیدار شوم ولی حالا دیگر فکری نمیکنم.
    -تو به یک کریستال نیاز داری. من به یک کریستال نیاز دارم و پدر روان پریش من، همانطور که تو او را صدا می کنی، کریستال ها را عوض می کند تا افرادت نتوانند از آنها استفاده کنند، اما من یک نفر را در سیاتل دارم که ممکن است بتواند در این مورد به ما کمک کند.
    ابرویی بالا انداختم.
    -یک مرد؟
    سرش را تکان داد.
    -یک جنگجو به نام جاسپر. او در مورد کریستال تیره و اینکه چگونه می توانی ... آن را تعمیر کنی ... می داند تا بتوانی درخت خود یا هر کاری که انجام می دهی را نجات دهی.
    با اخم به حرف تند او اخم کردم.
    -من تمام دنیایم را نجات می دهم. درخت به زمین پیوند خورده است، و اگر بیفتد، همه چیز به همین ترتیب، فایری و همه مردم ما از بین میروند.
    او ساکت شد.
    -اوه.
    انگار از زمانی که شب گذشته با هم بودیم هیچ چیز تغییر نکرده است. او به تجارت برگشته بود. من ایستادم.
    -می روم آماده شوم. سپس می توانیم آن پسر را ببینیم، دو کریستال را شکار کنیم و راهمان را از هم جدا کنیم.
    محکمتر از چیزی که می خواستم صندلی را به میز کوبیدم و او تکانی خورد.
    -لیلی!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا