چقدر نسبت به ظاهرتون اعتماد به نفس دارید؟

  • خیلی زیاد

  • خیلی

  • کم

  • بسیار کم


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

1ta.rasoulzadeh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/05/29
ارسالی ها
530
امتیاز واکنش
4,119
امتیاز
627
محل سکونت
تهران

به نام او

نام رمان: چاق(FAT)
نویسنده: جولیا اندرسون
مترجم: یکتارسولزاده کاربر انجمن نگاه دانلود


این کتاب انحصارا به نگاه دانلود تعلق داره و من اجازه ی انتشارش رو در هیچ انجمن دیگه ای تحت هیچ شرایطی نخواهم داد. همینطور اگر بیشتر از سه ماه از آخرین تاریخ آپدیت بگذره، مترجم های عزیز دیگه اجازه دارند که کتاب رو تا زمان برگشت من ترجمه کنند.

تاریخ آپدیت: جمعه ها ( بشنو و باور نکن! :aiwan_light_ghlum: )


خلاصه: دلایلا با خودش در کشمکش است. او که زمانی دختری زیبا با کمری لاغر و زندگی ای شیرین بوده است، حالا دارد نهایت تلاشش را می کند تا فقط روزهایش را بدون یک شکست دیگر به پایان برساند. نامزدش مردی شیاد است که او را کتک می زند، دکترش هر دفعه به او یاد آوری می کند که اگر نتواند خودش را لاغر کند ممکن است دیابت بگیرد و افکارش تلخ و منفی است. او نهایت تلاشش را می کند که در زندگی اش مثبت نگر باشد ولی سیاهی و شکست زندگی اش را دوره کرده. تا اینکه یک روز، کسی پیدا می شود که به او معنی زیبایی واقعی را یاد می دهد؛ کسی که به او دوباره قدرت می دهد تا خودش از حق خودش دفاع کند و خودش را دوست بدارد.



ممنون از @*PArlA و @M.EBADI ی عزیز بابت این جلدهای زیبایی که برام زدن:aiwan_light_heart:

1el9_%DA%86%D8%A7%D9%82-jpg.178895
cover-back-copy.jpg

سلام دوستان! این رمان دومین رمانی هستش که من در نگاه دانلود ترجمه می کنم. حقیقتش رو بخواید یکی از دلایلی که تصمیم گرفتم بنشینم و این کتاب رو به فارسی برگردونم این بود که واقعا به نظرم موضوع این رمان چیزی هستش که باید راجع بهش خیلی حرف زد و اطلاع رسانی کرد. هر کسی با هر جنسیت یا سنی حداقل در یک مرحله از زندگیش نسبت به ظاهرش وسواس پیدا می کنه و اگر نسبت بهش دید درستی نداشته باشه این وسواس روی ظاهر میتونه به بیماری های خیلی خطرناکی مثل سو تغذیه و اختلال غذایی منجر بشه و جونش رو هم به خطر بندازه. من امیدوارم بعد از خوندن این رمان کمی درمورد این بیماری ها اطلاعات کسب کرده باشید. همینطور صحنه هایی مثل دعوا و خشونت و بیماری هایی که نام بردم در رمان وجود داره که احتیاج دیدم همین حالا بهتون درموردش هشدار بدم. در هر حال امیدوارم از خوندنش لـ*ـذت ببرید و بعد از تموم کردنش دید بهتری نسبت به ظاهر خوتون پیدا کنید.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • 1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    رایحه ی تلاش بشر برای رسیدن به کمال، به هر نقطه از دوروبرم که نگاه می کنم، حالم را بد می کند. همه ی افراد دور و برم با انزجار مرا تماشا می کنند. با حالتی معذب سر جایم وول خوردم. تی شرتم را روی پاهایم پایین می کشم تا بلکه بخش بیشتری از من را در خودش پنهان کند. بخشی از وجودم عرق کردن و بوی شدید بدن را به نگاه های این مردم ترجیح می دهد.
    زن پشت میز بیش از اندازه بی نقص بود. به نظر می آمد که تمام اجزای صورتش را از قبل همانطور طراحی کرده بودند که هر دختری آرزویش را داشت. به حدی زیبا بود که دلم می خواست همان کامپیوتر جلویش را بلند کنم و در صورتش بکوبم. می دانستم که این همه زیبایی تقصیر خودش نبود. ولی تقصیر من هم نیست که انقدر زشت هستم. بدترین بخش قضیه اینست که کسی که زیباست تا ابد زیبا و کسی که زشت است تا ابد زشت می ماند. برخورد کیبورد در صورتش هم نمی توانست از زیبایی او بکاهد.
    صورتش را بالا برد و به من نگاه کرد. مصنوعی بودن لبخندش به آسانی قابل تشخیص بود. پرسید:
    _ و چند جلسه در هفته رو می تونی تامین کنی؟
    لب پایینم را گاز گرفتم و پرسیدم:
    _ سه جلسه در هفته چقدر میشه؟
    عددی که به زبان آورد باعث شد که ایده ی کوبیدن کیبورد در صورتش حتی بیشتر وسوسه کننده به نظر بیاید. اصلا چرا باید برای چیزی که به احتمال زیاد قرار نیست کار کند انقدر پول حرام کرد؟ در هر صورت، با به یاد آوردن حرف های دکتر و ناخشنودی نامزدم، خودم را به زور راضی کردم که این دفعه دیگر قرار است این تلاشم کار کند. اگر لازم بود یک کار دیگر پیدا می کردم تا بتوانم پول این کلاس های ورزشی را بدهم. در حال حاضر هر کاری می کردم که نزدیکانم راضی باشند؛ هر کاری میکنم که کنارم بمانند.
    زن با صدایی که تکبر از آن می بارید و یک لبخند مصنوعی ولی زیبای دیگر گفت:
    _ همه چیز کامله! مربی ورزشیتون تا چند روز آینده مشخص میشه. با تماس تلفنی بهتون اطلاع میدیم و خود مربی هم باهاتون تماس خواهد گرفت.
    سرم را تکان دادم و بدون گفتن هیچ حرفی با عجله از آنجا خارج شدم. فکر نکنم هیچوقت در زندگی ام از جایی که در این گرما سیستم تهویه و خنک کننده ای به این خوبی داشت، به آن سرعت فرار کرده باشم. دارم از دختری صحبت می کنم که آخرین دفعه ای که دوید، وقتی بود که کتاب فروشی مجموعه ی مورد علاقه ام را به تخفیف گذاشته بود و دفعه ی قبل از آن وقتی بود که فهمیدم هیچ لیتل دبی(مترجم: نام برند یک خوراکی شکلاتی) ای در خانه نداشتیم. مسئولین سوپر مارکت آن روز فکرش را هم نمی کردند که نهنگی بزرگ قرار است به آنجا حمله ور شود! و منظورم از نهنگ بزرگ مسلما زنی چاق بود که با تمام سرعت می خواست به مبل جلوی تلوزیون که داشت برنامه ی مورد علاقه اش را نشان می داد برگردد.
    ولی من قرار بود عوض شوم! باید عوض می شدم. باید بر می گشتم به همان دختر کمر باریک و زیبایی که زمانی نفس دیگران را به شماره می انداخت.اگر موفق نمی شدم، همه ی کسانی را که دوست داشتم از دست می دادم. من آماده نبودم که بقایای زندگی قبلی ام را دور بریزم چون اگر این کار را می کردم، در افسردگی و سیاهی غرق می شدم. زندگی قبلی من، مثل یک تکه چوب کوچی بود که با آن روی آب شناور مانده، یا مثل شاخه ی کوچکی که برای پرت نشدن به درون دره، خودم را به آن آویزان کرده بودم.
    ولی حقیقت این بود که این تکه چوب، داشت به آرامی می شکست.


    ************************
    وقتی فهمیدم که دیرم شده، ترس در تمام وجودم ریشه دواند. قلبم با بیشترین سرعت ممکن در حال تپیدن بود. به سرعت وارد رستوران شدم و تقریبا به گارسونی که در کنارم بود تنه زدم. هیچ نظری ندارم که به خاطر عجله ام بود یا به خاطر بدن بزرگم.
    جاستین را در یکی از میزهای گوشه ی رستوران پیدا کردم. سرش در گوشی اش بود و صورتش به نظر آرام و خونسرد می آمد. به احتمال زیاد من تنها کسی بودم که حرکت تند و بی صبر مچ پایش روی آن یکی را متوجه می شدم. با شک به طرفش دست تکان دادم و راهم را به سمتش کج کردم. با خجالت موهایم را پشت گوشم دادم وروبریش نشستم. به آرامی گفتم:
    _ ببخشید که دیر شد. از باشگاهی که ثبت نام کرده بودم زنگ زدن. می تونم از فردا شروع کنم. باورت میشه یک هفته و نیم طول کشید تا برام یه مربی پیدا کنن؟
     
    آخرین ویرایش:

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    کم کم داشتم به مِن مِن کردن می افتادم. صورتش خالی از هر احساسی بود و این مرا به وحشت می انداخت. داشت درون لپش را می جوید. همیشه وقتی در یک محیط عمومی بودیم و نمی توانست سرم فریاد بکشد این کار را می کرد. گفت:
    _ از اونجایی که انقدر دیر کردی خودم غذامونو سفارش دادم.
    در دلم التماس کردم: خواهش می کنم بگو که مثل قدیما برام مرغ سوخاری و سیب زمینی سفارش دادی. بگو که یادته این غذای مورد علاقمه.
    _ برات سالاد سفارش دادم. بهشون گفتم سس نیارن. می دونی که، سس همون چیزیه که چاقت می کنه.
    قلبم درد گرفت و چیزی در گلویم سنگینی کرد. تلاش کردم خودم را دلداری بدهم. من به این چیزها عادت داشتم. او راست می گفت. سس فقط چربی اضافی بود و من مسلما به اندازه ی کافی چربی ذخیره کرده بودم. او فقط داشت از من مراقبت می کرد.
    زمزمه کردم:
    _ ممنونم.
    گارسون با دو لیوان آب در دستش سر رسید و من بلافاصله نگاهم را از جاستین گرفتم و به لیوان آب روبرویم خیره شدم. دستش ناگهان بلند شد و من ناخودآگاه سر جایم لرزیدم. برای لحظه ای از این حرکتم نگاهی تیز به من انداخت و بعد دستش را روی دستم گذاشت و به آرامی فشار داد. نگاهش نرم شد و صدایش آرام تر. لبخندی کوچک روی صورتش نشست . سرم با دیدن این تغییر حالت ناگهانی اش گیج می رفت. گفت:
    _ فکر نکنم اینو بهت گفته باشم. ولی بهت افتخار می کنم که اون مربی رو گرفتی. مطمئنم که در کمترین زمان ممکن دوباره مثل قدیمات زیبا میشی.
    به شوخی پرسیدم:
    _ یعنی الان زیبا نیستم؟
    با تمام وجودم دعا می کردم که حرفش را تصحیح کند. ولی او هیچ حرفی نزد. دستش را از روی دستم کنار کشید و نگاهش را به سمتی دیگر گرفت. قلبم تابحال بارها از این رفتارهایش شکسته بود ولی این بار هم باز دردش گرفت.
    می توانستم همان جا و همان لحظه شروع به گریه کنم. مطمئن بودم که توانایی اش را داشتم. ولی گارسون با دو ظرف در دستش به سمتمان آمد و بغض من در گلو حبس شد. همینم مانده بود که جلوی یک گارسون غریبه زیر گریه بزنم. حتما او هم مثل بقیه ی مردم پیش خودش به این نتیجه می رسید که من حال بهم زن هستم. هر چند گریه کردن یا نکردنم فرق چندانی هم با هم نداشتند. من در هر حالتی زشت بودم؛ وقتی تلاش می کردم زشت بودم، وقتی ضعیف بودم زشت بودم، حتی نفس کشیدنم هم زشت بود. اصلا هیچ سناریو ای وجود نداشت که من در آن زشت نباشم. بنابراین وقتی که جاستین به چیز برگر آبدار و بزرگ خودش گاز می زد، با سالادم بازی کردم. مصممم بودم که دوباره همان کسی بشوم که قبلا بودم.


    ************************
    آخرین دفعه ای که به این اندازه دلواپس بودم، وقتی بود که در یک استادیوم بزرگ ایستاده بودم و منتظر بودم تا برنده های مسابقه ی ر*قـ*ـص گروهی ای که برای تشویق تیم فوتبال آماده کرده بودیم را اعلام کنند. رقابت بین من و یک دختر بلوند از مدرسه ی خصوصی ای بود که تابحال هیچ کس درباره اش نشنیده بود. هر دو از شدت استرس پاهایمان می لرزید. وقتی که اسم مرا به عنوان برنده اعلام کردند گریه ام گرفته بود.
    وقتی که اسمم به عنوان دختر چاقی که می خواست وزن کم کند اعلام شد، "تقریبا" گریه ام گرفت. زن پشت میز داشت دستش را روبروی صورتم تکان می داد تا توجهم را به خودش جلب کند. چیزهایی که قبلا به من گفته بود را دوباره تکرار کرد: مربی ام در یکی از اتاق ها منتظر من بود. او راه را به من نشان داد و من با لبخندی نگران به همان سمتی که نشانم داده بود حرکت کردم.
    با تمام وجودم می خواستم که این راهروی کوتاه بین من و دفتر مربی ام هیچگاه تمام نشود. ولی بخشی از وجودم می دانست که این کار باید انجام شود. جاستین گفت که بابت انجام این کار به من افتخار می کند. باید مطمئن می شدم که از نظرش پشیمان نمی شود.
    در باز بود ولی کسی در اتاق نبود. صدایی در سرم از این که مربی در اتاق نبود خوش حالی کرد. شاید می توانستم سریع از همان جا فرار کنم و وانمود کنم که هیچوقت ثبت نام نکرده بودم. ناگهان کسی از پشت سرم گفت:
    _ تو باید دلایلا باشی.
     
    آخرین ویرایش:

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    از جا پریدم و آنقدر سریع چرخیدم که تقریبا تعادلم بهم خورد. مردی با موهای قهوه ای روشن و فرهای بزرگ و چشمانی سبز پشت سرم ایستاده بود. به نظر می آمد هدیه ای باشد که از طرف بهشتیان فرستاده شده! با اینکه تی شرتی آزاد و سفید پوشیده بود عضله هایش کاملا معلوم بودند. صدایی در سرم به خاطر اینکه به هیکلش توجه کرده بودم سرم جیغ کشید ولی او واقعا خوش هیکل بود! با صدایی گرم و لبخندی روی لب گفت:
    _ ببخشید که ترسوندمت.
    وقتی لبخند زد روی گونه اش چال افتاد. خدای من، نه! این کار را با من نکن. من من کنان گفتم:
    _ او...اوه! چیزی نیست.
    خودش را معرفی کرد:
    _ از دیدنت خوش حالم دلایلا. من هری هستم و قراره مربیت باشم. یه چند تا فرم هستش که باید قبل از شروع کارمون پر کنی. اشکالی که نداره؟
    با خجالت با او دست دادم. سریع دستم را کشیدم و سرم را تکان دادم. زمزمه کردم:
    _ نه اشکالی نداره.
    دنبالش کردم و روی صندلی نشستم. چطور انتظار داشتند با وجود فردی که انقدر روی فرم بود و مرا قضاوت می کرد، وزن کم کنم؟ گفت:
    _ خب، اول از همه، سابقه ی پزشکی. اونایی رو که صدق می کنن تیک بزن و اونایی که صدق نمی کنن رو خالی بذار. اگه چیزی داری که بخوای اضافه کنی پایین صفحه براش جا هست.
    برگه را از او گرفتم و شروع کردم به پر کردنش. بعد از گرفتنش نگاهی در آن گرداند تا مطمئن شود که امضای من پایین برگه هست. برای یک لحظه روی لیست مکث کرد و اخم هایش در هم گره خورد. نگاهش را به سمت من برگرداند. برای لحظه ای نفسم از تصور اینکه به من بگوید که بیش از حد چاق هستم و نمی تواند کمکی به من کند گرفت. ولی او در عوضش با صدایی آرام پرسید:
    _ نوشتی چاقی مفرط داری؟
    در حالی که گونه هایم سرخ شده بود نگاهم را پایین انداختم و سر تکان دادم. گفت:
    _ دلایلا! یه تفاوت خیلی بزرگ بین چاق بودن و چاقی مفرط داشتن هست.
    در حالی که هنوز هم به چشمانش نگاه نمی کردم زمزمه کردم:
    _ من گنده ام.
    آهی کشیدم و ادامه دادم:
    _ فکر می کنم کاملا توی این دسته جا میشم و دکترم هم تائید کرده.
    هری برای لحظه ای ساکت بود تا اینکه بالاخره صدای کشیده شدن خودکارش را روی کاغذ شنیدم. سرم را به آرامی بالا بردم و او را در حالی که دور چاقی مفرط چند دایره ی قرمز می کشید تماشا کردم. سرش را بالا آورد و به من نگاه کرد. دیگر برای اینکه نگاهم را از او بگیرم دیر شده بود. چشمانش مثل آهنربا گیرا بودند.
    _ دکتر ها برای فهمیدن این موضوع به بی ام آی (مترجم: شاخص توده ی بدنی) نگاه می کنن ولی اگه نظر منو بخوای، آدما چاقی مفرط ندارن تا زمانی که نتونن روی پاهاشون وایستن یا زندگیشون به خاطر چاقی به خطر بیافته. "چاقی مفرط" خیلی کلمه ی یه جوری ایه! می دونی؟
    _ خب، آره! ولی وقتی پای سلامتی میاد وسط...
    حرفم را ادامه ندادم. هری گفت:
    _ بیا. بذار وزنتو بگیریم. اون موقع شاید بهتر بفهمم واسه چی یه همچین فکری می کنی.
    چشمانم بزرگ شدند و ناخودآگاه دستانم را دور شکمم حلقه کردم. تا حالا اصلا حواسم نبود که یک آدم کاملا غریبه قرار بود وزنم را بفهمد و اصلا برایش آماده نبودم. حتما متوجه حالت دفاعی ام شده بود چون لبخندی کوچک روی لبانش نشست و گفت:
    _ من اینجا نیستم که تو رو قضاوت کنم دلایلا! من اینجا هستم که کمکت کنم. اینو یادت باشه.
    در دفترش یک ترازو داشت. یک متر هم کنارش روی دیوار نصب شده بود. با کمرویی کفش هایم را در آوردم ، نفسی عمیق کشیدم و روی ترازو ایستادم. نمی خواستم به وزنم یا صورت هری وقتی که آنرا می خواند نگاه کنم. نمی خواستم صدای ترازو را وقتی رویش می ایستادم و یا صدای خنده ی هری را وقتی که عدد روی آنرا می خواند بشنوم. البته که هری نخندید ولی من خندیدن او را بارها و بارها در ذهنم تصور کردم. هری گفت:
    _ 182 پوند.(مترجم: حدودا هشتاد و سه کیلوگرم)
    عدد را روی برگه اش یادداشت کرد و گفت:
    _ حالا اگه ممکنه بیا زیر متر و پاهاتو به دیوار بچسبون و جفتشون کن... شصت و پنج اینچ(مترجم: تقریبا صد و شصت و پنج سانتی متر)
    نگاهی پرسشگرانه به او انداختم. از نگاهم خنده اش گرفت و رفت به سمت کامپیوترش. در حالی که دستانم هنوز دور شکمم حلقه شده بودند کفش هایم را پا کردم و به او که داشت اطلاعات را در کامپیوترش ثبت می کرد نگاه انداختم. به آرامی دستانم را از دور خودم باز کردم و سر جایم نشستم. هری گفت:
    _ بذار برات یه مثال بزنم. فکر کن یه زن روبروت ببینی که وزنش دویست پوند باشه و یه زن دیگه داشته باشی به وزن سیصد پوند. کدومشون قراره بزرگتر به نظر بیاد؟
    _ دومی.
    _ دقیقا. حالا اگه قرار باشه هر دو رو کنار هم بذاری کدوم یکیشون به نظرت چاقی مفرط داره؟
    _ دومی
    _ حالا متوجه میشی دارم چی میگم؟
    _ یه جورایی.
    خندید و گفت:
    _ همینم خوبه. خب، حالا می خوام یه سری سوال ازت بپرسم، فقط برای اینکه بهتر بشناسمت. بعدش هم بهت یه چند تا حرکت ساده میدیم که بفهمم در چه حالی. قبوله؟
    شانه ام را بالا انداختم. سوال هایش شامل این ها می شد: تاریخ تولدم کی بود( هفته ی بعد)، وزن ایده آلم چه بود، از کی روی وزنم حساس شده بودم و غیره ولی یکی از سوال هایش بیشتر از همه حالم را بد کرد: داری برای چه کسی وزن کم می کنی؟ کاملا معلوم بود که جواب این سوال باید خودم می بودم. که بخواهم اعتماد به نفس بیشتری داشته باشم، که سلامتی ام به خطر نیافتد. ولی در هر حال، هری به نظر آدم خوبی می آمد. چرا باید به او دروغ می گفتم؟
     
    آخرین ویرایش:

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    جواب دادم:
    _ برای نامزدم.
    سرش را تکان داد و پرسید:
    _ چند وقته که باهم نامزدید؟
    با نفسی عمیق، دستی درون موهایم کشیدم و جواب دادم:
    _ هفت سال. داره میشه هشت.
    _ واقعا؟ شما دوتا باید خیلی همدیگه رو دوست داشته باشین.
    روی صندلی ام لرزیدم. مغزم به دو بخش تقسیم شده بود که هرکدام با دیگری در حال جنگ بودند. با من و من گفتم:
    _ دوستش دارم. یعنی... همدیگه رو دوست داریم... همدیگه رو.
    دلم میخواست خودم را بزنم. به نظر می آمد که هری میخواست حرفی بزند. ولی تصمیم گرفت ساکت بماند. خدا را شکر که بحث را عوض کرد:
    _ خیله خب، من یه برنامه ی غذایی برات دارم که از فردا شروع کنی. ولی الان بذار بریم سراغ حرکات ورزشی، اوکی؟
    به دنبالش از دفتر خارج شدم و تی شرتم را که بالا رفته بود و داشت همه ی چربی های رانم را به نمایش می گذاشت تا بیشترین حد ممکن پایین کشیدم.
    حرکات ساده اش شامل دراز نشست و اسکوات( یک نوع حرکت ورزشی برای تقویت عضلات ران و باسـ ـن) و چند حرکت کششی می شدند. وقتی انجامشان می دادم دلم می خواست از شدت بی عرضگی به سمتی بچرخم و گریه کنم.
    هری به طرز تعجب آوری حتی با اینکه در تمام مدت من تلاش می کردم از زیر کار در بروم صبور بود که باعث شد حتی بیشتر احساس ترحم برانگیز بودن بکنم.
    در نهایت حداکثر بیست تا حرکت کششی و پنج تا اسکوات رفتم و حتی نتوانستم یک بار دراز نشست بروم. از خودم عصبانی بودم و این حقیقت که این فقط جلسه ی اول بود باعث می شد دلم بخواهد جیغ بکشم. یعنی بقیه ی جلسات هم همینطور بودند؟ می خواستم گریه کنم، می خواستم فریاد بکشم. می خواستم از دید همه ی مردم جهان دور شوم و خودم را در گوشه ای تنگ و تاریک گلوله کنم. هیچ کس نباید مرا می دید. من یک منظره ی حال بهم زن بودم. احمق و حال بهم زن و بدرد نخور. او می گفت:
    _ دلایلا. خوبه. میتونی یه کم استراحت کنی.
    ولی من گوش نمی کردم. سرم داشت می تپید. شاید هم ضربان زیاد قلبم بود. در هر صورت، خسته و غمگین بودم و داشتم در تنفر از خودم غرق می شدم. نمی توانستم تحمل کنم که جلوی او اینطور بایستم؛ مثل یک شکست خورده. زمزمه کردم:
    _ دیگه نمیتونم.
    و خودم را روی زمین رها کردم. این همه نفس زدن به خاطر حمله ی عصبی بود یا حرکت بیش از حد؟ نگاه نگران هری به نظر صادق می آمد ولی وقتی دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید دیگر دیر شده بود چرا که اشک هایم از گونه هایم روان شده بودند. از جایم بلند شدم و به طرف در حرکت کردم. من یک احمق و حال بهم زن و بدرد نخور بودم.
    حالت صورتش حالا به نظرم مسخره می آمد. البته که مسخره و غیر واقعی بود. او تا وقتی که پولش را می گرفت اصلا به من فکر هم نمی کرد. این ها همه اش یک تله بود. همه شان همین کار ها را می کردند. کاری می کردند که تو فکر کنی واقعا به تو اهمیت می دهند ولی در واقعیت فقط داشتند به تلاش بی فایده ات می خندیدند.
    به احتمال زیاد او همین الان در دفترش انقدر خندیده بود که شکمش داشت از شدت خنده درد می گرفت و من، من در ماشینم نشسته بودم و سرم روی فرمان بود و شکم دردم از شدت عصبانیت و سرخوردگی و گریه هایی که کرده بودم بود.

    *******
    وقتی وارد خانه شدم میل عجیبی به این داشتم که تمام خوراکی های آشپزخانه را دور بریزم. می خواستم حتی کوچکترین وسوسه را هم کاملا از زندگی ام پاک کنم و این دقیقا همان کاری بود که انجام دادم. حتی نمیدانستم که هنوز دارم گریه می کنم یا نه؛ در آن لحظه از هیچ چیز مطمئن نبودم. احساس تنفر و حال بهم خوردگی از خودم تمام چیزی بود که در مغزم می گذشت.
    کابینت بالایی را که هله هوله ها را آنجا نگه می داشتیم باز کردم. تمام کیک ها و شکلات ها و چیپس ها را بیرون کشیدم و روی زمین پرت کردم. می خواستم فقط جیغ بکشم بلکه آن احساس گرسنگی در شکمم فراموش شود. از این شکم نفرت انگیز و بیش از حد جلو آمده ی لعنتی ام متنفر بود.
    در آن لحظه، حتی دیگر به کارهایم فکر هم نمی کردم. چشم هایم به هر چیز خوردنی ای که می خورد، روی زمین پرتش می کردم. دستانم آنها را می شکست و بسته بندی شان را پاره می کرد و پاهایم لگدشان می کرد. حالم طوری بود که از گریه کردن خودم عصبانی بودم ولی هرچقدر بیشتر تلاش می کردم گریه ام را متوقف کنم، بلند تر گریه می کردم. بدنم از این گریه ها و آن همه تحرک برای نابودی خوراکی های آشپزخانه درد می کرد.
    صدای باز شدن قفل در به گوشم رسید. بلافاصله نفسم در سـ*ـینه ام حبس و گریه ام قطع شد. جاستین خانه بود. خدای من! چه حماقتی کرده بودم؟ اگر جاستین این ریخت و پاش را ببیند...
    بلافاصله خم شدم و شروع به جمع کردن کردم. ولی دیگر خیلی دیر شده بود. صدای فریادش آنقدر بلند بود که مطمئن بودم همه ی همسایه ها آنرا خواهند شنید.
    _ چه غلطی داشتی اینجا می کردی دلایلا؟
    در حالی که اشک های روی صورتم را پاک می کردم شجاعت نگاه کردن در چشمانش را پیدا کردم. زمزمه کردم:
    _ من متاسفم. نمی خواستم...
    با فریاد به همه ی خوراکی هایی که روی زمین ریخته شده بود اشاره کرد. صدایش در کل خانه می پیچید.
    _ اینایی که همشونو به گند کشیدی رو من برای هر قرونشون زحمت کشیدم. به چه جرئتی به این نتیجه رسیدی که می تونی همه شونو نابود کنی؟
    دوباره عذر خواهی کردم:
    _ متاسفم. من حالم بد بود و...
     
    آخرین ویرایش:

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    سلام! دوباره خواستم هشدار بدم که این قسمتش خشونت داره توش. خوشحال میشم بیاید تو پروفایلم و برام از خودتون بنویسید. تاحالا توی رابـ*طـ*ـه ای بودید که اینطوری سمی باشه؟ شماها چطوری ازش خارج شدید؟ چقدر احساس دلایلا رو درک می کنید؟

    با عصبانیت قهقهه زد. دستش را روی صورتش کشید و گفت:
    _ فقط به خاطر اینکه نمی تونی خودتو موقع خوردن کنترل کنی دلیل نمیشه که اینجوری رفتار کنی. من متاسفم که تو چاقی دلایلا! ولی منم به اندازه ی تو از خوردن این خوراکی ها لـ*ـذت می برم. فقط اینکه من می دونم که کی باید جلوی شکممو بگیرم و تو نمی دونی.
    با نگاه تحقیر برانگیزش داشت ذوبم می کرد. بغضی را که در گلویم بود فرو دادم و گفتم:
    _ جاستین، من دارم تلاشمو می کنم.
    از اینکه انقدر کوچک و ترحم برانگیز به نظر می آمدم متنفر بودم. من ضعیف و مسخره بودم.
    همان جمله ی کوچک طاقتش را طاق کرد. یکی از جعبه های خوراکی را با پایش به سمتم پرت کرد. خوشبختانه به گوشه ی چشمم خورد و آنقدر ها هم محکم نبود که جایش باقی بماند. می خواستم صورتم را با دستانم بپوشانم ولی او یقه ام را گرفت و مرا از زمین بلند کرد. مرا به دیوار کوبانده بود و داشت گردنم را محکم فشار می داد. فشارش را متوقف نمی کرد. حتی وقتی که شروع به نفس نفس زدن کردم هم فشارش را کم نکرد. فریاد زد:
    _ تک تک چیزایی رو که از بین بردی دوباره جایگزین می کنی. فهمیدی؟ تا آخر این هفته بهت وقت میدم که آشپزخونم دقیقا مثل دیروز پر باشه. مفهومه؟
    بدون اینکه نفسی برای تولید صدا داشته باشم، لب هایم تکان خوردند. مثل یک ماهی بودم که از آب بیرون آمده بود.
    _ ولــ....ی...ولی مـ...ن...اونقدر...در...نمیارم...
    وقتی فشارش حتی از قبل هم بیشتر شد متوجه شدم که باید دهانم را بسته نگه می داشتم.
    _ پس یه شیفت دیگه بگیر دلایلا، یه کار دیگه پیدا کن. قرار نیست مثل یه حیوون رفتار کنی و از زیرش در بری.
    و بالاخره مرا با انزجار به زمین انداخت. دوباره نگاهش را به من که روی زمین داشتم برای رساندن کمی هوا به بدنم می جنگیدم برگرداند و گفت:
    _ و بهتره تا قبل از اینکه از حموم بیام بیرون اینجا رو تمیز کنی.
    و در حالی که به سمت حمام حرکت می کرد یکی دیگر از بسته ها را سر راهش به طرفی لگد کرد.


    ************************
    روز بعد، شروع کردم دنبال کار دیگری گشتن. در حال حاضر من یک فروشنده در پاساژ لباس بودم و سه شنبه ها و چهارشنبه ها کار می کردم. شاید بعضی وقت ها شنبه و یکشنبه ها هم کار می کردم ولی نه همیشه. بعد از تمام شدن دبیرستان در کالج ثبت نام کرده بودم ولی هنوز چهار ماه نگذشته بود که به این نتیجه رسیدم که نمیتوانم آن را ادامه بدهم. رشته ام وکالت بود. ولی برایش ساخته نشده بودم.
    جاستین هنوز هم در کالج مشغول به تحصیل بود. بورسیه ی ورزشی گرفته بود و تصمیم داشت یک فوتبالیست حرفه ای بشود. از همان دوران دبیرستان ورزشکار بود و مصمم بود که به این آرزویش برسد. من همیشه او را برای رسیدن به این رویایش حمایت کرده بودم. وقتی در دبیرستان بودیم، من عضو تیم دخترانی بودم که فوتبالیست ها را تشویق می کردند و برایشان شعر می خواندند.(مترجم: در زبان فارسی برای کلمه ی cheerleader معادل خوبی پیدا نکردم.) می دانم که تصورش سخت است، ولی من همیشه هم همینقدر... چاق و حال بهم زن نبودم.
    تصمیم گرفتم که سری به سوپرمارکت بزرگ محله بزنم. ساعت کاری شان به برنامه ی من، یا در واقع همان جلسات ورزشم، می خورد. با اینکه جلسه ی قبل فرار کرده بودم، هنوز هم می خواستم خودم را مجبور کنم که جلسه های بعد را شرکت کنم. احتیاجی که به تغییر داشتم برایم مهم تر از هر چیز دیگری بود. انگار کسی در ذهنم حک کرده بود که هنوز کافی نیستم و احتیاج به تغییر دارم.
    وقتی که داشتم از سوپرمارکت بیرون می آمدم، ناگهان تلفنم زنگ خورد. با دلواپسی متوجه شدم که شماره ی باشگاهم است. سـ*ـینه ام سنگین شد. باید جواب می دادم؟ می توانستم فردایش بدون اینکه به رویم بیاورم که کسی به من زنگ زده پیششان بروم؟ اصلا برای چه زنگ زده بودند؟ چه چیزی می خواستند بگویند؟ انتخاب برایم به طرز عجیبی مشکل بود.
    در نهایت ترس به من غلبه کرد و اجازه دادم که تلفن به پیغام گیر منتقل شود؛ اگر پیام مهمی داشتند حتما پیغام می گذاشتند.
    داخل ماشین شدم و با دلواپسی به تلفنم خیره شدم. با شجاعت قفلش را باز کردم و قبل از اینکه بتوانم دوباره از ترس جلوی خودم را بگیرم، پیغام صوتی را باز کردم. صدای هری در ماشین پیچید:
    _ سلام دلایلا! من هری هستم. امیدوار بودم که می تونستم باهات مستقیم صحبت کنم و ببینم که جلسه ی بعدی رو خواهی اومد یا نه. خودم که خیلی امیدوارم دوباره همدیگه رو ببینیم. یادت باشه که تغییر به تلاش زیاد احتیاج داره و این تلاش زیاد هیچ خجالتی نداره. اگه قصد داری که برگردی، من توی پارک جلوی باشگاه سر همون ساعت کلاسمون منتظرت هستم. فکر می کنم توی یه فضایی به غیر از فضای گرفته و پر رقابت باشگاه راحت تر باشی. در هر حال، روز خوبی داشته باشی، امیدوارم فردا ببینمت.
    آنقدر صدایش مهربان و خوب به نظر می آمد که حالم بد شد. باید پیغامش را حذف می کردم ولی به دلایلی این کار را نکردم. موبایلم را دوباره در جیبم گذاشتم و ماشین را روشن کردم. از اینکه باید به پارک می رفتیم خوش حال نبودم. در برابر غریبه ها ورزش کردن، نشان دادن تمام ضعف هایم به مردم، از همه ی اینها بدم می آمد. همین که هری باید تمام آنها را می دید به اندازه ی کافی افتضاح بود. مطمئن بودم که او هیچوقت چیزی را که دیروز دیده بود فراموش نمی کرد.
    آن شب، با افکاری درهم و برهم به خواب رفتم. تمام این داستان های مربی خصوصی و جلسات تمرین اصلا می توانست دردی را دوا کند یا من فقط داشتم پول و زمانم را هدر می دادم؟ با پولی که برای این جلسات داده بودم و پولی که برای خرید خوراکی های جاستین باید می دادم، زندگی به احتمال زیاد این ماه برایم خیلی سخت می شد. حتی فکر کردن به اینکه چطور می خواهم همه چیز را درست هندل کنم هم وحشتناک بود. ولی در بین همه ی آن افکار، یکی از همه هولناک تر و ماندگارتر بود: چرا جاستین هنوز خانه نیامده بود؟
     
    آخرین ویرایش:

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران

    ************************
    وقتی به پارک رسیدم، هری را با نگاه اول پیدا کردم؛ روی یک نیمکت دراز کشیده بود و دست هایش را زیر سرش گذاشته بود و یکی از پاهایش را جمع کرده بود. دست راستم را ناخودآگاه دور بدنم حلقه کردم نمیدانم چرا مضطرب شده بودم. او یک بار یکی از شکست های مفتضح مرا در جلسه ی قبل دیده بود، ولی همچنان "امیدوار" بود که من به تلاش کردن ادامه دهم. دلم می خواست باور کنم که از ته قلبش این حرف را می زند. ولی چیزی در سرم مرا از آن منع می کرد. به آرامی گفتم:
    _ ببخشید که دیر شد.
    به سمتم چرخید . در برابر نور شدید خورشید چشمانش نیمه بسته شدند. یک لحظه فکر کردم لبخند زده ولی شاید هم فقط حالت صورتش در برابر نور بود. جواب داد:
    _ اصلا دیر نکردی.
    یکی از دستانش را از زیر سرش در آورد تا موبایلش را نگاه کند و بعد ادامه داد:
    _ مگه اینکه بخوایم خیلی دقیق باشیم که اون موقع حدودا دو دقیقه دیر کردی!
    خنده دار بود. من وقتی برای دیدن جاستین دو دقیقه دیر می کردم، جوری به نظر می آمد که گویا می خواهد همان جا خفه ام کند. ولی برای جلسه ی ورزش با هری دو دقیقه دیر کرده بودم و او داشت مرا به خاطر وسواسم روی ساعت مسخره می کرد! به شوخی گفتم:
    _ قصد داری تا آخر روز همونجوری روی نیمکت بخوابی؟ چون که من خیلی تو یه جا خوابیدن و کاری نکردن پایه ام!
    خنده ای کرد و صاف روی صندلی نشست. دستی در موهایش فرو برد و گفت:
    _ خیله خب! یه قراری می ذاریم، این جلسه رو باهام همکاری می کنی و نمی پیچونیم، تکرار می کنم: منو نمی پیچونی! بعدش می تونیم یه چند دقیقه ی آخرو از زیر کار در بریم! چطوره؟
    گونه هایم قرمز شدند. امیدوار بودم که به نظر بیاید به خاطر آفتاب باشد. گفتم:
    _ از زیر کار در رفتن یعنی تنبلی و چاقی!
    هر دستش را در هوا تکان داد و گفت:
    _ دیگه انقدم فنی بهش نگاه نکن! وزن کم کردن خیلی آسون تر از چیزیه که به نظر میاد!
    با لبخند ادامه داد:
    _ خب، می دونم که جوابت به احتمال زیاد منفیه، ولی آماده ای ورزش کنیم؟
    _ نه.
    _ عالیه!
    از روی نیمکت بلند شد. حداقل ده سانت از من بلندتر بود. باید نگاهم را به سمت دیگری می گرفتم تا احساس کوتوله بودن نکنم. گفتم:
    _ خب، حالا واسه چی توی این گرما اومدیم پارک؟
    _ به دور و برت نگاه کن دلایلا. چیزی نظرتو جلب نمی کنه؟
    دستم را از دور خودم رها کردم و در حالی که کمی گیج شده بودم که نگاه کردن به دور و بر چه ربطی به سوال من دارد کاری را که گفته بود انجام دادم.
    یک کلاس یوگا پر از پیرمرد و پیرزن های خندان روبروی فواره در حال برگزاری بود، در کنارشان مردی کت و شلوار پوش روی نیمکت نشسته بود و داشت روزنامه می خواند. زنی میانسال در سمت دیگر نیمکت نشسته بود و به نظر می آمد که پشت تلفن سرگرم بحث خیلی مهمی باشد. پدر و دختری کنار حوضچه ای که در پارک بود مشغول غذا دادن به ماهی ها بودند. در نهایت شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:
    _ دارم مردمو می بینم.
    چشمانش را گرداند و گفت:
    _ خیلی لطف می کنی!
    _ من هیچ نظری ندارم که ازم می خوای چی رو ببینم.
    _ یه دفعه ی دیگه تلاش کن.
    می خواستم با او بحث کنم. ولی آنقدر چشمانش جدی بودند که احساس می کردم چیز مهمی در این پارک وجود دارد که آنرا نمی بینم. چیزی آن دور و بر بود که او می خواست من به آن توجه کنم و به احتمال زیاد اگر خودم آنرا پیدا نمی کردم به من نمی گفت که چیست.
    پس دوباره نگاه کردم. دختری روی چمن ها نشسته بود و کتابی روی پاهایش باز بود. مردی پیر پشت یک میز نشسته بود و ساندویچی نیمه خورده شده روبرویش بود. می خواستم بی خیالش شوم و از هری بخواهم که منظورش را روشن بیان کند که متوجه کسی شدم؛ مردی با اضافه وزن که به نظر هم سن من می آمد، هدفون هایش روی گوشش بود و تی شرتی گشاد پوشیده بود که تقریبا به زانوانش می رسید. تمام بدنش خیس عرق بود ولی همچنان داشت می دوید. فقط یک لحظه برای خوردن آب توقف کرد و دوباره به راه افتاد. به قدری خسته به نظر می آمد که ممکن بود هر لحظه به زمین بیفتد و دیگر هیچوقت بلند نشود. ولی اراده اش محکم تر از این بود که توقف کند. هری گفت:
    _ تقریبا دو ساعته که اینجاست.
    نگاهم را به سمت هری برگرداندم. ادامه داد:
    _ تمام مدت داشت می دوید. بعدش برای چند دقیقه رفت و با یه ظرف سالاد برگشت. سالادشو با کلی آب خورد، و بعد دوباره شروع کرد به دویدن. کاملا می تونی ببینی که داره از تمام وجودش کار می کشه. فکر می کنی برای چی داره انقدر به خودش سخت می گیره دلایلا؟
     
    آخرین ویرایش:

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    با صدایی که آرام تر از نجوا بود جواب دادم:
    _ می خواد تغییر کنه. از اینکه دوباره به خودش توی آینه نگاه کنه و از چیزی که می بینه متنفر باشه خسته شده.
    نگاه هری جوری بود که انگار تا اعماق وجودم را می دید. انگار با همان کلمات کوچکی که من گفتم، خیلی چیزها درباره ام فهمیده بود. گفت:
    _ چند وقت بعد از اینکه اومدش بهش گفتم که باید استراحت کنه. ولی بهم گفت که اگه بیشتر از مدتی که باید غذا بخوره بشینه، دیگه بلند نمیشه و اینکه به همین تازگی یه رژیم جدید رو شروع کرده. و اینا تمام حرفایی بودن که می تونست به من بزنه و بعدش بلند شد که سریع تر به ورزشش برسه.
    _ پس تو می دونستی که قراره اینجا باشه؟
    _ آره. چند روز قبل هم که با دختر خواهرم برای پیک نیک اومده بودیم اینجا بود. اومد پیشمون و ازمون پرسید که بطری آب داریم یا نه؟ چون که معمولا خودش بطریشو میاره ولی اونروز یادش رفته. از همون موقع حدس زدم امروزم میاد و درست هم حدس زده بودم!
    لبخند با افتخاری به این نظریه اش زد و بعد ادامه داد:
    _ به علاوه ی اینکه فکر کردم یه جای دیگه ورزش کردن می تونه برات بهتر باشه. باشگاه معمولا خیلی شلوغه و پر از آدماییه که بعضیاشون خیلی رو فرمن و فکر کردم شاید جلسه ی قبل همین باعث شده که حالت بد شه.
    تائید کردم:
    _ من از باشگاه ها متنفرم! مخصوصا به همون دلیل! آدما توش می تونن خیلی... قضاوتت کنن.
    _ دقیقا قضیه همینه دلایلا! تو فکر می کنی که مردم اونجا تو رو قضاوت می کنن و برات لقب می ذارن، ولی در حقیقت در اکثر مواقع فقط خودتی که یه همچین فکرایی راجع به خودت می کنی. ولی اینجا، مردم خیلی بیشتر درگیر زندگی خودشونن. به سختی دوبار نگاهت می کنن حتی اگه اون یه دفعه هم نگاهت کنن! هیچ کس اهمیتی نمیده دلایلا! تو برای اونا یه غریبه ای.
    هیچوقت به این قضیه آنطور نگاه نکرده بودم. هر چند، من نگاه های مردم را روی خودم حس می کردم. من لقب هایی را که رویم می گذاشتند حس می کردم. این نمی توانست فقط تخیل من باشد. مردم کسانی را که لاغر نیستند دوست ندارند. آدم چاقی مثل من، باعث رنجش دور و بری هایش می شود. می شود یک مانع گنده در زندگی شان که نمی توانند از رویش بپرند!
    _ تو الان کسی رو می بینی که تماشات بکنه؟
    لب هایم را روی هم فشار دادم و به دور و برم نگاه کردم.
    _ نه.
    _ دقیقا!
    نمی توانستم منکر این قضیه شوم که این حرف هایش باعث شد حالم کمی بهتر شود، ولی هنوز کاملا قانع نشده بودم. خیلی بیشتر از اینها در این زندگی دست و پا می زدم که به همین راحتی ها نظرم راجع به همه چیز تغییر کند. هری دست هایش را به هم زد و گفت:
    _ خب، حالا! درباره ی اون حرکتای ورزشی دفعه ی قبل! باهاشون که مشکلی نداری مگه نه؟
    برای یک لحظه ی کوتاه مکث کردم. ولی سرم را به نشانه ی تائید تکان دادم. هری لبخندی زد و گفت:
    _ نظرت چیه قبل از اینکه انجامشون بدیم یه کم دور پارک بدویم؟ برای گرم کردن خوبه.
    از ایده اش انقدر ها هم خوشم نمی آمد. ولی قبول کردم. هری با سخاوت آرام می دوید تا با من هم سرعت شود. به صورت فنی، همین دویدن برای من یک ورزش کامل محسوب می شد! گرم کردن معمولا معنی اش برایم تلاش برای بیرون آمدن از تخت خواب بود و تمیز کردن خانه می شد تحرک و ورزش روزانه ی من! بعضی وقت ها که دیگر می خواستم یک ورزش درست و حسابی کنم، زحمت می کشیدم و نامه ها را از توی صندوق پستی بر می داشتم. خدا را شکر که هری احتیاج نبود که همه ی این جزئیات خجالت آور را بداند. پرسید:
    _ تو حتی یه ذره هم احساس نمی کنی که این دویدن چقدر آرامش بخشه؟
    با صداقت جواب دادم:
    _ راستش، نه! بخوام راستشو بگم واقعا ازش متنفرم!
    هری خندید. هیچ نظری نداشتم که نفس برای خندیدن را از کجا پیدا می کند. البته خب، واضحا از آنجایی که شکمش بر خلاف من نیم متر جلوتر از خودش نبود نفس اضافه می آورد. ناگهان فهمیدم که خودم هم ناخودآگاه لبخند زده ام. من و او با هم کنار می آمدیم و این بیشتر از چیزی بود که آرزو می کردم. ممکن بود به جای او با یک آدم پر از ادا و اطوار روبرو می شدم که فکر می کرد از همه ی جهان بهتر است. یا با کسی که بیشتر به این توجه می کرد که عضلات خودش بزرگتر شود تا اینکه من لاغر شوم. ولی نه! خدا این بار به من لطف کرده بود و من یک مربی مهربان پیدا کرده بودم که به من و خواسته هایم هم توجه می کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    هری سر حرفش ماند! بعد از اینکه یک دور در پارک دویدیم و چند حرکت کششی و تمریناتی را انجام دادیم که به طرز شگفت آوری اینبار می توانستم حداقل نصفه نیمه انجامشان بدهم، خودمان را روی زمین انداختیم و چند دقیقه ی آخر را استراحت کردیم. من روی شکمم خوابیده بودم صورتم در دستانم پنهان بود. ولی او دقیقا با همان استایلی که روی نیمکت خوابیده بود روی علف ها دراز کشیده بود. با خنده گفت:
    _ یه جوری ولو شدی روی زمین که انگار مجبورت کردم دو کیلومتر بدوی و پونصد تا دراز نشست بری!
    _ همین احساسو دارم!
    _ دیگه داری بزرگش می کنی!
    _ نه. دارم چیزی رو که احساس می کنم بهت میگم!
    _ معنیش همونه! تو فقط قشنگ بیانش کردی!
    سرم را بالا آوردم و نگاهش کردم. چشمانش بسته بود و لبخند شیطنت آمیزی روی لبانش بود. باید نگاه مرا احساس کرده باشد زیرا چند ثانیه بعد چشمانش باز شد و نگاهم کرد. گونه هایم گل افتاد. ولی مسلما به خاطر تحرک زیاد بود، نه چیز دیگر! گفتم:
    _ باید به خاطر اینکه منو آوردی توی پارک و جونمو به خطر انداختی ازت شکایت کنم!
    خنده اش بزرگ تر شد:
    _ وای خدای من! چطور تونستم همچین کاری باهات بکنم؟
    می خواستم جوابش را بدهم ولی ساعت تلفنم شروع به زنگ زدن کرد. خودم را بالا کشیدم و موبایلم را روشن کردم. دلم می خواست خودم را بزنم! کاملا مصاحبه ی سوپرمارکت را فراموش کرده بودم. حتما باید به خانه می رفتم و دوش می گرفتم و تا یک ساعت دیگر هم مصاحبه داشتم.
    سریع بلند شدم و گفتم:
    _ من باید برم. کارمون تموم شده دیگه؟ مگه نه؟
    بلند شد و گفت:
    _ آره. آره. همه چی خوبه؟
    سر تکان دادم و گفتم:
    _ آره. مصاحبه دارم برای یه کار نیمه وقت.
    دوباره لبخند زد و سر تکان داد.
    _ موفق باشی.
    _ ممنون.
    _ جمعه می بینمت دیگه، مگه نه؟
    لبخندی زدم و سرم را تکان دادم. گفتم:
    _آره. حتما می بینمت.


    ************************
    بعد از کلی دلهره نه تنها در سوپرمارکت استخدامم کردند بلکه توانستم اکثر خوارو بار هایی را که از بین بـرده بودم دقیقا همانطور که جاستین خواسته بود، دوباره بخرم. دیگر هیچ پولی برای این ماهم باقی نمانده بود و هنوز هم تمام وسایل را بر نگردانده بودم، ولی وقتی که جاستین شب جمعه به خانه برگشت و کابینت های پر را دید، رضایتش تمام چیزی بود که برای گذراندن این ماه سخت احتیاج داشتم.
    آن شب نشست و باهم فیلم دیدیم. حس خوبی داشت که بتوانم کنارش روی مبل لم بدهم. چند وقتی می شد که همچین فرصتی برای با او بودن پیدا نمی کردم. او هیچوقت خانه نبود و وقتی هم که پیدایش می شد، اعصابش بهم ریخته بود و از خیلی وقت پیش این را برایم روشن کرده بود که وقتی که اعصابش بهم می ریخت، به نفعم بود که زیاد به پر و پایش نپیچم چون نمی خواست نگاهش به من بیافتد. نمی توانستم او را از این بابت سرزنش کنم. وقتی مرا نگاه می کنی چندش به نظر می آیم و وقتی لمسم می کنی حتی چندش تر.
    هری را جمعه صبح همانطور که قول داده بودم در پارک ملاقات کرده بودم. ولی هنوز هم او از دیدن من کمی شگفت زده به نظر می آمد. و همینطور، با اینکه نمی توانستم درک کنم چرا، به نظر می آمد با دیدن من خیالش هم راحت شده بود.
    همان برنامه ی جلسه ی قبل را انجام دادیم. البته منهای آن سخنرانی الهام دهنده و به علاوه ی یک دور دیگر دویدن دور پارک. در اواسط دور دوم دیگر نفسم بالا نمی آمد هری اطمینان داد که کاملا قابل درک است و می توانیم جلسه ی بعد دور دوم را هم تمام کنیم. این در حالی بود که خودش حتی یک قطره ی عرق هم نریخته بود! از او پرسیده بودم:
    _ تو رو مربی من کردن که زجرم بدن، نه؟
    یکی از ابروهایش را بالا برد و پرسید:
    _یعنی چی که زجرت بدن؟
    حتی قبل از گفتنش هم لپ هایم سرخ شده بود. پس در حالی که نفس نفس می زدم و دست هایم روی پاهایم بود نگاهم را به زمین دوختم و گفتم:
    _ به احتمال زیاد اگه الان یه مرد هشتاد ساله هم بودی باز می تونستی ازم تو مسابقه ی دو ببری! و به احتمال زیاد هنوز هم تو هشتاد سالگیت از من خوش قیافه تری!
    _ الان داشتی به طور غیر مستقیم از ظاهر من تعریف می کردی؟
    به او زل زدم. داشت با خنده به من نگاه می کرد و شیطنت از چشم هایش می بارید. انگشتم را تهدیدانه به سمتش گرفتم و گفتم:
    _ حرف تو دهن من نذار!
    هرچند حتی اگر تهدیدش هم می کردم انقدر تنبل بودم که هر دومان خوب می دانستیم عملی اش نخواهم کرد. هری دستانش را در هوا بالا گرفت و گفت:
    _ من اصلا همچین کاری نکردم!
    برای چند ثانیه مکث کرد و بعد پرسید:
    _ یعنی تو فکر می کنی من زشتم؟
    با دستم به پیشانی ام زدم و او غش غش شروع به خنده کرد.
    شنبه صبح، جاستین با مهربانی بیدارم کرد و وقتی مشغول مسواک زدن بودم، درست مثل زمانی که در دبیرستان بودیم نگاهم کرده بود و به آرامی پیشانی ام را بـ*ـوسـ*یده بود. رفتارش با من سردرگمم می کرد. بعضی روزها همینقدر مهربان و خوب بود و بعضی روزها طوری رفتار می کرد که گویا من لیاقت او را نداشتم. واقعا کدام رفتارش را باید باور می کردم؟ من نمی توانستم وقتی که بخشی از او که عاشقش بودم هنوز وجود داشت، از او دست بکشم.
     
    آخرین ویرایش:

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    سلام! اومدم بگم که لطفا حتما تو نظر سنجیه شرکت کنید! خیلی برام مهمه!

    نمی دانم چرا ولی امروز بیشتر از هر روزی داشت مرا به وجود آن بخش از خودش امیدوار می کرد. وقتی که داشتم برای صبحانه تخم مرغ و بیکن(مترجم: ورقه ی گوشت باریک و نمک سود شده ی پهلو و پشت خوک که معمولا کنار غذاهای اصلی سرو می شود و به خاطر نمک سود شدن ماندگاری زیادی دارد.) درست می کردم، در آ*غـ*و*شم گرفت. چانه اش را روی شانه ام گذاشته بود و داشت به کار های من نگاه می کرد. انگار که واقعا در زمان به حرکت در آمده بودیم و به همان خاطرات خوش بازگشته بودیم ولی نمی دانم چرا حتی فکر کردن به آن گذشته دردناک بود. حرفی نزدم. نمی خواستم او را از خودم برانم. من دلم برای همه ی اینها تنگ شده بود. دلم برای "او" تنگ شده بود.
    به سمت یخچال رفت و بعد از اینکه داخلش را نگاه کرد پرسید:
    _ دیگه آب پرتغال نداریم؟
    قلبم به دهانم آمد. آن لحظه ی زیبا تمام شده بود و جایش را به دلهره داده بود. با من من گفتم:
    _ ببخشید، نفهمیدم وگرنـ....
    جاستین با لبخند به طرفم نگاه کرد! او به من "لبخند" زد!
    _ اشکال نداره عزیزم. میای بریم فروشگاه؟ یه سری چیزای دیگه هم هست که باید بخریم.
    نامطمئن از اینکه چرا اینطور مهربان برخورد می کند به او زل زدم. آیا واقعا همان جاستین قدیمی پیش من برگشته بود؟ برقی از شادی در قلبم جهید. جواب دادم:
    _ آره...آره! البته! بعد از اینکه غذاتو خوردی میریم خرید.
    لبخند دیگری به من زد و بعد ظرفی را که صبحانه اش را در آن ریخته بودم برداشت و به سمت پذیرایی حرکت کرد. مرا هم صدا کرد تا کنارش بنشینم. با خوش حالی بدون اینکه شکی به رفتارش بکنم به سمتش رفتم. برق امید کوچک هنوز در قلبم روشن بود. شاید همه چیز واقعا می توانست به حالت اولش بازگردد.
    با ماشین جاستین به فروشگاه رفتیم. این ماشین هدیه ای بود که پدربزرگ و مادربزرگش وقتی دبیرستان را تمام کرد برایش گرفته بودند. با این حال هنوز هم خیلی نو به نظر می آمد. برایش خیلی با ارزش بود. در گذشته بعد از من آنرا از همه چیز در این دنیا بیشتر دوست داشت. تقریبا مطمئن بودم که الان دیگر جای مرا هم گرفته بود.
    جاستین هر وقت به فروشگاه می آمد با دست و دلبازی در راهروها راه می رفت و هر چیزی را که دوست داشت بدون توجه به اینکه اصلا به دردش بخورد بر می داشت لیوانی با لوگوی تیم فوتبال مورد علاقه اش دید و در حالی که اصلا هیچوقت قهوه نمی خورد آنرا بر داشت. خوشبختانه، این بار قرار نبود که من خرید هایش را حساب کنم. جاستین یکی از آن ورزشکارهای فوق العاده ای بود که از بورسیه اش نهایت استفاده را کرده بود. فقط کافی بود در یک تیم باشد تا حتی بدون بازی کردن پول در بیاورد.
    در راهرو پیچیدم و توجهم به دختری کوچک جلب شد که با خوش حالی برای برداشتن جعبه ای کیک بالا و پایین می پرید. با دیدن هری در کنارش، اول تعجب کردم. ولی بعد، با اضطراب به سمت جاستین نگاه کردم که داشت فکر می کرد چه چیپسی را بردارد. اصلا برای چه مضطرب بودم؟ جاستین از خیلی وقت پیش ها که وزن اضافه کرده بودم دیگر برای من غیرتی نمی شد و به هیچ مرد دیگری حسادت نمی کرد. با صدای هری از جا پریدم و دوباره به سمت او و دختر کوچک چرخیدم.
    _ واقعا امیدوارم نخوای همه ی اونو خودت بخوری!
    داشت به وسایلی که جاستین در سبد خرید گذاشته بود اشاره می کرد. دختر کوچک کنارش ایستاده بود. یکی از دست هایش در دست هری بود و با دست دیگرش بسته ی کیک را نگه داشته بود. هری با لحنی که هم به نظر شوخی می آمد و هم جدی ادامه داد:
    _ چون خیر سرم بهت یه رژیم داده بودم که باید اجراش کنی!
    چشمانم را برایش گرداندم و پرسیدم:
    _ به من اعتماد نداری؟
    با لبخندی که روی لب من هم خنده آورد گفت:
    _ الان داری میگی که من بدهکار هم شدم؟
    دختر کوچک دست هری را کشید و پرسید:
    _ میشه الان کیکمو بخورم؟
    _ هنوز ناهار نخوردی دِز! مادرت از این که ببینه داری کیک می خوری اصلا خوش حال نمیشه.
    دختر شروع به غرغر کردن کرد و هری خندید و دوباره به من نگاه کرد. گفت:
    _ دلایلا! این خواهر زاده ی من دزیره است! ولی همه دِز صداش می کنیم.
    لبخندی به سمت دختر پاشیدم:
    _ از دیدنت خوشحالم دِز.
    قدش را صاف کرد و دستش را از دست هری در آورد و کف دستش را نشانم داد. با افتخار گفت:
    _ من پنج سالمه!
    لبخندی بزرگ زد و تمام دندان های کوچک و سفیدش را به نمایش گذاشت. به جای خالی یکی از دندان های پایینی اش اشاره کرد و ادامه داد:
    _ دیروز این دندونم افتاد! اولیم بود! دوستام توی مدرسه کلی بهم حسودی کردن، اوه! و یه دلار هم از پری دندونی گرفتم! (مترجم: پری دندان از افسانه‌های کودکان است که اگر هر بچه‌ای دندان های شیری افتاده ی خود را درخواب زیر بالش اش بگذارد. پری دندان نیمه‌های شب از راه خواهد رسید و یک هدیه ی کوچک در زیر بالشش خواهد گذاشت.)
    با خنده گفتم:
    _ وای! تو از منم بیشتر پول داری!
    بخش تلخ قضیه این بود که با وجود آن همه خرجی که باید برای جاستین می کردم، این حرفم آنقدر ها هم دروغ نبود. در حالی که دست خالی اش را در هوا پرتاب می کرد گفت:
    _ من از همه پولدارترم!
    هری موهای دزیره را بهم ریخت و گفت:
    _ هیچوقت فکر نکن از بقیه ی مردم بهتری دِز! کله ات باد می کنه!
    چشمان دخترک گشاد شد. پرسید:
    _ بعدش می ترکه؟
    _ اگه خیلی باد کنه، آره!
    به هری نگاهی شاکی انداختم. ولی نمی توانستم جلوی لبخندم را بگیرم. آن دو واقعا به هم نزدیک به نظر می آمدند و کاملا معلوم بود که دزیره بودن کنار او را خیلی خیلی دوست داشت. وقت هایی که دستش را از دست هری بیرون می کشید تا ادایی در بیاورد دوباره خیلی سریع آنرا در دست هری می گذاشت. حتی اگر ثانیه ای بعد قرار بود دوباره شروع به ادا در آوردن بکند.
    وقتی که دست جاستین را روی کمرم حس کردم، تمام عضلاتم سفت شدند. این همیشه علامت ما برای این بود که به من بفهماند از مردی که روبرویم بود خوشش نمی آید و گویا این علامت با وجود تمام اتفاقاتی که بین ما دو نفر افتاده بود، هنوز فراموش نشده بود. مطمئن نبودم که چرا ناگهان حساس شده بود. سالها از آخرین دفعه ای که اینطور رفتار کرده بود می گذشت. با صدایی محکم خودش را معرفی کرد:
    _ خوشبختم. نامزد دلایلا هستم.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا