ShAd ShAd
کاربر اخراجی
- عضویت
- 2016/11/27
- ارسالی ها
- 1,671
- امتیاز واکنش
- 12,204
- امتیاز
- 746
براي سه ماه هجرت كرديم به خانه داييحاجي، جايي كه براي من همهچيزش رنگ كلام و قصه و حكايت داشت. اين خانه هنوز كامل نشده بود. دو اطاق و يك پذيرايي كاهگلي داشت. داييحاجي ما را در يكي از اين اطاقها جا داد. خانه دايي ابتداي خيابان تختجمشيد بود وسط بلوار عريض بزرگمهر. نزديك خانه، رودي جاري بود منشعب از زايندهرود كه مثل بسياري رودهاي ديگر از زماني دور موازي با رود مادر از وسط اصفهان عبور ميكردند و دوباره بيرون شهر شايد به آغوشش برميگشتند.
اين كوچ باعث همنشيني بيشتر ما شد با عمه مادريام كه زني سالخورده بود. نوراني، زندهدل، باكرامت و محترم. به حسب ظاهر سواد خواندن و نوشتن نداشت ولي معلم همه با سوادها بود. اغلب سورههاي قرآن، دعاها، غزليات حافظ، بعضي حكايات سعدي، و اندرزهاي بزرگان دين و ادب را حفظ بود و بهموقع با كلامي سحرآميز و دمي مسيحايي، جمع فاميل را سرگرم ميكرد. او به فراخور درك و نياز هركس حرفهاي حكيمانهاي براي ياد دادن داشت. حتي قصههاي عاميانه را با فراز و فرود صوت چنان پر و بال ميداد كه شنونده از خنده ميگريست و گاه از وحشت هزارتوي قصرهاي جادو، خون در رگش منجمد ميشد. بلد بود چگونه هر شنوندهاي را جلب خود كند. بهواقع علاوه بر شيوايي بيان، بلاغت و جذبهاي در سخن او خود مينمود كه ميگفتي فشرده ادب و عرفان و حكمت و تاريخ اين سرزمين در لابلاي واژگان بيپيرايه و لهجه دلنشين يزدياش نهفته بود. اغلب مرا صدا ميزد و تفألي به ديوان حافظ ميزد و ميداد دستم كه بخوانم. براي من بسيار سخت بود خواندن غزليات خواجه در آن سن. ولي كافي بود كلام اول هر مصرع را درست يا غلط بخوانم ادامهاش را عمهخانم از بر ميخواند. چهقدر دلم ميخواست به اندازه عمهخانم شعر و قصه بلد بودم.
در جمع، پدر ١٠ شب خانه داييحاجي نماند. غرور داشت و نميتوانست اين وضعيت را تحمل كند. آقاشير سرش را گرم كار ميكرد و پا به كوه و بيابان ميگذاشت تا روزيي ما را درآورد از كام شير. روزگار به اين مرد مغرور ياد داده بود از هيچ زندگي بسازد. چقدر آرزو ميكردم بزرگ كه شدم به بزرگيي پدر باشم.
يازده
چهارشنبه صبح در زدند. عمهخانم امر كردند كه شما الان مرد اين خانهايد. در را باز كنيد و آقا را به پذيرايي ببريد. هنوز نميدانستم منظور ايشان از آقا كيست. در حياط را كه باز كردم يك آقا پشت در بود. آنموقع به همه روحانيها آقا ميگفتيم. تا آمدم بهخود بيايم سلام كرد. جواب داده نداده با دستپاچهگي دعوتش كردم داخل شود. راه را بلد بود. سر به زير و ياللهگويان يكراست رفت سمت اطاق پذيرايي و داخل شد. نشست لب پتوي تاخورده، كنار متكاهاي گردي كه برايش آماده كرده بودند. با لبخند اسمم را پرسيد. گفتم: حسين. چند بار با آهنگ دلپذيري گفت: به به!... به به!... و آخر گفت: دو حسين در يك حسينيه. اسم پسر داييام هم حسين بود. ولي مثل هر روز همراه پدرش رفته بود مغازه. آقا شروع كرد. بعد از مقدمات معمول روضهخوانها قدري در خصوص نام نيكو گذاشتن روي فرزندان سخن گفت. زنها پشت پرده در اطاقي ديگر كه متصل به پذيرايي بود تنگ هم نشسته بودند و به حرفهاي آقا گوش ميدادند. در كنار و مقابل پاي آنها سه خواهر كوچك من و دختران داييام بيترتيب خاصي همانند سيبزمينيريزهاي ته گوني، چادر به سر و رو گرفته مثل مادرانشان بيصدا در هم ميلوليدند. پسرها در بغـ*ـل مادرها خواب بودند. گيج بودم. آقا با ناكجا حرف ميزد، گويي با وارستگي با هستي سخن ميگفت. بلند شدم بروم به اطاق ديگر. عمه امر كردند برويد مردانه بنشينيد. اينبار با حسي مردانه برگشتم؛ انگار براي انجام كار واجبي خارج شده بودم. چهار زانو نشستم و سر به زير ضمن بازي با پرزهاي قالي گوش ميدادم. به محض شروع ذكر مصيبت، زنها پشت پرده بناي گريستن با صداي بلند گذاشتند. من نميدانستم چه كنم. روضه تمام شد، اشكها فروچكيد و سكوتي سنگين حاكم شد. زندايي چادر به دندان از لاي پرده سيني چاي را كه چند سكه توي آن بود به من دادند و اشاره كردند بگذارم مقابل آقا. آقا بلافاصله شروع به نوشيدن چاي در دم شيرينكرده كردند. من با بغض بيرون خزيدم. مادر لبگزه كردند كه برگردم. با تعلل برگشتم، آقا رفته بود. اين اتفاق هر هفته تكرار ميشد. كمكم مجذوب نوع بيان آقا شدم. بعدها فهميدم اسمش آقافضلالله است. او خوب و شمرده با صوتي رسا سخن ميگفت. صداي پر، جذاب و بيلهجهاي داشت. يكي از اين چهارشنبهها از سر اتفاق زنها براي زايمان زن دايياكبر رفته بودند، بچهها را هم بـرده بودند، من در خانه تنها بودم. زندايي سيني پذيرايي را آماده كرده بودند و چاي تازه دم روي سر سماور. سفارش اكيد كردند كه وقتي آقا آمدند پذيرايي كنم. برايم عجيب بود. اگر كسي خانه نيست آقا براي چه بيايد و براي كه روضه بخواند؟ آقا سر ساعت آمد. حرفهايش را زد. روضه را خواند. ذكر مصيبت كرد. صداي گريه و شيون هيچ زني در فضاي خانه نبود، يا بود، نشنيدم. من مات و مبهوت، آقا و در و ديوار را نگاه ميكردم. همانوقت دلم ميخواست وقتي بزرگ شدم بتوانم مثل آقا حرف بزنم؛ حتي وقتي شنوندهاي ندارم. عمهخانم بعد كه آمدند و من گزارش روضه را دادم. گفتند: «خانوم بيبي همراه ملائك بودند، شنيدهاند، شما هم كه در مردانه بوديد.» مادر ميگفت: روضه، شيطان را از خانه جارو ميكند. هنوز صداي آقافضلالله در گوشم هست. زنگ صدا، رنگ عبا و نعلين خرمايي او كه جفت هم رو به بيرون در انتظار برگشت آقا از جا جم نميخورد. خانه دايي مثل خودش بركت داشت. به دل آدم مينشست. شبهايي كه خود داييحاجي جمع را ميهمان نقل خاطرات و حكايات شيرينش ميكرد ما بچهها دلمان نميخواست شب تمام شود. خيلي از حكاياتش نقل قول بود از نقاليهاي مرشد رمضان؛ معبود او و پدرم. چهقدر دلم ميخواست زود بزرگ شوم تا شبيه داييحاجي شوم.
اين كوچ باعث همنشيني بيشتر ما شد با عمه مادريام كه زني سالخورده بود. نوراني، زندهدل، باكرامت و محترم. به حسب ظاهر سواد خواندن و نوشتن نداشت ولي معلم همه با سوادها بود. اغلب سورههاي قرآن، دعاها، غزليات حافظ، بعضي حكايات سعدي، و اندرزهاي بزرگان دين و ادب را حفظ بود و بهموقع با كلامي سحرآميز و دمي مسيحايي، جمع فاميل را سرگرم ميكرد. او به فراخور درك و نياز هركس حرفهاي حكيمانهاي براي ياد دادن داشت. حتي قصههاي عاميانه را با فراز و فرود صوت چنان پر و بال ميداد كه شنونده از خنده ميگريست و گاه از وحشت هزارتوي قصرهاي جادو، خون در رگش منجمد ميشد. بلد بود چگونه هر شنوندهاي را جلب خود كند. بهواقع علاوه بر شيوايي بيان، بلاغت و جذبهاي در سخن او خود مينمود كه ميگفتي فشرده ادب و عرفان و حكمت و تاريخ اين سرزمين در لابلاي واژگان بيپيرايه و لهجه دلنشين يزدياش نهفته بود. اغلب مرا صدا ميزد و تفألي به ديوان حافظ ميزد و ميداد دستم كه بخوانم. براي من بسيار سخت بود خواندن غزليات خواجه در آن سن. ولي كافي بود كلام اول هر مصرع را درست يا غلط بخوانم ادامهاش را عمهخانم از بر ميخواند. چهقدر دلم ميخواست به اندازه عمهخانم شعر و قصه بلد بودم.
در جمع، پدر ١٠ شب خانه داييحاجي نماند. غرور داشت و نميتوانست اين وضعيت را تحمل كند. آقاشير سرش را گرم كار ميكرد و پا به كوه و بيابان ميگذاشت تا روزيي ما را درآورد از كام شير. روزگار به اين مرد مغرور ياد داده بود از هيچ زندگي بسازد. چقدر آرزو ميكردم بزرگ كه شدم به بزرگيي پدر باشم.
يازده
چهارشنبه صبح در زدند. عمهخانم امر كردند كه شما الان مرد اين خانهايد. در را باز كنيد و آقا را به پذيرايي ببريد. هنوز نميدانستم منظور ايشان از آقا كيست. در حياط را كه باز كردم يك آقا پشت در بود. آنموقع به همه روحانيها آقا ميگفتيم. تا آمدم بهخود بيايم سلام كرد. جواب داده نداده با دستپاچهگي دعوتش كردم داخل شود. راه را بلد بود. سر به زير و ياللهگويان يكراست رفت سمت اطاق پذيرايي و داخل شد. نشست لب پتوي تاخورده، كنار متكاهاي گردي كه برايش آماده كرده بودند. با لبخند اسمم را پرسيد. گفتم: حسين. چند بار با آهنگ دلپذيري گفت: به به!... به به!... و آخر گفت: دو حسين در يك حسينيه. اسم پسر داييام هم حسين بود. ولي مثل هر روز همراه پدرش رفته بود مغازه. آقا شروع كرد. بعد از مقدمات معمول روضهخوانها قدري در خصوص نام نيكو گذاشتن روي فرزندان سخن گفت. زنها پشت پرده در اطاقي ديگر كه متصل به پذيرايي بود تنگ هم نشسته بودند و به حرفهاي آقا گوش ميدادند. در كنار و مقابل پاي آنها سه خواهر كوچك من و دختران داييام بيترتيب خاصي همانند سيبزمينيريزهاي ته گوني، چادر به سر و رو گرفته مثل مادرانشان بيصدا در هم ميلوليدند. پسرها در بغـ*ـل مادرها خواب بودند. گيج بودم. آقا با ناكجا حرف ميزد، گويي با وارستگي با هستي سخن ميگفت. بلند شدم بروم به اطاق ديگر. عمه امر كردند برويد مردانه بنشينيد. اينبار با حسي مردانه برگشتم؛ انگار براي انجام كار واجبي خارج شده بودم. چهار زانو نشستم و سر به زير ضمن بازي با پرزهاي قالي گوش ميدادم. به محض شروع ذكر مصيبت، زنها پشت پرده بناي گريستن با صداي بلند گذاشتند. من نميدانستم چه كنم. روضه تمام شد، اشكها فروچكيد و سكوتي سنگين حاكم شد. زندايي چادر به دندان از لاي پرده سيني چاي را كه چند سكه توي آن بود به من دادند و اشاره كردند بگذارم مقابل آقا. آقا بلافاصله شروع به نوشيدن چاي در دم شيرينكرده كردند. من با بغض بيرون خزيدم. مادر لبگزه كردند كه برگردم. با تعلل برگشتم، آقا رفته بود. اين اتفاق هر هفته تكرار ميشد. كمكم مجذوب نوع بيان آقا شدم. بعدها فهميدم اسمش آقافضلالله است. او خوب و شمرده با صوتي رسا سخن ميگفت. صداي پر، جذاب و بيلهجهاي داشت. يكي از اين چهارشنبهها از سر اتفاق زنها براي زايمان زن دايياكبر رفته بودند، بچهها را هم بـرده بودند، من در خانه تنها بودم. زندايي سيني پذيرايي را آماده كرده بودند و چاي تازه دم روي سر سماور. سفارش اكيد كردند كه وقتي آقا آمدند پذيرايي كنم. برايم عجيب بود. اگر كسي خانه نيست آقا براي چه بيايد و براي كه روضه بخواند؟ آقا سر ساعت آمد. حرفهايش را زد. روضه را خواند. ذكر مصيبت كرد. صداي گريه و شيون هيچ زني در فضاي خانه نبود، يا بود، نشنيدم. من مات و مبهوت، آقا و در و ديوار را نگاه ميكردم. همانوقت دلم ميخواست وقتي بزرگ شدم بتوانم مثل آقا حرف بزنم؛ حتي وقتي شنوندهاي ندارم. عمهخانم بعد كه آمدند و من گزارش روضه را دادم. گفتند: «خانوم بيبي همراه ملائك بودند، شنيدهاند، شما هم كه در مردانه بوديد.» مادر ميگفت: روضه، شيطان را از خانه جارو ميكند. هنوز صداي آقافضلالله در گوشم هست. زنگ صدا، رنگ عبا و نعلين خرمايي او كه جفت هم رو به بيرون در انتظار برگشت آقا از جا جم نميخورد. خانه دايي مثل خودش بركت داشت. به دل آدم مينشست. شبهايي كه خود داييحاجي جمع را ميهمان نقل خاطرات و حكايات شيرينش ميكرد ما بچهها دلمان نميخواست شب تمام شود. خيلي از حكاياتش نقل قول بود از نقاليهاي مرشد رمضان؛ معبود او و پدرم. چهقدر دلم ميخواست زود بزرگ شوم تا شبيه داييحاجي شوم.