بسم الله گویان از تخت پایین می اید . صدای اذان گوشش را نوازش می دهد .ذکر میگوید و وضو میگیرد . قامت میبندد و تکبیر میگوید. سلامش را که داد نفسی پر درد میکشد.نفسی پر از درد تنهایی.
سجاده را جمع کرده و مثل همیشه لباس میپوشد وخانه را به مقصد نانوایی ترک میکند .هنگام کذر از کوچه ها یادی از قدیم میکند. وقتی فرزندانش بچه بودند و همسر مهربانش هنوز در این دنیا بود .هنگام مرور خاطرات لبخندی تلخ بر چهره اش می نشیند .
به نانوایی رسیده . نانوا که او را میشناسد به رسم ادب دست بر سـ*ـینه اش میگذارد و میگوید :سلام حاجی .امروز چطوری؟
پیرمرد با تواضع پاسخ سلامش را میدهد و میگوید:شکر خدا خوبم
نانوا مثل هرروز چند نان تازه به او میدهد و پیرمرد نیز با گفتن: خیرببینی پسرم. نانوایی را ترک کرده و به خانه بازگشت .
اجاق را روشن کرد .کتری را روی ان گذاشت و به همسرش اندیشید که چگونه هر صبح با عشق به او لبخند میزد. صدای سوت کتری اورا به خود اورد. چای را که اماده کرد درون استکان کمر باریکش می ریزد و با اندکی نان و پنیر میخورد
سفره را جمع میکند .ظرف ها را که شست رادیوی قدیمی اش را روشن میکند در حالی که اصلا حواسش به رادیو نیست خاطرات به ذهنش هجوم می اورد . بی وفایی فرزندانش که فقط سالی یک بار ان هم هنگام نوروز می ایند و حال و احوالی میکنند. غم بر چهره ی پر و چین وچروکش می نشیند. در دل میگوید تنشان که سالم باشد دیگر چیزی نمی خواهم
سجاده را جمع کرده و مثل همیشه لباس میپوشد وخانه را به مقصد نانوایی ترک میکند .هنگام کذر از کوچه ها یادی از قدیم میکند. وقتی فرزندانش بچه بودند و همسر مهربانش هنوز در این دنیا بود .هنگام مرور خاطرات لبخندی تلخ بر چهره اش می نشیند .
به نانوایی رسیده . نانوا که او را میشناسد به رسم ادب دست بر سـ*ـینه اش میگذارد و میگوید :سلام حاجی .امروز چطوری؟
پیرمرد با تواضع پاسخ سلامش را میدهد و میگوید:شکر خدا خوبم
نانوا مثل هرروز چند نان تازه به او میدهد و پیرمرد نیز با گفتن: خیرببینی پسرم. نانوایی را ترک کرده و به خانه بازگشت .
اجاق را روشن کرد .کتری را روی ان گذاشت و به همسرش اندیشید که چگونه هر صبح با عشق به او لبخند میزد. صدای سوت کتری اورا به خود اورد. چای را که اماده کرد درون استکان کمر باریکش می ریزد و با اندکی نان و پنیر میخورد
سفره را جمع میکند .ظرف ها را که شست رادیوی قدیمی اش را روشن میکند در حالی که اصلا حواسش به رادیو نیست خاطرات به ذهنش هجوم می اورد . بی وفایی فرزندانش که فقط سالی یک بار ان هم هنگام نوروز می ایند و حال و احوالی میکنند. غم بر چهره ی پر و چین وچروکش می نشیند. در دل میگوید تنشان که سالم باشد دیگر چیزی نمی خواهم
دانلود رمان های عاشقانه
آخرین ویرایش: