داستانک کاربران حسرت

lonatic

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/11/02
ارسالی ها
88
امتیاز واکنش
1,417
امتیاز
346
محل سکونت
جنوب
بسم الله گویان از تخت پایین می اید . صدای اذان گوشش را نوازش می دهد .ذکر میگوید و وضو میگیرد . قامت میبندد و تکبیر میگوید. سلامش را که داد نفسی پر درد میکشد.نفسی پر از درد تنهایی.
سجاده را جمع کرده و مثل همیشه لباس میپوشد وخانه را به مقصد نانوایی ترک میکند .هنگام کذر از کوچه ها یادی از قدیم میکند. وقتی فرزندانش بچه بودند و همسر مهربانش هنوز در این دنیا بود .هنگام مرور خاطرات لبخندی تلخ بر چهره اش می نشیند .
به نانوایی رسیده . نانوا که او را میشناسد به رسم ادب دست بر سـ*ـینه اش میگذارد و میگوید :سلام حاجی .امروز چطوری؟
پیرمرد با تواضع پاسخ سلامش را میدهد و میگوید:شکر خدا خوبم
نانوا مثل هرروز چند نان تازه به او میدهد و پیرمرد نیز با گفتن: خیرببینی پسرم. نانوایی را ترک کرده و به خانه بازگشت .
اجاق را روشن کرد .کتری را روی ان گذاشت و به همسرش اندیشید که چگونه هر صبح با عشق به او لبخند میزد. صدای سوت کتری اورا به خود اورد. چای را که اماده کرد درون استکان کمر باریکش می ریزد و با اندکی نان و پنیر میخورد
سفره را جمع میکند .ظرف ها را که شست رادیوی قدیمی اش را روشن میکند در حالی که اصلا حواسش به رادیو نیست خاطرات به ذهنش هجوم می اورد . بی وفایی فرزندانش که فقط سالی یک بار ان هم هنگام نوروز می ایند و حال و احوالی میکنند. غم بر چهره ی پر و چین وچروکش می نشیند. در دل میگوید تنشان که سالم باشد دیگر چیزی نمی خواهم
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • lonatic

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/02
    ارسالی ها
    88
    امتیاز واکنش
    1,417
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    جنوب
    تلفن به صدا در می اید لبخندی بر لب های پیر مرد مینشیند .حتما نوه اش زنگ زده. گوشی را که برمی دارد صدای فاطمه که درگوشش می پیچد گوییی روحش تازه شده است . با شادی پاسخ سلام فاطمه را میدهد
    فاطمه: حاج بابا امروز بعد دانشگاه یه سر میام پیشتون اخه دلم خیلی تنگ شده
    غنچه ای در دلش شکفت
    حاجی: قدمت رو چشم بابا جان . منتظرم
    صحبتشان که تمام شد برای خرید کردن اماده میشود و بیرون میرود میخواهد وقتی نوه اش می ای همه چیز محیا باشد. خریدهایش را که کرد به سختی بلندشان میکند سرکوچه که میرسد محمد پسر همسایه اورا میبیند
    محمد:سلام عمو خسته میشی بده من میارم تا خونتون
    پیرمرد برای اینکه دل پسرک نشکند کیسه سبزی را که خیلی سبک بود به او داد. محمد که احساس مرد بودن به او دست داده بود خوشحال کیسه را تا منزل حاجی می اورد. حاجی میوه ای در می اورد و به پسرک میدهد و می گوید: خدا حفظت کنه پسرم
    داخل میرود و لباسش را تعویض میکند . ساعتی بعد زنگ در به صدا در امد. در را که باز میکند چشمش به نوه اش که میخورد همسرش را به یاد می اورد . فاطمه شباهت عجیبی به همسرش داشت. فاطمه با سر وصدا وارد میشود
    سلام حاج بابا جونم خوبی؟؟؟؟
    سلام دخترم خداروشکر امروز از همیشه بهترم
    فاطمه داخل می اید و شروع به حرف زدن میکند . از همه چیز میگوید خانه دوستان دانشگاه ..... و حاجی با لبخند و توجه تمام به او گوش میدهد
     

    lonatic

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/02
    ارسالی ها
    88
    امتیاز واکنش
    1,417
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    جنوب
    فاطمه: حاج بابا غذا تا یه ربع دیگه امادس
    حاجی نگاهی به ساعت انداخت دیگر وقت اذان بود : دستت درد نکنه دخترم نمازمو میخونم میام
    وضوگرفت . قامت بست و نمازش را به پایان رساند س. سلامش را که داد ذکرگویان خدا رو بخاطر وجود فاطمه شکر کرد.سجاده را جمع کرد و از اتاق بیرون رفت . فاطمه را مشغول پهن کردن سفره دید .لبخندی بر لبانش امد.فاطمه متوجه حضور او شد: قبول باشه حاجی جون
    حاجیبا همان لبخند : قبول حق دخترم
    فاطمه : راستی حاج بابا مامان زنگ زده بود .امروز با دایی ا میان اینجا دیدن شما
    پیرمرد با شنیدن این حرف گویی دو بال پرواز هدیه گرفته بود : قدمشون رو چشم بابا. خونه ی خودشونه
    بسم الله گفتند و غذا را خوردند . فاطمه سفره را جمع کرد . حاجی گفت: دخترم ببین چی تو خونه کم داریم که برم بگیرم
    فاطمه: نگران نباش اقاجون همه چی هست
    حاجی که خیالش راحت شده بود گفت : پس من میرم یکمی بخوابم. رو تخت دراز کشید اما از شوق دیدار فرزندانش خواب به چشمانش نیامد . یک ساعتی که گذشت فاطمه در زد و گفت : حاج بابا هنوز خوابید؟ بیاید دیگه
    : بیدارم دخترم الان میام
    از اتاق که بیرون رفت زنگ در را زدند . فاطمه در را باز کرد. دایی ها و مادرش که داخل شدند سلام کردند و سراغ حاجی را گرفتندو فاطمه با گفتن اینکه داخل منتظر شماست انها را به داخل هدایت کرد.
    پیرمرد از فرط دلتنگی فقط نگاهش را به انها دوخته بود . بچه ها به سردی به او سلام کردند . پیرمرد دلش گرفت
     

    lonatic

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/02
    ارسالی ها
    88
    امتیاز واکنش
    1,417
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    جنوب
    به گرمی گفت :سلام بابا . حالتون خوبه؟
    فرزندان اما گفتند: اقاجون ما اینجا اومدیم چون یه سری مشکل برامون پیش اومده که فقط شما میتونید حلشون کنید
    حاجی با خوش حالی گفت : چیکار میتونم بکنم؟
    محمود پسر بزرگش گفت : بابا ما همه مشکل مالی داریم اومدیم اینجا اگه شما موافقت کنی این خونه رو بفروشیم
    پیرمرد مات شد . اشک در چشمانش حلقه زد . بغضش را فرو خورد
    فاطمه گفت : دایی چی داری میگی؟؟ مگه میشه؟ پس اقا جون کجا بمونه؟
    حاجی به سختی به حرف امد: اشکالی نداره فقط قبلش یه جای کوچیک برای من پیدا کنید. ایشالا مشکل شما هم حل میشه
    برخاست و به اتاقش پناه برد. فاطمه اما همان جا ایستاده بود و با گریه تلاش میکرد تا مادر و دایی هایش را راضی کند و تمام جوابی که انها به فاطمه دادند خانه ی سالمندان بود
    پس از رفتنشان فاطمه گریان وارد اتاق حاجی شد. پیرمرد روی زمین نشسته بود و فکر میکرد : حاج بابا واسه چی بهشون اجازه دادی ؟ اینجا یادگاری مامان جونه
    حاجی با غم گفت : دخترم من دیگه پام لب گوره . اشکال نداره بذار بفروشن شاید مشکلاتشون حل بشه. تو هم دیگه برو داره شب میشه مادرت نگرانه
    فاطمه جلو امد و دستان چروکیده پیرمرد را بوسید و خداحافظی کرد.
     

    lonatic

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/02
    ارسالی ها
    88
    امتیاز واکنش
    1,417
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    جنوب
    پیرمرد از جا برخاست. به حیات امد و روی پله های رو به روی باغچه نشست. دور تا دور خانه را نگاه کرد .جای جای انرا بخاطر سپرد. خاطراتش را مرور کرد. غم قلبش را احاطه کرده بود. دستانش میلرزید. دیگر غروب شده بود. صدای الله اکبر که طنین انداز شد حاجی بلند شد. این بار با خلوص بیشتری ذکر گفت.با خضوع بیشتری وضو گرفت. قامت را محکم تر بست و تکبیرش را بلند تر گفت
    گویی ذهن حاجی از هرچیزی پاک شده بود. شهادت را که داد سلامش را که گفت قلبش ارام گرفت.
    لبریز شد از ارامش . فرزندانش را نوه هایش را به خصوص فاطمه را دعا کرد. برای خود و همسر مرحومش امرزش خواست. خیالش که راحت شد لیوانی اب نوشید . یا حسین گفت و پای سجاده به خواب رفت
     

    lonatic

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/02
    ارسالی ها
    88
    امتیاز واکنش
    1,417
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    جنوب
    فاطمه زنگ زد اما کسی در را باز نمیکرد. از دیروز که حاجی را تنها گذاشته بود دلش شور میزد. با کلیدی که قبلا حاجی به او داده بود در را باز کرد. وارد حیاط شد: حاجی بابا..... حاجی جون کجایی؟؟؟؟
    اما صدایی نیامد.در اتاق را باز کرد . پیر مرد پای سجاده خواب بود. جلو رفت و صدایش زد. بارها و بارها ... اما حاجی جواب نمیداد
    قطرات اشک از چشمان فاطمه چکیدند. افسوس که حاجی رفته بود و دیگر بر نمی گشت ...
     
    آخرین ویرایش:
    بالا