داستان خاله بازی

آنیساااااااااا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/30
ارسالی ها
3,720
امتیاز واکنش
65,400
امتیاز
1,075
سن
27

خاله بازی


20111116093740874_25.gif


فسقلی از خواب بلند شد، آمد به مامانش سلام کند، گفت: صبحانه حاضر است.

مامان با تعجب به او نگاه کرد. فسقلی رفت به بابا سلام کند، خمیازه ای کشید و گفت:صبح به خیر. بابا به او نگاه کرد.

فسقلی نشست صبحانه خورد. مامان و بابا گفتند: امروز سلام یادت رفت.

فسقلی ناراحت شد؛ اما نمی دانست چرا نمی تواند نمی تواند سلام کند.

رفت توی حیاط، پدربزرگ داشت به گل ها آب می داد. آمد به پدربزرگ سلام کند. گفت: خسته نباشی.

پدربزرگ از زیر عینک نگاهی به فسقلی کرد و خندید. بعد هم گفت: سلامت باشی.

فسقلی باز هم ناراحت شد.

پروانه روی گل ها می چرخید. فسقلی آمد به پروانه سلام کند، گفت: صبح به این زودی کجا می روی؟

پروانه برای فسقلی بال هایش را تکان داد و رفت.

دختر همسایه توی حیاط بود. فسقلی او را دید، گفت: تو می دانی چرا من نمی توانم سلام کنم؟

دختر همسایه گفت: نه، من از کجا بدانم! برو آن طرف می خواهم با عروسک هایم خاله بازی کنم.

فسقلی تا اسم خاله بازی را شنید، یادش آمد که دیروز او هم با عروسک هایش خاله بازی می کرد. داشت به عروسک هایش سلام کردن یاد می داد. حتماً سلامش را آن جا جا گذاشته بود. بعد هم گفت: خدایا ممنونم که یادم آوردی.

رفت و سلام را از توی دهان عروسکش برداشت. بعد به مامان سلام کرد. به بابا و پدربزرگ، به پروانه و به دختر همسایه سلام کرد.

او دور حیاط چرخید و با پروانه ها بازی کرد.
 

برخی موضوعات مشابه

بالا