- عضویت
- 2017/07/30
- ارسالی ها
- 3,720
- امتیاز واکنش
- 65,400
- امتیاز
- 1,075
- سن
- 27
داداش بازی
دم قرمز عروسکش را بغـ*ـل کرد و از لانه بیرون پرید. آن وقت مثل هر روز، پنج برادرش مسخره اش کردند و گفتند:
« هههههههه! مگر تو دختری که مامان بازی می کنی؟»
![20110926150321516_4jok%20(1).gif](http://img.tebyan.net/small/1390/07/20110926150321516_4jok%20(1).gif)
![20110926150321516_4jok%20(1).gif](http://img.tebyan.net/small/1390/07/20110926150321516_4jok%20(1).gif)
![20110926150321516_4jok%20(1).gif](http://img.tebyan.net/small/1390/07/20110926150321516_4jok%20(1).gif)
![20110926150321516_4jok%20(1).gif](http://img.tebyan.net/small/1390/07/20110926150321516_4jok%20(1).gif)
![20110926150321516_4jok%20(1).gif](http://img.tebyan.net/small/1390/07/20110926150321516_4jok%20(1).gif)
دم قرمز مثل هر روز، شانه بالا انداخت و گفت: « مامان بازی نمی کنم. داداش بازی می کنم، شما هم می آیید بازی؟»
![20110925144546740_smile%20(9).gif](http://img.tebyan.net/small/1390/07/20110925144546740_smile%20(9).gif)
ولی پنج برادر شکلک درآورند و رفتند و دم قرمز مثل هر روز تنها ماند.
مامان سنجاب هم دست روی شکم قلمبه اش گذاشت و لبخند زد.
آن روز، وقتی بچه ها از بازی برگشتند، یک سنجاب خیلی کوچولو توی بغـ*ـل مامان سنجاب بود.
دم قرمز و پنج برادرش با خوشحالی جلو پریدند. هی همدیگر را هل دادند که نوزاد را بهتر ببینند.
مامان سنجاب گفت: « بچه ها! من خیلی خسته ام، کدامتان می تواند از این کوچولو مواظبت کند؟» پنج برادرِ دم قرمز فریاد زدند: « من مامان جان! من! من! من! »
مامان سنجاب از یکی یکی شان پرسید: « تو بلدی چطوری بغلش کنی؟» و پنج برادر یکی یکی سر پایین انداختند و گفتند: « نه مامان جان.»
![20150905110301203_34efamg.gif](http://img.tebyan.net/small/1394/06/20150905110301203_34efamg.gif)
آن وقت دم قرمز جلو آمد و گفت:« من بلدم مامانی.»
![20110926150321548_2.gif](http://img.tebyan.net/small/1390/07/20110926150321548_2.gif)
![19246202558972159484252552182223923852.jpg](http://img.tebyan.net/big/1394/06/19246202558972159484252552182223923852.jpg)
مامان سنجاب لبخند زد و گفت: « می دانم پسرم.»
![20111013152513737_smile%20(25).gif](http://img.tebyan.net/small/1390/07/20111013152513737_smile%20(25).gif)
یکی از پنج برادر به دم قرمز نزدیک شد و یواش گفت: « عروسکت را به من می دهی تا من هم داداش بازی کنم؟» چهار برادر دیگر شنیدند و فریاد زدند: « من هم می خواهم! من هم! من هم! من هم!»
![20150905110301329_connie_runner.gif](http://img.tebyan.net/small/1394/06/20150905110301329_connie_runner.gif)
دم قرمز خندید، پوزه اش را به پوزه نوزاد مالید و آهسته گفت: « دیدی! حالا دیگر مجبور نیستم تنها بازی کنم!»
![20150905110301290_budhug.gif](http://img.tebyan.net/small/1394/06/20150905110301290_budhug.gif)
منبع: سروش خردسالان