داستانهای انگلیسی سطح متوسطه و پیشرفته

Ahoura

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2022/08/24
ارسالی ها
120
امتیاز واکنش
17
امتیاز
66
Formula For Happiness

In 1922, Albert Einstein was staying in a hotel in Tokyo. Without any money to tip a hotel deliveryman, he instead gave him a couple of notes on hotel stationery about happiness and success. While the man was probably unable to read the advice, he recognized their value and held on to them. In October of this year, the deliveryman’s nephew sold the notes for 1.3 million dollars. One note said, “Where there’s a will, there’s a way.” The other said, “A calm and humble life will bring more happiness than the pursuit of success and the constant restlessness that comes with it.” Multi-millionaire Mo Gawdat curiously came to a similar conclusion as Einstein after trying to find his own formula for happiness. On paper, his life ticked every box. He was a top Google executive. He lived in a huge house. He married his university sweetheart and fathered two beautiful children. He was incredibly wealthy. Once he purchased a vintage Rolls-Royce at the drop of a hat. People thought he had the perfect life, but Mo was as miserable as sin. Mo believed happiness could be captured in a computer code. He wanted to develop an algorithm which could bring complete happiness. Together with his son Ali, they created a formula. Mo thought it nailed the art of happiness. And then something terrible happened. Ali was rushed to the hospital for a routine appendix removal. A needle punctured a major artery by mistake. His 21-year-old son’s organs were failing one by one. The time had come to say goodbye. Mo and his wife kissed Ali’s forehead and left the hospital. Grief overwhelmed them. Mo blamed the doctors for his son’s death, and he blamed himself. His wife told him blaming other people would not bring Ali back. This struck a chord with Mo. He began to look at Ali’s death in a different light. He heard his son’s voice in his head saying, “I’ve already died, Papa. There is nothing you can do to change that, so make the best of it.” Whenever Mo’s mind drifted toward negativity, he would ask what would Ali say in this situation. In the wake of Ali’s death, his father remembered the happiness formula his son had helped him create. H ≥ e – E. “Happiness is greater than or equal to the events of life, minus the expectations of life.” He realized that his striving for material things wasn’t making him happy. And his expectations for the way he thought life should be also weren’t making him happy. Mo says, “I’ve changed my expectations. Rather than thinking that my son should never have died, I choose to be grateful for the times we had.” Mo now believes that happiness isn’t something we should strive for. It’s about enjoying the present moment and being content with what we’ve got as opposed to what we want
فرمول خوشبختی

در سال 1922، آلبرت اینشتین در یک هتل در توکیو اقامت داشت. بدون هیچ پولی برای انعام دادن به مامور تحویل هتل، او در عوض دو نوشته روی کاغذ‌های یادداشت هتل در مورد شادی و موفقیت به او داد . در حالی که این مرد احتمالا قادر به خواندن توصیه ها نبود، متوجه ارزش آنها شد و آنها را نگه داری کرد. در اکتبر سال جاری ، برادرزاده‌ی مامور تحویل این یادداشت ها را به قیمت 1.3 میلیون دلار فروخت. در یکی از یادداشت‌ها گفته است : “هرجا که خواسته‌ای وجود دارد راهی وجود دارد” (اگر چیزی را واقعا بخواهی، راهی برای انجام آن پیدا می‌کنی). و در دیگری گفته است: “یک زندگی آرام و فروتنانه، خوشبختی بیشتری نسبت به پیگیری موفقیت و بی‌ثباتی مداوم که همراه آن است، به ارمغان خواهد آورد” مولتی ملیونر “مو گاودات” به طور عجیبی پس از تلاشش برای رسیدن به فرمول خوشبختی به نتیجه مشابهی رسید. ظاهرا او در زندگی اش به همه چیز رسیده بود. او یک مدیراجرایی ارشد گوگل بود، در خانه ای بسیار بزرگ زندگی می کرد . با معشـ*ـوقه‌ی زمان دانشگاه خود ازدواج کرده بود و صاحب دو فرزند زیبا شده بود. او بسیار ثروتمند بود. یک بار یک خودرو رولز- رویس قدیمی و گرانقیمت را در یک لحظه و بدون لحظه‌ای فکر خرید. مردم فکر می کردند او یک زندگی کامل و بی‌نقصی دارد، اما “مو” بسیار غمگین بود. “مو” معتقد بود خوشبختی را می‌توان در یک کد کامپیوتری بدست آورد. او می‌خواست الگوریتمی را پیدا کند که بتواند خوشبختی کامل را به ارمغان بیاورد. همراه پسرش علی یک فرمول ایجاد کردند ، “مو” فکر می‌کرد این فرمول هنر خوشبختی را تکمیل می‌کند. سپس اتفاق وحشتناکی افتاد ، علی برای یک عمل آپاندیس معمولی به‌طور اورژانسی به بیمارستان انتقال داده شد. یک سوزن اشتباها یک شریان اصلی را سوراخ کرد. ارگانهای حیاتی پسر 21 ساله او یکی پس از دیگری از کار می‌افتادند. زمان خداحافظی فرا رسیده‌بود . “مو” و همسرش پیشانی علی را بوسیدند و بیمارستان را ترک کردند. غم و اندوه آنها را فرا گرفت. “مو” دکترها را برای مرگ فرزندش مقصر می‌دانست و همچنین خودش را سرزنش می‌کرد. همسرش به او گفت مقصر دانستن دیگران علی را برنمی‌گرداند. این حرف بر روی مو تاثیر گذاشت. او شروع به دیدن مرگ علی از زاویه دیگری کرد. او صدای پسرش را در سر خود می‌شنید که می‌گفت : من دیگر مرده‌ام پاپا . شما نمی توانی کاری برای تغییر آن بکنی، بنابراین باید شرایط جدید را قبول کنی. هروقت ذهن “مو” به سمت افکار منفی می‌رفت، او از خود میپرسید اگر علی بود در این وضعیت چه می‌گفت. پس از مرگ علی ، پدرش فرمول خوشبختی‌ای را که با کمک پسرش به وجود آورده بود را به یاد آورد . H ≥ e – E “خوشبختی بزرگتر یا مساوی است با رویدادهای زندگی منهای انتظارات (ما) از زندگی.” او فهمید تلاش او برای کارهای مادی او را خوشحال نمی‌کند. انتظارات او از این که او فکر می‌کند زندگی باید چگونه باشد نیز اورا خوشحال نمی‌کند. “مو” گفت: “ من انتظاراتم را تغییر دادم . بجای اینکه فکر کنم به اینکه پسرم هرگز نباید می‌مرد ، انتخاب کردم که بخاطر زمانهایی که ما (باهم) داشتیم ، سپاسگذار باشم. “مو” اکنون اعتقاد دارد که خوشبختی چیزی نیست که ما باید برای آن تلاش کنیم. خوشبختی لـ*ـذت بردن از لحظه‌ی کنونی و قانع بودن به آنچه بدست می آوریم در مقابل آنچه که می‌خواستیم است.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Ahoura

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/08/24
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    17
    امتیاز
    66
    Sleep Saves Life

    Vietnamese man, Thái Ngoc, got a fever in 1973 and hasn’t slept since. You would expect his life to be a train wreck, but he claims to be going strong. He is a farmer and has no problem doing manual labor to support his family. He even spends some nights doing extra farm work. Ngoc hasn’t been studied by scientists, so his story should be taken with a grain of salt. Some think that people with severe insomnia might mistake very short naps for just resting. While Ngoc says he is in perfect health, most of us are suffering from a lack of Z’s. In 1942, over 92% of people got more than six hours of sleep every night. Now, only about 50% of people get this much sleep, and it’s wreaking havoc on our health. Sleep strongly affects our immune system and that’s why when humans get sick, our first instinct is often to sleep. Sleep helps us to heal, as well as to prevent disease. Even a single night of 5 to 6 hours of sleep causes the number of cancer-fighting cells in the body to drop by an astonishing 70 percent. In fact, more than 20 large-scale studies report that people who sleep less will live a shorter life. Adults over 45 who sleep less than 6 hours a night are 200 percent more likely to have a heart attack than those who get 8 or more hours of shut-eye. Matthew Walker, a sleep scientist, says there’s a connection between sleep loss and Alzheimer’s disease, cancer, diabetes, obesity, and poor mental health, among other things. So why the dramatic decrease in sleep? We work longer hours and commute further. We consume too much alcohol and caffeine. Our society is more anxious, lonely and depressed than ever. And we spend too much time under artificial lights and in front of our computers and phones. All of these things are hurting our ability to get a restful night’s sleep. So, what can we do to improve our health through sleep? Walker suggests going to bed and waking up at the same time every day, no matter what. He also says to avoid pulling all-nighters and make sure to leave your phone and laptop outside of your bedroom. If you have trouble getting to sleep, try taking a hot bath. The amount of sleep a person needs will vary according to age, but 8 hours is a good rule of thumb. It may not always be possible, but do your best to get a good night’s sleep – your body will thank you for it
    خواب جان [آدمها] را نجات می دهد

    مردی ویتنامی به نام تای نگوک در سال 1973 تب کرد و از آن زمان به بعد نخوابیده است. انتظار می رود موتور زندگی اش از کار افتاده باشد، اما خودش ادعا می کند که قوی تر شده است. او کشاورز است و برای گذران زندگی خانواده اش از انجام کارهای جسمی هیچ اِبایی ندارد. او حتی چند شب را به انجام کار اضافی در مزرعه می گذراند. دانشمندان روی نگوک مطالعه نکرده اند، بنابراین داستان او را نباید زیاد جدی گرفت. بعضی ها فکر می کنند افراد مبتلا به بی خوابی شدید ممکن است چرتهای بسیار کوتاه در طول روز را به اشتباه استراحت تلقی کنند. با اینکه نگوک می گوید کاملا سالم است، بسیاری از ما به کم خوابی مبتلا هستیم. در سال 1942، بیش از 92 درصد مردم هر شب بیش از شش ساعت می خوابیدند. در حال حاضر تنها 50 درصد از مردم این قدر می خوابند و این به سلامت ما آسیب می زند. خواب اثر زیادی بر سیستم ایمنی بدن ما دارد و به همین دلیل است که وقتی فردی بیمار می شود، اولین غـ*ـریـ*ــزه اش خوابیدن است. خواب در درمان بیماری ها و نیز پیشگیری از آنها به ما کمک می کند. حتی یک شب خوابیدن به مدت 5 تا 6 ساعت موجب کاهش 70% سلولهای مبارزه کننده با سرطان می شود و این رقمی شگفت انگیز است. در حقیقت، بیش از 20 تحقیق گسترده گزارش داده اند افرادی که کمتر بخوابند، زندگی کوتاهتری خواهند داشت. احتمال حمله قلبی در بزرگسالان بالای 45 سالی که کمتر از 6 ساعت در شب می خوابند، نسبت به افرادی در همین سن که 8 ساعت یا بیشتر می خوابند 200 درصد بیشتر باشد. متیو واکر، دانشمند خواب می گوید بیماریهای آلزایمر، سرطان، دیابت، چاقی و ضعف سلامت روان علاوه بر سایر عوامل با فقدان خواب رابـ ـطه دارند. متیو واکر دانشمند خواب در محل تحقیق. پس چرا اینقدر خوابمان کم شده است؟ ما ساعت های بیشتری کار می کنیم و فواصل طولانی تری را از منزل تا محل کارمان طی می کنیم. بیش از حد الـ*کـل و کافئین مصرف می کنیم. جامعه ما بیش از هر زمان دیگر مضطرب، تنها و افسرده است. و ما زمان زیادی را زیر نور مصنوعی و در مقابل رایانه ها و تلفن هایمان سپری می کنیم. همه اینها به توانایی ما در داشتن خواب شبانه آرامش بخش صدمه می زنند. پس برای بهبود سلامت خود از طریق خواب چه کار می توانیم انجام دهیم؟ واکر پیشنهاد می کند ساعتهای به خواب رفتن و بیداری مان در هر روز معین باشد اما زمان آن فرقی ندارد. او همچنین می گوید از انجام کارهایی که تمام شب طول می کشد پرهیز کنید و گوشی همراه و لپ تاپ خود را خارج از اتاق خواب بگذارید. اگر در به خواب رفتن مشکل دارید، دوش آب داغ را امتحان کنید. میزان خواب مورد نیاز هر فرد با تغییر سن او تغییر می کند اما 8 ساعت قاعده ای خوب و مناسب است. شاید این مقدار خوابیدن همیشه امکان پذیر نباشد، اما نهایت تلاشتان را بکنید که خواب شبانه خوبی داشته باشید- بدنتان به خاطر آن از شما تشکر خواهد کرد!
     

    Ahoura

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/08/24
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    17
    امتیاز
    66
    Don’t Lose Hope - Humans Are Good
    Derek Simmons was enjoying a beautiful day at the beach with his family when he noticed something odd. A group of people near the pier were pointing at something in the water. He and his wife thought it was just another shark, but they walked toward the commotion anyway. As it turned out, it wasn’t a shark. It was something much more dangerous. Nine people were caught in a riptide. That group included a family of six with two small boys and a grandmother, as well as three would-be rescuers who got pulled in while trying to help. They were trying to swim to safety but the current was too strong and they were being pulled away. The lifeguards had already finished work, so it was up to Derek. He had to think fast. The nine were getting tired and would soon be lost at sea and possibly drowned. He gathered as many people as he could on the beach and got them to hold hands in a line. Soon, he had a human chain of more than 80 people. It reached about 100 yards from the beach into the ocean. Derek and his wife, Jessica, went out beyond the chain on their body boards and began towing the exhausted swimmers to people in the chain. The 67-year-old grandmother had a heart attack in the water and appeared to have died by the time they got to her, but the human chain pulled her back to shore too. After about an hour, all nine were passed back along the chain to safety. Even the grandmother survived, saying that she had a vision of her late husband and it wasn’t her time yet. Complete strangers were on the beach hugging and high-fiving. It was a beautiful end to a stressful day at the beach. Some famous philosophers have said that humans are selfish by nature. They believed that even when a person does something that appears to be selfless, there is always an ulterior motive. But according to recent psychology experiments, when making snap decisions, people’s first instincts are to be cooperative and helpful, not selfish. Only when we have time to think and deliberate, do we become selfish. Derek Simmons and the 80 rescuers he gathered certainly had little time to think when they put their lives at risk to save the lives of strangers. Derek later said, “It was a wave of humanity that brings some things back into focus, that maybe we haven’t lost all hope in this world

    امیدت را از دست نده - انسان ها خوب هستن

    درک سیمونز داشت در ساحل همراه با خانواده اش از روزی زیبا لـ*ـذت می برد که متوجه چیز عجیب و غریبی شد. گروهی از مردم در نزدیکی اسکله به چیزی در آب اشاره می کردند. او و همسرش فکر کردند که باز هم سر و کله یک کوسه دیگر پیدا شده است، اما به هر حال به سوی جمعیت به راه افتادند. آنطور که پیدا بود، کوسه ای در کار نبود. چیزی بسیار خطرناکتر بود. نه نفر در یک گرآب گرفتار شده بودند. این گروه یک خانواده شش نفره از دو پسر بچه و یک مادربزرگ و نیز سه نجات غریقی تشکیل می شد که هنگام تلاش برای کمک به آنها به داخل کشیده شده بودند. آنها در حال تلاش برای رسیدن به محل ایمن بودند اما جریان خیلی قوی بود و آنها از ساحل به طرف دریا کشیده می شدند. گارد نجات ساحلی تعطیل کرده بود، بنابراین درک باید کاری می کرد. او باید سریع راه چاره ای پیدا می کرد. آن نُه نفر داشتند خسته می شدند و به زودی در دریا گم شده و احتمالا غرق می شدند. او تا جایی که می توانست افرادی را که در ساحل بودند جمع کرد تا در یک خط دست به دست هم بدهند.آنها خیلی زود یک زنجیر انسانی بیش از 80 نفر تشکیل دادند. این زنجیره تا حدود 100 یارد در داخل اقیانوس می رسید. درک و همسرش، جسیکا، بیرون از زنجیره روی تخته های موج سواری خود شروع به یدک کشیدن شناگران خسته به طرف زنجیره انسانی کردند. مادربزرگ 67 ساله در آب دچار حمله قلبی شده بود و ظاهرا زمانی که آنها به او رسیدند مُرده بود، اما زنجیره انسانی او را نیز به سمت ساحل کشید. پس از حدود یک ساعت، هر نه نفردر طول زنجیره به ساحل امن منتقل شدند. حتی مادر بزرگ هم زنده ماند و گفت که رویای شوهر مرحومش را دیده بود و هنوز وقت مرگش نشده بود. افراد کاملا غریبه در ساحل یکدیگر را در آغـ*ـوش گرفتند و کف دستهایشان را به نشان موفقیت بر هم می زدند (بزن قدش) و شادی می کردند. این پایانی زیبا برای روزی پر اضطراب در ساحل بود. برخی از فیلسوفان معروف گفته اند که انسان بالفطره خودخواه است. آنها معتقد بودند حتی زمانی که فردی کاری به ظاهر فداکارانه انجام می دهد، همیشه انگیزه ای درونی دارد. اما با توجه به آزمایشات روانشناسی اخیر، اولین غـ*ـریـ*ــزه افراد هنگام اتخاذ تصمیمهای فوری و ناگهانی، همکاری و مفید واقع شدن است و نه خودخواه بودن. تنها زمانی که وقت کافی برای فکر و تعمق داشته باشیم، خودخواه می شویم. درک سیمونز و 80 ناجی که او جمع کرده بود وقتسی جانشان را به خطر انداختند تا جان غریبه ها را نجات دهند، زمان چندانی برای فکر کردن نداشتند. درک بعدا گفت: “این موجی از انسانیت است که موجب می شود به بعضی چیزها توجه کنیم تا در این دنیا همه ی امیدمان را از دست ندهیم.
     
    آخرین ویرایش:

    Ahoura

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/08/24
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    17
    امتیاز
    66
    The Businessman And The Fisherman

    While on vacation in one of the southern isles, a wealthy businessman was taking a morning stroll along the beach after breakfast. He arrived at a pier just as a small boat was docking. Inside the vessel was a young fisherman with two freshly caught tuna fish. The businessman complimented the fisherman on the quality of the fish, asking how long it had taken him to catch them. The fisherman said, “Oh, not so long.” Then the businessman asked why didn’t he stay out longer and catch more fish, to which the fisherman replied that two fish were enough to support his family’s needs for the day. “So what do you do with the rest of your day?” The fisherman said, “Well, I sleep in, I fish a little in the morning, then eat lunch with my lovely wife, take a nice long nap in the afternoon, and then wander down into the village each evening to drink wine with my friends and have a few laughs.” The businessman shook his head and scoffed at the fisherman. He said, “Look, let me help you. You’re doing this all wrong. What you should be doing is spending more time fishing each day. Then you can sell the extra fish you catch for a profit, which you can use to buy a bigger boat. And with the proceeds from the bigger boat, you could buy several more big boats and start operating a whole fleet of fishing boats. And then instead of selling your fish to a middleman, you can open your own cannery. Then you can control the entire catch, processing, and distribution. From there you can move to New York or Hong Kong, expanding your operations around the globe.” The fisherman thought about this for a moment and then asked how long it would take. “About 20 years.” the businessman replied. “And then what?” asked the fisherman. The businessman laughed. “That’s the best part. At just the right time, you can announce an IPO, sell your stock to the public, and make millions. You’ll be rich!” “Rich, huh? And then what?” The businessman replied, “And then you can retire and move to a small village near the coast, where you can sleep in, fish a little in the morning, eat lunch with your lovely wife, take a nice long nap in the afternoon, and then go into the village to drink wine with your friends and have a few laughs
    تاجر و ماهیگیر

    تاجری ثروتمند در تعطیلاتش، بعد از صبحانه مشغول قدم زدن در کنار ساحل یکی از جزایر جنوب بود. درست زمانی که قایقی در حال پهلو گرفتن بود، به اسکله رسید. در داخل کرجی، ماهیگیر جوانی با دو ماهی تن تازه صید شده بود. تاجر از ماهیگیر به خاطر کیفیت ماهی‌ها تعریف و تمجید کرد و از او پرسید چقدر وقت صرف کرده تا آنها را بگیرد. ماهیگیر گفت: «خُب، خیلی طول نکشید.» سپس تاجر پرسید چرا او بیشتر نمانده تا ماهی بیشتری بگیرد و ماهیگیر در جوابش گفت که دو ماهی برای تأمین نیاز روزانه خانواده اش کافی است. «پس بقیه روز رو چیکار می‌کنی؟» ماهیگیر گفت: «خُب، یه کم می خوابم، صبحا کمی ماهی می‌گیرم، ناهار رو با همسر نازنینم می‌خورم، بعد از ظهر یه چرت دلچسب و طولانی می‌خوابم، و بعدشم هر روز غروب گشتی توی آبادی می‌زنم و با رفقا لبی تر می‌کنیم و با هم بگو و بخند داریم.» تاجر سرش را تکان داد و ریشخندی به ماهیگیر زد. او گفت، «ببین، بذار من کمکت کنم. همه کارایی که می کنی اشتباهه. تو باید هر روز وقت بیشتری واسه ماهی گرفتن بذاری. بعد می‌تونی ماهیای اضافی رو که گرفتی بفروشی و سود کنی و پولشو بدی یه قایق بزرگتر بخری. با درآمد قایق بزرگتر می‌تونی چند تا قایق بزرگتر بخری و یه ناوگان قایق ماهیگیری راه بندازی. بعدش به جای فروختن ماهی به واسطه، می تونی خودت یه کنسروسازی باز کنی. بعدش می‌تونی همه‌ی کارای صید ماهی، آماده سازی و توزیعش رو کنترل کنی. از اونجا می‌تونی بری نیویورک یا هنگ کنگ و کار خودتو به همه دنیا توسعه بدی.» ماهیگیر مدتی در این مورد فکر کرد و سپس پرسید که همه اینها چقدر طول می کشد. تاجر پاسخ داد: «حدوداً 20 سال.» ماهیگیر پرسید: «بعدش چی میشه؟» تاجر خندید. «این بهترین بخشه ماجراست. درست به موقع می تونی اعلام کنی که میخوای سهام شرکت رو بفروشی و شرکت رو به عموم مردم بفروشی و ازش چندین میلیون کاسب بشی. پولدار میشی!» «پولدار دیگه، آره؟ بعدش چی؟» تاجر جواب داد: «بعدش میتونی خودتو بازنشسته کنی و بری به یه روستای کوچیک نزدیک ساحل؛ جایی که بتونی بخوابی، صبح‌ها یه کم ماهی بگیری، ناهارو با همسر نازنینت بخوری، بعد از ظهرا یه چرت طولانی بخوابی، و بعدش گشتی توی آبادی بزنی و با رفقا لبی تر کنید و با هم بگو و بخند راه بندازید.»
     

    Ahoura

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/08/24
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    17
    امتیاز
    66
    The Eureka Moment

    Sometimes our best ideas come when we least expect them. For Greek mathematician, Archimedes, this happened during a trip to the local baths. The king of Syracuse had put him in charge of finding out how to detect fraud in the manufacture of a golden crown. The king suspected his goldsmith was leaving out some of the gold and substituting it with silver. As Archimedes relaxed, he saw that the more his body sunk into the bath, the more the level of the water rose. He suddenly realized that the volume and purity of the crown could be measured using water displacement . Silver weighs less than gold, so if the crown wasn’t pure gold, but actually a mixture of silver and gold, it would displace more water. At that moment, he jumped out of the bath and ran home naked, crying “Eureka! Eureka!” meaning “I’ve found it! I’ve found it!” To this day, having a sudden flash of insight into a difficult problem is called a eureka moment. The history of science and invention is chock full of eureka moments. Sir Issac Newton, while sitting under the shade of a tree, was suddenly struck in the head by a falling apple. In that moment Newton came up with the theory of gravity. Albert Einstein, after many months of trying to solve intense math problems, let his imagination wander . He saw a moving train being struck by two bolts of lightning at the same time, one at the front and one at the back. He then wondered if a person standing beside the track and a person on the train would see the strikes as simultaneous . In that instant , the theory of relativity was born. While we may never have the kind of grand realizations that Newton and Einstein had, eureka moments happen to us all the time. Do you remember the last time you suddenly got the punchline of a joke, or remembered a person’s name that was on the tip of your tongue ? That’s a eureka moment. Studies by neuroscientists show that the kind of insight contained in a eureka moment is actually the result of a much longer creative process. We first use our analytical minds to turn a problem over and over in search of a solution with no success. But when we finally relax, give up thinking, and turn our attention inward, the insight suddenly arrives. So the next time you are struggling with a difficult problem, maybe it is best to be patient, do something relaxing, and let the solution come to you. Either that, or go sit under an apple tree. Coconut trees are not recommended
    یافتم! یافتم!

    بعضی وقت‌ها، بهترین ایده‌ها و تفکراتمان، وقتی به ذهنمان خطور میکند که کمترین انتظارش را داریم. برای ریاضیدان معروف یونانی، ارشمیدس، این مورد وقتی برای نظافت به حمامی عمومی رفته بود، اتفاق افتاد. شاه سیراکوز وی را مسئول یافتن راهی برای تشخیص حقه‌بازی، در ساخت‌وساز تاج‌های طلای حکومتی قرار داده بود. پادشاه به زرگر خود مشکوک بود که مقداری از طلای تعیین‌شده را استفاده نمیکند و بجای آن از نقره در ساخت تاج طلا استفاده میکند. وقتی ارشمیدس در حال استراحت کردن در وان حمام بود، مشاهده کرد که هرچه بیشتر در آب فرو میرود، سطح آب بیشتر بالا میآید. یک‌دفعه متوجه شد که حجم و خلوص تاج، میتواند با استفاده از جابجایی آب موردبررسی قرار بگیرد. نقره وزن کمتری نسبت به طلا دارد. بنابراین اگر تاج از طلای خالص درست نشده باشد؛ و مخلوطی از نقره و طلا باشد، هنگام قرار دادن آن در یک ظرف آب، آب بیشتری را جابه‌جا میکند. وی در آن لحظه، از فرط خوشحالی، از وان حمام بیرون پرید و عـریـ*ـان و عـریـان به سمت خانه‌اش شتافت، درحالیکه فریاد میزد “Eureka! Eureka!” یعنی یافتم! یافتم!. از آن روز به بعد یافتن بینشی ناگهانی نسبت به یک مسئله‌ی دشوار را Eureka moment مینامند. تاریخ علم و فناوری، بسیار پر از همچون لحظاتی از اکتشاف‌های ناگهانی است. اسحاق نیوتون، زیر سایه‌ی درختی نشسته بود، که سیبی از آن درخت افتاد و به سر وی اصابت نمود. در آن لحظه، تئوری جاذبه به ذهن نیوتون خطور کرد. آلبرت انیشتین، پس از ماه‌ها تلاش برای حل مسائل بسیار سخت ریاضی، اجازه داد که ذهنش استراحتی بکند و آزادانه چیزهای مختلف را تصور کند. وی در تخیلش یک قطار را مشاهده کرد که همزمان توسط دو رعدوبرق مورد اصابت قرار گرفت؛ یکی در جلوی قطار و یکی در عقب آن. وی سپس با خود فکر کرد که آیا فردی که داخل قطار نشسته است و فردی که بیرون قطار قرار دارد، وقوع این دو رعدوبرق را همزمان تشخیص میدهند؟ در آن لحظه، نظریه نسبیت انیشتین متولد شد. باوجوداینکه شاید هیچ‌گاه برای ما اکتشاف‌های بزرگی مثل نیوتون و انیشتین رخ ندهد، اما لحظات اکتشاف ناگهانی نیز همیشه برای ما اتفاق میفتد. آیا آخرین باری که یک‌دفعه نکته‌ی انحرافی یک جوک و لطیفه را گرفته‌اید، یادتان نمیآید؟ آیا تابه‌حال یک‌دفعه اسم یک نفر را که نوک زبانتان بوده است را به یاد نیاورده‌اید؟ این‌ها نیز، لحظاتی از اکتشاف ناگهانی هستند. مطالعات انجام‌شده توسط دانشمندان علوم اعصاب نشان میدهد که بینش ناگهانی در این لحظه‌ی خاص، در حقیقت محصول روندی طولانی و خلاقانه است. ما در ابتدا از ذهن تحلیلی خود استفاده میکنیم و برای رسیدن به راه‌حل یک مسئله، آن را مرتب بالا و پایین میکنیم و به نتیجه‌ای نمیرسیم. اما وقتیکه بالاخره به ذهن خود استراحتی میدهیم و از فکر کردن منصرف میشویم، و توجه بیشتری به درون میکنیم، این بینش یک‌دفعه ظاهر میشود. بنابراین دفعه‌ی بعدی که با مسئله‌ای سخت دست‌وپنجه نرم میکنی، شاید بهتر باشد که صبور باشی. کاری آرامش‌بخش انجام بده و اجازه بده که راه‌حل به سمت تو بیاید. یا این، یا برو و زیر درخت سیبی بنشین. درخت آناناس توصیه نمیشود!
     

    Ahoura

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/08/24
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    17
    امتیاز
    66
    Mama Bear Saves Woman From Starving Wolf

    Joanne Barnaby was deep in the Canadian wilderness hunting wild mushrooms when she heard the growl of a wolf. She turned to see her dog facing off with a big black wolf. The wolf looked skinny and hungry, but was still twice the size of her dog. Joanne had made the near fatal mistake of leaving her gun in her truck. It was at this point that she went from being the hunter to being the hunted. Joanne said the wolf was smart. “He was actually being very, very strategic in trying to separate me from my dog and wear me down. I don’t think he was strong enough to take us both on.” Joanne tried many times to head back to the road where she left her truck, but each time the wolf cut her off forcing her and her dog deeper into the forest. The sun was setting, and the wolf was slowly wearing them down. They had no food and no water, and the air was so thick with mosquitoes she could barely see. As she rubbed her face, her hands became red with blood and mosquitoes. Joanne and her dog soon became exhausted as the wolf pushed them deeper and deeper into the wilderness throughout the night. Joanne is part Inuit and grew up hunting and hiking in the wilderness. Her knowledge of the forest is what saved her life. As dawn approached, she had been on the run for 12 hours. She was at her breaking point, when she heard the sounds of a mother bear calling its cub. Joanne realized that this was her chance. While most people would do anything to avoid getting in between a mother bear and her cub, ‘desperate times call for desperate measures.’ She moved toward the cub hoping to pit the mother bear against the wolf, and that is exactly what happened. “All of a sudden I could hear this crashing behind me and this yelping and growling and howling,” she said. “I just got out of there as fast as I could—from all of them, the cub, the mama bear and wolf.” After one of the longest and most dangerous nights of her life, Joanne and her dog emerged from the forest covered in mosquito bites, but unharmed. She said, “It would have been a short story if I had my gun
    خرسِ ماده زن را از دست گرگِ بسیار گرسنه نجات می‌دهد

    جوآن بارنابی در اعماق حیات وحش کانادا در حال جمع آوری قارچ‌های وحشی بود که صدای غرش گرگی را شنید. برگشت و سگش را دیدکه با گرگ بزرگ سیاهی مواجه شده است. گرگ لاغر و گرسنه به نظر می رسید، با اینحال جثه‌اش دو برابر سگ او بود. جوآن اشتباه خطرناکی کرده بود که تفنگش را در کامیون جا گذاشته بود. اینجا بود که از یک شکارچی به یک شکار تبدیل شد. جوآن گفت گرگ زیرکی بود. «او در واقع بسیار، بسیار با تدبیر بوده که تلاش کرده تا من را از سگم جدا کند و مرا از پای بیندازد» من فکر نمی‌کنم به اندازه کافی قوی بود که هر دوی ما را شکار کند». جوآن بارها سعی کرد به طرف جاده و جایی که کامیونش را گذاشته بود برود، اما هر بار گرگ راهش را بست و او و سگش را مجبور کرد بیشتر در اعماق جنگل فرو بروند. خورشید داشت غروب می کرد و گرگ داشت آرام آرام آنها را از پای در می‌آورد. نه غذا داشتند و نه آب، و هوا پر از پشه بود و جوآن به سختی می‌توانست اطراف را ببیند. وقتی دستی به صورتش کشید دستانش اغشته به خون و پشه ها شد. وقتی گرگ در طول شب جوآن و سگش را بیشتر و بیشتر به اعماق جنگل می‌کشاند خیلی زود خسته و درمانده شدند. جوآن نیمه اسکیمو است و از کودکی در حیات وحش به شکار و رهنوردی پرداخته است. معلوماتش درباره جنگل باعث شد که زندگی اش نجات بیابد. با نزدیک شدن سپیده دم، ۱۲ ساعت بود که داشت از چنگ گرگ فرار می‌کرد. طاقتش داشت تمام می‌شد که صدای خرس مادری را شنید که توله‌اش را فرا می‌خواند. جوآن متوجه شد که این شانس برای او پیش آمده است. با اینکه اکثر مردم نهایت تلاششان را می کنند تا بین خرس مادر و توله اش قرار نگیرند، «استیصال موجب اقدامات خطرناک می شود». او به طرف توله راه افتاد و امیدوار بود بتواند خرس مادر را به مقابله با گرگ وادار نماید، و این دقیقا همان چیزی بود که اتفاق افتاد. او گفت «ناگهان صدای غرش و خرخر و زوزه را پشت سرم شنیدم. من فقط با تمام توانم از آنجا و تمامی آنها، توله، خرس مادر و گرگ گریختم». جوآن و سگش پس از یکی از طولانی‌ترین و خطرناک‌ترین شب‌های زندگیشان، از جنگل بیرون آمدند در حالیکه پشه‌ها تمام بدنشان را گزیده بودند اما آسیبی ندیده بودند. او گفت: «اگر تفنگم همراهم بود داستان کوتاه می شد.»
     
    بالا