داستانک نویسی تصاویر

  • شروع کننده موضوع K*IANA
  • بازدیدها 568
  • پاسخ ها 2
  • تاریخ شروع

K*IANA

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/02/23
ارسالی ها
159
امتیاز واکنش
191
امتیاز
0
محل سکونت
tehran
سلام

داستانک نویسی تصاویر

توضیحات :

  • هر بار چند تصویر مختلف گذشته می شود که یا موضوع همه تصاویر یکی است اما با تصاویر مختلف یا چند تصویر مختلف با موضوعات مختلف . شما می توانید یک یا چند تصویر را انتخاب کنید و با برداشتی که از آن تصویر داشته ایید داستانک بنویسید ، ولی حتما شماره تصویر یا تصاویر انتخابی را ذکر کنید .



  • مدت زمان نوشته ها محدوده ، داستانک ها تو یه بازه زمانی نوشته می شود برای هر موضوع و بعد از اتمام این زمان موضوع بعدی گذاشته می شود ( شروع با هفته ایی یک موضوع )
  • حتما داستانک بنویسد .
  • اسپم ندین دوستان ، مثل بقیه جاها دوست داشتین فقط تشکر بزنید ، سوالی هم داشتین از طریق پیام خصوصی بپرسین
  • کپی داستان ها در هرجای دیگه ای ممنوع!

داستانک Short short story

کوتاه ترين شکل يک داستان را «داستانک» گويند. با اين تعريف معلوم مي شود داستانک داراي نثري است که تعداد واژگان آن از ساير ژانرهاي داستاني جمع و جورتر است. پس مؤلفه اصلي اين قِسم داستان ها، «ايجاز» است.
عده واژه هاي استفاده شده در داستان کوتاه کوتاه حداکثر دو هزار و پانصد کلمه است. البته نبايد اشتباه شود که داستانک با همه فشردگي اش، داراي کليه عناصر ساختاري مورد نياز است.داستان هاي «ميني مال» در اين رده قرار مي گيرند.





اولین تصویر : دعا

تصویر شماره ۱ :


up.php


تصویر شماره ۲ :

up.php


تصویر شماره ۳ :

up.php


تصویر شماره ۴ :

up.php

تگ کردن دوستانتون رو فراموش نکنید :61:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • YASHAR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/25
    ارسالی ها
    3,403
    امتیاز واکنش
    11,795
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    تهران
    up.php


    یک دخترک به همراه سایر همکلاسی ها سوار بر وانت به سوی آینده ای رنگی ، در حرکت است. فاطمه در سر آرزوی کسب مقام استانی در رشته نقاشی دارد تا شاید بتواند با فروش جایزه اش اندکی از سرفه های خشک پدر بکاهد. معلم هراز گاهی از پنجره نگاهی به دانش آموزان می اندازد. دخترک مداد های رنگی شکسته و مداد شمعی های رنگ و رو رفته اش را که معلم انگلیسی شان از مهد کودک ور شکسته خواهر زاده اش برایش آورده ، نگاه می کند. اما هر چه می جورد.
    مداد قرمز در آنها نمی یابد. اگر رنگ قرمز لازم شود چه کند.ضربان قلب دخترک آهسته، تند میشود. وانت عباسٍ خدا زوزه کشان از آخرین سـ*ـینه کش خدا حافظی می کند و وارد جاده آسفالت می شود. جمله به خاطر اشک مادر احتیاط روی درب عقب وانت به زور خودنمایی می کند.دو راننده آخرین لقمه املت را با یک تکه پیاز بزرگ می بلعد. سبیلش را با گوشه دهان پاک می کند و راه می افتد. سرمست از بیمه 200 میلیونی امپراطور جاده ها ، نه تنها با مقررات جاده بلکه با شیون های بی صدای مادران زجر کشیده از جفای روزگار هم می جنگد. 110 تا ، 120 تا ، 130 تا . ولوم ضبط را بالاتر می برد یکی به دادُم برسه واویلا . سبقت ممنوع ، رعایت حق تقدم ، دست انداز ، سرعت گیر ، پیچ خطرناک و ... . جیغ دخترکان و پسرکان در نعره مسـ*ـتانه ترمز های بادی تریلی محو می شود.سه جمله امپراطور جاده ها ، روی گل پخش کن های تریلی به نوشته پشت درب وانت پوز خند می زند. دخترک دیگر به مداد رنگی قرمز نیاز ندارد. مسابقه نقاشی قبل از شروع تمام شد. بوم خاکستری قرمز شده است. صدای فیسٍ باز شدن درب نوشابه خانواده راننده ، تلنگر مرگ در مقابله با مشتهای عاطفه و محبت است که تا دقایقی دیگر مادران داغ دار سوار بروانت پسرٍ عباسٍ خدا بر سر و سـ*ـینه خواهند زد.
     

    YASHAR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/25
    ارسالی ها
    3,403
    امتیاز واکنش
    11,795
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    تهران
    up.php

    وقتی سارا دخترک هشت سالهای بود، شنید که پدر و مادرش درباره برادر کوچکترش صحبت میکنند. فهمید که برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمیتوانست هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه میتواند پسرمان را نجات دهد.سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را در آورد. قلک را شکست، سکهها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد، فقط پنج دلار!بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش شلوغتر از آن بودکه متوجه بچهای هشت ساله شود.دخترک پاهایش را به هم میزد و سرفه میکرد ولی داروساز توجهی نمیکرد. بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکهها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت.....داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: چه میخواهی؟



    دخترک جواب داد: برادرم خیلی مریض است، میخواهم معجزه بخرم.داروساز با تعجب پرسید: ببخشید؟!دخترک توضیح داد: برادر کوچک من، داخل سرش چیزی رفته و بابایم میگوید که فقط معجزه می تواند او را نجات دهد. من میخواهم معجزه بخرم، قیمتش چند است؟!داروساز گفت: متأسفم دختر جان، ولی ما اینجا معجزه نمیفروشیم.چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا، او خیلی مریض است، بابایم پول ندارد تا معجزه بخرد این هم تمام پول من است، من کجا میتوانم معجزه بخرم؟مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت، از دخترک پرسید چقدر پول داری؟دخترک پولها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد. مرد لبخندی زد و گفت: آه چه جالب، فکر میکنم این پول برای خرید معجزه برادرت کافی باشد!بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت: من میخواهم برادر و والدینت را ببینم، فکر میکنم معجزه برادرت پیش من باشد.آن مرد دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بودفردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت.پس از جراحی، پدر نزد دکتر رفت و گفت: از شما متشکرم، نجات پسرم یک معجزه واقعی بود. میخواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟دکتر لبخندی زد و گفت: فقط پنج دلار
     
    بالا