داستانک داستانک وعده فراموش شده

✿بانو

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/01/29
ارسالی ها
812
امتیاز واکنش
629
امتیاز
364
محل سکونت
سیاره ونوس
پادشاهي در يک شب سرد زمستان از قصر خارج شد هنگام بازگشت سرباز پيري را ديد که با لباسي اندک در سرما نگهباني مي داد از او پرسيد :آيا سردت نيست؟نگهبان پير گفت : چرا اي پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم. پادشاه گفت : من الان داخل قصر مي روم و مي گويم يکي از لباس هاي گرم مرا را برايت بياورند.. نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد صبح روز بعد جسد سرمازده پيرمرد را در حوالي قصر پيدا کردند، در حالي که در کنارش با خطي ناخوانا نوشته بود اي پادشاه من هر شب با همين لباس کم سرما را تحمل مي کردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاي درآورد.

از مرگ نترسيد از اين بترسيد که وقتي زنده ايد چيزي درون شما بميرد.
 
بالا