داستان کوتاه روزی که به دنیا آمدی و روزی که می میری | سنجاقکـــــ کاربر انجمن نگاه دانلود

سنجاقکـــــ

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/12/16
ارسالی ها
168
امتیاز واکنش
681
امتیاز
296
نام داستان کوتاه: روزی که به دنیا آمدی و روزی که می میری
نام نویسنده: سنجاقکـــــ کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: رئال (به گمانم)
خلاصه: نگاهی کوتاه به زندگی زنی سالخورده با ذهنی پر از آشفتگی ها
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    اسمش نسیمه خاتون بود اما همه نسی صدایش می کردند؛ زن سالخورده ای که روی تشک طبی تازه اش دراز کشیده، آرنجش را ستون بدن کره و سرش را مغرورانه بالا نگه داشته بود. چشمان خسته اش، از میان لایه های سنگین و فروافتاده ی پلک ها، به دیوار روبرو خیره بود و ذهن نا آرامش، دورتر ها در پرواز. لباس محلی زادگاهش را به تن داشت. با طرحی از گل های آبی و بنفش بر زمینه ی سفید. بافه ی تنکی از موی حنا خورده از کنار روسری سفید ریش دارش بیرون آمده بود.

    به نظر نمی رسید به اتفاقات اطرافش توجه زیادی داشته باشد. ذهنش پر از افکار آشفته و نگاهش، مات و تار بود. گرچه همین حضور کم رنگ هم برای فرزندانش غنیمت بود. سالها پیش وقتی پسرهایش دستشان به دهانشان رسیده بود، دنبال درمانش رفته بودند. روانش به تدریج آرام تر شده بود. به ندرت با خودش حرف می زد. در حال زندگی می کرد اما گذشته را هر لحظه جلوی چشم داشت. گذشته سیلابی بود که او را در بر گرفته بود و حال را چنان می دید که غریقی آسمان را از میان لایه های امواج بالای سرش.

    هیچ وقت ازاری برای کسی نداشت. برای سالها، تمام روز را روی پتوی دولاشده ای، میان بقچه های کوچک و بزرگ و رنگارنگش می نشست و تند، زیر لب و نامفهوم حرف می زد. هر چند وقت یکبار مکث می کرد، چهره اش متعجب می نمود؛ انگار زمزمه های خودش را از زبان کس دیگری شنیده باشد، با حالتی از تعجب و اندوه می گفت: اَه؟ و گفت و گوی دیگری را آغاز می کرد. کسی اگر با دقت گوش می داد چیزهایی می فهمید: اصلا حاجی برود برای خودش زن بگیرد. فلانی هم خواستگار من بود. بعد رفت فلانی را گرفت. حاجی باید او را می گرفت. الان نمی شود جدا شد؟ حاجی برود زن بگیرد. من کجا بروم؟ خانه بابام؟ اَه؟ گوسفند ها را باید ببریم ییلاق. فلانی بدبخت است. چهار تا دختر دارد. مال ها را بدهیم بچراند که کمک حالش شود. من که اختیار ندارم. حاجی می داند. اختیار با حاجی است. اَه؟ بین درخت های فندق را شخم بزنیم و یونجه بکاریم. دور باغ باید چپر بکشیم که گوسفند ها... حاجی گوسفند ها را فروخت؟ اَه؟

    حاجی مرد دینداری بود. تمام نماز هایش را در مسجد می خواند. سواد قرآنی داشت. پیرمرد سرزنده ای بود. خاطره گفتن و سفر کردن را خیلی دوست داشت. یک کیف دستی سفری آماده داشت و هر وقت کسی تعارف سفر بهش می کرد، اگر شرایط مساعد بود، کیفش را برمی داشت و می رفت. دوبار به مکه رفته بود. چند بار به کربلا و سوریه، بیشتر شهر های ایران را هم گشته بود. عقاب پیری بود که می خواست حتی آخرین لحظه عمرش را در پرواز باشد. نسی اما وال خسته ای بود که بی صدا و بی حرکت در میان آب های آشنا آرام گرفته بود و نگاهش آمیخته ای از غرور، شکست، بزرگی و بی تفاوتی بود.

    آن شب، بزرگ ترین و کوچک ترین دخترش، عروس کوچکش و چند نفر از نوه هاش دوره اش کرده بودند. جمع کوچک و پرسروصدایی که از تکلف پزیرایی و حرف های مردانه گریخته بودند تا کنار نسی بنشینند و حرف های زنانه بزنند.

    _ نسی جان خانه ی نو مبارک باشد. از اینجا راضی هستی؟
     
    آخرین ویرایش:

    سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    خانه ی جدید، به خانه ی پسرانش نزدیک تر بود. حیاط، درخت کاری شده بود و باغچه ای برای کاشتن سبزی داشت. پنج پله ی کوتاه، حیاط را به ایوان می رساند. روی ایوان سقف دار، فرشی قرمز رنگ پهن بود و سماوری همیشه کنج دیوار می جوشید. نسی یک تخت خواب طبی و یک گنجه ی بزرگ برای بقچه های رنگارنگش داشت و حاجی یک آشپزخانه ی بزرگ و منظم.
    _ نمی دانم. اختیار با من نیست. بچه ها گفتند بیاییم اینجا.

    نسی اهل پرگویی نبود. به ندرت در بحثی وارد می شد. به سوال های دیگران جواب های کوتاه می داد اما گاهی از میان خاطراتی که در ذهنش جولان می داد یکی دو جمله به زبان می آورد:
    _ آب و هوای کوهستان به ما نمی ساخت. تا وقتی کوچ می کردیم ییلاق به ما دختر می داد. به جز اسدالله. ساکن که شدیم بیشتر پسر دار شدیم.

    اسدالله نورچشمی اش بود. تنها پسری که کوهستان به آن ها داده بود. شاهصنم، دختر بزرگش گلایه ی قدیمی را در زرورق لبخند پیچید و حرف دلش را شوخی، جدی به زبان آورد:
    _ نسی جان اینقدر از دختر داشتن گله نکنید. مگر شما برای ما چه کار کردید؟ هنوز نرسیده بودیم که شوهرمان دادید.

    شاهصنم را در ده سالگی شوهر داده بودند. خانواده همسرش تا چند سال فکر می کردند بچه اش نمی شود. اما مشکل این بود که هنوز بالغ نشده بود. نسی هوا را با غیظ تو کشید و با هیجانی که از او بعید بود گفت:
    _ به شما هیچی نمی دادیم؟پس آن همه گوشت و قورمه چی بود که تفت می دادیم و جلوی شما دختر ها می گذاشتیم؟ همه تان می ریختید سر سینی و تند تند، با دست می خوردید.

    اتاق از خنده لرزید. شاهصنم زنی جا افتاده بود. گونه هایش از حرارت سرخ شد اما نگفت که شمار چنین روز هایی به انگشت های دست نمی رسید. به جایش با خنده گفت:
    _ دور سینی جمع می شدیم چون بشقاب نبود. با دست می خوردیم چون خوب یادم هست که در بساطمان فقط سه تا قاشق داشتیم. تند تند می خوردیم که از دستمان نرود.

    به نوه ها که نسبت به زندگی نیمه کوچ نشینی نیمه روستایی آن ها، در رفاه بیشتری بزرگ شده بودند نگاه کرد تا تاثیر حرفش را ببیند. صدای خشک صاف کردن گلو باعث شد نگاه ها به آستانه ی در نیمه باز اتاق کشیده شود. حاجی با قامت کشیده ای که فقط کمی به جلو خم شده بود رو به عروسش زهره گفت:
    _ شوهرت نیامد سوزن پیرزن را بزند؟

    و بعد در حالی که دور می شد شنیده شد:
    _ به من هم که یاد نمی دهند برایش بزنم. خودشان هم که سرشان گرم کار می شود. پیرزن بی چاره...

    زهره با شوهر و دو دخترش، همسایه ی دیوار به دیوار نسی بودند. زهره چهره ای مثل گل شکفته داشت. زیاد می خندید و به نظر می آمد سختی های زندگی را جدی نمی گیرد. مادرش را زمان تولد، از دست داده بود و اگر چه نسی با او خیلی مادرانه تا نمی کرد، او رفتار صمیمی و گاها سبک سرانه ای با وی داشت. روی تخت، پیش پای نسی نشسته بود و تخت را تکان می داد تا نسی را به شوخی، آزار دهد.
    نسی آهسته روی دستش زد و گفت:
    _ نکن!
    _ می لرزانم که چربی هات آب بشود مادرشوهر!
     
    آخرین ویرایش:

    سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    بعد رو به بقیه گفت:
    _ از وقتی نسی دیابت گرفته بی چاره شده ایم. بهش می گوییم غذای اصلیت را کم تر بخور، فکر می کند خساست می کنیم. بهش می گوییم میان وعده بخور، می گوید میلم نمی کشد.
    بعد صدایش را آهسته تر کرد تا خود نسی نشنود:
    _ یک بار حاجی بهش گفت: فلانی مریضی تو را داشت اما رعایت نمی کرد و همه اش چیزهایی که نباید می خورد. نسی پرید وسط حرفش و با بغض گفت: مال غیر را که نمی خورد. پدرش برایش ارث گذاشته، دلش خواسته بخورد. سر این موضوع دو روز باهم قهر کردند.
    شاهصنم گفت:
    _ نسی جان اجازه نمی دهی حاجی برات سوزن بزند؟
    خطوط موازی پیشانی اش با هم تلاقی کرد، چهره اش فشرده شد. نگاهش، بی‌‌زار. سرش را به حالت قهر، رو به دیوار گرفت و با غیظ گفت:
    _ حاجی؟ بمیرم بهتر!
    آمنه دختر کوچک تر نسی که تا این لحظه ساکت بود به زهره گفت:
    _ تو بلد نیستی بزنی؟
    _ هنوز مادرتان را نشناختید؟ عمرا اجازه بدهد.
    با صدای آهسته تری ادامه داد:
    _ با همین بهانه روزی پنج بار پسر هاش را می بیند.

    فرشته، دختر زهره، پوستی مهتابی و لبهایی به طور طبیعی سرخ داشت. موهای بلوطی روشنش را شلخته زیر شال صورتی رنگی جا داده بود و هر پنج دقیقه یکبار، شال را روی سرش مرتب می کرد. از وقتی صحبت آمپول زدن شده بود چهره اش رنگ پریده تر شده بود و نگاهش، بی تاب.
    _ عمه جون! آمپول های ننه نسی خیلی درد دارد؟ همه ی شکمش سوراخ سوراخ شده.

    آمنه با بچه ها خوب تا می کرد. با صدایی دلنشین و لحنی قانع کننده گفت:
    _ کی گفته درد دارد؟ فوقش اندازه ی نیش یک پشه.

    زهره بیشتر از بقیه از حال نسی با خبر بود. بدش هم نمی آمد این باخبری را به رخ بکشد:
    _ سوزنش خیلی کوچک است. موقع تزریق درد ندارد. اما بعد، جایش درد می گیرد. اوایل به دستش می زدند. سختش بود. برای همین به شکمش می زنند.

    چند دقیقه ای بود که نگاه نسی روی فرشته ثابت مانده بود. فرشته تازه یازده سالش شده بود. قدش کمی بلند تر از هم سالانش بود. نسی یکباره گفت:
    _فرشته! فردا آستین های لباست را تا بزن، موهات را از دو طرف گیس کن و به یکشنبه بازار برو. دختر باید از خانه بیرون برود که برایش خواستگار پیدا شود.

    فرشته سرش را پایین انداخت و ریز خندید. نسی با نگرانی رو به عروسش کرد و گفت:
    _ برای فرشته جهاز آماده کرده اید؟ دو تا دختر دارید. چی کار می خواهید بکنید؟ بی چاره حمدالله باید دوبار جهاز بدهد.

    زهره تهدید کنان به سمت نسی خم شد و گفت:
    _ نسی از این حرف ها نزن. غلغلکت می دهم ها!

    و دستش را به طرف شکم مادرشوهر برد. نسی با تحکم گفت:
    _ نکن!
    اما در نگاهش لبخندی بود که می خواست پنهان کند.
     
    آخرین ویرایش:

    سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    آمنه یکباره پوسته ی سکوتش را شکست. چهره ی کشیده اش از بی حالتی در آمد. در چشم های قهوه ای روشنش، شوق نشست.
    _ گوش کنید! گوش کنید! می خواهم یک چیزی برایتان تعریف کنم.

    عاشق این بود که چیزی بگوید و جمع را بخنداند. دوست داشت گاهی در مرکز توجه باشد. ایستاد و حرف زد. قامتی باریک و کشیده داشت. پوستی بر استخوانی. دست های درازش را متناسب با حرف هاش تکان می داد و چهره اش، هزار شکل و حالت را می توانست منعکس کند.
    _ دو هفته پیش آمدم به نسی سر بزنم. نسی همین جور نگاهم کرد و یکدفعه گفت: آمنه تو خوشبخت شدی!

    لحظه ای مکث کرد تا تاثیر حرفش را در چهره ی حضار ببیند. همچنین می خواست با این مکث، آن ها را به شنیدن ادامه ی ماجرا مشتاق تر کند.
    _ بهش گفتم نسی جون از چی حرف می زنی؟ نکند قرعه کشی بانک برنده شده ام؟ گفت: تو خوشبخت شدی آمنه. تو دو تا پسر داری. دختر هم نداری!

    دو تا پسرش هر چه می گذشت بیشتر شبیه پدرشان می شدند؛ بلای جان. این را کل فامیل می دانستند. نسی گفته بود تو خوشبخت شدی؛ آمنه همه چیز بود به جز خوشبخت. طنز سیاه ماجرا نگذاشت کسی خنده اش بگیرد. آمنه اما خودش می خندید. نگاه ها سنگین شده بود. آمنه خنده اش را جمع کرد و بدون حرف، برگشت سر جایش و پتوی نازکی روی شانه اش انداخت. شاهصنم، وظیفه ی بزرگتری اش دانست که بحث را عوض کند. اما ذهنش از حوالی موضوع، دورتر نرفت. رو به زهره گفت:
    _ کاش بروید و به شوهر آمنه شیرینی تعارف کنید. گفته بود بعد از شام خواهد خورد.

    می خواست به شوهر آمنه رسیدگی شود تا وقتی به خانه رفت بهانه ای برای آزردن او نداشته باشد. نسی یکباره از فکر بیرون آمد و گفت:
    _ نه! یکبار شیرینی را دور چرخاندیم. کافیست!

    همه زیر چشمی به آمنه نگاه کردند. در دل پتو فرو رفته بود و انگار حواسش نبود. شاهصنم کمی سرزنشگرانه گفت: نسی جان! شیرینی شما که نیست. ما خودمان از شهر آورده ایم. وقتی تعارف کردیم هم شوهر آمنه برنداشت. گفت بعد از شام می خورد.

    نسی دیگر چیزی نگفت. زهره خودش را میان بحث انداخت:
    _ بقیه را که نمی گذارند بخورند، خودشان هم نمی خورند.

    صدایش را آهسته کرد که نسی نشنود:
    _ چند وقت پیش کیکی که برای روز مادر برایش آورده بودند را انداختم دور. نگذاشته بود ببریمش. آخرش کپک زد. حالا بهش نگویید ناراحت می شود. لابد می خواسته کپک زده اش را هم نگه دارد.

    فرشته با صدای ظریف و شیشه ای اش گفت:
    _ بابا می گوید قبلا شرایط زندگی سخت بوده. برای همین ننه نسی همه اش صرفه جویی می کند.

    چشم های زهره برق زد. دخترکش داشت بزرگ می شد. حرف دخترش را قبول داشت اما خودش را از تک و تا نیانداخت.
    _ شرایط سخت نبوده دخترم. این ها خودشان سخت بوده اند. برو شیرینی را به شوهر عمه تعارف کن و بیا.

    فرشته به ناچار بلند شد، لب هایش را غنچه کرد و با اخم روی از مادر گرفت و به سمت در رفت.
    _ روسریت را هم درست سر کن. تمام موهات بیرون است.

    بعد رو به آمنه و شاهصنم گفت:
    _ این ننه نسی ما اخلاق خاصی دارد. مثلا اگر من تنهایی بهش سر بزنم از توی گنجه برایم بیسکوییت می آورد، ولی اگر با بچه هام بیایم اصلا.

    بعد مثل کسی که بخواهد عملکرد دستگاهی را اثبات کند رو به نسی گفت:
    _ نسی! نسی! از آن بیسکوییت های توی گنجه بهمان می دهی؟
    _ من بیسکوییت ندارم!

    همه خندیدند. فقط چهره ی نسی خاموش و بی حالت بود.

    _ میوه چی؟ بروم میوه بیاورم بخوریم؟
    _ من که اختیار ندارم. اختیار با حاجی است. حاجی باید اجازه بدهد.
     
    آخرین ویرایش:

    سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    شاه صنم کف دستش را روی پایش کوبید. لبش را گزید که تندی نکند. با لحنی خواهش وار که رگه های پنهانی سرزنش در خود داشت گفت:
    _ نسی جان تو را به خدا این حرف ها را ول کن. یعنی چی که اختیار با حاجی است؟ یعنی حاجی به تو می گوید به بچه هایت میوه نده؟

    نسی به شاهصنم نگاه نکرد. پلکی زد و برای خودش زمزمه کرد:
    _ اختیار ندارم. اگر برادر داشتم می رفتم خانه ی برادرم. برادر ندارم. اَه؟ چه کار کنم؟ می روم خانه ی پسر هایم.

    چشم هایش به قاب عکس روی دیوار خیره بود. عکس دوربری شده ی اسدالله چهار ساله، در بغـ*ـل حاجی، روی پس زمینه ای از حرم امام هشتم. یکباره گفت:
    _ اسدالله خیلی وقت است که به من سر نزده!

    اسدالله اگر آمپول زدن بلد بود، نسی بیشتر می توانست ببیندش. ولی گفته بود نمی تواند؛ دلش را ندارد.

    نسی با خودش زمزمه کرد:
    _ شاد اولدیم اوغلیم اولدی/ آیریندی قونشیم اولدی (شاد بودم که پسر دار شدم، از من جدا شد و همسایه ام شد)

    نگاه آمنه روی چهره ی بی حالت نسی مانده بود و چشم های شفافش آیینه ای بود که غم را منعکس می کرد.
    _ آخِی! دلش تنگ شده ها! نسی قبلا از این حرف ها نمی زد.

    زهره سریع گفت:
    _ کی گفته دلش تنگ شده؟ می خواهد اسدالله بیاید تا حرف باغ ها را با او بزند. فکر کنم دارو هاش را باید عوض کرد. چند وقت است باز با خودش حرف می زند.

    خانه ی اسدالله دور نبود. زنگ زدند که بیاید. تا اسدالله برسد دو خواهر از گذشته ها حرف زدند:
    _ همیشه همه چیز برای اسدالله بود. جوری بزرگش کردند انگار که تک فرزند است.
    _ برای اسدالله لباس تازه می دوختند. لباس که برایش کوچک می شد، تمام برادر ها یکی یکی همان را می پوشیدند. تا نوبت به کوچک ترین پسر برسد، لباس، دستمال کهنه شده بود.
    _ یادت هست حاجی یکبار برایش سوغات دوچرخه آورد و برای بقیه یکی یک دانه شکلات؟

    اسدالله آمد. برایش یک صندلی آوردند که رو بروی نسی بنشیند. اسدالله همیشه طوری می نشست که بیشترین فضای ممکن را اشغال کند. با صدای بلند حرف می زد و دست هایش را مثل سیاست مدار ها تکان می داد. اسدالله خیلی شبیه نسی بود. هر دو صورتی گرد و پوستی گندمی داشتند. پوست اسدالله کمی تیره تر بود. حالت چهره و چین و شکن هایش در هر دو مشابه و در نسی کمی عمیق تر بود. نسی گاهی ادعا می کرد که فقط ده سال از اسدالله بزرگ تر است.
    _ کربلایی نسیمه خاتون! بگو. چه کارم داشتی؟

    اسدالله همیشه اسم ها را کامل می گفت. لغب و پیشوند و پسوندشان را هم فراموش نمی کرد. هم مخاطبش را گرامی می داشت و هم بزرگمنشی و سواد خودش را به رخ می کشید؛ یک تیر و دو نشان.

    _ اسدالله جان من می خواهم بمیرم. از فردا می آیم به خانه ی شما و آنقدر غذا نمی خورم که بمیرم. بعد از مرگم بین مردم غذا پخش نکنید. پولش را نگه دارید. به دختر ها نفری پنج تا گوسفند بدهید. همین. بیشتر ندهید. پنج تا گوسفند بس است. می دانم گوسفند نداریم اما برادر ها پول گوسفند ها را به خواهر ها بدهند. باغ گردوی کنار نهر و باغ زیتون و مغازه ی حاجی و این خانه ای توش زندگی می کنیم، همه اش مال من است. حاجی از خودش هیچی ندارد. همه چیز مال من است. اما اختیار ندارم. وقتی مردم همه ی این ها بین پسر ها تقسیم می شود. حواستان باشد به دختر ها چیزی ندهید. راضی نیستم مالم دست غیر بیفتد.

    خیلی به حرف هایش توجه نشد. نسی از این چیزها زیاد می گفت. نقشه هایش برای بعد از مرگ را هم به مرور تکمیل کرده بود. تا چند وقت پیش می خواست به دخترهاش نفری یک گاو بدهد و هنوز مطمئن نبود می تواند مغازه ی حاجی را هم جزو اموال خودش حساب کند.

    اسدالله نیمی از بزرگی اش را مدیون هوش و تلاش خودش می دانست و نیمی دیگر را، باور داشت از مادرش به ارث بـرده است. خاطره ای بود که همیشه تعریف می کرد. عاشق تعریف کردن این خاطره بود. در جمع های خانوادگی، باز گفتن و باز شنیدن این دست خاطرات، شبیه به یک سنت می شود. گوینده اگر اعتماد به نفس اسدالله را داشته باشد، برایش مهم نیست که حرف تکراری بزند. شنونده هم وانمود می کند تا به حال چیزی از این داستان نشنیده است.
    _ کربلایی نسیمه را اینطوری نگاهش نکنید. زمانی برای خودش پهلوانی بود. شیر زن بود. فکر اقتصادی داشت. آن روز ها حاجی همیشه سفر بود. دو تا خرش را پشت هم قطار می کرد و به شهر می رفت. نفت، شکلات و قند، ماهی دودی و طاقه های پارچه می آورد. اداره ی همه چیز با نسی بود. هر روز صبح وقتی ما بچه ها بیدار می شدیم و می رفتیم طرف رودخانه تا دستی به آب بزنیم، مجبورمان می کرد نفری یک سنگ بزرگ با خودمان برگردانیم. اگر کسی دست خالی بر می گشت، همین نسیمه خاتون با کتک دوباره برش می گرداند. ما نمی دانستیم سنگ ها را برای چی می خواهد. وقتی یک تپه سنگ جمع شد یک اوستای بنا صدا کرد، ما را هم به کار گرفت و یک خانه ی دوطبقه کنار خانه ی پدرش ساخت. در تمام روستا فقط خانه ی ما و خانه ی بابای نسی دوطبقه بود. نسی پهلوان بود، خان زاده بود.

    همه با لبخندی روی لب به اسدالله گوش سپرده بودند و گاهی زیر چشمی به نسی نگاه می کردند. نسی لبخند نمی زد اما نگاهش روشن تر شده بود. آرام و یکنواخت نفس می کشید و ساکت بود. اسدالله بی آنکه خود بداند، جمع تر نشسته بود و سرش را در مقابل نگاه خیره ی نسی پایین انداخته بود. این بار با صدای آرام تری صحبت کرد:
    _ نسی از آن آدم هایی نبود که بدون فکر کردن از بقیه تقلید کند. وقتی من همسن و سال فرشته، نه یکی دو سال کوچک تر... فرشته چند سال داری تو؟ آره، وقتی که دو سه سالی از فرشته کوچک تر بودم، با نسی برای خار جمع کردن می رفتیم. وقتی همه مردم، بار هاشان را به سختی، روی دوششان، از بالای کوه پایین می آوردند، نسیمه خاتون پشته هارا محکم می بست و از آن بالا به پایین می غلتاند. خودمان دو تا، راحت و سبکبار از کوه پایین می رفتیم و پشته هامان را برمی داشتیم. بعد ها بقیه ی مردم هم همین کار را کردند.
     
    آخرین ویرایش:

    سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    اخمی نامحسوس روی ابروان شاهصنم نشسته بود. تلخی حرف های نگفته گلویش را آزار می داد. سال ها بود که دور از فامیل، در شهر بزرگی زندگی می کرد. خودش عروس و نوه و خانه و کاشانه داشت ولی در قلبش، هنوز دختر ده ساله ای داشت بی صدا می گریست. گلویش را صاف کرد و گفت:
    _ نسی سواد نداشت ولی حسابش خوب بود. وقتی حاجی نبود دکان را هم نسی می گرداند. بعضی وقت ها هم ما را پشت دخل می نشاند. یک بار یکی از دختر های قلدر محل مجبورم کرد بهش یک سکه از دخل بدهم. شب، موقع حساب و کتاب، نسی نیشگون محکمی از رانم گرفت و گفت: « سَنِه دوغان گونَه لعنت، اؤلان گونه دا لعنت» (به روزی که به دنیا آمدی لعنت. و به روزی که می میری هم) فقط وقتی ما دختر ها عصبانی اش می کردیم این را می گفت. هنوز دردش یادم هست. نسی زیاد بچه ها را دعوا نمی کرد. اما اگر عصبانی می شد رحم نداشت.

    نسی همچنان شنونده ای خاموش بود. گاهی دهان خشکش را باز می کرد و دوباره می بست. وقتی حرفِ دادن سکه شد اخم هایش لحظه ای در هم رفت. به خاطر سکه ای که مفت رفته بود، یا نیشگونی که از پای دخترش گرفته بود؟ نمی شد فهمید. نسرین خاتون زیاده گو نبود. دوست نداشت سیر طبیعی اتفاقات اطرافش را بر هم بزند. جزئی از خانه بود. جزئی ساکت. ناظری خاموش. خودش را در گفتگویی وارد نمی کرد اما خوشش می آمد دور و برش شلوغ باشد. آمنه خواست او را به حرف بکشد:
    _ نسی جون تو برایمان خاطره نمی گویی؟

    سنگین لب زد:
    _ نه! با من کاری نداشته باشید، برای خودتان حرف بزنید. من از تماشای شما خوشحال می شوم.

    آخر شب بود. هنوز کسی داروی نسی را تزریق نکرده بود. اسدالله رفته بود. شاهصنم هم، دست به زانوی دردناکش گرفته و بلند شده بود که برود. باید صد و بیست کیلومتر می رفت تا به خانه اش می رسید. نسی دستش را محکم گرفت:
    _ شاهصنم جان نرو!

    شاهصنم ماتش برد. تشنه ی محبت مادر بود. مثل کویری که سال ها آب ندیده باشد، آن یک قطره را در آنی از لحظه، جذب کرد. نسی هیچ وقت سعی نکرده بود کسی را پیش خودش نگه دارد. همیشه می خواست دختر ها را از سرش باز کند. همیشه می گفت اختیار با حاجی است.

    زانوهای عمه خانم خم شد. خواست نشان ندهد. نشست کنار مادرش. روی لبه تخت، همچنان دست در دست. بغضش را پنهان کرد و گفت:
    _ نسی جان می خواهی مرا نگه داری؟
    _ بمان. سه روز پیش من بمان و بعد برو.

    سکوت. چشم ها روی آن دو مانده بود. زهره خواست خوشمزگی کند:
    _ من را هم نگه می داری مادر شوهر جان؟

    نسی نگاهش هم نکرد. انگار چشم هایش را به چشم های شاهصنم دوخته بودند.
    _ نه! تو را نمی توانم نگه دارم.

    آمنه نپرسید که او را نگه می دارد یا نه. از جوابش می ترسید. طاقتش را نداشت. شاهصنم نگران بود چیز دیگری را با محبت اشتباه گرفته باشد. می خواست خودش امید های خودش را نا امید کند، به جای این که بنشیند تا دستِ زمان، این کار را برایش انجام دهد. پس به سمت چیزی که سراب می پنداشت دوید تا زود تر، از پندار شیرین، دروغین و عذاب آورش خلاص شود.
    _ نسی راستش را بگو. برای چه بمانم؟ من دیگر قوت قدیم را ندارم ها! نمی توانم برایت خانه تکانی عید کنم. بمانم که چه کنم؟ چه کاری از من می خواهی؟

    چشم های نسیمه خاتون مثل همیشه غمگین و خالی بود. اما حرف زدنش، حالتی متفاوت داشت. صداش مظلومانه بود و نحوه ی ادا کردن کلماتش، معصومیت بغضی کودکانه را همراه داشت. صداش تا به آخر جمله برسد پوش می شد:
    _ هیچ! فقط، سه روز پیش من بمان.
     
    آخرین ویرایش:

    سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    فرشته گفت: شاید ننه نسی با عمه کار خصوصی دارد.
    آمنه گفت: حرف های مادر دختری؟
    زهره گفت: حتما می خواهد درباره ی باغ ها حرف بزند.

    آمنه حسادت را گذاشت و محبت را به جایش برداشت و رو به خواهر گفت:
    _ می توانی بمانی؟ بمان! نسی هیچ وقت از این حرف ها نمی زد. شاید چیزی به دلش افتاده.

    شاه صنم دودل شده بود ولی مجبور به رفتن بود. همه از اتاق بیرون رفتند تا اگر نسی حرفی با دخترش دارد بزند و او را سه روز نگه ندارد.

    _ حالا نسی جان! بگو. چه کارم داری؟

    نسی دستش را به بازوی شاه صنم گرفت. شبیه کودکی که به مادرش گلایه کند، با لرزی در صدا گفت:
    _ اختیار ندارم. حاجی نمی گذارد من غذا بپزم. خودش می پزد ولی غذا را جوری جلو رویم می گذارد که نگذارد بهتر. بهش می گویم زهر بخورم از این بهتر. پسرها گفته بودند به خانه ی جدید بیا که به هم نزدیک تر باشیم. اسدالله را یک هفته ندیده بودم.

    پیراهن گلدارش را بالا زد. روی بدنش، جابه‌جا کبود بود.
    _ شاهصنم جان من دیگر با حاجی نمی توانم زندگی کنم. ببین چی به روزم آورده.

    شاه صنم خشکش زد. پیرزن که زدن نداشت.
    _ نسی جان مگر این ها جای سوزن نیست؟

    نسرین خاتون انگار چیز بدتری یادش افتاده باشد. چهره اش در هم رفت:
    _ من مریضم. دارم می میرم. اما این ها با سوزن ها و قرص هاشان نمی گذارند. مرا جان به سر می کنند. می روم خانه اسدالله و سه روز غذا نمی خورم تا بمیرم. تو هم با من بیا شاهصنم جان. قربانت شوم دخترکم. سه روز پیش من بمان.

    شاهصنم حال خودش را نمی فهمید. گیج شده بود. در تمام عمرش نسی این طور قربان صدقه اش نرفته بود. بغضش را فرو داد و خواست به خودش مسلط باشد.
    _ بالاخره کبودی ها مال سوزن است یا حاجی؟
    _ پریروز دعوا مان شد. بهش گفتم همه چیز برای من است اما اختیار ندارم. مادر حاجی که شوهرش مرد، چهار تا بچه ی صغیر داشت. حاجی خودش بچه بود ولی سر زمین های مردم خوشه می چید که از گشنگی نمی رند. بابای من اگر مادر حاجی را نمی گرفت الان حاجی کجا بود؟

    گوشه ی چشمش را با روسری سفید ریش دارش گرفت. صداش دوباره استوار شد و نگاهش مغرور.
    _ همه چیز مال من است اما اختیار ندارم. ولی شما دختر ها نگران نباشید. برای شوهر هاتان فقط پنج تا گوسفند می گذارم. برادر هایتان پشت و پناهتان می شوند. اگر از خانه ی شوهر بیرون آمدید بروید خانه ی برادرهاتان. به پسر ها گفته ام هر کدامشان باید یکی از دختر ها را نگه دارند.

    شاهصنم طاقت نیاورد که بیشتر بشنود. دست انداخت به گردن مادرش و گریه کرد. صدای گریه از اتاق بیرون رفت. زن ها یکی یکی وارد اتاق شدند. آمنه کنار شاهصنم نشست و او را بغـ*ـل گرفت. زهره دستش را روی شانه ی نسی گذاشت. فرشته جلوی پای مادربزرگ، روی زمین نشست. هیچ کس حرفی نمی زد. شاه صنم کم کم آرام شد. حرفی داشت که باید می زد. خاطره ای که نقل هیچ مجلسی نبود. حکایتی که هیچ وقت برای کسی نگفته بود:

    _ بابای نسی سه روز آخر عمرش را خانه ی ما بود. حالش انقدر خراب بود که نمی توانست غذا بخورد. من را هنوز شوهر نداده بودند. روی ایوان نشسته بودم و حمدالله را روی پا می خواباندم. بچه یک سره ونگ می زد. گرسنه بود. بغـ*ـل گرفتمش تا نسی را پیدا کنم. از پنج در گذشتم تا به آخرین اتاق برسم. در چهارچوب در ایستاده بودم. اتاق تاریک بود. صبر کردم که چشمم به تاریکی عادت کند. نسی چهارزانو نشسته بود. لپ هاش سرخ بود، پوستش آینه، چشم هاش شهلا. دو دسته موی گیس شده طلایی روی سـ*ـینه هاش افتاده بود. ساری گلین.

    نفس ها بی صدا از سـ*ـینه بیرون می آمدند. چشم های نسی تر شده بود.

    _ جسم استخوانی و چروکیده ی مرد در آغـ*ـوش نسی بود. پاهاش در طول اتاق دراز شده بود. رو به قبله. سرش روی شانه ی نسی بود، نگاهش به سقف. می لرزید. بچه یک سره ونگ می زد. خواستم ببرم نسی شیرش بدهد. نسی نگذاشت. با نگاهش، در چهارچوب خشکم کرد. انگار که صاعقه خورده باشم. با غیض انگشت اشاره بر لب فشرد؛ یعنی ساکت! یک قدم عقب رفتم. انگشتم را دهن بچه گذاشتم. پدربزرگ هنوز روی شانه ی نسی می لرزید. نسی آرام و با محبت سرش را نوازش می کرد و در گوشش چیزی زمزمه می کرد. بچه بی حاصل میک می زد. اشک هایش دست هام را خیس کرده بود. پیرمرد می لرزید. نسی نوازش می کرد. بچه میک می زد و من، نگاه می کردم. لرز. نوازش. میک. نگاه. انگار می خواست تا ابد طول بکشد.
    بعد پیرمرد دیگر نلرزید. نگاهش خیره به سقف ماند. نسی دست از نوازش برداشت. روی بستر خواباندش. چشم هاش را بست. با دقت دست و پاش را صاف کرد. ملافه ی سفیدی از بقچه در آورد و رویش کشید. بعد مثل شبح بی وزنی از کنارم گذشت. میخ کوب مانده بودم. بار اولم بود که مرگ را می دیدم. به خودم که آمدم دنبال نسی دویدم. نسی وسط حیاط ایستاده بود. دیدم که زانوهاش تا شد. نشست روی زمین. نه دست به سر کوبید، نه ناخن به صورت کشید. فقط بلند ترین و طولانی ترین فریاد عمرش را کشید و ساکت شد. سرش روی زانوهاش افتاد. همسایه ها یکی یکی پیداشان شد. بچه از ترس گریه می کرد. دیگر با انگشت من آرام نمی شد. رفتم جلو. دستم را روی شانه ی نسی گذاشتم. سرش را بلند کرد. نگاهش فرق کرده بود. پشت آدم تیر می کشید. نگاهم می کرد اما مرا نمی دید انگار. برای خودش، زیر لب حرف می زد. گوش دادم:

    _ همین که اسدالله دنیا آمد باید از حاجی جدا می شدم. اگر برادر داشتم جدا می شدم. بابا که داشتم. می رفتم خانه ی بابام. بروم خانه ی بابام؟ برادر اگر داشتم می رفتم خانه ی برادرم. بروم خانه بابا؟ اختیار ندارم. بابا هم... اَه؟

    (پایان)
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    50
    بازدیدها
    4,141
    بالا