داستان دختر غازچران

  • شروع کننده موضوع ԼƠƔЄԼƳ
  • بازدیدها 107
  • پاسخ ها 0
  • تاریخ شروع

ԼƠƔЄԼƳ

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/08
ارسالی ها
3,970
امتیاز واکنش
22,084
امتیاز
736
محل سکونت
زیر سقف آسمون
روزی روزگاری در کشوری ملکه ی پیری زندگی می کرد که یک دختر داشت. شوهر ملکه یعنی پادشاه، سال ها پیش مرده بود و ملکه به تنهایی کشورش را اداره می کرد. وقتی موقع شوهر کردن دخترش شد، ملکه به او گفت که باید به سرزمین دیگری برود و با پسر پادشاه آن کشور ازدواج کند. ملکه تمام طلا و جواهراتش را به دختر بخشید و دستمال سفیدی را برداشت و دست خودش را برید و سه قطره از خونش را روی دستمال ریخت و دستمال را هم به شاهزاده خانم داد و گفت:«دخترم، از این دستمال به خوبی نگهداری کن. این دستمال در بین راه به تو کمک خواهد کرد.»

شاهزاده خانم اسب سفیدی داشت که می توانست حرف بزند، موقع حرکت سوار اسبش شد و از مادرش خداحافظی کرد و همراه با یک دختر خدمتکار به سوی سرزمین شاهزاده حرکت کرد. شاهزاده خانم و خدمتکارش رفتند و رفتند تا تشنه و خسته شدند.شاهزاده خانم از خدمتکارش خواست تا برایش از چشمه، در جام زرین آب بریزد و بیاورد اما دختر خدمتکار که با شاهزاده تنها بود، نمی خواست دستور او را اطاعت کند.او جام زرین را به شاهزاده خانم نداد و گفت:«اگر آب می خواهی خودت از اسب پایین بیا و آب بنوش.»شاهزاده هم به ناچار از اسب پیاده شد و خودش از آب چشمه نوشید و باز به راه افتادند و رفتند. یک بار دیگر هم بین راه به چشمه ی آبی رسیدند و شاهزاده خانم از خدمتکارش آب خواست اما خدمتکار به او آب نداد.وقتی شاهزاده خانم خم شد تا از چشمه آب بنوشد، دستمالی که مادرش سه قطره خون روی آن ریخته بود، از جیبش داخل آب افتاد. همین که دستمال در آب افتاد، شاهزاده ضعیف و ناتوان شد.خدمتکارش هم او را وادار کرد تا لباس و اسب و جواهراتش را به او بدهد و خودش لباس خدمتکاری بپوشد.بعد هم او را قسم داد تا از این ماجرا به کسی چیزی نگوید.

آنها رفتند و رفتند تا به دربار نامزد شاهزاده خانم رسیدند.دختر خدمتکار خودش را شاهزاده خانم معرفی کرد وبه شاهزاده خانم اشاره کرد و گفت:« این هم خدمتکار من است.»او با پادشاه جوان کشور عروسی کرد و به پدر شوهرش گفت که کاری به شاهزاده خانم که حالا خدمتکار شده بود بدهند تا بیکار نماند.پادشاه پیرهم دخترک را برای چراندن غازها پیش یک پسر غازچران فرستاد.شاهزاده خانم هر روز همراه پسر می رفت و به او کمک می کرد.دختر خدمتکار می ترسید که اسب سفید شاهزاده خانم حرفی به پادشاه بزند و او را رسوا کند.این بود که دستور داد اسب را بکشند و سرش را از تن جدا کنند.شاهزاده خانم با اشک و آه از پادشاه پیر خواهش کرد تا سر اسب را زیر دروازه ای که او هر روز از زیر آن عبور می کرد آویزان کند.پادشاه پیر که دلش به حال دختر تنها می سوخت، قبول کرد و دستور داد سر اسب را زیر دروازه آویزان نمایند.هر روز دخترک زیر دروازه می ایستاد و با سر اسبش گفتگو می کرد. سر اسب به او می گفت:« شاهزاده خانم بینوا! اگر مادرت بفهمد چه به روزت آمده، دلش از غم پاره پاره می شود.»

وقتی دختر و پسر غازچران به چراگاه می رسیدند،شاهزاده خانم گیسوانش را که مثل طلای ناب بود، باز می کرد.پسر غازچران هم هـ*ـوس می کرد که چند تار موی او را بچیند.اما دخترک از دست او فرار می کرد و از باد کمک می خواست.باد هم کلاه پسر را با خودش می برد و پسر برای گرفتن کلاهش دنبال آن می دوید.این ماجرا هر روز تکرار می شد تا این که پسر غازچران عصبانی شد و پیش پادشاه پیر رفت و از دست دخترک شکایت کرد. فردای آن روز پادشاه کنار دروازه پنهان شد و گفتگوی دختر و سر اسب را شنید.بعد هم تا چراگاه او را تعقیب کرد و تمام ماجرا را با چشم خود دید.

شب که شد،پادشاه دخترک غازچران را احضار کرد و از او پرسید معنی کارهایی که می کنی چیست؟شاهزاده خانم جواب داد:« من قسم خورده ام که به کسی حرفی نزنم.»پادشاه که دید دختر خیلی راز دار است، از او خواست تا رازش را به بخاری بگوید.خودش هم پشت بخاری پنهان شد و تمام ماجرا را از زبان او شنید.پادشاه پیروقتی ماجرای شاهزاده خانم را فهمید، لباس بسیار زیبایی به اوداد و از او خواست تا آن را بپوشد و در مهمانی بزرگی که در قصر برپا می شود، شرکت نماید. شاهزاده خانم واقعی لباس را پوشید و موهای طلاییش را به زیباترین شکل آرایش کرد و به مهمانی رفت.دختر خدمتکار که جای او را گرفته بود،او را نشناخت.توی مهمانی به همه خوش گذشت.دختر خدمتکارکنار شاهزاده ی جوان نشسته بود؛ شاهزاده خانم واقعی هم در کنار آنها نشست وهمه به خوردن و آشامیدن مشغول شدند.آن وقت پادشاه پیر رو به دختر خدمتکار کرد و گفت:« من یک معما طرح می کنم و از تو می خواهم آن را حل کنی.»دخترخوشحال شد و با دقت به حرف های پادشاه گوش داد.پادشاه پیر برای او ماجرای شاهزاده ای را تعریف کرد که خدمتکارش به او خــ ـیانـت می کند و جای او را می گیرد و شاهزاده ی واقعی را برای خدمتکاری می فرستد.بعد از دختر پرسید:حالا تو بگو سزای چنین خدمتکاری چه باید باشد؟ دختر که یادش رفته بود خودش چه رفتاری با شاهزاده خانم داشته است، فوری جواب داد:« سرورم، سزای عمل چنین کسی آنست که او را توی بشکه ای پر از میخ بیندازند و بشکه را به دو اسب سفید ببندند و اسب ها را وادار به دویدن کنند تا آدم خیانتکار با زجر و شکنجه بمیرد و به سزای عمل زشتش برسد.»

پادشاه پیر گفت:« آن شخص خائن تو هستی و مجازات خودت را هم تعیین کردی.حالا من همین مجازات را در مورد تو اجرا می کنم.» سپس دستور داد تا او را در بشکه ای پر از میخ انداختند و به دو اسب سفید بستند؛ اسب ها آنقدر دویدند تا دختربدجنس کشته شد و به سزای عملش رسید.آن وقت پادشاه جوان و شاهزاده خانم با هم عروسی کردند و هر دو به خوبی و خوشی و در آرامش و صلح و دوستی و صفا در کنار هم زندگی و حکومت کردند.انشاالله همان طور که آنها به آرزوهایشان رسیدند، شما هم به آرزوهایتان برسید.بالا رفتیم دوغ بود پایین اومدیم ماست بود قصه ی ما راست بود.

(از افسانه ای برادران گریم)
 
تاپیک قبلی
بالا