داستانک کاربران دسترنج های قلم ما....

  • شروع کننده موضوع کوکیッ
  • بازدیدها 2,013
  • پاسخ ها 32
  • تاریخ شروع

Ayt@z

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/02/21
ارسالی ها
1,425
امتیاز واکنش
5,622
امتیاز
606
محل سکونت
دنیای خواب ها
+چه خبره چرا انقدر سرو صدا می کنین؟؟
-داریم برای چهارشنبه سوری برنامه ...
شنیدن کلمه ی چهار شنبه سوری کافی بود تا توجهی به ادامه ی صحبت های دخترک پرحرف نکنم.چهارشنبه سوری آخرین چهارشنبه ی سال که همه با شادی فراوان آن را جشن می گرفتند.اما من چه؟؟آیا واقعا می توانستم فراموش کنم؟؟آیا می توانستم خاطرات برادری را که روی دستانم جان داد را به پسنوی ذهنم هدایت کنم؟؟نمیشد به ولله که در توانم نبود برادری را که برای سهل انگاری سهیل پسر عمویم روی دستانم جان داد به فراموشی بسپارم.اگر آن شب سهیل ترقه هارا در انباری خانه ی پدربزرگ پنهان نمی کرد ، اگر سروشم برادر عزیزم به انباری نمی رفت تا برای آتش درون حیاط هیزم بیاورد شاید این چنین فامیل از هم پاشیده نمیشد و یک نفر در خاک و دیگری از فامیلی که بی حد و اندازه دوستشان داشت طرد نمیشد و امان از این ای کاش ها که زخم می زند و دل می سوزاند.
 
  • پیشنهادات
  • Melika Nasirian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/19
    ارسالی ها
    330
    امتیاز واکنش
    4,051
    امتیاز
    488
    محل سکونت
    محوطه‌ی بازی
    اذان _ چادر _ مسجد
    وضو گرفتم و با دلی پر از درد نماز خواندم و با خدایم راز و نیاز کردم . چقدر هم بعد از نماز به حال زار خود
    گریستم .
    حتی این چادر هم بوی مصطفی را می داد ! اصلا تمام خانه بوی مصطفی می داد و من از نبود او روز به روز داغون تر می شدم .
    از روی سجاده بلند شدم و تایش زدم و روی میز طحریر ساجده گذاشتم . چقدر خوب بود که حداقل در تمام این نداشتن ها ، یک خواهر خوب مثل ساجده همیشه و همه جا کنارم بود .
    اما امشب او هم نبود و این دلیل دیگری بخاطر دلتنگی ام بود :-(
    سرم را روی بالشت گذاشتم و پرنده ی خیالم به آن روز که در مسجد دیدمش پر گشود و رفت ...
    آرام لای پلکم را گشودم . من در مسجد بودم . یعنی خوابم بـرده بود .
    خودم را جمع و جور کردم و بلند شدم . چون در گوشه ی خلوتی قرار داشتم هیچکس متوجه ی من نبود به جز جوانی که نگاه خیره اش من را هدف گرفته بود .
    کمی خجالت کشیدم ، اما با یادآوری غم هایم بیخیال شدم و به سمت خروجی مسجد رفتم .
    اما ناگهان جوان جلویم را گرفت و من برای اولین بار در برخورد چشمی ام با یک مرد لحظه ای هول شده و زمین خوردم ...
    ____
    چه شرینی آمیخته به تلخی بود یادآوری این خاطرات زیبا !
     

    __VON__

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/17
    ارسالی ها
    348
    امتیاز واکنش
    5,605
    امتیاز
    585
    محل سکونت
    تراسن
    سردرگم و کلافه بودم. روبه پنجره باد به موهایم می خورد و کمی از سرمای درونم می کاست ، فقط کمی. خیره هیچ کجا . صدای اذان می آمد .انگاری ،این صدا روحم را نوازش می کرد .خیلی وقت بود که خدا را فراموش کرده بودم . سطر روزها را حتی به یاد ندارم . نگاهی به داخل کردم . با وجود گرمای بخاری ، خیلی سرد بود سرد تر از قلب مرده من . خیلی سخت است ،خانه روح نداشته باشد که خنده های یک خانه گم شود و تو زنده به کام مرگ باشی . بعد از روزهاحصار بغضم شکست . نمی دانم چه جادویی در این نوا بود که مرا متحول می کرد . بلند شدم ، سرم گیج می رفت اما مهم نبود، چادری که تنها یک بار سر کرده بودم را از پسوی لباس ها بیرون آوردم. خنده ام گرفت ،یک لبخند. حتی بلد نبودم چطور چادر ر ا سر کنم .
    وقتی به مسجد رسیدم تردید داشتم ،می ترسیدم و شرمنده بودم از خدایی که رهایش کرده بودم ولی او نه، در کنارم بود . بالاخره حضورش را حس می کردم ،
    پس به سمت آغـ*ـوش بازش و جریان زندگی شتافتم.
     
    بالا