دست در دست باد و باران می گذارم. قدم هایم را تنظيم میکنم. چترم را می بندم و سرم را بالا می گیرم . باد دلگیری هایم را می برد و باران تلخی های مرا می شورد ! ارام چشمانم را می بندم. پلکان مرا یاد تو سنگین می کند! هجوم خاطرات دیوانه ام می کند. قفل دستانم را از زنجير اشفتگی باز می کنم! می چرخم و می چرخم! تورا از ذهن طوفان زده ی نا ارام این روزهایم بیرون میکنم دنیا را از دید چرخش خود به دور انبوهی از نامردی ها می بینم. سیاه و سفيد بدون هر گونه رنگ فریب دهنده ای. اما به ناگاه باد سوزناکی می وزد. برگ ها می ریزند. می ایستم و صورتم را به سمت خدا و پادشه فصلها پاییز میگیرم. رقـ*ـص برگها اغاز میشود و من با افتادن برگها به راه رفتن بی تو در کوچه ی عشاق فریدون مشیری فکر میکنم. کاش میشد بیاید و رفع ابهام کند! مگر کوچه؛ بی مهتاب هم میتواند نفس بکشد؟ هیچ انسانی بی مهتاب مگر راه خانه ی خویش را پیدا میکند؟ کاش فریدون بیاید و بگوید که چگونه بی مهتاب گذشت ان شب و شب های دگر هم! کاش بیاید و بگوید که چگونه نگرفت از ان عاشق دیوانه خبر هم! کاش بیاید و شاید من از گیجی ساعت گنگ زمانی که سهراب میگفت بیرون بیایم!
همان ساعت گیجی که پی در پی میزند زنگ!
همان ساعت گیجی که پی در پی میزند زنگ!