وقتي كودكي براي اولين بار بزرگ تر ها را به همان شكلي كه هستند مي بيند ، وقتي براي اولين بار به ذهنش خطور مي كند كه بزرگ ترها از ذكاوت خارق العاده اي برخوردار نيستند ، قضاوت هاشان و جمله هاشان هميشه صحيح نيست ، دنياي كودكانه اش فرو مي ريزد و هرج و مرجي وحشتناك جاي آن را مي گيرد . بت ها در هم مي شكنند و امنيت از بين مي رود و موقعي كه بتي فرو مي افتد ، نيمه شكسته نيم ماند ، تماما خرد مي شود و در بستري از كثافت فرو مي رود .
طي سال هاي خشك مردم سال هاي پربار و مساعد را از ياد مي بردند و در سال هاي بعد ، وقتي باران به فراواني مي باريد ، خشك سالي را . هميشه اين طور بوده است .
انگار این آدمها نیروی حیاتیشان را از ایمانشان به خدای مهربان و عادل کسب می کردند و بقیه مشکلات به خودی خود حل می شد. ولی به نظر من به این دلیل که این آدم ها به خودشان اعتماد داشتند، چون فراسوی همه ی شک و تردید ها می دانستند از موجودیت اخلاقی استواری برخوردارند و می توانند شهامت و مناعت طبعشان را به خداوند عرضه کنند تا او هم در عوض آنها را در مشکلاتشان یاری دهد. اگرچه چنین چیزهای امروزه وجود ندارد شاید به این خاطر است که آدمها دیگر به خودشان اطمینان ندارند و اگر وضع به این شکل است فقط یک امکان برایشان باقی می ماند. مرد استواری را بیابند که با شک و تردید سر و کاری نداشته باشد حتی اگر آدم خطاکاری باشد و دو دستی با تمام نیرو به دامنش آویزان شوند.