وضعیت
موضوع بسته شده است.

sanaz.snpour

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/06/08
ارسالی ها
160
امتیاز واکنش
1,231
امتیاز
436
محل سکونت
Bushehr
« بسم الله الرحمن الرحیم »
نام رمان: آذین غم
ژانر:اجتماعی، عاشقانه
نام نویسنده: ساناز ثانیان پور کاربر انجمن نگاه دانلود
نام ناظر:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

خلاصه:
دختری با جمال و کمالی بِسانِ پنجه‌های درخشان آفتاب و چشمگیریِ مهتاب، در گوشه‌ای از این دنیای سراسر غم و خوشی، دامان زندگیش را در آغـ*ـوش گرم خانواده پهن کرده و با خیالی آسوده مشغول زیستن در کانون پرمهر کاشانه درویشی‌شان است که ناگاه، دستان سرنوشت به حریم خانه‌آرامشان بی‌حرمتی کرده و پایه‌ی زندگیشان را با بیرحمی تمام ویران می‌کند و مأمن و آرامش‌شان را از آنها سلب کرده و بار زندگی را بر روی دوشِ تک دختر تنها و کم تجربه، با مادر پیر و نیمه جانش میگذارد و الباقی ماجرا....
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    p7rz_231444_bcy_nax_danlud-jpg.184547

    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.
    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    sanaz.snpour

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/08
    ارسالی ها
    160
    امتیاز واکنش
    1,231
    امتیاز
    436
    محل سکونت
    Bushehr
    مقدمه:
    چشم در چشمان روزگارم دوختم
    آتشی داشت که از جان سوختم
    عشق را در کنار غصه‌هایم تکیه کرد
    دست در دستش نهاد و غنچه کرد
    غافل از سرّ درونش بودم
    بیخبر بودم و از غم، به دورَش بودم
    روزگار اما دلش را با دلم یکدل نکرد
    عشق را با غم آذین کرد و هدیه کرد
    ***
    چشمان قرمزم را به دستانم دوختم و انگشتان لرزانم را در هم قفل کردم. صدایشان را میشنیدم اما مفهوم سخنانشان را درک نمیکردم. کاش می‌فهمیدند که چقدرخسته‌ام، که چقدر آشفته و حیرانم؛ کاش میفهمیدند که این داغ قلبم را آتش زده و تمام حواس‌های پنجگانه‌ام را از کار انداخته. از آن شب به بعد نه گوش‌هایم میل به‌شنیدن، نه مغزم یارای تحلیل و تفسیر کردن و نه زبانم توان سخن گفتن را دارد.
    با نشستن دستی بر روی شانه‌های خمیده‌ام نگاه گیج و منگم از دستانم کنده و تا چهره صاحب دست امتداد یافت. بنظر می‌آمد آخرین فرد از صف کوتاه افرادی باشد که در پایان مراسم درحال تسلیت گفتن به من و مادر بودند. مردی میانسال شاید هم جوان بود، نمی دانم! حتی نمی‌توانم تشخیص بدهم که این فرد به راستی ناآشنا است یا من توان شناسایی‌اش را ندارم.
    به مادر نگاهی انداختم. تنفری که در چشمانش لانه کرده بود و سمجانه رفتن مرد را همراهی میکرد، برایم بسیار قابل تشخیص و شاید هم عجیب بود.
    مادر بالاخره چشانش را که حالا از نگرانی و آشفتگی لبریز بود به من دوخت و با صدایی خشدار لب زد:
    - چیه مادر؟!
    اما تنها چیزی که از من عایدش شد نگاه گیج و ماتم بود که غم و خستگی را فریاد میزد. کاش مرا به حال خودم رها میکردند تا یک گوشه بنشینم و در خلوت آشفته خود یک عمر و بیست و شش سال برای پدرم عزاداری کنم. انقدر تمام این چند روز مثل برق و باد گذشته بود که هنوز فرصت باور مرگ پدر را هم نداشته‌ام. من حتی هنوز محلتی نیافته‌ام که نبود پدر را درک کنم، هضم کنم و بخاطرش شیون کنم و از ته دل جیغ بزنم و پدرم را از خدا، از زمین، از عالم و ادم طلب کنم. این فرصت‌های نداشته و کارهای نکرده بیشتر از هرچیزی درونم را آشفته و حیران میکرد و باور اتفاقات افتاده را برایم بسیار سخت تر و غیرممکن تر میکرد.
    هنگام رفتن نگاهم به تل خاکی افتاد که میگفتند پدر در اعماقش آسوده چشم بسته است. جستجوگرانه آنجا را کاویدم که شاید در این برهوتی که هرکس گوشه‌ای برای عزیزش ناله و فغان میکند جذابیتی بیابم اما دریغ...
    در آخر تسلیم شدم و ناامیدانه چشم بستم و با مادر همراه شدم. کاش می‌توانستم فقط یکبار دیگر پدر را ببینم و از او فقط یک سوال بپرسم که در آن یک متر جا و زیر خروار خروار خاک چه دیدی که من و مادر را با کوله باری از غم و غصه که شانه‌های ناتوان‌مان تاب حمل کردنش را ندارد، در آن شهر بی در و پیکر، غریب و تنها رها کردی و رفتی؟
    بین خودمان باشد پدر! اما هنوز که هنوز است امیدوارم که تمام این اتفاقات فقط یک شوخی مسخره باشد که تو و فرزاد برای تنبیه کردنم نقشه‌اش را ریخته‌اید. آخر یادم است که چند هفته پیش زمانی که از لج فرزاد چایش را یک نفس خوردم و نمی‌دانستم که در آن دارچینی است که کل بیست و چهارسال عمرم را با حساسیت به آن گذرانده‌ام و در نهایت با چهره‌ای کبود که کمبود اکسیژن را فریاد میزد، راهی بیمارستان شدم و چقدر هر دو از من عصبی و دلخور شدید. پدر آن روز را یادم نمی‌رود که چگونه رنگت همانند گچ سفید شده بود و از ترس زبانت بند آمده بود. حالا فکر می‌کنم بتوانی حال و روز الان مرا درک کنی، درک کنی که در توده‌ای از بی‌حواسی پرت شده‌ام و از ترس اینکه این اتفاقات حقیقتی محض باشد، زبانم بند آمده و تمام رگ و ریش تنم باور اتفاقات و هرچیزی که مربوط به اتفاقات این چند روز و نبودت باشد را پس میزند. پدر نبودت دردی دارد که وجودم را میسوزاند و من هیچ رقمه قادر به قبول این درد جگر سوز نیستم!
     

    sanaz.snpour

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/08
    ارسالی ها
    160
    امتیاز واکنش
    1,231
    امتیاز
    436
    محل سکونت
    Bushehr
    آه درمانده‌ام همراه شد با صدایی که نوید رسیدن به خانه‌ای را میداد که زمانی تمام بچگانه‌هایم و حتی شیطنت‌های جوانی‌ام در آن گذشته بود. خانه‌ای که دسترنج زحمات پدر بود؛ خانه‌ای که عطر پدر، یاد پدر و وجود پدر را در خود داشت. مانند همان چند روزی که گذشت با دیدن کنج به کنج خانه و غرق شدن در خاطرات مشترک من و پدر و حتی فرزاد، نفهمیدم که چگونه به اتاقم رسیدم و با کمک مادر بر روی تخت دراز کشیدم و حتی هنگامی که مهمانان پا در خانه پدر گذاشتند و صدای گوش نواز آیه‌های آسمانی قرآن کل خانه را در بر گرفته بود، بر روی صندلی میزی که در تراس کوچکی که با کمک پدر با عشق درست شده بود نشسته بودم و به حیاطی که تمام روزهای خوبم را در خود داشت مینگریستم و خودِ پانزده ساله‌ام را کنار نهال درخت انارمان میدیدم که سه پایه و بوم را تنظیم کرده و با کمک پدر سعی در کشیدن آن نهال کوچک را داشتم و بعد از چندین بار تلاش و نشدن‌های پی در پی زمانی که از ناامیدی در فکر آن بودم که برای اینکار ساخته نشده‌ام و بهتر است وقتم را هدر ندهم، پدر آرام خندید و همانطور که مرا به نشستن بر روی تختی که فاصله‌ای با نهال نداشت دعوت میکرد، دست دور شانه‌ام انداخت و پرسید:
    -حالا متوجه شدی که چرا گفتم از کشیدن این نهال کوچیک شروع کنی؟!
    چشمان پر سوالم را که دید نگاهش را به نهال دوخت و ادامه داد:
    -تو الان مثل این نهالی قندکم، خیلی زمان میبره تا رشد کنی شکوفه بزنی و ثمر بدی ولی باید یادت باشه که هیچوقت ناامید نشی و دست از تلاش برنداری چون هیچ موفقیت و خوشبختی نیست که بدون تلاش و صبر به دست بیاد.
    و من دلم از لمس واژه قندک، شیرین و وجودم پر از امید و اراده شد.
    ***
    دستم را بر روی سنگ سرد و سختی کشیدم که حالا سقفی بود که خانه‌ ابدی پدر را تکمیل میکرد و بوی گلاب و خاک‌های نم خورده عطری همیشگی بود برای خانه‌اش. با این فکر ناگهان در قلبم احساس سوزشی کردم که خبر از تلخی افکار درهم ریخته‌ام میداد؛ افکاری که تلخی‌اش تا مغز و استخوانم را هم زهر میکرد. دو هفته از رفتن نابهنگام پدر گذشته بود و هنوز هم در آن اتاقک تنگ و تاریک ذهنم، سرد و خاموش حبس شده بودم و هرچه روزها و شب‌هایی که تشخیص‌شان از هم برایم کاری غیرممکن بود تلاش میکردم، هیچ درزی نمی‌یافتم که از آن طریق حقیقت را جستجو کنم.
    ولی انگار به راستی دیگر پدر نبود!
    با حس وجود کسی، سرم را بالا گرفتم و در کنار خود فرزاد را دیدم. نگاهم را که دید خم شد و بر یک زانویش تکیه زد.
    - آیسین!
    صدای نگران و مملو از غمش که به گوش‌هایم رسید، ناخودآگاه اخم‌هایم در هم کشیده شد و از بغض تیغه بینی‌ام تیر کشید. میدانستم اگر کلامی سخن بگویم دیگر اختیار اشک‌هایم را نخواهم داشت و من این اشک‌هایی که خبر از باور این حقیقت تلخ میداد را نمیخواستم به همین دلیل بی‌توجه به فرزاد به نام پدر که ماهرانه برروی سنگ قبرش حک شده بود خیره شدم. اما نمی‌دانم نامش چه جاذبه‌ای داشت که ناخوداگاه بر روی زبانم جاری شد و قلبم را سوزاند:
    - “رحمان حق طلب”!
    نگاه پر بغضم را به فرزاد دوختم و با صدایی لرزان، ناله‌وار گفتم:
    - فرزاد بابام!
     

    sanaz.snpour

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/08
    ارسالی ها
    160
    امتیاز واکنش
    1,231
    امتیاز
    436
    محل سکونت
    Bushehr
    با منقبض شدن چانه فرزاد و خیس شدن چشمانش، دیوار‌های تنگ و تاریک و سختی که ذهنم با آن واقعیت را از من پنهان کرده بود و دوازده روز مرا در خود اسیر کرده بود، به ناگهانی مرگ پدر فرو ریخت و سیل اشک‌هایم بود که صورتم را گرد غم میپاشید؛ گرد دوری و حسرت نبود پدر، گرد دلتنگی و نبود پدر، آه نبود پدر... چه واژه غریبی، او همیشه بود، پدر همیشه بود؛ در خاطرم هم نمی‌گنجید که روزی کنار اسم همدم زندگیم، پشتوانه استوارم “نبود” بیاید.
    پیرهن فرزاد را که درحال برخواستن بود چنگ زدم و با هق هقی تلخ عاجزانه نالیدم:
    - فرزاد! فرزاد بابام کو؟! فرزاد نکنه دیگه نیست!
    با دست آزادم به سنگ قبر پدر اشاره کردم و با التماس در چشمان اشک‌بار فرزاد خیره شدم.
    - بگو این دروغه! بگو بابام نرفته! بگو تنهام نزاشته!
    دستانم را مشت کردم و مشتان لرزانم را به پایم کوبیدم و زجه زنان نالیدم:
    - بگو! بگو! بگو! پس چرا ساکتی؟! توروخدا یچیزی بگو!
    فرزاد زیر بازویم را گرفت و همانطور که سعی میکرد مشت‌هایم را مهار کند با صدای بم شده و لرزانش گفت:
    - هلاک کردی خودتو، نکن آیسین!
    در چشمان پر از اندوهش خیره شدم و با عجز نالیدم:
    - بعد بابا دیگه هیچکسو ندارم فرزاد! بابام کو؟!
    با احتیاط دستانم را گرفت و همانطور که سعی میکرد ارتباط چشمی‌مان حفظ شود با صدایی پر از دلگرمی و محبتی صادقانه گفت:
    - منو ببین... تو مادرتو داری آیسین! منو داری! تو مثل خواهر نداشتمی... من پشتتونم آیسین!
    در میان گریه‌های ضعیفم با بغض زمزمه کرد:
    - بابا رحمان کم برام پدری نکرد، مادر کم برام مادری نکرد، آیسین تو کم برام خواهری نکردی... بعد بابا رحمان نمیزارم احساس تنهایی کنین قول میدم!
    تکان آرامی به بازوهایم داد و ادامه داد:
    - منو ببین... قول میدم آیسین!
    اما من بی‌توجه به باقی سخنانش جمله “ بعد بابا رحمان...” در گوش‌هایم پژواک میشد و جگرم را خون میکرد. کاش بفهمند که بعد تویی وجود ندارد کاش بفهمند که “بعد بابا رحمان” را نمی‌خواهم.
    با چشمانی پر از غم به فرزاد نگاه کردم و گفتم:
    - بابام و میخوام!
    نمیدانم چه مدت درحال گریستن بودم و چند بار از فرزاد پدر را طلب کردم؛ زمانی به خود آمدم که بر روی تخت بیمارستان بودم و با حس جریان خنکای آب در رگ‌هایم به مادر که غم زده کنارم نشسته بود مینگریستم، غم دوری پدر کاری کرده بود که مادر چهل و پنج ساله‌ام همچون پیرزن شصت ساله‌ای میمانست که از آن فقط چند استخوان بی‌جان باقی مانده باشد و با هر قطره اشکی که از چشمان عسلیِ‌ از غم تلخ شده‌اش میریخت، حقیقت برایم قابل باور تر میشد و عجیب از این باور متنفر بودم!
    تا خواستم زبان باز کنم و از حال خود به مادر خبر بدهم با تقه آرامی فرزاد وارد اتاق شد که همزمان مادر هم سرش را بلند کرد و مرا دید.
    - بیدار شدی جون مامان؟!
    صدای پر بغض و محبتش چنان اشک‌هایم را شدت بخشید که قادر به محار هق هق‌های ناخوداگاهم نبودم. فرزاد نگاه بیچاره‌ای به هردویمان کرد و در آخر شانه‌های مادر را آرام نوازش کرد و رو به من با صدایی آرام و نگران گفت:
    - آروم باشین توروخدا... بابا رحمانم اینجوری راضی نیست، کم کم باید برگردیم تهران اما با این وضعیت که نمیشه!
    با شنیدن نام «بابا رحمان» بی‌توجه به سوزش حاصل از پاره شدن دستانم هر دو دستم را مشت کرده بر روی تخت کوبیدم و با ناله و زاری گفتم:
    - بابام! مامان بابا رحمانم کجا رفت؟!
    فرزاد به سرعت به سمتم آمد و مشت‌های لرزانم را مهار کرد و مادر اشک‌هایش را پاک کرد و با چانه‌ای لرزان همانطور که با عجله به سمت در میرفت گفت:
    - میرم پرستار و خبر کنم!
    من اما بدون تلاش برای رهایی دستانم از حصار دستان فرزاد با غصه به او چشم دوختم. غم زده لب زد:
    - نکن اینجوری آیسین! هم خودتو داری نابود میکنی هم این زن بیچاره رو. تو باید بخاطر مادرتم که شده قوی باشی.
    خیره در چشمانش آرام گفتم:
    - نمیتونم فرزاد! نمیتونم!
    فرزاد که خیالش از آرام بودنم راحت شد، دستانم را ول کرد و کنارم نشست.
    - میدونم عزیزم! اما آیسین...
    با ورود مادر به همراه پرستار جوانی فرزاد حرفش را خورد و از کنارم بلند شد. پرستار جوان بی‌حرف نگاه خسته‌ای به دست خونی‌ام انداخت و به سرعت دستم را تمیزکرد و بست؛ جوری رفتار میکرد که گویی روزانه هزاران دفعه این اتفاق می‌افتاد و او از انجام هر دفعه این عمل خسته شده بود. شاید هم همینطور بود؛ شاید هم هر روزه آیسین‌هایی را به بیمارستان میاوردن که از غم نبود بابا رحمان‌شان اختیار عمل‌شان دست خود‌شان نیست.
    بابا رحمان چرا رفتی و آیسینت را بی‌پدر کردی؟ چرا؟!
    پرستار کارش تمام شد و راه خود را کج کرد و بی‌‌حرف به سمت در رفت که فرزاد پرسید:
    - ببخشید...کی میتونن مرخص بشن؟
     
    آخرین ویرایش:

    sanaz.snpour

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/08
    ارسالی ها
    160
    امتیاز واکنش
    1,231
    امتیاز
    436
    محل سکونت
    Bushehr
    پرستار اشاره‌ای به من کرد و گفت:
    - ایشون؟!
    فرزاد با ابروهایی بالا رفته جواب داد:
    - آره!
    پرستار چشمانش را در کاسه چرخاند و گفت:
    - ایشون که خودشون زحمت دراوردن سرم و کشیدن؛ حالشونم که خوبه! بفرمایید صندق تصفیه کنید بعدش مرخصن میتونید ببرینش.
    و از در بیرون رفت و در را محکم بست.
    - اعصاب نداشتا!
    منکه با چشمانی خسته شاهد این ماجرا بودم به فرزاد نگریستم و بدون دادن جوابی چشمانم را بستم. میدانستم دوباره فرزاد هوچی گری کرده و پرستار را دلخورکرده. هر دفعه همین بود، تا ذره‌ای حالم بد میشد مرا به بیمارستان میاورد و اگر یک نفر ذره‌ای در حقم بی‌توجهی میکرد، حسابی داد و قال راه می‌انداخت و زمانی که من و پدر اعتراض میکردیم میگفت باید یاد بگیرند در برابر شغل‌شان مسئولیت پذیر باشن، جون ادما که مسخره بازی نیست!
    از یادآوری خاطره‌‌های سه نفره‌امان لبخند تلخی بر روی لبانم نشست.
    - فرزاد! مادر خدا قهرش میاد نکن اینجوری با بنده‌های خدا.
    انگار ایندفعه مادر هم شاهد این کار هایش بوده. میدانم اگر پدر دیگر نیست اما فرزاد را دارم که بخش کوچکی از نبود پدر را برایم جبران کند و مادر را دارم تا بخش عظیم این وجود تهی شده‌ام را پر کند.
    صدای فرزاد را شنیدم که در جواب مادر گفت:
    - شما حرص نخور مامان خانم! میرم صندوق تصفیه کنم و بیام.
    دیگر صدایی نیامد. چشمانم را باز کردم و مادر را خیره به خود دیدم؛ چقدر زیر چشمانش گود افتاده بود. کی انقدر شکسته شده بود که نفهمیده بودم؟
    جوابش واضح بود؛ در آن دو هفته‌ای که که من در کنج خموشی‌ام نشسته بودم و مادر را با غصه نبود همسر و نگرانی برای حال دخترش تنها گذاشته بودم، مادراینگونه تحلیل رفته و نیمه جان شده بود.
    مادر با لبخندی کم جان کنارم نشست و دستانم را گرفت و همانطور که آرام نوازشش میکرد گفت:
    - دختر قشنگم! یادت میاد بابا رحمانت هر دفعه که گریه میکردی، هر دفعه که نا امید میشدی چی برات میخوند؟
    لبخند غمگینی زدم و با صدایی لرزان زمزمه کردم:
    - در کتاب چار فصل زندگی
    صفحه‌ها پشت سرِ هم می‌روند
    هر یک از این صفحه‌ها، یک لحظه‌ اند
    لحظه‌ها با شادی و غم می‌روند…
    گریه، دل را آبیاری می‌کند
    خنده، یعنی این که دل ها زنده است …
    زندگی، ترکیب شادی با غم است
    دوست می‌دارم من این پیوند را
    گر چه می‌گویند: شادی بهتر است
    دوست دارم گریه با لبخند را!
    مادر اشک‌های روان شده‌ام را پاک کرد و همانطور که شانه‌ام را میگرفت و برای نشستن کمکم میکرد گفت:
    - الان وقتشه که به حرف بابا رحمانت گوش کنی؛ وقتشه که به همه نشون بدی که رحمان حق طلب چه دختر قوی تربیت کرده؛ پاشو و پدرتو سربلند کن.
    بغض لانه‌ کرده در گلویم را بلعیدم و برای تایید حرف مادر پلک‌هایم را چند ثانیه بر روی هم فشار دادم. حق با مادر بود، نباید پدر را سر افکنده میکردم، پدر همیشه من را دختر قوی و مستقلی میدید و بابت این مسئله به من افتخار میکرد. میدانستم که الآن درحال نظاره کردن من است و هیچ نمیخواستم که او را از خودم نا امید کنم؛ من آیسین حق طلب، دختر رحمان حق طلبم! من باید بخاطر خانواده‌ام قوی و صبور باشم، باید جوری رفتار کنم که پدر به من افتخار کند؛ غم ها و اشک و ناله‌هایم بماند برای کنج تنهایی‌ام!
    با نفس عمیقی بر روی تخت نشستم و با کمک مادر کفش‌های مشکی رنگم را که پایین تخت بیمارستان جفت شده بود پا کردم. این کفش‌ها را پدر ماه پیش برای گرفتن مدرک کارشناسی‌ام برایم خریده بود.
    مادر شالم را درست کرد و با محبت روی سرم را بوسید، بار دیگر نفس عمیقی کشیدم و لبخند کمرنگی به مادر زدم.
    تقه‌ای به در خورد و فرزاد وارد اتاق شد. نگاهی به سر تا پایش انداختم؛ برادر مهربانم چقدر تحلیل رفته بود. چشمان قهوه‌ای رنگش را حاله‌ای از غم پوشانده بود. اما هم مادر هم فرزاد غم خودشان را بخاطر من پس میزدند تا مرا آرام کنند؛ پس چرا من اینکار را نمیکردم؟
    فرزاد لبخند خسته‌ای به رویمان پاشید.
    - به جا زل زدن به من پاشین بریم خونمون.
    « خونمون » از تلفظ واژه «خونمون» آن هم از زبان فرزاد، لبخندی واقعی بر روی لبان من و مادر نشست؛ اما هر دو‌ میدانستیم برای دلخوشی‌مان آن حرف را زده و إلا مانند این چندین سالی که هیچوقت اجازه نداد خانه‌ما، خانه‌اش شود، باقی‌اش را هم نمیگذاشت.
     
    آخرین ویرایش:

    sanaz.snpour

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/08
    ارسالی ها
    160
    امتیاز واکنش
    1,231
    امتیاز
    436
    محل سکونت
    Bushehr
    ***
    پدر خیلی خنده دار است نه؟
    حالا و در این برهه از زمان که من در باور نبودت دست و پا میزنم، دشمن دیرینه‌ات درست در مقابل درب خانه رویا هایم به‌ایستد و ادعای دوستی کند و من! آیسین حق طلب! بی‌توجه به دیده پر از نفرت مادر و چهره مشکوک و مردد فرزاد، بدون آنکه کنجکاو دلیل بودنش بعد از این‌همه وقت بشوم، بدون آنکه کنجکاو دلیل دشمنی دیرینه او با خودمان بشوم؛ فقط به دلیل شباهت بیش از حد او با تو، با چشمانی پر از اشک او را برای ورود به خانه دعوت کنم.
    دقایقی بعد، زیرسقف خانه‌ای که تو خشت به خشتش را روی هم نهادی، مقابل هم نشسته بودیم و من بدون پلک زدن و ثانیه‌ای غفلت، به این شباهت عجیب او و تو می‌نگریستم.
    می‌گویند دوست امروز تو، دشمن فردای تو است اما گفته‌ای هم وجود دارد که دوست شدن یکهو دشمن دیرینه را توجیه کند؟
    نمی‌دانم! فقط میدانم که شباهتش به تو مثال زدنی بود و من... یعنی بهتر است بگویم دل بی‌قرار من برای آرام شدن به شدت به این شباهت نیاز داشت.
    نگاه خیره‌اش به دستم بسیار طولانی شد و معذبم می‌کرد؛ برای تغییر جو سنگین ایجاد شده با صدایی گرفته، آرام گفتم:
    - خیلی شبیه بابا رحمان هستین!
    نگاهش را از دست باند پیچی شده‌ام جدا نکرد. از نگاهش هیچ چیز را نمیشد خواند، در چشمانش نه نگرانی را میشد دید نه بی‌تفاوتی را!
    - خدا بد نده...دستت چیشده؟
    ناخوداگاه باند دست مصدومم را لمس کردم؛ قبل از آنکه سخنی به لب بیاورم مادر با تندی گفت:
    - خدا هیچوقت بد نمیده؛ بنده‌های خدان که برا همدیگه بد میخوان!
    نگاه دلخورم را به مادر دوختم. فرزاد برای آرام کردنش دستی بر روی شانه‌های نحیف مادرگذاشت و نگاه پر معنایی به چشمان آشفته و غمگینش انداخت.
    نگاهم را به سمت او برگرداندم که آهسته « درسته »ای را زمزمه کرده بود. تا حدودی از مادر هم ممنون بودم که مرا از جواب دادن به آن سوال نجات داده بود؛ اصلا دلم نمیخواست که در دیدار اول، در مقابل او که شباهت زیادی هم به پدر داشت آن همه ضعیف بنظر برسم.
    - غم بزرگی رو تجربه کردین، ان شاالله که غم آخرتون باشه.
    با یاد پدر چشمانم پر از اشک شد و سرم را پایین انداختم و آرام گفتم:
    - ممنونم!
    با شنیدن صدایش دو مرتبه سرم را بالا آوردم و نگاهش کردم؛ چگونه میشود که زنگ صدایش هم اینهمه به صدای پدر شباهت داشته باشد!
    خیره در چشمانم با لبخند دلگرم کننده‌ای نیم خیز شد و از جیب راست شلوار پارچه‌ای خوش دوختش که گران قیمت بودن آن با چشمانی کور هم قابل تشخیص بود، کارتی درآورد بر روی میز چوبی قهوه‌ای رنگی که مقابلمان بود گذاشت و گفت:
    - از این به بعد هر موقع به چیزی نیاز داشتی لطفا تعارف نکن و باهام درمیون بذار. در اصل تهران زندگی میکنید درسته؟
    و باز هم بدون آنکه کنجکاو شوم و بپرسم که چگونه از محل زندگی‌مان اطلاع دارد؛ سری به نشانه تایید تکان دادم آرام گفتم:
    - ممنونم!
    کمی خم شدم و قبل از آنکه دستم به کارت برسد فرزاد با سرعت او را چنگ زد و همانطور که کارت را در جیب شلوارش جای میداد، با سردی گفت:
    - آیسین هم منو داره هم مادرشو ما حواسمون کاملا بهش هست؛ ولی بازم از لطفتون ممنونم!
    آن از رفتار تند مادر و پذیرایی نکردنش از مهمان و این‌هم از لحن سرد فرزاد؛ مطمئنن آنقدر هوش و حواسم سر جایش بود که متوجه رفتار عجیب آنها با این مرد بشوم اما این شباهت...
    اصلا مگر چیزی هم مهم بود وقتی دیگر یکی را داشتم که آنقدر شبیه پدر بود و وجودش سوزش قلبم را کمتر میکرد!
     
    آخرین ویرایش:

    sanaz.snpour

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/08
    ارسالی ها
    160
    امتیاز واکنش
    1,231
    امتیاز
    436
    محل سکونت
    Bushehr
    سرم را پایین انداختم و دیگر هیچ نگفتم.
    گویی جو سنگین ایجاد شده او را هم معذب کرده بود که تک سرفه‌ای کرد و از جا برخاست.
    سرم را بالا آوردم و به چشمان مشکی مرد مقابلم نگریستم؛ چشمان پدر کمی روشن تر بود، یک قهوه‌ای تیره که دریایی از محبت را در خود داشت.
    - با اجازه من دیگه رفع زحمت میکنم.
    برای به دست آمدن تمرکز از دست رفته‌ام، چشمانم را چند ثانیه بستم. چشمانم را که گشودم، او را خیره به خود دیدم.
    چشمانش همچو سیاه چاله‌ای بود که جست و جو کردن در آن نتیجه‌ای جز گیج شدن خود نداشت.
    برخاستم و آرام گفتم:
    - خوش اومدین، مراحمین.
    لبخند کمرنگی زد و بعد از برداشتن کیف چرم قهوه‌ای رنگش، راهی خروجی سالن شد.
    فرزاد با اکراه بلند شد و همانطور که پشت سر او میرفت خطاب به من گفت:
    - تو بشین!
    بدون توجه به لحن جدی و دستوری‌اش، بی‌حوصله کنار مادر نشستم و سرم را بر روی دامن مشکی رنگش گذاشتم، مادر بوی بهشت می‌داد، بوی آرامش می‌داد، بوی زندگی می‌داد.
    با حس دستان کشیده‌اش که لا به لای موهایم کشیده می‌شد، چشمانم را بستم و تن به این آرامش نابی دادم که روزها بود از او محروم بودم.
    لبخندش را حتی از پشت چشمان بسته‌ هم حس میکردم.
    کاش این آرامش برای خانواده‌مان همیشگی شود؛ کاش باز هم لبخندهای از ته دل فرزاد و مادر را ببینم، کاش...!
    - برو یه آبی بریز رو خودت بوی بیمارستان از تنت بره بیرون مادر!
    چشمانم را باز کردم و همانطور که بر می‌خواستم و کش و قوسی به بدنم میدادم، «چشم»ی گفتم.
    - کارت تموم شد بیا حرف بزنیم!
    به سمت فرزاد برگشتم و گیج پرسیدم:
    - من؟!
    کی برگشته بود که وجودش را حس نکرده بودم!
    سری تکان داد و لبخند خسته‌ای به رویم پاشید؛ باز هم «چشم»ی گفتم و به سمت پله‌ها رفتم.
    ***
    با احساس خنکای قطره‌های آب، ذهنم به روز خاک‌ سپاری پدر پر کشید.
    چیز زیادی از آن روز به یاد نداشتم اما آن مرد را یادم می‌آمد؛ چگونه آن لحظه متوجه این‌همه شباهت میان او و پدر نشده بودم؟!
    قسمتی از ذهنم فریاد کشید:« آیا اصلا ممکن است این مرد همان مرد ناشناس روز خاک سپاری باشد؟! »
    اما نگاه آن روز مادر که نفرتش را با حال بد هم توانستم تشخیص بدهم و رفتارهای خصمانه امروزش و حتی سردی فرزاد، همین را می‌گفتند.
    «هوف» کلافه‌ای کشیدم و فکر کردن به این مسائل را به وقت دیگری موکول کردم.
    بعد از به اتمام رسیدن حمام کردنم، به سرعت تیشرت و شلوار مشکی به تن کردم و بدون خشک کردن موهایم، آن‌ها را بالای سرم جمع کردم و یک توده عظیم خرمایی رنگ ساختم.
    به سرعت پله‌ها را پایین رفتم و بر روی پله آخر که رسیدم، مادر و فرزاد را با لباس‌های خانگی دیدم که بر روی مبل‌های چوبی کرمی رنگی که رو به پله‌ها قرار داشت نشسته بودند.
    با دیدن من هر دو لبخند محبت آمیزی به رویم پاشیدند و مادر در کنار خودش برایم جایی باز کرد.
    من هم لبخند کمرنگی زدم و همانطور که از سردی برخورد کف پایم با کف پوش‌های قهوه‌ای رنگ، مو‌های تنم سیخ میشد، به سمت آن‌ها رفتم و درکنار مادر جای گرفتم.
    فرزاد به چشمان منتظر من و مادر نگاه کرد و آرام و محتاط گفت:
    - یادتون میاد بابا رحمان همیشه چی می‌گفت بهمون؟!
    و بدون اینکه منتظر جوابی از جانب ما باشد ادامه داد:
    - همیشه می‌گفت بعد مرگم یه مراسم جمع و جور کافیه! میگفت پول بریز و بپاش الکی رو اهدا کنین به مؤسسه کودکان بی‌سرپرست، ثوابشم بیشتره. مگه نمی‌گفت؟!
    خواستم بگویم نگو مرگ پدر، پدر نمرده، بابا رحمانم زندست! اما یادم آمد که به راستی دیگر پدر نیست؛ دیگر نیست...!
    با بغض لب به اعتراض گشودم:
    - اما...
    صدای گرفته و جدی مادر، سخنم را در نطفه خفه کرد.
    - اما و اگر نداره! مطمئنم اینجوری ثواب بیشتریم به بابات میرسه.
    با بغض به چشمان مشکی فرزاد نگریستم؛ مقابل پایم زانو زد و دستانم را گرفت و با خواهش گفت:
    - باز گریه و زاری نکن جون فرزاد! این وصیت بابا رحمانه... خودت دلت میاد خواستشو نادیده بگیری؟!
    سری به نشانه «نه» تکان دادم و یکی از دستانم را از حصار دستان مردانه فرزاد جدا کردم و اشکانم را پاک کردم.
    مادر دستش را دور بازوانم حلقه کرد و با مهربانی گفت:
    - مطمئن باش بابا رحمانت اینجوری خوشحال تره.
    فرزاد بلند شد و با لبخند خسته‌ای در جواب مادر گفت:
    - درسته! نگران هیچیم نباشین، فردا خودم حلش میکنم. الانم با اجازتون برم یکم استراحت کنم.
    مادر با محبت لبخندی به رویش پاشید و گفت:
    - برو مادر! خیلیم خستت کردیم شرمنده بخدا.
    فرزاد اخم شیرینی کرد و گفت:
    - دشمنت شرمنده مادر! شما خانواده منین، وظیفمه.
    و بعد از شنیدن «خدا خیرت بده پسرم»ی که مادر گفت، با آرامش به سمت پله‌ها رفت و تا وقتی که از دیدگانم ناپدید شود، قامت کشیده او را با محبت نظاره کردم و از ته دل برای وجودش خدا را شکر کردم.
     
    آخرین ویرایش:

    sanaz.snpour

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/08
    ارسالی ها
    160
    امتیاز واکنش
    1,231
    امتیاز
    436
    محل سکونت
    Bushehr
    ***
    همانطور که قطره‌های باران زیبای بهاری را می‌شمردم، چای‌سبز آرامش بخشم را نیز آرام آرام مینوشیدم؛ تلخ بود و بدمزه!
    چند ساعتی بود که مادر را از این خانه پر از خاطره و غم دور کرده بودم و او را نزد خاله فرستاده بودم که خانه‌اشان چند کوچه بیشتر با این‌جا فاصله نداشت؛ البته با کلی خواهش و التماس و دل‌نگرانی‌های مخصوص مادرانه و فرزاد هم تنها با خوردن یک فنجان چای دارچین مورد علاقه‌اش، صبح زود به دنبال کاری که پدر از ما خواسته بود رفته و تا الآن که نزدیک به ۱۲ ظهر است نیامده.
    و حالا من ماندم و دردهایم؛ من ماندم و اشک‌هایم و دلی که رخت عزا بر تن دارد و از نبود عزیزش ناله و فغان میکند!
    سمت چپ پیشانی‌ام را به شیشه پنجره تکیه دادم و سردی‌اش را به جان خریدم.
    همانطور که چشم به بخارهای حاصل از داغی ‌چای دوخته بودم، با خود می‌اندیشیدم که کاش می‌شد دیوانه شد؛ دل به دریا زد و بی‌توجه به غرش‌های سهمگین آسمان، خود را به دست قطرات باران سپرد و در کوچه پس کوچه‌ها قدم زد و قدم زد و قدم زد!
    حال و روزم همین بود، تماماً فکر و خیال و مرور خاطرات؛ در این روزهایم عجیب با سکوت زبان و پرحرفی خیال خو گرفته ام!
    اصلا اگر همین ذهن پرحرف را نداشتم دیوانه میشدم؛ غم مرا ميخورد و ميبرد و ميكشت!
    یادم می‌آید که در یکی از همین شب‌های بارانی، در تراس کوچک و دلواز اتاقم جمع سه نفره‌امان جمع بود و چه دلِ‌خوش و خیال آسوده‌ای داشتیم؛ چای‌مان را بافراغ‌بالی تمام می‌نوشیدیم و از هر دری با هم سخن میگفتیم و‌ حالا... من و آیسینِ اعماقِ غمگینم تک و تنها، در کنج ترین جایی که میشود کز کرده‌ایم و همراه چای‌مان، غصه‌ی نداشته‌هایی را که زمانی طعم داشتنش را چشیده بودیم را میخوردیم و نوش جان میکردیم!
    آنقدر نبود پدر حسرت داشت و دلم را خون می‌کرد که در این ساعات تنهایی‌ام وقتی برای فکر کردن به عمویی که بیش از اندازه به پدر شباهت داشت نمی‌ماند.
    نمی‌دانم چند ساعت چشمانم را به اشک‌های آسمان دوختم و به غرش‌هایش گوش سپردم.
    وقتی به خود آمدم، آسمان خسته شده بود و در میان درد‌هایش جایی برای خوابیدن پیدا کرده بود و از آن‌همه ناله و درد، قطراتی مانده بود که گـه‌گداری در میان خواب و بیداری از چشمانش سرا زیر میشد.
    چه دل پر دردی داشت آسمان!
    و چه حال و روز یکسانی داشتیم من و آسمان!
    با صدای چرخش کلید در قفل در چوبی و قهوه‌ای رنگ خانه، درِ خیالم را به روی خاطراتی بستم، که پدر در آن نقش پررنگی را ایفا میکرد؛ خاطراتی که همانند عسل شیرین بودند و این‌همه شیرینی بودن پدر، کامم را تلخ میکرد و روانم را می‌آزرد.
    به محتویات منتظر درون فنجان شیشه‌ای نگریستم که داغی و تازگی ساعاتی قبلش را از دست داده بود و حالا از آن فقط مایع‌ای باقی مانده بود که معجزه زمان او را سرد و خموش کرده بود؛ یعنی ممکن بود که داغ نبود پدر هم اینگونه در دست بازی زمان سرد و خموش شود؟!
    «هوف» کلافه‌ای کشیدم و افکار در هم ریخته و مزاحمم را به عقب راندم.
    با دیدن قامت کشیده فرزاد در چهارچوب در، لبخند کمرنگی به‌روی چهره خسته‌اش پاشیدم.
    جستجوگرانه اطراف را پایید و با تعجب پرسید:
    - سلام! مادر کجاست؟!
    لیوان را گوشه طاقچه گذاشتم و چانه‌ام را به دست چپم تکیه دادم و آرام گفتم:
    - سلام! رفته پیش خاله!
    همانطور که کت مشکی رنگش را از تن خارج میکرد و جوراب‌هایش را در می‌آورد «آهان»ی گفت و خود را بر روی مبل انداخت و «آه» خسته‌‌اش را رها کرد.
    نیم نگاهی به من که بی‌حرف مشغول تماشایش بودم انداخت و با لودگی گفت:
    - جا زل زل نگاه کردن پاشو یه لیوان چای بیار برا داداشت ببینم.
    می‌دانستم می‌خواهد حال و هوای مرا عوض کند و آیسین لجباز و زبان دراز را در درونم زنده کند.
    از این‌همه مهربانی‌اش لبخند محوی بر روی لبانم جا خوش کرد و برای نا امید نکردنش، من نیز با شوخی گفتم:
    - هنوزم بی‌ مزه‌ای!
    با آویزان شدن ماهیچه‌های صورتش، متوجه شدم چندان هم موفق نبوده‌ام اما با این حال فرزاد چشمکی حواله‌ام کرد و با برداشتن کت و جورابش برخاست.
    چشمان تیره رنگ خسته‌اش که در حصار مژه‌های پر پشتش با وقار می‌درخشید را به من دوخت و گفت:
    - میرم یکم استراحت کنم.
    «آه» درمانده‌ام را فرو خوردم و گفتم:
    - بشین یه چایی بریزم برات.
    دستی که کتش روی آن آویزان بود را به کمر زد و با چشم اشاره‌ای به دست باند پیچی‌ام کرد و بدون توجه به سخن چندی پیشم گفت:
    - باندشو عوض کردی؟
    شاید فهمیده بود که اگر قصدش را داشتم، حوصله‌اش را داشتم و یا توانش را داشتم، همان اول برایش چای ریخته و آورده بودم و حتی شاید فهمیده باشد که آن فنجان منتظر با محتویات ماسیده درونش تنها یک چای کیسه‌ای تلخ و بی‌مزه ای است که طعم سبزی می‌دهد.
    کسی چه می‌داند؛ شاید...!
     
    آخرین ویرایش:

    sanaz.snpour

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/08
    ارسالی ها
    160
    امتیاز واکنش
    1,231
    امتیاز
    436
    محل سکونت
    Bushehr
    سرم را به علامت نفی تکان دادم.
    نگاهش رنگ دلخوری گرفت و ابروهای پر پشت مردانه‌اش در هم گره خورد.
    بر روی یک زانو اش نشست و همانطور که همراه با جدیت و دلخوری به عسلی از غم تلخ شده چشمانم می‌نگریست گفت:
    - آیسین! خواهر جون! تو ۲۶ سالته، چرا مثل یه بچه لجباز و حواس پرت شدی؟ پس اون آیسین قوی و مستقل بابا رحمان کجا رفت؟!
    دستانم را در هم گره کردم و بی‌اختیار مشغول بازی با آنها شدم؛ نگاهم را به انگشتان کشیده و ناخن‌های بلند سوهان نخورده‌ام دوختم و بی‌حواس گفتم:
    - حوصله هیچ چیز و هیچکس و ندارم دیگه بابا رحمان!
    همزمان با «هوف» کلافه‌ای که از دهن فرزاد خارج شد من نیز با درک کلمه گفته شده، سرم را با شتاب به سمتش برگرداندم و ناباور و غصه دار به چهره آشفته‌اش نگریستم.
    دست راستش را با کلافگی بر روی صورتش کشید؛
    نگاهم به ساعت مچی «برازوی» سیلوری که در روز افتتاحیه نمایشگاه اتومبیلش از پدر به عنوان هدیه دریافت کرده بود ثابت ماند و بی‌اختیار لبخند کمرنگی بر روی لبانم نقش بست؛ به راستی که برازنده‌اش بود و بیش از حد به دستان گندمی مردانه‌اش می‌آمد.
    برای به دست آوردن دوباره حواس پرت شده‌ام، چشمانم را چند ثانیه بر روی هم فشردم و هم‌زمان با باز کردن چشمانم آرام گفتم:
    - داداش!
    سرش را به منظور «چیه» تکان داد.
    می‌دانستم از مشغله‌های امروزش حسابی خسته بود و رفتار‌های بچه‌گانه و نفهم بازی‌هایم او را عصبی و آشفته تر هم کرده بود، پس بهتر بود بیشتر از این آن‌ها را اینگونه عذاب ندهم و به فکر چاره‌ای باشم که هم آنها آرام بگیرند و هم من!
    تکه‌ای از موهای مواج خرمایی رنگم در دست گرفتم و همانطور که به پیچ و تابش مینگریستم، با خواهش گفتم:
    - میشه صحبت کنیم؟
    ابرو‌ هایش بالا پرید و گوشه‌های لبان مردانه‌اش به سمت پایین خم شد.
    برخاست و همانطور که با انگشت شست و سبابه‌اش، چشمان تیره‌اش را که با هاله قرمز رنگ خستگی احاطه شده بود می‌مالید، با خوشحالی و اندکی تعجب گفت:
    - آره چرا نشه!
    خوشحالی‌ و تعجبش هم طبیعی بود و هم وضعیت غیر طبیعی موجود را نشان می‌داد؛ با این حال من نیز از جا برخاستم و همانطور که به سمت آشپزخانه می‌رفتم، آرام و با مهرباني گفتم:
    - پس تا يه چای دارچین دبش درست میکنم برو لباسات و عوض كن و بيا.
    تعجبش را میتوانستم حس کنم؛ حق داشت...
    واقعا حق داشت!
    اما من نیز حق داشتم! من پدرم را از دست داده بودم، رفیق زندگی‌ام را از دست داده بودم، من همیشه آیسین بابا رحمانم بودم و حالا که او نیست مگر می‌شد که آیسینی هم وجود داشته باشد؟ آیسین بدون بابا رحمانش فقط یک موجود رقت انگیز است.
    دست خودم نبود اما شرایط الآن و حال و روز احمقانه این روز هایم همین را می‌گفت.
    چوب‌های قهوه‌ای رنگ دارچین را در قوری استیل گذاشتم و به سماوری که درحال جوش و خروش بود نگریستم.
    خوش بینانه امیدوار بودم که فرزاد عکس العمل تندی نشان ندهد و مانند همیشه منطقی برخورد کند.
    اگر فرزاد راضی می‌شد، راضی کردن مادر کاری نداشت؛ حرف فرزاد همیشه در خانه ما برو داشت و برای من نیز همیشه همین بود.
    از وقتی که چشمانم را باز کردم فرزاد همبازی‌ام بود و بعد از پدر حامی‌ام!
    پسر قد بلند هشت ساله‌ای که با آن موهای خرمایی رنگ و چشمان مشکی رنگ تخسش بسیار قابل اعتماد بنظر می‌رسید و از همان کودکی و تا بزگسالی‌ام همیشه پدر من را به او میسپارد و اعتقاد داشت که فقط فرزاد از پس روحیه لجباز و پر جنب و جوشم بر می‌آید.
    میدانستم که برای او هم از زمانی که پایش را از پرورشگاه بیرون گذاشت و دست در دست پدر وارد خانه شد، من خواهر و همدم تنهایی هایش بودم؛ وابستگی ما حتی از یک خواهر و برادر هم خون هم بیشتر بود!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا