کامل شده رمان خانم سنگی | maedeh.z کاربر انجمن نگاه دانلود

به نظرتون موضوع خوبه؟ راهنماییم کنید اولین رمانمه

  • خوبه

    رای: 14 58.3%
  • .

    رای: 0 0.0%
  • عالی

    رای: 10 41.7%
  • بد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    24
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatemeh.z

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/26
ارسالی ها
166
امتیاز واکنش
2,267
امتیاز
336
محل سکونت
تهران
es4_photogrid_1468939890275-1.jpg
نام رمان : خانم سنگی
نام نویسنده:
Maedeh.z
ژانر:عاشقانه،طنز

پنج سال از آن نامزدی اجباری میگذردپنج سال است قلب دختری شوخ و بازیگوش تبدیل به تکه سنگی سخت شده است پنج سال است که لقب او از زلزله به خانم سنگی تغییر کرده
حال خانم سنگی قصه میخواهد فراموش کند میخواهد بزرگ شود میخواهد زندگی کند اما افرادی وارد زندگی او میشود که ............
 

پیوست ها

  • photo_2016-07-19_15-42-04.jpg
    photo_2016-07-19_15-42-04.jpg
    143.9 کیلوبایت · بازدیدها: 17
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    v6j6_old-book.jpg



    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    fatemeh.z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/26
    ارسالی ها
    166
    امتیاز واکنش
    2,267
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    مقدمه :
    لذّت دنیا،
    داشتنِ کسى ست
    که دوست داشتن را بلد است؛
    به همین سادگى ..! "
    این روزها
    گفتن دوستت دارم ؛ آنقدر ساده است ،
    که میشود آنرا از هر رهگذری شنید!
    اما فهمش ؛
    یکی از سخت ترین کارهای دنیاست
    سخت است اما زیبا!
    زیباست
    برای اطمینان خاطر یک عمر زندگی
    تا بفهمی و بفهمانی...
    هر دوره گردی "لیلی" نیست ،
    هررهگذری"مجنون"...
    و تو شریک زندگی هر کس نخواهی شد!
    تا بفهمی و بفهمانی...
    اگر کسی آمد و هم نشینت شد
    در چشمانش باید
    رد آسمان، رد خدا باشد
    و باید برایش
    از"من" گذشت
    تا به
    "ما" رسید...
    -----------------------------------------------------------
    صدای جیغ و داد بلند شد . ای بابا سرم کم درد میکرد اینم بهش اضافه شد ، دستمو از زیر پتو کندمو باچشمای بسته تلاش کردم گوشیم و پیدا کنم
    صدای جیغ و داد بلندتر میشد و من عصبانیتم بیشتر.. اااااای باااابااا......
    روی تخت غلتیدم و حواسم به این نبود که لبه ی تختم و این شد که غلتیدن من همانا و پهن شدنم کف زمین همانا
    نگاهی به سر تا پام کردم ، موهای بلندم که تا زانو هام میرسید و پدرم و برای بلند شدن دراورده بودن ژولیده پولیده شده بود و به همدیگه گره خورده بود
    یکی از پاهام پایین بود و اون یکی همون جوری رو هوا مونده بود ، تصور کردم یکی بیاد من و تو این وضع ببینه هه.. میگن خانوم سنگی دیوونه شده ...
    انقد تو افکارم غرق شده بودم که حواسم به این صدای مزخرف نبود.
    بازم صدای جیغ پی در پی میود ، حالا گوشیم کجاس؟ خدا میدونه:|
    صدا از زیر تخت میومد ، زرشک !!!!!!!
    اخه گوشی من زیر تخت چیکار میکنه؟؟ سریع گوشی و دراوردم و اون صدای مسخره رو خفه کردم.
    بلند شدم و روی تخت نشستم من کی این صدا رو روی آلارم گوشیم تنطیم کرده بودم
    به به فهمیدم ! کار هانیه و فاطمس . پس بگو چرا داشتن با گوشیم ور میرفتن.
    آی آی آی بعدا به حساب اون دو تا اجوزه میرسم حالا ساعت چنده؟؟؟
    نگاهی به ساعت گوشی انداختم
    وااای واای وای !!!
    اخه من به این دو تا احمق چی بگم خو ساعت و میزاشتید هشت ،نه ، ده نه ساعت پنج !!
    ای وای ، لنگ لنگون خودمو به دستشویی رسوندم
    دست و صورتمو شستمو اومدم بیرون.
    ی نگاه به موهام انداختم ، انگار از جنگل فرار کرده بودم .
    بازم لنگ لنگون رفت جلوی ایینه ، برس و برداشتم و به آیینه نگاه کردم.
    عع این یادداشت دیگه چیه !؟؟
    برگه و کندم و شروع کردم به خوندن:
    سلام مائده جونم ، حال شما ؟ احوال شما؟
    آخی عسیسم با صدای جیغ و داد بلند شدی اوخخی عزیزم حقته ، فدای یک تار موی گندیده ی دختر عموی عزیزت که من باشم
    خوشگلم یوقت الان حرص نخوریا بزرگ میشی یادت میره
    حقته تا تو باشی من و هانی رو از اتاقت بیرون نکنی
    از طرف رفیق شفیقت هانی و دختر عموی گلت فاطی.
    اووووووووووووف برگه رو مچاله کردم پرت کردم سمت ایینه....
    نمیدونم کی میخوان دست از سر این مسخره بازیا دربیارن
    دیشب و باهاشون شوخی کردم و خندیدم.
    هه اونا هم فکر کردن شدم ادم پنج سال پیش
    کسی که همه دوستا واشنا ها بهش میگفتن زلزله
    کسی که لبخند از روی لباش محو نمیشد
    کسی که عاطفه حالیش بود احساس حالیش بود
    ولی ن کاملا اشتباه فکر کردن من هنوز همین ادمم
    همین کسی تو این پنج سال به جای اینکه بهش بگن زلزله میگن آدم سنگی
    همین کسی که قلب کوچیکش تبدیل به ی تیکه سنگ سفت وسرد شده
    همین کسی که تموم خنده هاشو نذر کرده تا ی قطره اشک از چشاش در نیاد
    تقصیر هانی و فاطی که نیست اون بیچاره ها تموم تلاششون و میکنن که من و بخندونن و خوشحال کنن پس منم باید کمی تلاش کنم
    باید عوض بشم
    باید در ظاهر خوب باشم ، بخندمو شاد باشم
    چون دیگه طاقت گریه های یواشکی مامان و ندارم
    چون واقعا دیگه طاقت دیدن غصه خوردن هانی و فاطی و ندارم
    آره باید عوض بشم
    من مطمئنم میتونم عوض بشم
    معلومه که میتونم فقط باید کمی بخندم کمی مهربان باشم کمی به دیگران توجه کنم
    آره خانوم سنگی باید عوض بشه
    خانوم سنگی میتونه عوض بشه فقط باید کمی تلاش کنه آره اون میتونه.... .
     
    آخرین ویرایش:

    fatemeh.z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/26
    ارسالی ها
    166
    امتیاز واکنش
    2,267
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    بعد از مرتب کردن سو وضع مسخرم از اتاق اومدم بیرون
    رفتم تو اشپزخونه ساعت نزدیکای شیش بود
    - به به صبحونه رو کی آماده کرده
    با اشتیاق نشستم سر میز
    یدونه لقمه خوشگل و خوشمزه واسه خودم گرفتم تا اومدم بخورمش دستی مانعم شد و اون لقمه خوشگله و از دستم قاپید
    برگشتم دیدم مهرشاد لقمه ی عزیزو نانازم و کرد تو حلقش
    اون داشت با ملچ و ملوچ لقمه رو میخورد و من هم عین بز نگاش میکردم
    وقتی سنگینی نگاهم و حس کرد سرشو بلند کرد و گفت عع!! خواهر گل ما چه عجب سحر خیز شدی ؟؟؟
    لبخند پرنگی زدم و گفتم :
    _ از برکات وجود هانی و فاطمس
    مهرشاد یک نگاه به لبخند من انداخت و ابرهاش و ده متر پروند بالا ؛
    خوب معلومه حق داره بدبخت
    همیشه صبحا عین برج زهرمار میشستم و صبحونه میخوردم
    اونم چه صبحونه ای؟؟ دو تا قلوپ چایی تلخ
    اصلا کل برنامه زندگی من این بود که :
    بیدار شدن _ صبحونه خوردن _اتاقو فضای مجازی _ناهار _اتاقو فضای مجازی _شام _اتاق و فضای مجازی_خواب
    ولی دیگه از این به بعد این برنامه تغییر میکنه چون من میخوام عوض بشم
    بعللللله ، اینجوریاس
    _هوووووی با تو ام مائده ؟؟ خداروشکر کر هم که شدی
    با صدای مهرشاد به خودم اومدم و گفتم :
    _ هان چته؟؟
    _ چرا امروز انقد شنگولی
    _همینجوری امروز حالم خوبه
    _فقط اینقد مهربون و پرانرژی با مامان حرف نزن میترسم از ذوق سکته کنه ..
    _وا مهرشادی زبونتو گاز بگیر
    بازم ابرو هاش و انداخت بالا و گفت دیشب چیزی خوردی؟؟؟
    _ نگا نگا من میخوام خوب برخورد کنم تو نمیزاری
    _تسلیم بابا فعلا بای باید برم شرکت .
    _ اوکی بای .
    مهرشاد رفت و من موندم و تنهایی .....
    دوست داشتم بلند بزنم زیر خنده !!!
    تو این چند سال اولین باره که عین ادم عادی برخورد کرده بودم .
    البته این خودم نبودم که لبخند میزدم
    این خودم نبودم که با مهرشاد بحث میکردم
    این یک نقاب جدید برای خانم سنگیه نقابی که قصد دارم باهاش قلب سنگیم و ناراحتیم و غصه هامو پشتش قایم کنم
    ..........
    ی ساعت بود داشتم با یکی از دوستای مجازیم چت میکردم
    اونم تعجب کرده بود که چرا من انقد با خوبی و انرژی و شوخ طبی باهاش چت میکردم
    بالاخره بعد از کلی چرت و پرت گفتن خداحافظی کردیم
    ای بابا ساعتم که عین لاک پشت حرکت میکنه !!
    وای تازه ساعت هفت و نیم بود
    خودمو انداختم رو تختم و سعی کردم بخوابم ولی اصلا خوابم نمیبرد
    دیگه داشتم قاطی میکردم که صدای در اومد
    با بفرمایید من در باز شد و چهره ی زیبا و مهربون مامان معلوم شد .
    رو تخت نشستم و گفتم سلام مامان جونم صبح بخیر .
    همونجور که حدس زده بودم مامان هم مثل مهرشاد تعجب کرد و با شک گفت:
    _سلام گلم ، خوبی مادر؟
    لبخند زدم و گفتم _اره مامان شک داری ؟
    مامان با دیدن لبخند من لبخندی زدو گفت _ آفتاب از کدوم طرف دراومده که مائده خانوم مهربون شده،صبحونه خوردی؟؟؟
    _اوهوم
    _کی؟؟
    _ساعت 6بود فکر کنم بامهرشاد خوردم
    _نوش جونت حاضر شو بریم خونه باباجون
    بازم اسم این مرد و آوردن ، مردی که به ظاهر پدربزرگم بود ولی من ازش متنفر بودم .
    _از کی تاحالا ساعت هشت صبح میریم خونه باباجون؟؟
    _وا ساعت هشت کجا بوده ساعت یازدهه
    با تعجب گفتم :
    _واقعععععااا
    _آره عزیزم ، بلند شو مثل ی دختر خوب لباساتو بپوش بیا
    _چشم :|
    _سیاهم نپوش
    _چششم :|
    _سریع هم بیا
    _چششششششم :|
    بالاخره ده تا دستور دیگه هم داد و رفت
    یعنی من بگم خدا این هانی و فاطی و چیکار نکنه که ساعت گوشی بی در و پیکر من و عقب بردن که من حرص بخورم
    دارم براشون ...
    ..........
    یک بلیز سرمه ای پوشیدم و شلوار مشکی
    با اون که اصلا اعصاب دیدن باباجون و نداشتم ولی مجبور بودم که برم .
    موهام که طبق معمول دم اسبی بستم .
    تمام تلاشمو کردم که از رنگای شاد استفاده کنم ولی نشد
    گوشیم و از روی تخت برداشتم و بعد از تنظیم کردن ساعتش از اتاق زدم بیرون .
    وارد حیاط شدم و نگاه کلی به ساختمونا انداختم
    بنده چهارتا عمو دارم .
    یکیشون که وقتی من بچه بودم رفتن خارج ،
    که به قول خودش برای آینده ی بچه هاش رفته .
    ما و سه تا عموی دیگم و باباجون توی همون سه تا ساختمون زندگی میکنیم
    سه تا ساختمون بی نهایت بزرگ که هر کدوم دو طبقه ای اند
    دو تا عموی بزرگم توی ساختمون سمت چپی زندگی میکنن
    عمو احمد و محمد
    عمو محمد که بزرگترین پسره یدونه پسر خل و دیوونه داره که اسمش فرشاده
    عمو احمد هم دوتا بچه داره یکیش همین فاطمه یا فاطی دیوونه ی خودمون و اون یکیش هم فرشیده که پچم شونزده سالشه
    تو ساختمون وسطیه هم بابا جون و عموی کوچیکم زندگی میکنن
    عموی کوچیکم یا همون عمو مهدی یدونه دختر پونزده ساله داره که اسمش شیواس
    مامان جونمم که عمرشو داده به شما
    و برسیم به قسمت اصلی ماجرا بابا جون
    که تمام مشکلات بدبختی رنج هام بیکاریم زیر سر این باباجونه
    تو ساختمون سمت راستی هم ما زندگی میکنیم
    بابای منم سه تا بچه دارد از جمله من و مهرشاد و مینا
    مهرشاد که نامزد داره ترنم خانم که دخترخاله بنده هم میشن
    مینا هم مزدوج شده و ی نی نی جیـ*ـگر داره اسمشم نگینه
    طبقه ی بالا هم که خالیه .....
     
    آخرین ویرایش:

    fatemeh.z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/26
    ارسالی ها
    166
    امتیاز واکنش
    2,267
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    نگامو از ساختمونا گرفتم و به حیاط چشم دوختم .
    خداوکیلی دست مش رحمت درد نکنه
    چه کرده با این حیاط ...
    واقعا دمش گرم آدم وقتی میاد تو حیاط ، حیاط که چه عرض کنم باغ آرامش میگیره
    راه سنگ فرش و از پیش گرفتم و به ساختمون وسط رسیدم .
    درسته که تصمیم گرفتم عوض بشم ولی باید برای این مرد به فرض بابا بزرگ خانم سنگی بمونم .
    آره باید برای کسی که من و مجبور به سنگ کردن کرد سنگی بمونم
    نباید مهربون باشم .
    نباید شوخی کنم.
    باید فعلا برای باباجون خانم سنگی باشم تا حساب کار دستش بیاد
    در و باز کردم و پله های بزرگ و به حالت دو رفتم بالا
    به به !!
    جمعشون جمعه گلشون کم بود که بنده تشریف آوردم
    ی نگاه به چپ ی نگاه به راست ...
    آخ جون باباجون نیست .
    بلند داد زدم سلام بر اهل خانه
    اولین نفر که جوابمو داد زن عمو پروانه (زن عمو محمد) بود که گفت سلام به روی ماهت عزیزم.
    زن عمو افسانه (زن عمو احمد) گف سلام خوشگلم
    زن عمو شیدا (زن عمو مهدی) گفت به به مائده خانم
    سلام علیکم
    بعد از حال و احوال رفتم تو آشپز خونه .
    آخ جووون چه بوی غذایی میاد ..
    نازنین مشغول آشپزی بود و نسرین خانم هم داشت سالاد تزئین میکرد
    نسرین خانم همسر مش رحمت بود و نازنین هم دخترشون
    به اونا هم سلام کردم و نشستم سر میز ناهار خوری
    _ چه عجب خانم خوش اخلاق شدی
    با صدای نسرین خانوم برگشتم سمتش
    _واا نسرین خانوم من که خوش اخلاق بودم
    _ بله خانوم بر منکرش لعنت
    کمی به غداها ناخنک زدم که با غرغر نازنین روبه رو شدم ...
    باز راهمو کشیدم و رفتم توی حال و لم دادم رو مبل سه نفره
    صدای بسته شدن در با صدای نکره ی فاطمه قاطی شد _ سللللام به همگی .
    همه جوابشو دادن به جز من
    فاطی اومد کنارم نشست و زل (ضل،ذل،ظل) زد بهم
    همیشه از بچگی هر وقت میخواست منت بکشه به آدم زل میزد .
    برگشتم و تو چشماش نگاه کردم
    اوووخی گوگولی مثل خر شرک نگام میکرد
    اومدم حرف بزنم که گفت آقا به خدا من مقصر نیستم تقصیر این هانیه ی دربه در شدس
    گفت بیا یکم حالشو بگیریم بهش بخندیم
    گفتم اهان پس تقصیر هانیه بود
    _ عع مائد یکم جنبه داشته باش
    گفتم اولا اون ه آخر اسم منو همیشه بگو دوما به حساب جفتتون بعدا میرسم
    فاطی بغلم کرد و گفت تو گو* میخوری به حساب ما برسی گوریل انگوری من
    عع عع شیطونه میگه بزنم لهش کنما ...
    _خفه شو اجوزه
    _حیف الان نمیشه وگرنه اون موهای زشتتو از بیخ قیچی میکردم
    _اخه کوچولو جرعتش و نداری
    _اره بابا اگه قیچی کنم باید اشهدمو بخونم
    خندیدم و گفتم هانیه دیشب رف خونشون ؟؟
    فاطی گفت نچ موند خونه ما صبح زود رفت
    _آهان
    بالاخره... جونم واستون بگه که همه سر و کلشون پیدا شد و بابا جون هم اومده بود و منم که بازم سنگ شده بودم ...
    زن عمو شیدا از سالن غذا خوری اومد و گفت بفرمایید شام آمادس .
    همه رفتیم نشستیم سر میز
    فاطی و شیوا بغلم بودن و مهرشاد و فرشاد و فرشید روبرومون بودن
    ماشالله جمعیت....
    با 'بسم الله بفرمایید' گفتن آقاجون همه به سمت غذا ها حمله کردن .
    آب ریختم برا خودم و فاطی هم داشت برا خودش دوغ میریخت
    یهو نمیدونم چرا فاطی دستشو اورد طرف من و لیوانامون بهم دیگه خوردن
    ودوغ کلا خالی شد روی بشغابم
    ای خخخدا مرغ نازززنییینم
    فاطی سریع گفت اوا ببخشید مائده جون
    از صورت سرخ شده از خندش فهمیدم نقشه بوده
    بدون معطلی لیوان اب و پاشیدم روش ..
    صدامو نازک کردم و گفتم اوا ببخشید فاطمه جون
    همه داشتن ریز ریز میخندیدن
    بلند شدم تا برم دستمو که دوغی شده بود بشورم
    دیدم فرشاد داره قیمه میکشه و بلند میخنده
    خواستم چیزی بهش بگم که مهرشاد پیش قدم شد و کلش و گرفت و تو قیمه فرو کرد .
    یهویی صدای خنده همه رفت بالا
    فرشاد داشت زیر لب فحش میداد که
    صدای مهرشاد بلند شد ...
    دیدم فرشید ماستش رو خالی کرده بود تو یقه ی مهرشاد
    خوشم میاد همه پایه اند :)
    صدای خنده ی همه رو مخم بود
    تنها کسی که تو این ماجرا لبخندم نزده بود من بودم
    از نسرین و نازنین تشکر کردم و رفتم تو حال نشستم.
    کم کم همه اومدن و بگو بخند شروع شد .
    ما جوون موون ها هم پیش هم تو یک قسمت دیگه سالن که مبل راحتی داشت نشسته بودیم.
    دکور خونه به گونه ای بود که سالن به دوبخش تقسیم شده بود و قسمتی کلا سلطنتی و قسمتی که مبل های راحتی و تی وی و ... قرار داشت .
    طبق معمول سرم تو گوشی بود و داشتم پی ام هامو چک میکردم .
    یهویی یادم اومد که ترنم نبود .
    رو کردم به مهرشاد و گفتم پس خانومتون چرا تشریف نیاوردن؟
    _خونه ی ترانه اینا بودن
    گفتم اهان .
    ترانه دختر خالم خواهر ترنم بود که اونم مزدوج شده بود خاک تو سر !!
    صدای باباجون توجهم و جلب کرد:
    _بچه ها میدونید که مرتضی قراره امشب بیاد با بچه هاش
    فاطی از این طرف سالن داد زد : بللللله باباجون هزار دفعه گفتید
    زن عمو افسانه یدونه چشم غره مشتی به فاطی رفت
    ای جونم دمت گرم
    باباجون ادامه داد : من میخواستم مهمونی ترتیب بدم که مرتضی مخالفت کرد گفتم که در جریان باشید .
    بعد رو کرد به بابام و گفت محسن جان طبقه ی بالای شما که آمادس ؟
    بابا درحال که چایی میخورد گفت آره باباجان آماده ی آمادس .
    منم از این طرف داد زدم مگه قراره بمونن ؟؟
    بابا جون با شوق اینکه بالاخره مستقیم دارم باهاش حرف میزنم و تو بحث شرکت میکنم ، لبخندی زد و با ذوق گفت :
    _ آره عزیز دلم قرار شده که بمونن .
    اوههههووووع!!!!!! عزیز دلم!!!!!!
    وای قلبم فششششارم اومد پایییین..
    بابا جون و محبت مگه داریم ؟ مگه میشه؟
     
    آخرین ویرایش:

    fatemeh.z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/26
    ارسالی ها
    166
    امتیاز واکنش
    2,267
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    خلاصه جونم واستون بگه تاساعت دو اونجا بودیم و برگشتیم خونه .
    فاطی هم اومد خونه ما..
    هر دو تامون روی تخت دراز کشیده بودیم و سرمون تو گوشی بود
    پرسیدم راستی این عمو مرتضی که میگن چند تا بچه داره ؟؟
    فاطی با تعجب گفت مگه نمیدونی ؟؟
    _نه
    _ تا اونجایی که من خبر دارم سه تا پسر داره و یدونه دختر .
    _ عه من فکر میکردم خونواده ما از همه بیشترن نگو این عمو جدیده زده بالا از ما !!
    فاطی خندید .
    ادامه دادم اسمشون چیه؟ چند سالشونه؟
    فاطی از رو تخت بلند شد و چهازانو نشت و شروع کرد به حرف زدن :
    اولی اسمش سامیاره 30 سالشه
    بعد از اونم آرتان و آرمان اند که دو قلو اند و 28 سالشونه
    بعدشم دخترشون آرزو همسن ماست 24 سالشه .
    گفتم : اون اولیه زن داره؟
    _ نچ
    _پس باید براش آستین بالا بزنیم
    خندید و گفت :
    _ بعله بعله همین مونده ما برا اون زن پیدا کنیم و دستی دستی پسر مردم و با انتخابمون به کشتن بدیم..
    منم خندیدم و باز با گوشیم سرگرم شدم
    صدای در اومد
    گفتم بفرمایید یهویی هانی با جیغ پرید تو اتاق و گفت : سللللللاااام عشقولی های من
    هر دو جوابشودادیم .
    من و فاطمه و هانیه هم سن هم ایم
    درست از پنجم ابتدایی با همدیگه دوست شدیم و همیشه تو مدرسه باهم بودیم
    معلما هم بهمون میگفتن سه تفنگدار
    هانی یدونه ابجی داره که اسمش رهاس و باباش هم توی تصادف فوت کرد .
    خونشونم یدونه خیابون با ما فاصله داره
    همه ی فامیلای ما هم هانی و میشناسن
    منم بیشتر از مینا آبجیم ، این دو تا دیوونه رو دوست می دارم ..
    _ مائده من میتونم اینجا بمونم دو شب ، مامانم اینا رفتن شمال ، من بدبختم از تنهایی وحشت دارم .
    گفتم :
    _روانی اینجا خونه ی خودته اجازه میخوای واسه موندن .
    فاطی گفت :
    _ از تنهایی هم وحشت نداشتی ما نمیزاشتیم بمونی خونتون ....
    گفتم حالا چرا رفتن شمال؟ رها هم رفته؟
    _شوهر عمه مامانم فوت کرده رها هم برای اینکه از دست کلاس زبان در بره با مامانم رفت
    _آهان
    .........
    ساعت هشت بود و همه حاضر و آماده تو خونه باباجون نشسته بودیم
    همه عمو ها و بابابزرگ و زنمو ها رفته بودن فرودگاه
    هانیه هم از بس گفت غلط کردم اومدم، بزارید برم خونه ، خجالت میکشم ، مزاحم شدم و از این چرت و پرت ها اعصاب من و فاطی رو خورد کرده بود .
    دیگه داشتم جوش میاوردم که با ( بچه ها اومدن) گفتن نسرین خانوم همه به طرف در حمله کردین .
    ماسه تا هم بلند شدیم و رفتیم تو باغ ایستادیم
     
    آخرین ویرایش:

    fatemeh.z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/26
    ارسالی ها
    166
    امتیاز واکنش
    2,267
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    همه از ماشین پیاده شدن
    یک زن قد کوتاه و نسبتا تپل و دوست داشتی به ما نزدیک شد.
    پس ایشون زنموی ماس ... به به
    باهمه سلام علیک کرد و به من رسید.
    شروع کردم به آنالیز کردنش :
    صورتی تپل ، لب های قلوه ای و چشماش .....
    وای وای !! چرا انقد چشماش خوشگله؟؟؟
    چشماش طوسی بود و درشت درشت
    صورتم و بوسید و گفت تو باید مائده باشی درسته؟
    با لبخند گفتم بله زن عمو جون خوش اومدی.
    _ ممنونم عزیز دلم
    از بغـ*ـل زن عمو دراومدم .
    دختر جوونی رو به روم وایساید ، پس اینم باید آرزو باشه
    با ذوق همدیگه رو بغـ*ـل کردیم که آرزو گفت وای عزیزم تو مائده ای؟؟
    منم گفتم آره آرزو جوون ، خوش اومدی
    بعد از چرت و پرت گفتن از بغـ*ـل همدیگه اومدیم بیرون .
    داشتم به عموهام نگاه میکردم که چقد خوشحال بودن
    که یهو یدونه هلو اومد جلوم
    بسم الله این دیگه کیه ؟؟؟؟؟
    یا خدا این فرشتس یا آدم
    چشمای طوسی خوشگل که دورش مشکی بود ، قد بلند و هیکل ورزشکاری، موهای مشکی ، ای ماااااادر
    این چرا انقد ناز وجیگره ...
    استغفرلله پسر مردم و خوردم
    هلو دستشو دراز کرد و با لبخند شیطنت آمیزی گفت سلام دخترعمو
    منم دستشو و گرفتم سلام پسرعمو خوش اومدین
    با ممنون گفتن و کمی چرت و پرت گفتن رفت سمت پسرا .
    سرمو انداختم پایین و هنوز تو فاز اون هلو بودم ،
    که یک جفت کفش خوشگل اومد جلوی چشام .
    سرمو گرفتم بالا که بازم هلو و دیدم ....
    هلو لبخند زد و گفت:
    _ سلام مائده خانوم
    باتعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
    _وا تو که سلام کردی
    هلو اون چشای خوشگلشو گرد کرد و گفت:
    _ من که تازه اومدم
    گفتم : چرا چاخان میگی تو الان رفتی سمت پسرا ...
    به پسرا نگاه کردم
    بسم الله الرحمن الرحیم !!!!
    وای چرا هلو دوتا شد؟؟؟
    یک نگاه به هلو رو به خودم انداختم و یک نگاه به اون یکی
    دو بار این حرکتو تکرار کردم
    داشتم از تعجب شاخ در می آوردم که هلویی که روبه روی من بود چونمو گرفت و دوبار آروم زد در گوشم و گفت :
    بابا جان ما دو قلو ایم من آرتان ام اونم آرمانه
    مائده خوبی؟
    چند بار پلک زدم و گفتم چرا انقد شبیه به همید؟؟
    آرتان گفت همسان ایم دیگه
    هنوز تو شوک بودم و گفتم آهان
    عجببببا !!!! خدایا دمت گرم تاحالا دو تا آدم که انقد به هم شبیه باشن ندیده بودم .
    همه در حال سلام علیک بودن ، منم دیدم خیلی ضایعس مثل چوب خشک ایستادم و به سمت عمو رفتم
    عمو بغلم کرد و سرمو بوسید و منم بهش خوش آمد گفتم
    ..........
     
    آخرین ویرایش:

    fatemeh.z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/26
    ارسالی ها
    166
    امتیاز واکنش
    2,267
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    همه یکی یکی رفتن بالا فقط من و فاطی و هانی مونده بودیم تو باغ
    تا همه رفتن هانی گفت باور نمیکنم انقد شباهت و
    فاطی گفت : عجیبه
    من گفتم واقعا عجیبه
    با داد شیوا که میگفت چرا نمیاید سریع هممون از پله ها به حالت دو رفتیم بالا و به سالن غذا خوری رفتیم .
    ............
    ساعت نزدیکای دوازده بود
    آرتان و آرمان کنار هم نشسته بودن .
    من و هانی و فاطی و بقیه هم عین بز بهشون نگاه میکردیم .
    همه تو سکوت بودیم که آرمان زد زیر خنده،
    آرزو گفت بابا انقد این بدبختا رو مثل مجرم ها نگاه نکنید انگار آدم کشتن ...
    همه با این حرفش خندیدند .
    جمع گرم شد و همه از هر دری صحبت میکردن
    فرشاد گفت حالا این آقا سامیار چرا تشریف نیاوردن؟
    اوا !!!
    راست میگه ها
    حواسم به غیبت سامیار نبود
    آرتان گفت : تو شرکت مشکل پیش اومده بود مجبور شد بمونه .
    اوه مای گاد ! مامانت فدای صدای جذابت بشه برادر.
    بابا از اونطرف سالن گفت:
    بچه ها دیگه بهتره بریم مرتضی اینا هم خسته اند باید استراحت کنند .
    با این حرف بابا همه شروع تعارف کردند.
    بالاخره نخود نخود هر که رود خانه خود
    با خانواده عمو مرتضی اینا وارد ساختمون شدیم
    به همدیگه شب بخیر گفتیم و اونا رفتن بالا .
    مامان و بابا هم رفتن بالا تا ساختمون و نشونشون بدن .
    مهرشاد و ترنم داشتن میرفتن تو اتاقشون که گفتم :
    _ آی آی آی
    دو تاشون وایسادن ،ترنم برگشت گفت چته؟
    درحالی که داشتیم با هانی به سمت اتاق من میرفتیم گفتم :
    شیطونی نکنیدا حواسمون بهتون هست
    ترنم از خجالت سرخ شد و خواست دمپاییش و به طرفم پرت کنه که هانی درو سریع بست .
    به هانی نگا کردم و دوتامون زدیم زیر خنده ...
    لباسامون و عوض کردیم
    خب خداروشکر تخت هم که دو نفرس لازم نیست روی زمین بخوابم ، با خیال راحت سرمو رو بالش گذاشتم و سه سوت خوابم برد .
    ...........
     
    آخرین ویرایش:

    fatemeh.z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/26
    ارسالی ها
    166
    امتیاز واکنش
    2,267
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    تقریبا یک هفته از اومدن عمو اینا میگذشت ...
    تو این هفته خیلی با آرزو صمیمی شدیم؛
    آرمان چون مهندس عمران خونده بود به شرکت مهرشاد و فرشاد رفت و اونجا مشغول کار شد .
    این آرتان پدرسوخته هم دکتر بود و ما نمیدونستیم
    اونم چه دکتری
    دکتر مغز واعصاب
    در آخر هم آقای خرشانش پیشنهاد یکی از بزرگ ترین و معروف ترین بیمارستان ها رو قبول کرد
    برام سوال بود که آرتان با 28 سال سن چجوری تخصص گرفته بود که آرزو گفت تمام مقاطع تحصیلیش و جهشی خونده و حتی یک ثانیه از عمرش و هدر نداده.
    منم که شاخ درآوردم ، ما دنبال راهی بودیم که از درس فرار کنیم اما این آرتان....
    امشبم ما به مهمونی آقای صدر دعوت شده بودیم .
    ولی خودمونیما مردم چه الکی خوش اند
    این آقای صدر که هر ماه مهمونی میگیره
    ملت از شدت بیکاری نمیدونن چیکار کنن .
    اولش تصمیم داشتم نرم ولی دوست داشتم تو این مهمونی به بهترین نهو شرکت کنم .
    الکی نبود که ، بعد از پنج سال میخواستم برم جشن ....
    از صبح صد بار لباس عوض کردم و جلو آیینه رفتم و از مامان نظر خواستم .
    این فاطی و آرزو هم که رفته بودن لباس بخرن.
    ولی من از شدت تنبلی تو خونه موندم
    باز سرم و تو کمد فرو کرد وبلند گفتم: ای به خشکی شانش
    یهو چشمم به لباسی خورد.
    ای جون پیدا کردم ؛ یدونه لباس مجلسی خوشگل وشیک مشکی.
    چون مجلس قاطی بود لباس جیگرم و پوشیدم و یدونه کت نیم تنه شیک پوشیدم روش
    ووووواای خیلی ناز شد
    از ذوق عین این بچه های دو ساله دو دور چرخیدم و واسه خودم بـ*ـوس فرستادم .
    به به چه جیگری !!!
    سریع رفتم اتاق مامان اینا
    مامانم از لباس کلی تعریف کرد.
    برگشتم تو اتاقم ، سریع لباس و درآوردم.
    و با اصرار مامان حاضر شدم که برم آرایشگاه
    سریع مانتوی بلند سرخابی با شال و شلوار تنگ مشکی پوشیدم .
    کیفم و برداشتم و عینک و گذاشتم بالای سرم
    با اطلاع دادن به مامان سریع به پارکینگ رفتم و سوار جنسیس قرمز رنگ خوشگلم شدم .
    و سه سوت به آرایشگاه رسیدم
    با ورودم خانم عظیمی ؛ دوست مامان ، شروع کرد به غر زدن که چرا انقد دیر اومدی و اینا
    منم در جوابش فقط لبخند میزدم .
    .........
    _اوخخخخخخی چه ناز شدی
    با صدای خانم عظیمی از حالت هپروت در اومدم
    بدون اینکه به خودم نگاه بکنم پول و حساب کردم و از آرایشگاه زدم بیرون .
    به خونه رسیدم و سریع به اتاقم رفتم
    لباسام و دراوردم و تازه یادم اومد به ایینه نگاه کنم
    اووووووفففف دمت جیییز عظیمی
    چه کردی
    مائده رو دیوونه کردی
    موهای بلند و لختم و که تا زانوم بود و فر درشت کرده بود .
    عظیمی هی میگفت بزار موهاتو رنگ کنم ولی من عاشق رنگ موهام بودم
    موهام خرمای بود با رگه های طلایی
    می شد بگی یجور مش خدادادی ....
    از چهرم راضی بودم
    چشمای عسلیم که انگار ی حلقه ی قهوه ای دورشون بود و بیشتر به چشم میومد ، لبای معمولی و برجسته
    و بینی عملی
    حالا فکر نکنید بینیم و عمل کردم مثل خوک شدم
    نه ...
    مجبور شدم عمل کنم چون بینیم شکسته بود و هیچ کاریش نمیشد کرد .
    البته بینی الان با قبل فرق زیادی نداشت .
    چهره ی من و فاطی شبیه به همه اما با این تفاوت که اون موهاش قهوه ای روشنه .
    آرزو هم که کلا چشم و ابرو و موهاش مشکی بود.
    ......
    صدای آهنگ کر کننده بود ...
    بعضیا چنان از ورود من تعجب کرده بودن که نزدیک بود چشماشون از حدقه در بیاد
    پچ پچ های دخترای فیس و افاده ای که درباره من صحبت میکردن آزارم میداد ، حسودای بدبخت
    ولی منم که پررو توجهی نداشتم.
    یعنی آدم از من ریلکس تر وجود داره مگه؟
    همه داشتن قر میدادن
    منم بیخیال از همه چیز و همه کس نشسته بودم و پرتقال میخوردم
    نگاهمو تو سالن چرخوندم که یهو چشم تو چشم آرتان شدم .
    با التماس داشت نگام میکرد و به دختری که روبروش نشته بود و پشتش به من بود اشاره میکرد
    با تعجب دستمو تکون دادم که چی میگی؟
    اونم لب زد که بیا
    ای بابا '' اگه گذاشتن پرتقالمو بخورم .
    از جام بلند شدم و به زور از بین جمعیت و گذاشتم و به میز اونا رسیدم .
    وایساده بودم پشت دختره که ببینم موضوع چیه...
    صدای با ناز دختره رو شنیدم که داشت میگفت :
    آرتانی میدونی من خیلی از پسرایی که هم تیپ تو خوشم میاد
    وااای این آهنگه چی میگه این وسط
    فقط اون قسمت از حرفای دختره رو شنیدم
    بیخیال خواستم برم سر جام که یاد قیافه آرتان افتادم
    خندم گرفت، بدبخت
    رفتم پیش دختره و با هزار زور و التماس حالیش کردم که با آرتان کار دارم .
    دختره هم لباشو که از نوک دماغش تا چونش بود و غنچه کرد و با ناراحتی از آرتان خداحافظی کرد .
    رفتم رو میز خودم نشستم و آرتان هم پیشم نشست
    بازم بیخیال شدم و شروع کردم پرتقال خوردن.
    و داشتم به رقصنده ها نگا میکردم
    آرتان بهم نزدیک شد و گفت پایه ای مردم آزاری کنیم
    بهش نگا کردم و گفتم آره از بیکار نشستن بهتره
    گفت : خوب چه کنییییم؟؟
    دیدم ی دختره با پاشنه های 90 سانتی داره از بغـ*ـل میز رد میشه ..
    خیلی زیبا و شیک پوست موزی رو که خورده بودم انداختم رو زمین
    اون بدبختم که اصلا تو باغ نبود !
    اومدنش سمت میز ما همانا و پخش شدنش کف زمین همانا :)
    آرتان که داشت از شدت خنده میز و گاز میزد
    دختره ی بدبخت سریع بلند شد که خودشو جمع و جور کنه که یک بار دیگه پاش رفت رو موز و باز شپلق خورد زمین ...
    وای وای دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم ،سرمو رو میز گذاشتم و قهقه میزدم . آرتان هم که نصف میز و خورد .
    دلم برا دختره سوخت سرمو بلند کردم که مثلا کمکش کنم ،که دیدم داره به طرف در خروجی یورتمه میره .
    بازم زدم زیر خنده..
     
    آخرین ویرایش:

    fatemeh.z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/26
    ارسالی ها
    166
    امتیاز واکنش
    2,267
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    سیرمون و که خندیدیم به آرتان که داشت اشکاشو پاک میکرد گفتم : نوبت توئه ...
    آرتان درحال که میخندید گفت: نه بسه به اندازه کافی با این کار تو خندیدم .
    _عع غلط کردی تو هم باید یکاری بکنی
    گفت : سوزن داری؟؟
    با تعجب گفتم سوزن؟؟؟؟؟
    گفت: آره
    گفتم: نه والله من سوزن برای چیمه !!!
    لبخند دندون نمایی زد و گفت ولی من دادم
    چشمامو گرد کردم که گفت:
    _ بالاخره برای مردم آزاری به سوزن نیاز داری دیگه
    لبخند زدم و گفتم : برو ببینم چیکار میکنی
    هیچکس حواسش به ما نبود
    آرتان با اون هیکل و قد دراز داشت روی صندلی میز بغلی سوزن میذاشت
    روی دو تا از صندلی ها گذاشت و اومد رو میز نشست
    گفت گوشیت و دربیار یواشکی فیلم بگیر
    خندیدم و گوشیم و نامحسوس درآوردم و فیلمبرداری و زدم
    آرتان با هیجان گفت : اونجا رو بنگر
    چهار تا دختر جوون امدن به طرف میز دوتاشون روبه روی صندلی هایی که ما سوزن گذاسته بودیم نشستن
    اون دوتا هم با عشـ*ـوه و ناز صندلی هارو کشیدن عقب
    آماده خندیدن بودم :)
    اون دوتا دختره نشستن روی صندلی و یهویی پریدن جلو و به میز خوردن
    وای وای میز هم افتاد روی اون دو نفر و همشون افتادن روی زمین
    همه رفتن به اونا کمک کنن بلند بشن ..
    من و آرتان و بگو ، من که انقد خندیدم به زیر میز سقوط کردم
    آرتان هم داشت از شدت خنده پرتغال و گاز میزد
    وای خدا
    انقد خندیدم دل درد گرفتم
    بعد از اینکه کلی خندیدیم زدم پس کله ی آرتان و گفتم : خاک تو سر مردم آزارت کنم ، آخه دکتر انقد شیطون
    مگه داریم؟ مگه میشه؟
    .....................
    _ممنون آقای صدر خیلی خوش گذشت .
    _خواهش میکنم خانم متشکر از این که تشریف آوردید .
    لبخند زدم و با گفتن شب خوبی داشته باشید به سمت بابااینا رفتم و سوار ماشین شدم .
    همه توی سکوت بودیم که بابا گفت: دیدید اون بنده های خدا چجوری افتادن زمین ؟؟؟
    مامان گفت : اره بیچاره ها
    من که فهمیدم دارن درباره مردم آزاری ما میگن بلند زدم زیر خنده
    بابا و مامان از خنده ی من ذوق کردن و دوتایی باهم خندیدند .
    تارسیدن به خونه چیزی نگفتیم .
    وقتی رسیدیم با شب بخیر سریع رفتم تو اتاقم و لباسام و عوض کردم و ولو شدم روی تخت
    طبق معمول پی ام هامو چک کردم و سه سوت خوابم برد .
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا