رمان در خیال خورشید | *سانی* کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

*LARISA*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/06/24
ارسالی ها
1,053
امتیاز واکنش
5,197
امتیاز
658
محل سکونت
Wonderland :)

به نام خالق کاغذ و قلم

zame-rozhan-copy.jpg


نام رمان: در خیال خورشید
نام نویسنده: *سانی* کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: اجتماعی و عاشقانه
سبک: رئال و روانشناسی

لینک تاپیک نقد:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

با تشکر از طراح این جلد زیبا
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

ناظر:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

خلاصه: همه چیز از ذهن خاکستری‌ام شروع شد. ذهنی که آواز تنهایی را در گوشم خواند؛ ذهنی که من را وادار کرد باور کنم که زندگی، رشته‌ای از لحظات پوچ و بی‌هدف بیش نیست. ذهنی که باعث شد من، یک دختر جوان بیست و دو ساله، به بیماری مهلک روانی مبتلا شوم. همه‌چیز زمانی آغاز شد که دیگر قادر به تشخیص خیال از واقعیت، عشق از توهم و تاریکی از روشنایی نبودم!

* داستان سیر آرومی داره و تلاش کردم که همه اتفاقات رو با جزئیات کامل بیان کنم.
* این رمان هیجانی نداره که باعث بشه قلبت به تپش بیفته یا ناخن‌هات رو بجوی. هیجان این رمان به حرف‌های دل شخصیت‌هاشه! این رمان روایتگر روزمرگی‌ها و افکار دختری تنها و زخم خورده از جامعه‌ست! این رمان روایتگر قدرت ذهن و سرنوشته! دوست داری بدونی که اگه از زاویه‌ی اشتباهی به زندگی نگاه کنی، چه خطراتی به دنبال داره؟ این رمان رو دنبال کن!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    275074_263419_231444_bcy_nax_danlud.jpg

    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *LARISA*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/24
    ارسالی ها
    1,053
    امتیاز واکنش
    5,197
    امتیاز
    658
    محل سکونت
    Wonderland :)
    مقدمه:
    شده در میان جمع تنها باشی؟

    شده در اوج ثروت نیازمند باشی؟
    شده در تابستان دلتنگ باشی؟
    شده در خیال عشق غرق باشی؟
    شده با خود غریبه باشی؟
    شده با آفتاب همکلام باشی؟
    شده با وهم زنده باشی؟
    زیستن با وهم نور، فرقی با مرگ ندارد!

    خورشید حقیقی را پرستش کن، دروغ دوایی ندارد!
    ***
    «خورشید! دلیل حیات این سیاره‌ی آبی! خورشیدی که وقتی به گیسوان و چشمانمان می‌تابد، رنگ آنها را روشن‌تر از حد معمول نشان می‌دهد؛ خورشیدی که از ما دربرابر تاریکی محافظت می‌کند؛ خورشیدی که قلبمان را گرم نگه می‌دارد و مانع منجمد شدن آن از سرمای ناامیدی می‌شود. زندگی بدون خورشید ممکن نیست! زندگی من نیز بدون آن ممکن نبود؛ پس ده سال آزگار، خانه‌هارا، شهر‌ها را، قلب غریبگان را به دنبال خورشید جست‌و‌جو کردم! خورشیدی که در آسمان گم کرده و در زمین به دنبال آن می‌گشتم. خورشیدم را یافتم؛ اما در عمیق‌ترین و تاریک‌ترین گوشه‌ی ذهنم!
    با انتهای خودنویس، سه ضربه روی کاغذ می‌زنم. مقدمه‌ی خوبی برای شروع روایت داستان زندگی‌ام به نظر می‌رسد! روایتی عجیب اما حقیقی! »

    ***
    دستان کرخت از سرمایم را زیر بغـ*ـل پنهان کرده و چانه‌ام را در یقه‌ی پالتوی مخملی‌ام فرو بـرده بودم. باد خرمن موهای مواجم را به رقـ*ـص
    درمی‌آورد؛ گویا می‌خواست زیبایی‌شان را به رخ تمام شهر بکشد. قطرات باران، با بی‌شرمی از روی چتری‌های پریشان پیشانی‌ام سُر می‌خوردند و راه سقوط را در پیش می‌گرفتند. پاهای بی‌‌جانم روی زمین کشیده می‌شدند و این من بودم که در بعد‌‌ازظهرگریان پاییزی، آواره مانند خیابان‌هارا متر می‌کردم. عابران پیاده، لحظه‌ای نگاهی سرشار از تعجب به من که با خونسردی در آن هوای توفانی قدم می‌زدم، نثار می‌کردند؛ سپس هر کدام شتابان برای یافتن سرپناهی از کنارم می‌گذشتند.

    زندگی من از وقتی که به یاد داشتم اینگونه بود! اطرافم همیشه لبریز بود از رهگذران و عابران پیاده‌ی شتابانی که با بی‌رحمی، قلبم را لگدمال می‌کردند و می‌رفتند. در زندگی من کسی وجود نداشت که به او تکیه کنم. من توله‌گرگی بودم که از همان دوران کودکی، از گله طرد شده بود؛ از دشت‌ها و کوهستان‌های مرتفع زادگاهم دور شده و به زنجیر روزگار درآمده بودم.
    با تنه‌ی یکی از رهگذران، درد ناچیزی در کتفم پیچید. شانه‌ای بالا انداختم و به راهم که گویا قصد پایان یافتن نداشت، ادامه دادم. با قفل شدن نگاهم روی نمای سنگی سفید-قهوه ای ساختمان مقابلم، از حرکت ایستادم. ساختمانی با نمایی ساده اما مدرن که تابلوی بزرگی با نوشته‌هایی به رنگ طلایی معرفش شده بود. نگاهی سریع، به کاغذ مچاله شده‌ی آدرس درون مشتم انداختم. کمی جلو‌تر رفتم و نوشته‌ی روی تابلوی سر‌در آن را زیرلب زمزمه کردم:
    -کلینیک روانشناسی و مشاوره‌ سرو نو.
    خودش بود! آهی عمیق سـ*ـینه‌ام را شکافت، گلویم را سوزاند، سد لب هایم را کنار زد و خارج شد. اطرافم را کاویدم و دستانم را دو‌مرتبه مشت کردم. چندبار کف بوت‌های قرمزم را به زمین کوبیدم؛ مردد و در عین حال مصمم وارد کلینیک شدم. نرده‌های سرد آهنی را تکیه‌گاه خود قرار دادم و بالا رفتن از پلکان‌های سرنوشت را آغاز کردم. با هر قدم، ضربان قلبم تند‌تر می‌شد؛ به گونه‌ای که می‌توانستم ملودی کوبنده‌ی قلبم را بشنوم و پمپاژ شدن خونِ درون رگ‌هایم را احساس کنم. اضطراب و ترس با‌هم ادغام شده بودند و خودشان را به شکل لرزش محسوس دستانم و صدای ناهنجار برخورد دندان‌هایم با یکدیگر نشان می‌دادند.

    درحالی که پله‌های مارپیچ را طی می‌کردم، مدام یک سوال را در ذهن می‌پروراندم: «دارم کار درستی می‌کنم؟»
    مدت‌ها بود که اقیانوس بی‌انتهای ذهنم پر شده بود از افکاری گنگ؛ افکاری که برایم نتیجه‌ای جز آشفتگی و حواس‌پرتی سر کلاس‌های دانشگاه نداشتند. ذهنم گویا کتابخانه‌ای بود که چیزی از نظم و طبقه‌بندی کتاب‌هایش باقی نمانده بود.

    یک لحظه! فقط برای یک لحظه، دلم هوای دستان گرمِ تنومندش را که نوازش‌وار روی گونه‌هایم می‌کشید و صدای سرشار از امیدش را کرد؛ همان صدایی که چهارده سال بود لالایی شب‌های بی‌کسی‌ام شده بود؛ اما نه! من برای فراموش کردن او آنجا بودم. برای از یاد بردن کوره‌ی آغوشش، برای نشنیده گرفتن صدای سرشار از محبتش و برای بیرون راندن وجودش از دنیایم!
     
    آخرین ویرایش:

    *LARISA*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/24
    ارسالی ها
    1,053
    امتیاز واکنش
    5,197
    امتیاز
    658
    محل سکونت
    Wonderland :)
    نگران و نا‌آرام، به راهم ادامه دادم تا به سالنی بزرگ رسیدم. به محض ورود، موج عظیم گرما سیلی محکمی به صورتم کوبید و پوستم را به زق زق کردن انداخت؛ انگار سوزن در جای جای پوستم فرو می‌کردند. شک نداشتم که گونه‌ها و نوک بینی کوچکم سرخ شده بودند و چهره‌ام دست کمی از شخصیت‌های کارتونی نداشت. نگاهی اجمالی به سالن خلوتی که با پرده‌های ضخیم قهوه‌ای و کاغذ دیواری‌های ساده‌ی کرم رنگ پوشیده شده بود انداختم. چند قدم نزدیک‌تر رفتم و همین باعث شد که صدای شِلپ شِلپ بوت‌های پر از آبم، در سالن طنین انداز شود. رد بوت‌های خیسم، روی پارکت‌های قهوه‌ای تیره‌ی کف سالن، به جا مانده بود. عجب ترکیب رنگ تیره و گرفته‌ای برای یک کلینیک روانشناسی! باقی کلینیک‌هایی که به آنها مراجعه کرده بودم، محلی روشن و پر‌نور با پرده‌های نازک حریر بودند؛ نه سالنی بزرگ و تاریک که تنها روشنی بخش آن، لامپ‌های کم نورش بودند.
    -می‌تونم کمکتون کنم؟
    با صدای ظریفی به عقب بازگشتم. دختری جوان و خوش چهره، پشت میز کوچک پذیرش نشسته بود و با لبخندی ملیح به من خیره شده بود. در اولین نگاه، خود به خود چال‌گونه یا می‌شد گفت گودال‌های گونه‌اش، نظرم را به خود جلب کردند. فکر کنم صدای مسخره ی شِلپ شِلپ بوت‌هایم را شنیده بود و این برای اولین دیدار، واقعا عالی بود! کمی نزدیک‌تر رفتم و سعی کردم که آهسته و با دقت قدم بردارم تا مانع تکرار آن صدای نا‌هنجار شوم.
    همان‌طور که به ساعت دیواری قهوه‌ای رنگ پشت سرش -که زیر نور ناچیز لامپ به سختی دیده می‌شد- نگاه می‌کردم گفتم:
    -روز بخیر! برای ساعت پنج نوبت داشتم.
    مودبانه سری تکان داد و گفت:
    -اسمتون لطفا.
    گوشه‌ی شال سرخ ضخیمم را به دست گرفتم. از فصل‌های سرد سال و لباس‌های کلفت و خفه کننده‌شان بی‌زار بودم.
    -آم...م ستاره هستم. ستاره ستوده.

    غنچه‌ی لب‌هایش شکفته شد.
    -چه اسم قشنگی! نماد روشنایی توی تاریکی.
    لحظه‌ای در دل به معنای نام خود خندیدم. از روشنایی و نور، فقط نامش نصیبم شده بود. آسمان زندگی من را خیلی وقت بود که ابر‌هایی شوم و سیاه، محاصره کرده بودند.
    چشمان درشت سبز رنگش را در جست و جوی نامم به کامپیوتر دوخت. نور آبی رنگ صفحه‌ی آن، سایه‌ی مژه‌های بلندش را بر روی گونه‌هایش نمایان می‌کرد. چهره‌ی‌ زیبایش من را به یاد راپونزل* می‌انداخت؛ راپونزلی با فرورفتگی‌هایی در گونه. چندی بعد نگاهش را از سیستم گرفت و با لبخند گفت:
    -خیلی خب، لطفا چند دقیقه‌ی دیگه منتظر بمونید. دکتر محمودی الان بیمار دارن.
    با شنیدن واژه‌ی بیمار لحظه‌ای به فکر فرو رفتم. بیمار! آیا من‌هم واقعا یک بیمار بودم؟ چه چیزی پای من را به یک کلینیک روانشناسی دیگر باز کرده بود؟ نصیحت‌های راحیل؟ ذهن خسته از توهم خودم؟ یا شاید یکی دیگر از بازی‌های نامتعارف زندگی که اصرار داشت لقب بیمار دیوانه را هم به مجموعه‌ی دیگر القابم اضافه کند!
    به تکان دادن سرم اکتفا کردم و با چهره‌ای درهم، گوشه‌ای روی مبل راحتی قهوه‌ای رنگی که کنار بخاریِ کنج سالن قرار داشت، نشستم. با از نظر گذراندن تابلو‌های متنوعی که از دیوار آویزان شده بودند، سعی در پرت کردن حواسم داشتم. ناگهان، با باز شدن درب اتاق دکتر، نگاهم خود به خود به سمت آن کشیده شد. پسری جوان، پس از خداحافظی سرسری با منشی که همان روز فهمیدم نامش خانم میرزایی بود، از مطب خارج شد. به درب نیمه‌باز اتاق دکتر خیره شدم. هنوز هم تردید داشتم؛ فکر اینکه قرار بود بعد از چهارده سال لب به صحبت باز کنم و پرده از حقیقت‌ها بردارم، من را به شدت وحشت زده می‌کرد. دلم مانند سیر و سرکه می‌جوشید و تلاش‌های متعدد‌م برای پس زدن اسید معده‌ام، بی‌فایده بود.
    -می‌تونید برید داخل.

    کمی به خود سر و سامان بخشیدم و پس از کشیدن چند نفس عمیق برای کنترل کردن لرزش دستانم، به اتاق دکتر نزدیک شدم؛ چند تقه‌ای به درب زدم و با آوردن نام خدا، داخل شدم. اولین‌باری نبود که به کلینیک‌های مشاوره‌ای مراجعه می‌کردم؛ اما هربار مضطرب‌تر و هراسان‌تر از قبل می‌شدم. ترسم با دیدن مرد میانسال بلند قامت، با مو‌های جوگندمی که به میزش تکیه داده بود و خونسردانه محتویات درون فنجانش را می‌نوشید، بیشتر شد. لحظه‌ای خواستم همان راهی را که آمده بودم بازگردم؛ اما نگاه نافذ چشمان درشتش میخ به پا‌هایم کوبید. چشمان گیرایش به طرز غیرقابل توصیفی، به صورت استخوانی و کشیده‌اش جلا می‌دادند. نگاهش رنگ عجیبی داشت؛ انگار آن غریبه از دیدن من متعجب شده بود. در دوتیله‌ی اقیانوسی رنگش حیرت موج می‌زد؛ اما حیرت از چه چیزی؟ از چهره‌ی رنگ پریده و مضطرب من؟
    بریده بریده عرض ادب کردم.
    -سَ... سلام!

    درحالی که همچنان عجیب غرق تماشای من بود، با لحنی آرام و پر مهر گفت:
    -سلام... خانم جوان. بفرمایید.
    به ناچار، سرم را پایین انداختم و با احتیاط، روی یکی از مبل‌های راحتی که به آنها اشاره می‌کرد، نشستم. چند‌بار کف دستانم را به ران‌هایم مالیدم تا کمی از عرقشان را پاک کنم.
    می‌توانستم واضح بگویم که بند انگشتانم کاملا بی‌حس شده بودند.

    *راپونزل: یکی از شخصیت‌های محبوب کارتونی.
     
    آخرین ویرایش:

    *LARISA*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/24
    ارسالی ها
    1,053
    امتیاز واکنش
    5,197
    امتیاز
    658
    محل سکونت
    Wonderland :)
    زیر‌چشمی، اتاق را از نظرگذراندم. بر‌خلاف سالن بیرون، در اتاق دکتر، از رنگ‌های روشن استفاده شده بود. دو مبل راحتی کوچک آبی –که در مقابل یکدیگر قرار گرفته بودند- با میز کار و کف سفید و بلوری اتاق، هماهنگی جالبی ایجاد می‌کردند. تکیه‌اش را از میز گرفت و روی صندلی چرخدارش نشست. عینکی ته استکانی را قاب چشمان فیروزه‌ای‌اش کرد. در نظرم آن دو گوی خوش‌حالت و خوش‌رنگ، تنها اعضای زیبای صورتش محسوب می‌شدند.
    لبخندی زد و تلاش کرد سر صحبت را باز کند. نمی‌دانم چرا اما آن لحظه احساس کردم که پشت لبخندش تنها درد نهفته بود؛ هرچند که لحن آرام و مهربانش آنگونه گواه نمی‌داد.
    -خب خانم جوان، افتخار ملاقات با چه کسی رو دارم؟ میشه خواهش کنم خودتون رو معرفی کنید؟
    چقدر آرام و با متانت صحبت می‌کرد! اما هنگامی که حرف می‌زد توجه‌ها خود‌به‌خود به دندان‌های کج و معوج ردیف پایین دهانش جلب می‌شد. در نگاه اول، برای مخاطب کمی آزار دهنده به نظر می‌رسید؛ اما به مرور زمان عادی جلوه می‌کرد. همه‌چیز در آن اتاق سفید و آبی، کاملا عادی و آرام به نظر می‌رسید؛ بجز دل نا‌آرام من! دلی که هنوز از حرف زدن و اعتماد کردن می‌ترسید! دلی که تنها، دردش را برای او بازگو می‌کرد نه شخص دیگری! حال و روزم دست کمی از کودکی که مادرش را گم کرده و چاره‌ای جز اعتماد کردن به غریبه‌ای که ادعا می‌کرد ناجی او است نداشت.
    به ظاهر، چه ناجی بهتر از مشاوری که بهترین دوستم راحیل معرفی کرده بود. بهترین دوست! بهترین دوستی که آن روز‌ها بد غریبه شده بود.

    با سرفه‌ای کوچک، صدایم را صاف و مکالمه را شروع کردم.
    -ستاره ستوده هستم. بیست و دو ساله و اصالتا اهل شیراز؛ اما، چهارسال پیش که دانشگاه قبول شدم، با دوستم راحیل به رامسر اومدیم.
    سری تکان داد؛ خودنویس ظریف مشکی‌اش را که رگه‌های براقِ طلایی روی آن بسیار جلب توجه می‌کردند، از جا قلمی سفالی روی میز برداشت و شروع به یادداشتن کردن مطالبی در دفترش کرد.
    -درچه رشته‌ای تحصیل می‌کنید؟
    -ادبیات فارسی.
    برق تحسین، چشمان درشت و کشیده‌ی آبی‌اش را فروزان کرد. لبخند مکشی زد و به تابلو‌های روی دیوار اشاره کرد.
    -بسیار هم عالی! همون‌طور که می‌بینید، من‌هم به ادبیات علاقه‌ی زیادی دارم؛ خصوصا شعر!
    به دیوار‌ها نگاه کردم. دیوار‌هایی پوشیده شده از ابیات زیبای شعر با خط نستعلیق. چه ایده‌ی جالبی برای پر کردن دیوار خالی اتاق!
    با لحنی سرشار از عشق دنباله‌ی حرفش را گرفت.
    - خانم فروغ فرخزاد هم شاعر مورد علاقه‌ی بنده‌ست.
    ناخودآگاه، میان آن‌ همه ترس و اضطراب، لبخندی روی لب‌هایم نقش بست. فروغ فرخزاد، شاعر مورد علاقه‌ی من نیز بود. همان یک نقطه اشتراک بین من و دکتر، باعث شد از جلسه‌ی اول احساس خوبی نسبت به او در دلم ایجاد شود. شاید او هم به دنبال همین بود؛ پیدا کردن یک نقطه اشتراک برای ارتباطی بهتر.
    کف دستانش را به هم مالید و با جدیت بحث را آغاز کرد.
    -خب خانم ستوده، بنده، دکتر علی محمودی ازآشنایی باهاتون خوشحالم.
    انگشتان کشیده و قلمی‌اش را که میانسالی کم و بیش روی آنها سایه انداخته بود، لا‌به‌لای مو‌های جو‌گندمی کم پشتش فرو برد و آنها را مرتب کرد.
    - و امیدوارم اینجا اوقات مفیدی رو در کنار‌هم سپری کنیم و من بتونم اونطور که باید، شمارو راهنمایی کنم. الان هم می‌خوام اولین جلسه رو با یک سوال ساده اما اساسی شروع کنم.
    مکث کوتاهی کرد؛ گویا می‌خواست که من‌هم خود را آماده جواب کنم.
    -چرا اومدید اینجا؟ هدفتون از اومدن به کلینیک روانشناسی چیه؟
    بزاق دهانم را قورت دادم و دوباره سرم را پایین انداختم. سخت بود گفتن ناگفتنی‌ها؛ درد داشت، می‌سوزاند و من چگونه می‌توانستم از چیز‌هایی بگویم که حتی توان بیانشان را در خلوت خودم‌هم نداشتم؟!
    او چه می فهمید؟! شاید او نیز با مشاوران سابقم هیچ تفاوتی نداشت؛ شاید او نیز فردی بود متکبر که قرار بود تنها، جملات غیرقابل درک و فلسفی از کتاب‌هایی که در دوران تحصیل خوانده بود تحویلم دهد! با‌ نا‌امیدی، نگاه دزدیدم و از جواب دادن طفره رفتم.
    مدت کوتاهی در سکوت سپری شد تا اینکه از روی صندلی چرخدار آبی‌رنگش بر‌خاست و همین باعث شد صدای خِش خِش کاور پلاستکی روی آن، در اتاق بپیچد؛ سپس مقابلم ایستاد.

    -ببینید، می‌دونم که به زبون آوردن یه سری چیزها واقعا سخته؛ اما ازتون می‌خوام که به من اعتماد کنید و ایمان داشته باشید که صحبت کردن درمورد مشکلات با یک فرد قابل اعتماد، تاثیر مطلوبی روی روانتون می‌ذاره. لطفا به من اعتماد کنید.
    اعتماد! چه واژه ی ترسناکی! چرا باید به او اعتماد می‌کردم؟ چرا باید به شخصی که اولین بار بود که اورا ملاقات کرده بودم، اعتماد می‌کردم؟ اعتماد می‌کردم تا من‌را در فراموشی او یاری کند؟ او! همه‌چیز، همه‌ی مشکلات از او آغاز شدند. ناگهان، بغضی کهنه به گلویم چنگ انداخت. بغضی به قدمت چهارده سال! چهارده سال کودکی از دست رفته و تنهایی. به راستی که اگر بغض هم ش*راب بود، مال من جزء ناب ترین‌ها می‌شد.

    لب پایینم را محکم می‌گزیدم تا مبادا سد گلویم شکسته شود و رسوا شوم. نباید اجازه می‌دادم مروارید‌های چشمانم، از صدفشان بیرون آیند؛ به هیچ قیمتی! بار‌دیگر تردید وجودم را فرا گرفت و گنجشک سکوت روی بام لب‌هایم نشست.
     
    آخرین ویرایش:

    *LARISA*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/24
    ارسالی ها
    1,053
    امتیاز واکنش
    5,197
    امتیاز
    658
    محل سکونت
    Wonderland :)
    مهربان نگاهم کرد. تُن صدایش را پایین آورد و شمرده گفت:
    -من پزشک شما و محرم اسرار شما هستم. اطمینان خاطر داشته باشید که تمام حرف‌های شما، در این اتاق خاک میشه؛ پس لطفا نترسید!
    سکوت کرده بودم. از اینکه قرار بود دومرتبه تنهایی را تجربه کنم می‌ترسیدم؛ از اینکه قرار بود از رازی که چهارده سال بود آن را به خاک سپرده بودم صحبت کنم، می‌ترسیدم. از اینکه راجب وجود او صحبت کنم می‌ترسیدم! اگر من را مجبور می‌کرد دارو مصرف کنم چه؟ اگر من را مجبور می‌کرد در آسایشگاه بستری شوم چه؟ اگر مثل راحیل من را دیوانه خطاب می‌کرد چه؟
    با پاشنه‌ی کفش براق و واکس خورده‌اش، چند ضربه به زمین زد. نگاهش را دور تا دور اتاق گرداند؛ گویا در جست و جوی راهی برای به حرف آوردن من بود. ناگهان، با امیدواری، دست در جیب کتش فرو برد و کیف پول چرم قهوه‌ای‌اش را بیرون کشید. تکه کاغذ چروکی از آن بیرون آورد و مقابلم گرفت. یک عکس سیاه و سفید قدیمی بود. عکسی از مردی با چهره‌ای خشن که به راحتی می شد غرور و ابهت را در چشمان کشیده‌اش دید. حالت چشمانش با دکتر محمودی مو نمی‌زد! دقیقا همانقدر نافذ؛ حتی در عکس!
    -این عکس پدرمه.
    لبخند غمگینی روی لب‌های باریکش نشست؛ ازآن دسته از لبخند‌ها که تداعی‌گر خاطراتی تلخ بودند.
    -بچه که بودم از پدرم می‌ترسیدم؛ هرچی باشه اون زمان دوران پدرسالاری و این حرف‌ها بود.
    بدون آنکه نگاه آبی‌اش را از آن تصویر بگیر، ادامه داد:
    - پدرم‌هم مردی عصبی بود و حتی با من که تنها بچه‌اش بودم، رفتار درستی نداشت.
    وقتی که دقیق‌تر به آن عکس نگاه کردم، برای لحظه‌ای من‌هم از ابهت پنهان در آن چشمان درشت ترسیدم. چشم‌های دکتر محمودی نیز همان شکل بودند؛ اما اثری از خشونت یا قدرت طلبی در آنها دیده نمی‌شد. در‌عوض، آبی آنها به اندازه‌ی آبی دریا آرامش‌بخش بود.
    عکس را دوباره در کیف پولش قرار داد و از جایش بر‌خاست. دستانش را به کمر تکیه داد و شروع به قدم برداشتن در عرض اتاق کرد.
    -پدرم کابوس شب‌هام بود. هر وقت کار اشتباهی انجام می‌دادم، ساعت‌ها من رو توی زیرزمین تاریک خونه حبس می‌کرد.
    دستانش را از پشت به یکدیگر حلقه کرد و همین باعث شد شانه‌هایش که خمیدگی ناچیز داشتند، صاف‌تر به نظر برسند.
    - زیرزمینی که گچ دیوار‌هاش ریخته بود، بوی آزار دهنده‌ی نَمش، نفس رو برای هر آدمی تنگ می‌کرد و بدتر از همه اون کمد چوبی...

    لبخند عریضی رو لب‌هایش نقش بست. عجیب بود! با یادآوری خاطرات تلخ گذشته‌اش لبخند می‌زد!
    -همیشه من رو از هیولایی که توی اون کمد چوبی خوابیده بود، می‌ترسوند.
    کت مشکی بلندش را که با پیراهن آستین بلند سفید، ناهماهنگی جالبی ایجاد کرده بود از تن جدا کرد و با حساسیت، روی صندلی انداخت. تمام دقت خود را به کار گرفت که مبادا چروک شود.
    - تمام مدتی رو که توی زیرزمین می‌گذروندم، چشم‌هام رو می‌بستم، نفسم رو حبس می‌کردم و بی‌حرکت سرجام می‌ایستادم که مبادا هیولایی رو که اصلا وجود نداشت از خواب بیدار کنم.
    شالم را که در آستانه‌ی سقوط از پرتگاه موهایم بود، جلو کشیدم. دست از فشردن لبم زیردندان برداشتم و همان‌طور که تلاش می‌کردم به طور مستقیم به او نگاه نکنم، با آرام‌ترین تُن صدای ممکن، زبان باز کردم:
    -من هم وقتی بچه بودم، از صدای رعد و برق می‌ترسیدم و همیشه...

    و همیشه به آغـ*ـوش مادرم پناه می‌بردم؛ آغوشی که خیلی زودتر از موعد از من گرفته شد.
    رو‌به دیوار و پشت به من ایستاد. بین دو قاب که هر دو نمایانگر غزلیات زیبای حافظ بودند.
    -می‌دونید وقتی برای اولین بار همت کردم و در کمد رو باز کردم، چی دیدم؟
    با انگشت، به گوشه‌ای از اتاق اشاره کرد.
    -اون رو پیدا کردم.
    چشمانم را در حدقه چرخاندم تا بلکه بتوانم چیزی را که به آن اشاره می‌کرد پیدا کنم؛ ناگهان، مردمک‌هایم روی ماشین اسباب‌بازی کوچکی که جایی میان قفسه‌های کوچک کتاب خودش را پنهان کرده بود، ثابت ماندند.
    -اون اسباب بازی موردعلاقم بود. یک روز پدرم برای اینکه من رو تنبیه کنه، ازم گرفتش. روز‌ها غصه خوردم و آرزو می‌کردم که فقط یک‌بار دیگه، بتونم باهاش بازی کنم.
    دستی به مو‌های جوگندمی‌اش کشید. مو‌های گندمی رنگش از مقابل، پرپشت‌تر به نظر می‌رسیدند تا از پشت.
    -تمام مدت، این ماشین توی اون کمد چوبی بود. من اگه می‌تونستم به ترسم غلبه کنم، خیلی زود به دستش می‌آوردم.
    با لحنی مملو از قاطعیت، به گونه‌ای که می‌شد به تک تک کلماتش ایمان آورد، گفت:
    -بچه که باشی، دنیات ساده‌ست؛ زندگیت فقط توی خوردن هله هوله و بازی خلاصه میشه. راحت، بی دغدغه و سرشار از آرامش!
    سرش را به سمتم چرخاند؛ به گونه‌ای که فقط نیم‌رخش پیدا بود.
    - آینده‌ی مبهمی که در انتظارته، هیچ اهمیتی برات نداره!
    کاملا به سمتم چرخید وگوشه‌ی لبش را با انگشت شست خاراند.
    -ترس‌ها و نگرانی‌هات، چیز‌هایی بجز آمپول، زیرزمین تاریک خونه و صدای رعد و برق نیستن؛ اما الان درد آمپول برامون ناچیز، زیرزمین خونه با وجود تاریک بودن برامون ترسناک به نظر نمیاد و رعد و برق...
    با لحنی آرام‌تر ادامه داد:
    - ما اونقدر توی دنیای اطرافمون غرق شدیم که دیگه حتی صدای رعد و برق رو نمی‌شنویم.
    لبخندی زد و در چشمانم خیره شد. چشمانش چقدر گیرا بودند! گویا در دریای آنها، تنها ماهی‌های صداقت و تجربه شنا می‌کردند.
    -ازتون می‌خوام که همیشه به ترس‌هاتون با چشم بچگی نگاه کنید! باید تصور کنید که ترس‌های الانتون دقیقا به اندازه‌ی ترس‌های بچگیتون بی‌اهمیت و کوچیک هستن. باهاشون رو‌به‌رو بشید.
    مکث کوتاهی کرد تا تاثیر حرف‌هایش را رویم مشاهده کند. می‌دانست که جملاتش تا استخوان‌هایم نیز نفوذ خواهند کرد.
    -اگر یاد بگیریم که با ترس‌هامون رو‌به‌رو بشیم، شاید اون زندگی رویایی که همیشه آرزوش رو داشتیم، پیدا کنیم. زندگی که پشت همین دیوار نامرئی ترس قایم شده.
    بازگشت و روی همان صندلی چرخدار آبی رنگ جا خوش کرد.

    -از ترس‌هاتون، هیولا نسازید! باید به ترستون غلبه کنید خانم ستوده؛ در غیر این صورت، اینجا موندن فایده‌ای نداره!
    حق با دکتر بود؛ اما چگونه می‌توانستم به ترس‌هایی که یک عمر با آنها زندگی کرده بودم پشت کنم؟ زندگی من روی ترس، تردید و دروغ بنا شده بود. من داشتم کوله‌باری از دروغ‌ها و حقیقت‌هایی را که انکار می‌کردم، با خود به دوش می‌کشیدم. مگر می‌توانستم در عرض یک روز از آن دختر خجالتی، تنها و ترسو قهرمانی شجاع بسازم؟
    -شما از چی می‌ترسید؟
    نفس عمیقی کشیدم و به آن دو تیله‌ی دریایی نگاه کردم.
    -از اینکه اگه رازم رو فاش کنم، شما به من بگید دیوونه و مجبورم کنید دارو مصرف کنم یا برم تیمارستان!
    دکتر با چهره‌ای درهم، ابروهایش را دریکدیگر گره داد و با لحنی جدی گفت:
    -هرگز همچین اتفاقی نمیفته. شما نترسید و به من اعتماد کنید؛ من راه درست رو نشونتون می‌دم.
    -قول می‌دید؟
    دومرتبه با همان حالت خاص و عجیب شروع به کاویدن صورتم کرد. لبخند کمرنگی زد و گفت:
    -بله قول می‌دم.
    از یک غریبه قول گرفته بودم! غریبه‌ای که فقط نام و نام‌خانوادگی‌اش را می‌دانستم و بس.

    حرف‌های راحیل روی مغزم رژه می‌رفتند؛ احساسات منفی اطرافم را احاطه کرده بودند. دکتر محمودی به نظر می‌رسید که با مشاوران سابقم فرق داشته باشد؛ هرچند که دیگر مشاوران‌هم مهربان رفتار و آرام صحبت می‌کردند؛ اما در دکتر محمودی چیزی وجود داشت که من را وادار می‌کرد به او اعتماد کنم؛ حداقل او واضح صحبت می‌کرد و کلمات سنگین ادبی تحویلم نمی‌داد. شایدهم فقط طرز نگاهش را دوست داشتم! نگاهی که احساسی خاص در وجودم القا می‌کرد؛ گویا در جنگلی سرسبز با درختان انبوه بودم، وزش باد را میان تاربه‌تار گیسوانم احساس می‌کردم و می‌توانستم صدای برخورد برگ‌ها با یکدیگر را بشنوم؛ نگاه دکتر محمودی حس آرامش طبیعت را در من به‌ وجود می‌آورد.
     
    آخرین ویرایش:

    *LARISA*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/24
    ارسالی ها
    1,053
    امتیاز واکنش
    5,197
    امتیاز
    658
    محل سکونت
    Wonderland :)
    حرف‌های دکتر محمودی، آن روز تاثیر مثبتی روی روانم گذاشت. او گفته بود که باید با ترس‌هایم مقابله کنم؛ ترس من، خود زندگی بود! یعنی باید با زندگی مقابله می‌کردم. دستم را در دست دکتر گذاشتم تا ببینم من را به کجا می‌برد.
    آن روز، دیگر صحبت زیادی بین من و او رد و بدل نشد. قرار شد هر چهارشنبه عصر یکدیگر را ملاقات کنیم.
    از مطب خارج شدم. باران تند تند می‌بارید. صدای بوق‌های متعدد ماشین‌ها، آب جاری در جوی‌ها و عابران شتاب زده، فضا را بسیار مغشوش و تحمل‌ناپذیر می‌کرد. هوا به سرعت درحال تاریک شدن بود و بارش باران هرلحظه بیشتر شدت می‌گرفت؛ به طوری که پالتوی توسی کم‌رنگم را قطره‌های باران هرلحظه بیشتر به رنگ تیره درمی‌آوردند. به قصد یافتن ماشین عبوری، کنار خیابان ایستادم. برای هر خودرویی که دست تکان می‌دادم، بی‌توجه به من به راهش ادامه می‌داد؛ گویا من نیز مانند او نامرئی شده بودم! من‌هم سایه شده بودم.
    پوفی کشیدم. تنم کوفته بود. قطرات باران حتی از مرز عینکم نیز می‌گذشتند، از روی مژه‌های بلندم سُر می‌خوردند و دیدم را مختل می‌کردند. خدا، حال و روز آشفته‌ام را دید که طولی نکشید پراید زرد رنگی جلوی پایم متوقف شد. دستم را سایبان چشم‌هایم کردم.
    -آقا دربست؟
    پیر‌مرد لبخندی به صورتم پاشید.
    -سوار شو دخترم.
    بی‌درنگ خود را داخل ماشین انداختم.
    پس از دادن آدرس، با پشت دست قطرات باران را که هنوز هم اثرشان روی صورتم باقی مانده بود، پاک کردم. هوای گرمی که از بخاری ماشین جریان پیدا می‌کرد، تن لرزانم را آرام و بینی بی‌حسم را نوازش کرد. آن احساس خوشایندی را که وقتی از مکانی سرد به مکانی گرم منتقل می‌شوی در‌برت می‌گیرد را، بسیار دوست داشتم! آن لحظه‌ای که فقط نیاز پیدا می‌کنی چشمانت را روی هم بگذاری و گوشه‌ای در خود مچاله شوی.

    سرم را به شیشه تکیه دادم.
    شدت باران بیشتر شده و پنجره‌ی بی‌گـ ـناه ماشین را به رگبار بسته بود. قاب عینکم را که فرقی با چتری باران‌خورده نداشت، از دیوار چشمانم برداشتم و خیره شدم به دنیایی که از پشت پنجره‌ی کوچک تاکسی، زیبا، بسیار بی‌نقص و...، محو به نظر می‌رسید؛ گویا داشتم از داخل آینه‌ی بخار کرده‌ی حمام، شهر را تماشا می‌کردم و من چقدر دوست داشتم آن حس گنگی را که چشم‌های ضعیفم به من هدیه داده بودند. به همین دلیل بود که هیچوقت عینک زدن را دوست نداشتم؛ زیرا بدون عینک فقط خوبی‌ها را می‌دیدم و بدی‌ها، برایم حاله‌ای تیره و محو بیش نبودند. درست مثل وقت‌هایی که اورا بدون عینک تماشا می‌کردم تا حقیقت‌ها را نبینم؛ تا تنها سایه‌ی وجود او مقابل پرده‌ی تار چشمانم قرار بگیرد و بس!
    می‌دانستم دروغ و خود را گول زدن بود؛ اما گاهی دوست داشتم دروغ‌ها‌را باور کنم تا اینکه اجازه دهم حقیقت‌ها کورم کنند.
    درست نمی‌دانم چقدر گذشته بود؛ اما با احساس متوقف شدن ماشین، به خود آمدم.

    عینکم را دوباره به چشم زدم، کرایه را حساب کردم و به سمت خانه‌ حرکت کردم. کلید را در درب ضد سرقت خانه چرخاندم و وارد شدم. دلم از سکوتی که حکم فرمای خانه بود، گرفت؛ سکوتی که تنهایی را فریاد می‌زد.
     
    آخرین ویرایش:

    *LARISA*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/24
    ارسالی ها
    1,053
    امتیاز واکنش
    5,197
    امتیاز
    658
    محل سکونت
    Wonderland :)
    جای خالی راحیل به خوبی در خانه احساس می‌شد. او هفته‌ی پیش برای سالگرد فوت مادربزرگش به شیراز بازگشته بود. راحیل بیشتر اوقات برای اینکه من احساس تنهایی نکنم، درخانه‌ی من می‌ماند و به نحوی همخانه‌‌ام به حساب می‌آمد. بوت‌های قرمزم را کندم و روی جاکفشی چوبی گذاشتم. جاکفشی‌ را برادر بزرگ‌تر راحیل با دستان خودش ساخته بود. خانواده‌ی راحیل بسیار هنرمند بودند. مادرش خیاطی ماهر بود؛ برادرش در سفالگری و کار با چوب بسیار زبردست بود و خود راحیل‌هم با کشیدن قلمو روی بوم، حیات را به تصویر می‌کشید. دیوار‌های خانه پر بود از نقاشی‌های او.
    سرامیک‌های سفید و سرد خانه را طی کردم و لباس‌های خیسم را که به بدنم چسبیده بودند کنار شومینه-تنها روشنی بخش خانه- قرار دادم.

    با پا‌هایی برهنه و تاپ کوتاه مشکی که با پوست سفید و درخشانم، تضاد زیبایی ایجاد کرده بود، روبه‌روی آینه قدی ایستادم. آینه‌ی نقره‌ای رنگی که تنها با انعکاس شعله‌های شومینه روشن مانده بود. چنگی به مو‌های مواجم زدم و نگاه به ظاهر خسته‌ی خود دوختم. زیر چشمان گرد قهوه‌ای‌ام را، حاله‌ای تیره فرا گرفته بود. لب‌های پوسته‌پوسته‌ام، نشان از بی‌تابی و اضطراب داشتند. چهره‌ام تنهایی و بی‌رمقی را فریاد می‌زد. دقیق‌تر به خود نگاه کردم. به دختری غمگین، تنها وگوشه‌گیر که فقط پناه بردن به دنیایی را که در ذهنش خلق کرده بود، آموخته بود. دیگر خودم را نمی‌شناختم. من غریبه شده بودم. او من را با خودم‌هم غریبه کرده بود!
    ***
    « من گم گشته بودم! منی که به دنبال ذره‌ای عشق و محبت، سرگشته و حیران در خیابان‌های پرتلاطم زندگی، به دام افتاده بودم؛ اما عشق، گویا بادبادکی سرگردان در آسمان بود که به ساز باد می‌رقصید و من نیز باید برای به دست آوردنش، همچون کودکان تخس و لجباز، دنبالش می‌کردم.
    غافل از اینکه برای یافتن عشق، نباید بادبادک‌ها را دنبال کرد و یا به فضا سفر کرد؛ عشق را باید در لا‌به‌لای ورقه‌های روزمرگی یافت. همان‌طور که خورشید طبق عادت، هر روز طلوعش را غروب می‌کند، عشق نیز خودش را جایی میان قفسه‌های کتاب زندگی پنهان می‌کند. من راه درست عاشقی را آموختم و موفق به درمان بیماری‌ام شدم.»

    ***
    صدای رعد و برق، لرزه بر اندامم انداخت؛ شاید بتوان گفت که کمی از جایم پریدم.
    دکتر گفت وقتی که بزرگ می‌شویم دیگر صدای رعد و برق به گوشمان نمی‌آید؛ اما نمی‌دانم چرا آن شب صدای غرش آسمان، برایم بسیار ترسناک شده بود.
    کنار شومینه نشستم و زانوهایم را بغـ*ـل گرفتم؛ چانه‌ام را روی زانو گذاشتم و خیره شدم به شعله‌های آتش که با بی‌رحمی، هیزم‌هارا می‌خوردند. درست شبیه به آتش گذشته که لحظه به لحظه، بیشتر آینده‌ام را در خود فرو می‌کشید. آسمان، خشمگین فریاد می‌کشید و تنهایی آن شب پاییزی را وحشتناک‌تر از حد معمول می‌کرد. گاه و بی‌گاه، نور آبی رنگ صاعقه، خانه‌ی تاریک را روشن می‌ساخت و سایه‌ی اندوهگینم را، رو‌به‌رویم به نمایش می‌گذاشت. من هرچه تلاش می‌کردم تا از زندان تنهایی فرار کنم، بیش از پیش تنها می‌شدم. تنهایی من، هزارتو بود؛ هرچه بیشتر سعی می‌کردم از آن خارج شوم، بیشتر در قلب آن فرو می‌رفتم و راهم را گم می‌کردم.
    طولی نکشید که صدای گام‌های محکمش را از پشت سر شنیدم. مثل همیشه، آرام و با‌صلابت قدم برمی‌داشت. کنارم نشست. می‌توانستم احساس کنم که او هم مستقیم به شومینه زل زده بود. عینکم را برداشتم و چشم دوختم به نیم‌رخ محوش که زیر شعله‌های رقصان آتش گم شده بود. آریا آمده بود! آریای من! دستانش را دورم حلقه کرد و محکم فشرد. گرمای دستان تنومندش، شانه‌های برهنه‌ام را لمس کرد.
    -حالت خوبه؟
    آرام سرم را به نشانه‌ی منفی تکان دادم.
    -معذرت می‌خوام آریا؛ اما مجبورم که برای همیشه تمومش کنم.
    بـ..وسـ..ـه‌ای نرم روی مو‌هایم کاشت و چانه‌اش را به سرم تکیه داد.
    -من کنارت آرامش دارم؛ یه آرامش دروغی! کنارت خوشحالم؛ یه شادی دروغی و تو دوستم داری؛ یه عشق دروغی!
    پوزخندی محو کنج لب‌هایم نشست.
    -همیشه از دروغ گفتن متنفر بودم؛ اما الان اعتراف می‌کنم که خودم دروغگوی ماهری‌ام. من چهارده ساله که دارم توی دروغ غلت می‌زنم.
    سرم را جایی میان گودی گردنش پنهان کردم. عجیب گرم بود! آغوشش همیشه حرارتی آشنا داشت؛ گرمایی که خوب می‌دانستم آن را قبلا کجا احساس کرده بودم. تن همیشه سرد من محتاج حرارت وجود آریا بود. تن و بدنی به سردی یک قالب یخ و به سردی زمستان ساکتی بود که در راه بود.
    -من یه احمق‌ام!
    -نه نیستی. لطفا اینجوری نگو!
    -نه آریا! من یه احمق ترسو‌‌ام! من از بی‌کسی به تو پناه آوردم. حس می‌کنم فقط دارم ازت سوء استفاده می‌کنم.
    انگشت اشاره‌ام را نوازش‌وار روی بازو‌اش کشیدم.
    -من فقط دارم... فقط دارم... دارم...
    باقی حرفم را در عمیق‌ترین قسمت قلبم دفن کردم.
    -خودت خوب می‌دونی که عشق من به تو دروغ نیست! خوب می‌دونی که من همیشه دوست داشتم، دارم و خواهم داشت ستاره! من بهت قول دادم که هیچوقت تنهات نذارم.
    -نمیشه بزنی زیر قولت؟
    و سکوت! سکوتی عمیق؛ آنچنان عمیق که حتی صدای ضربان قلب او هم به گوشم می‌خورد.
    -نه! من هیچوقت پا روی عهدی که بستم نمی‌ذارم! هیچوقت...
    ***
    با صدای آزاردهنده‌ی هشدار گوشی، از خواب پریدم. با پلک هایی که گویا به هم دوخته شده بودند، کورمال کورمال به دنبال عینکم روی زمین دست می‌کشیدم.
    (دانشگاه دیر نشه!)
    با خواندن عنوان هشدار، گوشی را خاموش کردم.

    چنگ در موهایم زدم و بی‌حوصله برای رفتن به دانشگاه از جا بلند شدم.
    یک فنجان شیرکاکائو داغ به دست گرفته و از پشت پنجره به شهری که با ابرهای خاکستری پوشیده شده بود نگاه می‌کردم. صدای تیریک تیریک برخورد اشک‌های آسمان با پنجره روحم را به بازی می‌گرفت. فنجان را به دهانم نزدیک کردم و هنوز یک جرئه از آن ننوشیده بودم که...
    -پس من چی؟ برای من درست نکردی؟ مگه همیشه با هم شیرکاکائو نمی‌خوردیم؟
    فنجان را از دهانم دور کردم. نزدیک‌تر آمد؛ برخورد نفس‌های گرمش را با گردنم حس می‌کردم. مدت زیادی بود که به آن آغـ*ـوش پرحرارت دل بسته بودم و ای کاش مجبور به ترک آن نمی‌شدم! سکوت کردم. چیزی برای گفتن نداشتم.
    فنجان را روی میز گذاشتم و بی‌توجه به او برای حاضر شدن به سمت اتاق حرکت کردم.
    -ازش نخوردم! برای خودت.
     
    آخرین ویرایش:

    *LARISA*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/24
    ارسالی ها
    1,053
    امتیاز واکنش
    5,197
    امتیاز
    658
    محل سکونت
    Wonderland :)
    یک مانتوی خاکستری رنگ پاییزی با ژاکت مشکی به تن کردم و مثل همیشه با مقنعه‌ی مشکی، گیسوان آبشاری‌ام را که بافته بودم پوشاندم. قدی بلند و اندامی صاف و لاغر داشتم. شاید اندامم به جذابی دخترانی که چندین ساعت را در باشگاه‌های ورزشی صرف می‌کردند نبود؛ اما بازهم ظرافت و زیبایی خودش را داشت. به یاد راحیل افتادم. او همیشه می‌گفت:« تو‌رو‌خدا یه چند سانت از این قدت رو ببخش به من!»
    کوله بار سنگین کتاب‌هایم را به دوش انداختم به قصد رفتن به دانشگاه، از خانه بیرون زدم.
    ***
    «در دانشگاه ها، هرچیزی بجز آنچه که باید تدریس می‌شد. در دانشگاه پزشکی از قلب، مغز و خون می‌گفتند؛ غافل از اینکه قلب شکسته ترمیم نمی‌شد، زهر خاطرات جاری در رگ‌ها هیچ پادزهری نداشت و افکار منفی بودند که تک به تک سلول‌های خاکستری مغز را از بین می‌بردند. در دانشگاه ما نیز از حکایات کوتاه، داستان‌های پندآموز، آثار نویسندگان مشهور و اشعار حافظ و سعدی می‌گفتند که در همه‌شان، بیشتر از هر چیزی، به حفظ حرمت انسانیت و پاکدلی سفارش شده بود؛ اما افسوس که سعدی، حافظ و پروین اعتصامی نبودند که ببینند مردم زامبی شده اند! ما آدم‌ها، زامبی هستیم! زامبی‌هایی با چهره‌هایی زیبا و دلنشین؛ اما با باطن‌هایی به پوسیدگی اجساد زیرخاک! ویروس ناپاکی، حسادت، طمع، قضاوت و هاری اعتقاد، در ذهن بیمار تک به تکمان وجود دارد. ما با گاز گرفتن هویت و شخصیت یکدیگر، دیگران را نیز مانند خودمان به هیولا تبدیل می‌کنیم. به مرده‌ای متحرک! من نیز یک زامبی بودم. با این تفاوت که من گوشه‌ای کنار پنجره می‌ایستادم و زندگی را تماشا می‌کردم؛ بدون اینکه به کسی آسیب بزنم و کسی را مبتلا کنم و تنها اجازه می‌دادم که روز به روز آن ویروس، سرتاسر وجودم را فرا بگیرد و در نهایت من را از پا دربیاورد. من که خود ستاره بودم و در آغـ*ـوش تاریکی، جایی میان بازو‌های خیال و واقعیت، گم شده بودم.»
    ***

    دم درب دانشگاه از تاکسی پیاده شدم. محوطه برخلاف همیشه، نسبتا خلوت بود. حداقل، خبری از جنب و جوش دانشجویانی که روی چمن‌ها یا روی نیمکت‌ها با یکدیگر جلسه تشکیل می‌دادند، نبود. شاخه‌های درخت چنار گوشه‌ی محوطه، خالی از برگ شده بود؛ درختی که کهنسالی از تنه‌ی ترک خورده‌اش مشخص بود! مسیر کوتاه محوطه تا ساختمان اصلی را با قدم‌های سریع طی کردم. مثل همیشه سالن بزرگ دانشگاه، از تمیزی برق می‌زد و صدای گفت و گو از داخل کلاس‌ها به گوش می‌رسید. چند نفری کتاب به دست در راهرو ایستاده بودند و لبخند بر لب داشتند. درب بزرگ و سفید رنگ کلاس را باز کردم. به نشانه‌ی سلام سری به همگی تکان دادم و روی یکی از صندلی‌های ردیف اول جای گرفتم. کلاس ما از سایر کلاس‌ها کوچک‌تر بود؛ اما باز هم به خوبی صندلی‌های تک‌نفره و بیست و چهار دانشجوی بازیگوش را در خود جای می‌داد.
    استاد جوان با سلامی محکم وارد کلاس شد.
    مثل همیشه هیکل درشتش را در کت و شلوار کهنه‌ی قهوه‌ای رنگش پنهان کرده بود. چین پررنگ غرور، میان ابرو‌های پر‌پشت مشکی رنگش خود‌نمایی می‌کرد.
    سر کلاس آن استاد جوان، آقای احمدوند، بیشتر از هر کلاس دیگری غرق اندیشه و خیال می‌شدم. مهم ترین دلیلش این بود که از آن دسته از افراد بود که عادت داشت ازدستاورد‌ها، افتخارات و مهارت نداشته‌اش در ادبیات تعریف و تمجید پوچ کند.
    -پیست... ستاره!
    نامحسوس و دور از چشم استاد به عقب بازگشتم. مارال بود یکی از دانشجویان فعال و البته مهربان کلاس.
    -فردا تولدمه.
    لبخند کم‌جانی زدم.
    -که اینطور؛ تولدت مبارک!
    دستی به موهای صاف مشکی‌اش که قسمتی از آن‌هارا به صورت کج روی صورتش ریخته بود کشید.
    -ممنونم عزیزم. راستش فردا شب می‌خوام یه مهمونی بگیرم و خیلی خوشحال میشم اگه توهم بیای! همه‌ی بچه‌های کلاس میان.
    جشن تولد؟ من در هیچ جشن تولدی شرکت نکرده بودم. بودن با همه‌ی بچه‌های کلاس و افراد غریبه‌ی دیگر بسیار دلهره‌آور به نظر می‌رسید. تصور کردن خودم در میان جمع غیرممکن بود! مکث کوتاهی کردم.
    - راستش، نمی‌تونم بیام. برنامه‌ریزی کردم که برای امتحان هفته‌ی آینده درس بخونم. معذرت می‌خوام!
    لب‌هایش را برچید و نفس عمیقی کشید.
    -امتحان هفته‌ی بعد؟
    لبخند کجی زد و با لحنی لطیف و مهربان گفت:
    - باشه عزیزم هرطور که راحتی؛ اگه میومدی خوشحال می‌شدم.
    سری تکان دادم و رویم را برگرداندم.
    -هه! چه انتظاری داشتی؟! بهت که گفتم نمیاد! این دختر قبلا همسایه‌ی ما بود. از وقتی که می‌شناسمش همینجوریه؛ گوشه‌گیر اسکل.
    زمزمه‌های بسیار آشنای سارا، یکی از دختران غیر‌قابل تحمل کلاس با مارال به گوش رسید. می‌توانستم از پشت سر، سنگینی نگاه چشمان درشت وزغ مانندش را که به من خیره شده بودند، احساس کنم. حتی می توانستم فرم مسخره‌‌ی صورت استخوانی‌اش را که با ترحم پوشیده شده بود نیز تصور کنم.
    -می‌دونی وقتی خیلی بچه بود مامانش فوت کرد و پدرش‌هم...!
    حتی بدون نگاه کردنشان نیز، می‌توانستم آن آتش ترحمی را که در چشمانشان شعله می‌کشید ببینم.
    -وای خدای من! راست می‌گی؟ طفلکی ستاره!
    -نه بابا دلسوزی بیخود نکن براش! به نظر من الان داره کلی هم کیف می‌کنه! پدری و مادری بالای سرش نیست، می‌تونه هرکاری که دلش بخواد انجام بده.
    گاهی آرزو می‌کردم که ای کاش اختیار حس شنوایی‌ام، دست خودم بود! چه می‌شد اگر می‌توانستم هیچ صدایی نشوم؟ چه می‌توانستم به آنها بگویم وقتی تک به تک کلماتشان حقیقی بود؟! ای کاش می‌توانستم حقیقتی را که هرسال، هرروز، هرساعت، هردقیقه و هر‌ثانیه من را شکنجه می‌کرد، تغییر دهم! پس از چهارده سال، هنوز‌هم آن جملات تکراری، قلبم را می‌سوزاندند. احساس خفگی می‌کردم؛ انگار شخصی گلویم را با تمام وجود می‌فشرد. جزر و مد دریای خروشان چشمانم آغاز شد. حاله‌ی مات اشک، گردی چشمانم را پر کرد. نه! اشک‌هایم اجازه نداشتند بریزند. هرچه داشتم در کوله‌ام انداختم و با یک معذرت خواهی کوچک، از آن کلاس مسموم خارج شدم. صدای قدم‌هایم روی کف سالن منعکس می‌شدند. از کنار کلاس‌های دربسته‌ای که به طور منظم یکی پس از دیگری سالن را پر کرده بودند می‌گذشتم و دسته‌ی کوله‌پشتی را محکم‌تر میان مشتم می‌فشردم.
    با صدای زنگ تلفن، با پرخاش آن را جیب بیرون کشیدم و نگاه به اسمی که روی صفحه به نمایش درآمده بود انداختم. راحیل! بهترین دوستی که کم کم داشت به دنیای غریبگان وارد می‌شد. تلفن را خاموش کردم. حوصله‌ی شنیدن هیچ صدایی را نداشتم!

    *فصل دوم*
    به نقطه‌ای کور خیره شده بودم و انگشتانم را می‌چلاندم. تنها صدای ترق تروق استخوان‌هایم، شکننده‌ی خاموشی اتاق شده بود. سکوتش اما برایم بسیار با ارزش بود. اینکه اجازه می‌داد تا کلمات را در ذهنم مرتب بچینم وهرزمان که آمادگی داشتم صحبت کنم، برایم ارزشمند بود. نگاهم را به یکی از تابلو‌های شعر روی دیوار دوختم. دکتر محمودی، فنجان به دست با همان نگاه عجیب و خاص، به صورت من خیره شده بود.
    بلاخره تصمیم گرفتم که لب باز کنم.
    -می‌تونید زندگی رو بدون عشق تصور کنید؟
    در آبی چشمانش حیرت موج می‌زد؛ انگار از اینکه بلاخره تصمیم به صحبت کردن گرفته بودم، متحیر شده بود.
    -درست مثل این می‌مونه که بگن این سیاره رو بدون خورشید تصور کنید نه؟ اگه عشق نباشه...
    حرفم را نیمه‌تمام رها کردم. انگار دنبال واژه‌ای می‌گشتم که گویا مدت‌ها بود از لغت نامه‌ی ذهنم پاک شده بود؛ پس با نا‌امیدی نفس دوباره‌ای گرفتم.
    -عشق مثل خورشیده. روشنی بخش زندگیه؛ اما اگه این چراغ بزرگ نورانی یه روزی خاموش بشه، اون‌موقع‌ست که سایه‌ها بهت هجوم میارن و دنیات رو محاصره می‌کنن؛ سایه‌های تنهایی!
    لبخند تلخی زدم و چشمانم را بستم.

    -از زندگیت دیگه چیزی جز سرما، تاریکی و غم باقی نمی‌مونه. اون وقته که برای نجات پیدا کردن از تنهایی، مجبور میشی که عشق رو پیدا کنی؛ به هر قیمتی که شده!
     
    آخرین ویرایش:

    *LARISA*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/24
    ارسالی ها
    1,053
    امتیاز واکنش
    5,197
    امتیاز
    658
    محل سکونت
    Wonderland :)
    تکیه‌اش را از صندلی گرفت که باعث شد صدای جیر جیر آن در اتاق بپیچد.
    -شما دقیقا کجای این ماجرایید؟
    تلخ خنده‌ای کردم؛ درست به تلخی دنیایی که خدا آفریده بود.
    -آقای دکتر، داستان زندگی من دقیقا از همینجا شروع میشه.
    درحالی که سعی می‌کردم لب‌هایم آن شکل منحنی مسخره را به خود نگیرند، دنباله‌ی حرفم را گرفتم.
    -من خورشید زندگیم رو از دست دادم. مادرم رو! بعد از رفتن اون، فکر کردم که می‌تونم یه ستاره‌ی کوچیک رو جایگزینش کنم؛ خب مگه خورشید هم ستاره نیست؟
    -مهم هم‌جنس بودن اون‌ها نیست! درسته که هردو ستاره‌اند؛ اما مهم فرق بین مقدار نور و انرژی اون‌هاست. مثلا ما با اینکه هممون انسانیم، مثل هم نیستیم. یا مثلا فرشته و شیطان؛ خب مگه شیطان‌هم فرشته نبود؟
    در میانی انبوهی از حسرت‌ها، افسوس‌ها و نا‌امیدی‌ها، سری به نشانه‌ی مثبت تکان دادم.
    -و من وقتی این موضوع رو فهمیدم که خیلی دیر شده بود.
    با مهربانی، لب‌های باریکش را کش داد و تلاش کرد که با‌محبت‌ترین و آرام‌ترین لحن را به کار بگیرد.
    -توی این دنیا، هیچوقت نمی‌فهمی که چه چیزی درست و چه چیزی اشتباهه؛ تا زمانی که بهاش رو بدی.
    قاب نقره‌ای رنگ عینک ته استکانی‌اش را به آرامی روی استخوان صاف و کشیده‌ی بینی‌اش تنظیم کرد. آن عینک گرد، صورت کشیده و لاغرش را کمی پُرتر نشان می‌داد. دستی به مو‌های کم‌پشت جوگندمی‌اش کشید.
    -من می‌تونم شما رو راهنمایی کنم؛ اما باید بدونید که از هر مشکلی که دارید، فقط خودتون می تونید خودتون رو نجات بدید.
    به آن حرفش کاملا ایمان داشتم. دنیای خیالی که خودم خلق کرده بودم را، فقط خودم‌هم می‌توانستم نابود کنم. باید آتش بهشتی را که درونش می‌سوختم خاموش می‌کردم؛ اما به اینکه آیا توانش را داشتم یا نه، چندان امیدی نبود!
    -هر وقت که بخواید، می‌تونید شروع کنید خانم ستوده.
    قلپی از لیوان آب مقابلم نوشیدم، دور دهانم را با انگشت شست به طور نامحسوس پاک کردم و چشم در آن چشمان اقیانوسی دوختم. تصمیمم را گرفته و در اجرای آن مصمم بودم. من نمی‌خواستم تا ابد مثل یک احمقِ ترسو زندگی کنم. باید آن پرده‌ی تاریک را از زندگی‌ام کنار می‌زدم؛ باید از دنیای سایه‌ها بیرون می‌آمدم و یا حداقل، تلاشم را می‌کردم.
    -فقط هشت سالم بود که مجبور شدم با دنیای دخترونه‌ی خودم خداحافظی کنم. با عروسک‌هام، با اتاقم، با خونمون و با اشتباهاتی که قرار بود باهاشون بزرگ بشم. شدم یه آدم بالغ!
    با قورت دادن متوالی بزاق دهانم، سعی می‌کردم آب روی آتش گلویم بپاشم. از این کار متنفر بودم! اینکه بغضم را بخورم و به گونه‌ای رفتار کنم که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود.
    -من مجبور بودم که کامل‌ترین و بی‌نقص‌ترین دختر دنیا باشم. حالا که مادری نداشتم، باید یاد می‌گرفتم خودم از خودم مراقبت کنم.
    نگاهم را به سرامیک‌های سفید اتاق که از شدت تمیزی، برق می‌زدند دوختم.
    -پدرم...
    خیلی وقت بود که آن واژه را به زبان نیاورده بودم؛ مزه‌اش اصلا به مزاجم خوش نیامد! طعمش برایم ناشناخته و عجیب بود. طعمی غریب! چه دردناک بود که جای خالی کسی را که بزرگ‌ترین نقش را در زندگی‌ات ایفا می‌کرد، حس کنی!
    -پدرم –پدری که بهتره بگم هیچوقت نداشتم- به یه آدم کور تبدیل شد.
    دستی به شالم کشیدم و چتری‌هایم را از جلوی دید کنار زدم.
    -پدرم یه آدم کور شد! من رو سپرد دست پدر بزرگ پیرم و رفت! چمدونش رو بست و برای همیشه از شهر رفت؛ من رو ندید و...، رفت.
    چشمانش را ریز کرده بود و با دقت، به تمام حرف‌هایم گوش فرا می‌داد؛ او سکوت می‌کرد و اجازه می‌داد تا سد لب‌هایم پس از مدت‌ها شکسته شود و سیل حرف‌های ناگفته، از آن جاری شود.
    چهره‌ام را در‌هم کشیدم و با صدایی که آتش خشمش گلویم را می‌سوزاند، نالیدم:
    -خیلی زود پدربزرگم‌هم من رو تنها گذاشت؛ پس من‌هم چمدونم رو بستم و اومدم رامسر.
    کمی به جلو خم شدم و انگشتانم را در یکدیگر گره کردم.

    وزن گلویم دوبرابر شده بود! احساس می‌کردم که قلوه سنگی راه گلویم را بسته بود و سعی در خفه کردن نفسم داشت.
    -آدم به عشق کسایی که دوستشون داره زندگی می‌کنه؛ اما من دیگه هیچکس رو نداشتم؛ دیگه هیچ عشقی توی این دنیا برای من وجود نداشت! پس زندگیم شد یه اتاق خالی و تاریک که من توش زندانی شدم.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا