رمان دورگه خاکستری | A.Zeinab کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

^A.Zeinab.06

مدیر بخش عکس
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/08/05
ارسالی ها
861
امتیاز واکنش
1,312
امتیاز
435
محل سکونت
Germany
نام رمان: دورگه خاکستری
نام نویسنده: a.Zeinab کاربر انجمن نگاه دانلود
ناظر رمان: @میم پناه
ژانر: عاشقانه،جنایی-مافیایی

خلاصه:
ماه‌ها از آن روز می‌گذرد. روزی که در تله روزگار افتاد. سرانجام او نیز خاکستری شد.
در دوراهی سرنوشت و خواسته های عقل‌ودلش مانده بود،دیگر به ادامه دادن فکر نمی‌کرد؛اما جاذبه عشق
با قدرت بالایی او را به سمت خود کشاند و او ناچار به تسلیم شد. برگشت، به خیال اینکه درمیانه‌ بازیست؛
بی خبر از اینکه در نقطه شروع ماجراست!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • میم پناه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/01
    ارسالی ها
    335
    امتیاز واکنش
    14,828
    امتیاز
    812
    به‌نام‌خدا

    275074_263419_231444_bcy_nax_danlud.jpg


    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    ^A.Zeinab.06

    مدیر بخش عکس
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/08/05
    ارسالی ها
    861
    امتیاز واکنش
    1,312
    امتیاز
    435
    محل سکونت
    Germany
    پارت ۱
    صدای آب رود‌ با برخورد به سنگ‌های کناره‌اش،او را از تمام آزاد می‌کرد؛نفس عمیقی کشید و پلک‌هایش را از روی هم برداشت،سایه‌ای کنارش بود؛می‌شناختش،از همین یک‌باره آمدن‌هایش؛سه ماه زمان زیادی برای او بود.

    _اریک پشتکارت عالیه پسر،خوشم اومد.برو به رییست بگو ماندنیم!
    -مطمئنید؟
    -.....
    دیلان برخاست،عادت نداشت به هر کسو ناکسی جوابگو باشد.در راه خانه بود،باید وسایلش را جمع می‌کرد؛گرچه می‌دانست با انجام این کار هم وقت زیادی گیرش نمی‌آید،اما شاید بهانه چند ماهش می‌شد.با ورود به خانه همان حس قبلی به او دست داد؛حس تعلق نداشتن به این خانه،خانه بانوی پدرش،خانه بانوی آلمانی،خانه کریستینا‌اوزترکو آخرین لقبی که به صاحب این خانه می داد،مادرش! آری او خانه مادرش بود؛مادری که تمام مادریش را خرج تک دخترش کرده بود ولی دیلان سرد بود،نه تنها با او باهمه که شامل پدرش هم می‌شد،که البته بی دلیل هم نبود.
    شاید از هیچ کدام آنها بدی ندیده بود،ولی آنها می توانستنداز رخداد پریشان کننده زندگی دیلان جلوگیری کنند؛ولی افسوس که نکردند.انگار زیادی به جوان بیست ساله شان اعتماد داشتند،به جوان بیست ساله ای که تنها راه و رسم زندگی را آموخته بود، اما همه چیز که به دانستن و آموختن خلاصه نمی‌شود،می‌شود؟برای بعضی چیزها باید تجربه داشت،دقیقا همان چیزی که دیلان بیست ساله آن زمان نداشت و اولین تجربه‌اش،او ‌را ،اعتماد به نفسش را و از همه مهمتر؛درونش را شکست و خاکستر کرد،اما گوشه‌ای از وجودش هنوز باقی مانده بود،چیزی که اگر اراده می کرد،می توانست با آن درون شکسته اش را درمان،ظاهرا خوب شود،اعتماد به نفسش را بدست آورد و فقط‌وفقط باید خودش را در گذشته اش رها می‌کرد‌ تا زندگی جدیدش را بسازد.دیلان راهش را انتخاب کرده بود؛زندگی کردن وساختن دیلان جدید با همان جزئی از وجودش که غرور بود و اندکی امید و محبت....
    در میان افکارش بود که دستی بر شانه‌اش نشست،دست بر آن دست گذاشت؛گرمای دست مادرش لبخندی به صورتش هدیه داد،شاید مغرورتر شده بود،سردتر شده بود،منزوی‌تر شده بود اما سعی داشت خودش را از خانواده اش دریغ نکند،زیرا دوری از آنها بیشتر ناراحتش می‌کرد.
    -دیلان،اریک می‌گفت برنمی‌گردی ترکیه،آخرش تصمیمتو گرفتی؟
    -آره مامان بهتره کمی از خودم و بقیه فاصله بگیرم.
    -منظورتو نمی فهمم.
    -منظورم اینه که اینجا هم نمی‌مونم،هلگا برام بلیط گرفته دارم میرم،چند وقتی هم قرار نیست برگردم.
    می دانست بعد این چند وقت هم به خواسته خودش بر نمی‌گردد،عمویش را می‌شناخت؛دست بردار قضیه نبود، هر دو پایش را در یک کفش کرده بود که دیلان باید بیاید اما دیلان بود دیگر،درست بود که دل عمویش را نمی‌شکست ولی عمویش اینبار داشت زیاده روی می‌کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    ^A.Zeinab.06

    مدیر بخش عکس
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/08/05
    ارسالی ها
    861
    امتیاز واکنش
    1,312
    امتیاز
    435
    محل سکونت
    Germany
    مادرش با یک سوال او را از دنیای افکارش بیرون آورد.
    -کجا می‌خوای بری؟
    ـ مامان!معلومه اگه بگم باز اریک رو میندازی دنبالم که. مادر من،من می‌خوام کمی هم که شده از همه چی دور بشم،ولی مطمئن باش زیاد طول نمی‌کشه،هر چی نباشه عمو رو بهتر از من میشناسی....
    مادر و دختر هر دو به خوبی می‌دانستندآیتکین
    (عموی دیلان)دست بردار نیست.

    -باشه قبول دیلان، درکت می‌کنم. در هر صورت مواظب خودت باش،دخترک ناز من.
    دست مادرش را که روی گونه اش بود را بوسید و مانند کودکی‌هایش راهی آغـ*ـوش مادر شد.
    دیلان با همه خداحافظی کرد و چمدان حاظر شده‌اش را از دست سارا گرفت و راهی شد.راهی شد برای اندکی جدایی از زندگی‌ای که تقدیر او بود.
    دیلان از خانه بیرون زده بود،راحت و بیخیال.او به دنبال زندگی موقتی اش می‌‌رفت،یک زندگی معمولی؛همان گونه که آرزو داشت باشد.

    شش ماه بعد:

    خسته از کار برگشته بود وبعد تبدیل لباس هایش، یکراست به سوی آشپزخانه جدیدش رفت تا قهوه‌ای برای خودش آماده کند،بعد یک روز کاری سخت، حالش را جا می‌آورد.او بعد یک ماه از زندگی جدیدش کار جدیدی نیز پیداکرده بود.روزنامه‌ نگاری کار جدیدش بود.کاری پر تنش‌وهیجان.درین میان دروغی که به مادرش گفته بود،اندکی او را ناراحت می‌کرد؛او به مادرش گفته بود به ترکیه برنمی‌گردد،درحالی که خانه ای در کوچه پس کوچه های استانبول اقامتگاه وی بود.
    این شهر را انتخاب کرده بود چون هیچ کس احتمال بودنش درین شهر را نمی‌‌داد،زیرا همه فکر می‌کردند دیلان باهوش تر از این حرف هاست که با پای خودش به اینجا بیاید و اصلا سراغ استانبول را نمی‌گرفتند و در جستجوی او حتی ایران را هم می‌گشتند ولی اینجا را نه.دیلان بخاطر اینکه انتظار پیدا شدنش از استانبول را هم،از طرف عمویش داشت،حتی خودش را هم تغییر داده بود و حال اطمینان داشت تا او نخواهد؛کسی او را پیدا نمی کند.
    با این فکر در حالی که قهوه اش را می نوشید، لبخندی زد.او درمیان همه به "دورگه سیاه‌سفید" مشهور بود،درحالی که حالا به خودش لقب "رنگین کمان"را می‌داد.دیلان دختر دورگه آلمانی ترک با پوستی سفید،چشمان‌ درشت سیاه،لبهای‌ متوسط ، بینی معمولی نسبتا کوچک و موهای سیاه رنگ بود، و از قضا همه لباس هایش را سیاه سفید انتخاب می‌کرد و اینها او را به "دورگه سیاه‌سفید" مشهور کرده بود،حالا شده بود دختری با چشمان سبزو موهای خرمایی که هیچ زمانی تنها سیاه و سفید نمی پوشید و خودش را "رنگین کمان" می‌نامید.
     
    آخرین ویرایش:

    ^A.Zeinab.06

    مدیر بخش عکس
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/08/05
    ارسالی ها
    861
    امتیاز واکنش
    1,312
    امتیاز
    435
    محل سکونت
    Germany
    دیلان از بس که عاشق موهای سیاهش بود؛حاظر به رنگ کردن نشد و از موهای مصنوعی استفاده می کرد.
    تغییراتش،شغلش،دوستش همه و همه از او انسان جدیدی ساخته بودند. با بیاد آوردن آن دوستش قهوه تازه اش را روی میز گذاشت و روی صندلی اش نشست ، کیفش را که روی میز گذاشته بود،برداشت و از میان آن هدیه عجیبی که امروز به خاطر روز تولد دروغینش از آن پسر دریافت کرده بود،درآورد. یک ساعت مچی، ولی نه یک ساعت مچی ساده که البته این مساله رو به نظر او فقط خودش و آن پسر میدانست؛در ساده نبودن ساعت تعجب کرده بود ولی تعجبش با شنیدن حرف های همکار دیگرش ادا دوبرابر شد:
    -سلین به نظرت عجیب نیست؟
    -چی؟
    -اینکه دنیز برات هدیه گرفته ؟
    -نه شمام هدیه گرفتین اونم، پس کجاش عجیبه؟
    -اینجاش عجیبه که دنیز همیشه مثل همه برای یکی که تولدشه هدیه شریکی میگیره ولی برای اولین بار برای تو یه هدیه به تنهایی از طرف خودش گرفته الان بازم بگو عجیب نیست.
    -ادا ولش کن بابا شاید ازین به بعد می خواد هدیه شریکی نگیره حتما که نباید با بقیه بگیره.
    ادا با شنیدن این حرفا بیخیال شده بود ولی کسی که هنوز نتوانسته بود این هارا هضم کند خودش بود،چون ساعت از آن ساعت های مورد علاقه عمویش بود،ساعتی که حتا ضربان قلب و تنفس را هم کنترل می کرد .....
    دیلان ساعت را به جایش برگرداند و ازفکر کردن به ساعت و حرف های ادا بیرون آمد،قهوه اش را تمام کرد، لباس هایش را هم عوض کرد تا راحت راحت شود بعد کمی استراحت در بالکن آپارتمان هشتاد متریش به آشپزخانه برگشت تا شام آماده کند از آنجا که در آشپزی فقط درست کردن غداهای کمی رابلد بود تصمیم گرفت سالاد درست کند.بعد یک عالمه ور رفتن با سبزی ها کمی روغن زیتون هم اضافه کرد و به خوردنش رضایت داد. دیلان موقع غذا خوردن هواسش پی پسرک رفت اسمش دنیز بود،دنیز اصلان بیست و هفت ساله دارای مدرک در زمینه کاریش سه سال تجربه در روزنامه نگاری که همه اش هم در همین دفتر کاری بوده،همین و بس.
    دیلان نتوانسته بود بیشتر از این در مورد او بفهمد البته او هیچ وقت از خود دنیز نمی پرسید نمی خواست دنیز فکر کند او زیادی در موارد شخصی اش کنجکاوی ویا به عبارتی فضولی می کند، او نمی‌خواست دنیز اینگونه فکر کند وگرنه کنجکاو ویا به عبارتی همان فضول بود. البته او تقصیری نداشت ، او ازخانواده اوزترک بود خانواده ای در مورد همه اطرافیان شان، همه چیز را می دانند.در ضمن دوست تازه دیلان هم به اندازه ای عجیب و مرموز بود که بتواند حس کنجکاوی دیلان را دو برابر کند.در یک لحظه با بیان کردن واژه تازه از حرکت ایستاد، آیا دنیز برای او تازه بود؟پس چرا موقع اولین بار هم که اورا دید به او احساس ناآشنایی دست نداد؟چرا اینقدر زود با او جوش خورد؟
    جواب این همه سوال چیزی بود که دیلان در نگاه و وجود دنیز دریافته بود،گم شده دوران کودکیش را در میان چشمان قهوه ای رنگ دوستش می دید یک بار احتمال اینکه دنیز می تواند گم شده او باشد از ذهنش گذشت ولی زود از بین رفت،زیرا او یک روان پزشک بود ولی هیچ کدام از رفتارهای ها و واکنش های دنیز با هم دوران کودکی دیلان مطابقت نداشت ودر عین زمان ظاهرش.

    از افکاردنیز که همسایه او هم به حساب می آمد،خارج شد، ظرف سالادش را تمام کرد و در ماشین ظرف شویی قرار داد،کارهای قبل خوابش را انجام داد و به سوی اتاق خوابش که هم از صالن و هم از بالکن خانه اش راه داشت رفت،
    تا برود بخوابد، برای شروع یک روز کاری دیگر که شاید می توانست چندان هم عادی پیش نرود.
     
    آخرین ویرایش:

    ^A.Zeinab.06

    مدیر بخش عکس
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/08/05
    ارسالی ها
    861
    امتیاز واکنش
    1,312
    امتیاز
    435
    محل سکونت
    Germany
    چشمهایش با شنیدن صدایی از کنار ساحل باز شدند ،وقتی خواب از سرش پرید تازه متوجه شد آلارم تلفنش را اینگونه تنظیم کرده.به سوی سرویس بهداشتی که از اتاقش کمی فاصله داشت،رفت.نگاهی به آینه نسبتا بزرگ سرویس انداخت،پیراهنی طوسی رنگ که تنها یک شانه را پوشانده بود با شلوارک ستش که تا زیر زانویش می رسید موهای سیاهش که درازیشان تا سر شانه اش بود وقت کمتری برا مرتب شدن می گرفتند کار هایش را در سرویس به پایان رساند،موهایش راجمع کرد، صبحانه مختصری خورد و رفت تا آماده شود.مانتوی کرم رنگش را که تا یک وجب زیر زانویش بود با شلوار پارچه ای سیاه، کفش های عروسکی سیاه ساده، شال کرم رنگ، هدبند سیاه وکیف شانه ای سیاه ست کرده بود.در آخر عینک های ظریف گردش که آفتابی بودند را به چشم زد و از خانه خارج شد.
    تاکسی کنار دبیرخانه ایستاد.کرایه اش را حساب کرد و پیاده شد.قدم هایش آرام آرام اورا به سوی طبقه بالا می کشاندنش.در آن طبقه هر چیزی می توانست برایش اتفاق بیفتد؛اتفاق هایی که یا خودش برای خودش منع کرده بود یا دیگران،اما حس هایی هم وجود دارند که تمام قوانین و بایدونباید هارا می‌شکستاندند آن حس هایی که نمی توان کنترل شان کرد شاید دوست داشتن،شاید هم عشق ولی شاید هم خاطراتی زنده می شدند که قلب ناراحت دیلان نمی توانست تحمل کند.
    به دفتر رسید لبخندی نشان لبهایش کرد عینک‌هایش در آورد و داخل کیفش انداخت اولین کسانی که با او برخورد داشتند ادا و دنیز بودند،با همان لبخندش سلامی به ادا کرد و به سوی ذنیز رفت:
    -سلام چطورید آقای اصلان؟
    -می گذره سلین خانوم، چه خبرا؟
    همین طور که درگیر جابجا کردن وسایلش بود، گفت:
    -هیچ یک زندگی آرام،خونه،تاکسی،دفتر و دوباره دفتر، تاکسی،خونه همین.
    -پس به نظر میاد از زندگی یکنواخت خسته شدی؟
    از ذهنش گذشت تا به او بگوید نه من تمام عمرم رو دنبال این روز ها بودم،اما گفت:
    -آره کمی خسته کن شده.
    در همین حال صندلی اش از جلو میزش که در وسط دنیز و ادا بود،عقب کشیدو نشست تا کارش را شروع کند.
    -پس می تونم برای جمعه شب شام دعوتت کنم. دیلان می‌خواست جواب بدهد که ادا هین بلندی کشید و توجه آن دو را به خودش جلب کرد،دیلان و دنیز متعجب به سوی او برگشتند،که ادا با هیجان گفت:
    -سلین برای مصاحبه با امیر تاشکند تو انتخاب شدی.!
    دیلان در حالی که بلند شده بود تا کنار ادا برود،با شنیدن این اسم بی اختیار زانو هایش خم شد و روی صندلی افتاد و خیره به صفحه کامپیوتر ادا ماند.دنیز و ادا فکر می کردند او از این اتفاق خوشحال و شک زده شده، در حالیکه اینگونه نبود،این اسم از ده سال قبل هم قلب ناراحتش را می آزرد،حتا دلیل ناراحتی قلبی اش هم صاحب این اسم بود:امیر...!همانیکه قربانی دیلان شد، اما او امیر تاشکند نبود؛او امیر‌اوزترک بود،همخون دیلان اوزترک...!
    چند دقیقه گذشت تا به خودش آمد، ادا و دنیز نگران به سویش می آمدند؛برای اینکه آنها چیزی نفهمند،با لحن متعجبی گفت:
    -یعنی الان قراره من برای اولین مصاحبه‌ام برم مگه نه ادا؟
    -آره ولی دنیز انگار زیادی حالت خوب نیست، می‌خوای یه آبی به صورتت بزنی؟
    -من خوبم ادا ،ولی مطمئنی من انتخاب شدم؟
    -آره ببین از بخش اصلی پیامشو فرستادن.
    دیدن،شنیدن،بیادآوردن،همه و همه چیز مربوط به آن اسم برای بهم ریختن او کافی بود،پس ترجیح داد با حرف دیگری از تماشای آن اسم سرباز زند.
    -دنیز؛پس درین صورت جمعه شب شام مهمان من،چطور؟
    -خوبه ولی خونه خودت؛ باید از اون اسپاگتی ها با سس قارچ درست کنی، درین صورت من و ادا خانوم جمعه شب میام، باشه؟
    -باشه،قبول.
    سپس با لبخند به هر دو نگاهی انداخت تا باور کنند حالش خوبست.با فکر هایی که صبح به سرش زده بود و اتفاقات حالا همه‌وهمه او را نگران می کرد، نگران بدتر شدن اوضاع قلبش نه،نگران این بود که نتواند سر قسمی که داده بود بماند،او باید اول کارش با دنیای خودش تمام میشد.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا