کامل شده رمان ردیف کلاغ ها | مهسا.الف کاربر انجمن نگاه دانلود

آیا از موضوع ونحوه نگارش رمان راضی هستید ؟

  • بله

    رای: 193 84.3%
  • تقریبا

    رای: 30 13.1%
  • خیر

    رای: 6 2.6%

  • مجموع رای دهندگان
    229
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

مهسا.الف

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/16
ارسالی ها
172
امتیاز واکنش
33,030
امتیاز
716
به یاد خدا

نام
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
: ردیفِ کلاغ ها
نویسنده: مهسا.الف کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: معمایی ، عاشقانه
سطح رمان:مـوفـق
زاویه دید : دانای کل

نام ناظر :کهربا.م.را


خلاصه :

برخی
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
ز جرایم هرگز فراموش نمی شوند ...


حنا در زندگی اش به خطر نمی زند ، آپارتمانش را با وسواس در یک منطقه ی مطمئن و امن با همسایگانی خوب انتخاب میکند ، جایی که بتواند یک زندگی آرام و کم حاشیه داشته باشد . اما گاهی این خطر است که به دنبالت می دود و یک اشتباه کافیست ! تنها یک اشتباه ...

وقتی که درب خانه را به روی عاشقی پنهانی باز می کند . مردی که تا به حال ملاقات نکرده را میبیند که از اوتقاضای ازدواج میکند ، عمادی که هرگز پاسخ رد را نمی پذیرد و حنا را به سوی جهنم می کشاند ، پرده هایی که از رازها می افتد و زوایای تاریکی که روشن می شود و حنایی که کابوسش تازه آغاز می شود !



« تکمیل شده »



Please, ورود or عضویت to view URLs content!


با کلی عشق

مهسا.الف


tmp_16903-48_1_1137324662.jpg
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • کهربا.م.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/22
    ارسالی ها
    113
    امتیاز واکنش
    7,836
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    bcy_%D9%86%DA%AF%D8%A7%D9%87_%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF.jpg

    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مهسا.الف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/16
    ارسالی ها
    172
    امتیاز واکنش
    33,030
    امتیاز
    716
    بعضی وقت ها کلمات در برابر همه چیز کم میارن و در ذهن من هیچ واژه ای نیست که بتواند مهربانی را توصیف کند .

    این رمان محصول مهربانی ، کمک های بی دریغ و همکاری صمیمانه ی دوست عزیزم ❤
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    نازنین است .

    مقدمه :
    هیچ شکنجه ای برای یک لحظه تحمل ناپذیر نیست ...
    اگر فقط اقتدار لحظه می بود و بس ...

    اگر فقط " همین حالا " !
    چه رازها که در دل خاک مدفون نمی شد .
    اگر فقط " همین حالا " بود و نه بعد ، هیچ کس جلاد دیگری نبود ...
    این گذشته است که شب می خزد زیر پتویت . پُشت می کنی می بینی روبروی توست .
    سر در متکا فرو می کنی می بینی میان متکایت است ، مثل سایه است و از آن بدتر ، سایه ،
    نور که نباشد ، دیگر نیست .
    اما " گذشته " در خاموشی و ظلمت نیز با توست ...


    پا برهنه رو به روی آیفون کهنه و رنگ و رو رفته ی آپارتمان کوچک و جمع و جورش ایستاده بود ، صدای زنگِ بلبلی روی اعصاب را که هر روز صبح به خودش قول می داد از اکبر آقا ، الکتریکی محلشان ، بخواهد با یک زنگ معمولی عوضش کند و شب که خسته از اتوبوس پایین می پرید و پاهایش را به زور روی آسفالت میکشید و آرزو می کرد کاش خانه اش کمی نزدیکتر به سر خیابان بود ، تنها چیزی که به ذهنش نمی رسید ، همان زنگِ بلبلی اعصاب خورد کن بود ! همان نوستالژی پارچ بلبلی شان که زمانی که سن و سال کمتری داشت بازارش داغ بود و در هر خانه یکی پیدا می شد ! هرچند اینجا تنها جایی بود که صدای زنگ آیفونش هم چهچه ی بلبل بد صدایی بود ! تیز وگوش خراش . انگار کسی که قبل از او در این خانه زندگی می کرد به پرندگان علاقه داشت ، این را از روی قفس های سفید و طلایی جا مانده در بالکن فهمیده بود ، قفس هایی که درونش به جای زندانی کردن پرنده ها گلدان های لاله عباسی خانه ی قدیمیشان را آویزان کرده بود و در خاکش پروانه های رنگی پلاستیکی جای داده بود ! نه اینکه پرنده ها را دوست داشته باشد و بخواهد رها و آزادانه پرواز کنند ، در حقیقت دوستشان نداشت ... یک موجود کوچکِ ظریف وآسیب پذیر ...
    صدای برهم خوردن پنجره به قاب فلزی که باد کمی تند پاییزی به هم می کوبیدشان حواسش را دوباره جمع کرد و به پرده ی اسیر شده چشم دوخت و دوباره صدای زنگ !
    انگار امروز زمین و زمان با او سر ناسازگاری داشت ، صبح زود که با بی خوابی شب قبل به سر کار رفته بود و تا عصر مشغول حساب وکتاب مرجوعی ها ، در آخر بعد از این همه مدت تلاشِ از جان و دلش به خاطر یک اشتباه سهوی داد و فریاد های میرزایی را شنیده بود و با چشم گریان از پشت میز بلند شده بود وخودش را لا به لای کتاب ها پنهان کرده بود تا خود میرزایی آمد و از دلش درآورد ، ولی روزی که گند خورده بود با نرسیدن به موقع به اتوبوس افتضاح تر شد وحالا که می خواست کمی روی مبل دراز بکشد و خستگی هایش را غورت بدهد این صدای زنگ یکنواخت ...
    اگر کسی که پشت در بود تنها دو ثانیه دیگر دستش را فشار می داد بعید نبود که گوشی را بر دارد و هر چه در دهانش هست بارش کند ، فکر کرد شاید همان پسر بچه ی تخس آپارتمان روبه روییشان است که هر بار آن توپ پاره پاره ی سرخ و آبی اش را درون پارکینگشان می اندازد و یک بار هم گلدان های مریم خانم را شکست ، یا حتی آقای مجدی که همیشه کلیدش را جا می گذارد !
    دستش را روی گوشی آیفون گذاشت و قبل از این که بر دارد زیر لب گفت " ده تا زنگ ، همیشه طبقه چهار"
    با تندی مشهودی آیفون را زیرگوشش گذاشت
    _ کیه؟
    _ حنا سهرابی ؟ پیک هستم .
    گوشی را در دستش جا به جا کرد و با تغییر مشهودی که در تن صدایش واضح بود گفت :
    - پیک ؟ برای من ؟ ... از کجا ؟
    - شما خانم سهرابی هستی ؟
    - شما از طرف کی اومدین ؟
    صدای نفس عمیقی که در خش خش آیفون پیچید را شنید
    - نوشته برای حنا از طرف یک عاشق !
    نفسش حبس شد ، فکر کرد که شش هایش از کار افتاده اند ، صدای پیک دوباره به خودش آورد
    - در رو باز می کنید خانم ؟!
    این بار صدای مرد پشت آیفون تند بود .
    بدون آنکه چیزی بگوید دستش را روی دکمه فشار داد و همان جا به دیوار کنار آیفون تکیه زد ، هیجان تمام قلبش را فشار می داد و افتادن چیزی در دلش را حس کرده بود ، یک بسته از یک عاشق برای او؟ حتی تصورش را هم دور از ذهن می دانست ! اما اسمش ... ، پس نباید اشتباهی در کار باشد اما ... مایوس موهایش را پشت گوش هایش داد ، هرچند بیشتر از سن و سالش می فهمید و تجربه داشت ، از همان هایی که از بچگی بزرگ می شوند ، اما این هیجان های دوست داشتنی و دور از دسترس ، همین دخترانگی های شیرین و مناسب با جوانی اش که هرگز تجربه نکرده بود ، که هرگز نخواسته بود تجربه کند و راه را به همه چیز وهمه کس بسته بود ... حالا آن طور غافلگیرانه در خانه اش را زده بود ! فکر کرد شاید یک شوخی لوس و بی معنی باشد ، شاید یکی از همین جوانک های تازه به بلوغ رسیده خیابانشان باشد ، شاید پسر اکبر آقا باشد که گهگاهی به او نخ می داده و حالا یکی از این جلف بازی های تازه را درآورده و یا حتی یکی از همسایه ها این بار رویش نشده بگوید در را برایش باز کند وخواسته شوخی مسخره ای هم راه بیاندازد ، هندی بازی اش گرفته ! قطعا همین بود . عاشق و حنا ؟ خنده دار بود !
    اما زنگ در آپارتمانش که زده شد ، خیالبافی هایش از هم پاشید ، فکر کرد یعنی او هم در این دنیای پر از تنهایی کسی را مسحور خودش کرده ؟ دور از ذهن بود ونشدنی ! کسی که سال ها سرش را پایین انداخته و جز مسیر بی آر تی های ولیعصر به میرداماد و برعکس جایی برای رفتن نداشته ، نه دوستی که هرچه بود در همان گذشته دفن کرد و نه حتی آشنایی ...
    از جا کنده شد وآرام از پشت روزنه ی لنز در ، مردی را دید که پشت یک سبد گل بزرگ از زنبق های سفید و بنفش و نرگس های زرد پنهان شده است .
    نفس عمیقی کشید و دست سردش را روی گونه های داغش گذاشت .
    زنجیر در را که برای امنیت بیشترش نصب کرده بود چک کرد ، در به اندازه ی چند سانتیمتر باز شد ، با صدایی که از هیجان کمی ارتعاش داشت گفت :
    - سلام میشه بگذاریدش جلوی در لطفا ؟
    مرد در سکوت سبد را کنار در روی زمین گذاشت وحنا منتظر شد تا برود ، صدای قدم های آهسته ی پیک و بعد باز و بسته شدن در آسانسور را که شنید زنجیر را از جایش در آورد ، سبد گل را برداشت ، باید خیلی گران می بود ، بوی خوش نرگس تمام پاگردش را پر کرده بود ، تا به حال سبد گلی به این زیبایی ندیده بود ، داشت عطر خوششان را می بلعید و شگفت زده از اینکه کدام عاشق دلخسته ای برای او چنین پولی خرج می کند ، در ، که با پایش قصد بستنش را داشت با شتاب باز شد و او قبل از اینکه به خودش بیاید روی زمین پرت شده بود و گل ها مثل قطره های باران بعد از برخورد با زمین که به هوا پخش می شوند ، از هم پاشیدند هر کدام یک طرف پخش ... در بسته شد ، صدا در سـ*ـینه اش خفه شده بود و نفسش بالا نمی آمد ، سرش را که بالا آورد ، مردی جلوی پایش روی زانو خم شده بود و با آن چشم های سیاه تا ابدیت تهی نگاهش می کرد ، دهانش را باز کرد تا فریاد بزند و لب های مرد به لبخند کش آمد .
    - با من ازدواج کن حنا !
    فریادش در نطفه خفه شد ، ترس و شوک با هم جسم ظریفش را در هم می فشردند .

     
    آخرین ویرایش:

    مهسا.الف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/16
    ارسالی ها
    172
    امتیاز واکنش
    33,030
    امتیاز
    716
    [HIDE-THANKS]به زحمت ، جوری که بعید بود کسی بشنود گفت
    - چی ؟ ... تو ... توکی هستی؟!

    اما او شنید ، با همان لبخندِ جا خوش کرده کنج دهانش
    - شوهرِ آیندت خانم سهرابی !
    آن چشم ها ، آن نگاه از خود راضی و غرق در غرور همان چیزی بود که به آن احتیاج داشت ، همان شوک لازم مثل وقتی که کسی را از دست می دهی و تا توی صورتت نکوبند اشک نمی ریزی ، مثل ...
    جیغ کشید ، تمام هوای ریه اش را مثل شلاق بیرون ریخت ، با چشم هایی از حدقه بیرون زده و لرزان ، که مرد دست های بزرگش را روی دهان و بینی اش گذاشت و در حالی که با دست دیگرش پاهای خم شده ی حنا را صاف می کرد خودش را به بالای سرش رساند و با کمر به زمین کوبیدتش ، درد نفسش را بند آورد ، اما برق آن دست کش های پلاستیکیِ داروخانه ای ! همان هایی که اثر انگشتی باقی نمی گذارند ! چشمانش را زد ، دست های بزرگو سنگین مرد تمام بینی و دهانش را گرفته بود راه نفسش به کلی بند آمده بود و فکر می کرد نفس های آخرش را می کشد ، دستش را روی دست مرد گذاشته بود اما دیگر قدرتی نداشت که بتواند کاری کند ، انگار در یک مرداب قدیمی دست و پا می زد وپایین تر فرو می رفت ، پاهایش از تقلا ایستاد و صورتش به کبودی زد که دست های مرد پایین آمد و قبل از اینکه بتواند نفس بگیرد دور گلویش حلقه شد و با فشار اندکی با دندان هایی که در هم قفل شده بود سرش را نزدیک آورد و آهسته گفت
    - یک کلمه هم حرف نزن حنا ! حتی یک کلمه !
    همانطور که برای نفس کشیدن تلاش می کرد و هوا را تا جایی که می توانست بلعید ، دهانش خشک شده بود ذهنش همه جا می گشت چیزی نداشت ، نه جواهری ، نه پولی ، شاید تنها بیست تومن ته کیفش داشت که آن هم شارژ ساختمان بود که امروز و فردا باید به آقای رحمانی می داد و تمام ، تا سر ماه بی پول ِ بی پول !
    دوباره نفس کشید و به مردی که پشت سرش بود به لحظه ای در آن گیر افتاده بود فکر می کرد ، برق چاقویی که از کنار صورتش جلو آمد وجلوی صورتش رقصیدن گرفت و صدای نفرت انگیز مرد " هیچی ".
    بازوی مرد از دور گردنش جدا شد و قبل از اینکه بتواند حرکتی کند ، یقه ی لباسش از پشت کشیده شد ، از فشار ایجاد شده دور گردنش اشکی که گوشه ی پلکش گیر کرده بود پایین آمد و همانطور که روی زمین کشیده میشد و از ترس آن چاقو زبانش بند آمده بود ، دعا می کرد که مرد دزد باشد و به خودش آسیبی نرساند ، طاقتش را نداشت ، نه بعد از همه ی این هایی که به سرش آمده بود ، این دیگر حقش نبود ، عدالت خدا نبود که در روز روشن کسی در خانه اش را باز کند و با تهدید چاقو ... فقط خدا را صدا می کرد !
    دستگاه تلفن روی زمین کنار پایش افتاد ، و سردی دیوار پشت سرش که با شتاب تقریبا به سمتش پرت شده بود ، مرد دوباره زانو زد و به صورتش نگاه کرد ، همان خونسردی دیوانه وار ... همان لبخند نفرت انگیز .
    دست آزادش را بالا آورد که حنا در خود جمع شد ، در تقلای نفس بود و بریده بریده گفت
    - تو رو خدا اذیتم نکن ! من هیچی ندارم !
    مرد دستش را لای موهای حنا فرو کرد و حنا هق زد و دستانش را در سـ*ـینه جمع کرد .
    لمس چندش آور و پلک هایی که محکم به هم فشارشان داده بود ،
    دستش که از سرش جدا شد آرام چشم هایش را باز کرد و به مرد چشم دوخت ، گلبرگ سفیدی که بین موهایش گیر کرده بود را بین انگشتانش ، جلوی چشمان حنا چرخاند و لبخند نفرت انگیزش ، عمیق تر شد ! دلش می خواست عق بزند !

    می خواست توی صورت مرد عق بزند ![/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    مهسا.الف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/16
    ارسالی ها
    172
    امتیاز واکنش
    33,030
    امتیاز
    716
    [HIDE-THANKS]مرد آهسته پلک زد و انگشتش را به چانه ی حنا کشید که صدای کوبیده شدن در خانه بلند شد ، چشمان حنا در آن نیمه روشن غروب درخشید ، نوری که از چشمان مرد هم گذشت و با بالا آوردن آن چاقوی لعنتی اخطار داد .
    - حنا جان ؟ مریمم ، حالت خوبه ؟
    قبل از اینکه حنا دهانش را بتواند باز کند دست آزاد مرد دور گردنش حلقه شد و چاقویی که درست زیر گردنش گذاشت ! بین مرگ و ترسی فلج کننده اسیر شده بود و اشک های بی مهابا اش تمام صورتش را خیس کرده بودند .
    مرد زمزمه کرد
    - شرش رو کم کن !
    چاقو همچنان زیر گردنش خود نمایی می کرد
    حنا همچنان ساکت مانده بود ، تمام عضلاتش بی حس و منقبض شده بودند که صدای کوبیده شدن دوباره در و فشار چاقو زیر گردنش نطقش را باز کرد
    - خوبم ... خوبم مریم خانم !
    مریم خانم از همان پشت در با صدای تقریبا بلندی گفت
    - صدای افتادن چیزی شنیدم ، زنگ زدم ولی تلفنت رو جواب ندادی نگران شدم
    فشار چاقو بیشتر شد و سوزشی که در امتدادش خیسی زیر گلویش بود ، نفسش بند آمد ، دست یخ زده اش را بالا آورد و روی دست مرد گذاشت و با ترس و دلهره و چانه ای که می لرزید نگاهش کرد
    مرد آهسته دهانش را به گوش حنا نزدیک کرد و گفت
    - فکرشم نکن حنا ... ی پیرزنِ آرتروزی قبل از اینکه جایی بره تو دستِ منه !
    حنا نفس کشید و به خودش لرزید ، چگونه مریم خانم را می شناخت ... او که بود ؟
    - باهاش حرف بزن !
    چشمانش را از مرد ربود
    - کسی برام گل فرستاد ، پام به سیم تلفن گیر کرد افتادم ، برای ... برای همین تلفن قطع شد ... فکر کنم
    - اوه عزیز دلم ، پس مطمئنی همه چی خوبه ؟
    چاقو آهسته تا جایی نزدیک چانه اش بالا آمده بود و تیزی اش مجبورش می کرد سرش را به سمت مرد بر گرداند ، نفس مرد که به گونه اش می خورد و زیر بینی اش می پیچید و این حالت تهوع لعنتی که گریبانش را گرفته بود و هر لحظه امکان داشت بالا بیاورد .
    مرد سرش را کمی خم کرد که به معنای ادامه دادن بود
    - زود می خوابم امشب مریم خانم ...
    و بعد از کمی مکث ادامه داد
    - صبح برای چای میام پیشتون !
    و نفس راحتی کشید از اینکه مریم خانم به جمله اش واکنشی نشان نداد ، خوب میدانست که مریم خانم میداند که از چای بیزار است و هرگز در زندگی اش کافیین مصرف نمی کند ، نه چای ، نه قهوه نه سیگار ... شاید این سیگنال را می گرفت و می فهمید همه چیز مرتب نیست ...
    مریم خانم بعد از تاملی کوتاه گفت
    - شبت به خیر عزیزم
    - شب به خیر !
    و در دلش امید روشن شد ! میدانست همسایه ی فضول و دوست داشتنی اش هنوز پشت در است ، این را حس می کرد ، وقتی تیزی چاقو روی چانه اش بیشتر شد متوجه شد که مرد هم همین حس را دارد اما زیاد طول نکشید که صدای تق تق صندلهای مریم خانم که از پله ها پایین می رفت فضای خالی را پر کرد و بعد بـــنــگــــ ، دری که به هم کوبیده شد .

    یعنی اشتباه کرده بود ؟ شانسش را برای نجات از دست داده بود ؟ نجات از دست دیوانه ای که در این غروب دلگیر و ابری با یک سبد گل وارد خانه اش شده بود و خود را همسر آینده اش می دانست !؟
    - موهای قشنگی داری !
    همانطور در خود فرو رفته نگاهش کرد ، این دیوانه را برای همه ی عمر کم داشت و حالا ... باید کاری میکرد !
    با صدایی دورگه از بغض گفت
    - نامزدم ... الان میاد !
    مرد اما همچنان در سیاهی موهایش غرق بود
    - مشکی و چشم گیر !
    اصلا صدایش رو شنیده بود ؟
    این بار بلند تر گفت
    - به نفعته قبل از این که برسه هرچی می خوای برداری و بری !
    انگار در این دنیا نبود
    چاقو را پایین آورد و درحالی که صبورانه به اطرافش نگاه می کرد گفت
    - اسم نامزدت چیه ؟
    بی معطلی گفت
    - سعید میر هاشمی ! ... پلیسه .
    پوزخندی که از چهره ی مرد گذشت از نظرش دور نماند
    - همون سعید میر هاشمی که باهات تو شهر کتاب کار می کنه ؟!
    تنش یخ کرد و ضربان قلبش کند شد ... سعید را می شناخت ؟ حتی محل کارش را ؟
    مرد با لحنی آمرانه ادامه داد
    - هیچ نامزدی در کار نیست عزیزم !
    معده اش در هم پیچید ! آن مرد که بود ، چرا از او می دانست ، این جا چه می کرد ، چه از جانش می خواست ؟ همیشه مراقب خودش بود ، که یک قدم کج نگذارد ، که پا روی گلیم کسی نگذراد که حتی پایش را از گلیم خودش هم جلوتر نگذارد ، کسی را نرنجاد ، دشمن نتراشد ، دیر به خانه نیاید ، شب بیرون نماند ، تمام چهار سال لعنتی گذشته را مراقب نفس کشیدنش هم بود که کسی را نرنجاد و حالا ... این عدالت نبود !
    چانه اش در دستان مرد فشرده شد وچشم هایش را بالا آورد ونگاهش کرد
    - چرا این موها رو همیشه می بندی ؟
    کمرش تیر کشید
    - آقای میرزایی نمی خواد کسی از کارمنداش جلب توجه کنه !
    نگاه یخی به چشم های حنا انداخت و چانه اش را رها کرد
    - کنترل کجاست ؟
    چشم های حنا به سمت کاناپه ی رنگ و رو رفته اش چرخید ، مرد رد نگاه را گرفت و درحالی خیمه اش را از روی حنا بر می داشت بازویش را در دست گرفت و او را به سمت مبل کشید ، حنا از خودش بیزار شد ، از این که مثل یک شکار بی دفاع و ترسیده در مقابل مردی که با گستاخی تمام در خانه اش جولان می داد کم آورده بود و کاری از دستش بر نمی آمد .
    - چی دوست داری ؟ کمدی ؟ تراژدی ؟
    و به زیر پایش ، به حنا که با پشت دست ، صورتش را پاک می کرد ، نگاه کرد و همزمان صدا را بلند کرد .
    میدانست که باید کاری کند ، میدانست باید چیزی بگوید تا خودش را از دست مردک نجات دهد ، با صدایی گرفته گفت
    - بابام ... قراره بابام بهم زنگ بزنه امشب ...
    در حالی که شبکه هارا بالا پایین می کرد گفت
    - دروغگوی کوچولو ! ...
    دوباره به حنا که ملتمسانه به مرد نگاه می کرد چشم دوخت و چشمکی زد و گفت
    - امشب هم مثل تمام شب های دیگه ست حنا ! نه پدری ، نه نامزدی ... شرط می بندم داشتی کتاب می خوندی !
    و صدای تلوزیون را بلند تر کرد .

    کتاب ! تنها چیزی که حنا داشت و از همه بیشتر می خواست ! مثل یک در جادویی به دنیای جادویی که دوست داشت ، غرق می شد و از همه دنیا می برید ، عاشق می شد ، متنفر می شد ، گریه می کرد ، می خندید ، هیجان زده می شد ، می ترسید ... اما هرگز تصورش را نمی کرد که در دنیای واقعی ، همان دنیایی که از آن به کتاب هایش پناه می برد ، یک چنین درامی برایش شروع شود .[/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    مهسا.الف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/16
    ارسالی ها
    172
    امتیاز واکنش
    33,030
    امتیاز
    716
    [HIDE-THANKS]به کنترلی که روی کاناپه پرت میشد نگاه کرد و بدون آنکه از آن چشم بگیرد اشک هایش را پاک کرد ،

    - این کتاب نیست حنا ... این بزرگ ترین ماجراجویی زندگیته ... منتظر هیچ شوالیه ی دیگه ای نباش که نجاتت بده ... شوالیَت منم !

    چشم های لرزان و شفافش تا جایی بالای سرش ، از کنار بازوی معلق در هوا و چنگ گرفته شده اش گذشت و به آن چشم های خیره ی وحشی نگاه کرد ، چشم های یک دیوانه ! یک آدم روانی ، یک روانی تمام عیار که خیلی چیزها در موردش می دانست !
    دستش که کشیده شد به خودش آمد
    - کمکت می کنم آماده شی ولی کار احمقانه ای نمی کنی .
    دستش را دوباره کشید ، حنا روی زانو ایستاده بود اما آنقدر در بهت و شوک بود که نمی توانست از جایش بلند شود و روی پاهایش بایستد تمام بدنش درد می کرد
    - وسایلت رو جمع می کنی !
    - ج ... جمع کنم ؟
    - از اینجا می ریم ، به لباسات احتیاج داری !
    آنقدر آرام و مطمئن حرف می زد که انگار تمام این ها ، اتفاقی معمولی و نرمال است ، انگار نه که به زور وارد خانه شده است ، بازویش همچنان در دستان مرد گیر بود که به سمت اتاق حرکت کردند ، شاید حالا وقتش بود ، می توانست حالا که از چاقو خبری نیست ، به سمت اتاق بدود و در را پشت سرش قفل کند و بعد حتما راهی پیدا می کند تا کسی را به کمک بخواهد ، امید و آدرنالین با هم به قلبش حجوم آورد و در کسری از ثانیه بدون آنکه موقعیتش را درک کند با شتاب دستش را از دستان مرد بیرون کشید و به سمت اتاق خواب دوید ، اگر می توانست قبل از اینکه دیر شود در را ببندد ، اگر می توانست نجات پیدا کند ...
    درست لحظه ای که در بسته میشد دست های مرد روی چهار چوب قرار گرفت ، زور زد ، با تمام توانش ، اما او قوی تر بود ، وقتی دید موفق نمی شود ، داد زد
    - کـمـک .... تو رو خدا کمک !
    در با تنه ی مرد تا انتها باز شد و حنا که خود را به عقب پرت کرده بود کنار کمد پناه گرفت
    - کـمـ....
    مرد با تمام قدرتش جلوی دهان حنا را گرفت و فشار داد ، چشم های حنا به دست های قدرتمند و فک از خشم فشرده اش بود . احساس می کرد از زمین بلند شده است و به زحمت نک انگشتانش را روی سرامیک سرد حس می کرد ، با این حال مشت می زد و به دستان و صورت مرد می کوبید . آنقدر کوبید که از نا افتاد ولی از فشار دستان مرد کم نشد و تنها زمانی که دست از تلاش برداشت ، مرد رهایش کرد .
    - تو رو ... خدا ... اذیتم ... نکن !
    به سختی می توانست حرف بزند ، وسط اتاق پرت شد و با زانو روی زمین افتاد ، به سرفه افتاده بود .
    - جمع کن !
    و از اتاق خارج شد و در را بست ، اگر اتاقش این دخمه ی تاریک و غم انگیز نبود ، اگه پنجره داشت ...
    در انتهایی ترین کنج اتاق چمبره زد و سرش را روی زانو گذاشت ، چه کاری از دستش بر می آمد ؟ صدای تلوزیون آنقدر بلند بود که مطمئن بود کسی کمک هایش را نشنیده است ، شاید اگر به زمین زیر پایش لگد می زد ، یا چیزی میشکاند ... هرچه می کرد دیوانه را باز به اتاق بر می گرداند . نمی دانست چقدر گذشت که در بی هوا باز شد و مرد در چهارچوب ایستاد ، صدای نفس پر حرص و عمیقش را شنید و قدمی که به داخل برداشت و این بار از ترس از جا بلند شد و خودش را به دیوار چسباند ، مرد درچند قدمی اش ایستاد و درحالی که هر دو دستش را درجیب شلوارش فرو می کرد گفت .
    - ی چمدون پیدا کن ... قبل از اینکه همین جا حسابت رو برسم !
    هر دو دستش را زیر گلویش نگه داشته بود به دیوانه ی مصمم رو به رویش نگاه می کرد ، قلب کوچک و مهربانش محکم جوری که انگار همه ی دنیا صدایش را می شنود به سـ*ـینه اش می کوبید ، مرد قدمی نزدیک تر آمد و او بیشتر در دیوار فرو رفت ، مثل خرگوشی که در لانه اش کز کرده است
    - آقا به ... به خدا اشتباه گرفتی ... به خدا من ...

    گریه اجازه نمی داد حرف بزند ، ترسیده بود و نمی دانست چه باید بکند .
    مرد نزدیک آمد و حنا هر دو دستش را روی دهانش گذاشت تا هق نزند ، رو به رویش ، درست در چند قدمی اش کسی بود که اگر جایی دیگر ملاقاتش می کرد ، امکان نداشت پیِ به جانی بودنش می برد ، هر چند چشم ها آیینه ی درون هستند و آن چشم ها ... آن شراره های دریده و وحشی که تا عمق روحش را خراش می داد ...
    - چمدون حنا ...
    چرا فکر می کرد با التماس کردن ، کسی را که به حیله وارد خانه اش شده و با چاقو تهدیدش کرده را می تواند مجاب کند ؟ که از جانش بگذرد ! که او را به تمام نداشته هایش ببخشد و برود !

    چشم های شفاف و قهوه ای اش که پر و خالی میشد را بست و اشک روی گونه اش سر خورد ، بار دیگر ثابتش شده بود که بی دفاع ترین است ، که حتی دیگر خدا را هم ندارد ، بدون اینکه حرفی بزند ، خم شد و از زیر تخت ساک کوچک سبز رنگش را بیرون کشید و روی تخت گذاشت . نفس هایش درد می کردند و دست هایش آشکارا میلرزید .[/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    مهسا.الف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/16
    ارسالی ها
    172
    امتیاز واکنش
    33,030
    امتیاز
    716
    [HIDE-THANKS]مرد به سمت کمد رفت و کشو ها را بیرون کشید ، لباس ها را زیر و رو کرد و روی تخت انداخت ،

    پشت صحنه ی این نمایش سیاه چه بود که نمی دانست ؟ شاید یک شوی تلوزیونی ، یک دوربین مخفی برای سر کار گذاشتنش ، شاید اصلا خواب بود وکمی دیگر بیدار می شد ... هرچند تصویر دخترک ترسیده ی درون آینه رو به رویش با ردی از خون که از روی گردنش سُر خورده و تا زیر لباسش راه گرفته بود از چیز دیگری می گفت ، که نه تنها خواب نیست که حتی آن دیوانه ی پشت کرده به او تا چه حد می تواند خطرناک باشد !
    چشمش به دستان مرد بود که زیپ کولی سورمه ای رنگش را باز کرده و درونش را جستجو می کرد ، اسکناس های گلوله شده ته کیفش را بیرون آورد و برای چند ثانیه نگاهشان کرد و بعد درون جیبش گذاشت ... همان بیست هزار تومن شارژ ساختمان که تمام دار و ندار این ماهش بود را و کارت اعتباری اش که در جایی درون جیبش جای داد و بعد ...
    ازتصویر کوچک قاب عکسی که روی دیوار نصب کرده بود وحالا در دستان مرد بود ، تنها خودش مانده بود ، اگر این بودن ، ماندن میشد ! وقتی رفته بودند ، او را هم با خود بـرده بودند انگار ! یا شاید نه ... شاید خیلی قبل تر از آن ها رفته بود ... خیلی زودتر ... یک جسم پنجاه و چند کیلویی که زندگی کردن نمی دانست در دسته ی ماندنی ها به حساب نمی آمد !
    مرد انگشتی به تصویرش کشید و پوزخند زد و چشم های سیاه و تلخش را به او دوخت ، انگار اوهم فهمیده بود که در آن آخرین عکس یادگاری هیچکدامشان خوشحال نبودند ....
    ساک را از روی تخت برداشت و از میان لباس ها چند تایی را درونش جا داد و درحالی که مانتو و شالی را به سمتش پرت می کرد ، آمرانه گفت
    - بپوش .
    کاش بیدار می شد اما نگاه ترسناک مرد بعد از تعللش گواه چیز دیگری بود ... کابوس در بیداری !

    مانتوی مچاله ی زیر پایش را برداشت و با اشک هایی که بی وقفه به پهنای صورتش می ریخت به تن برد ، مرد به چهارچوب تکیه زده بود و خیره نگاهش می کرد وحنا جرات نداشت سرش را بالا بیاورد ، آن چشمها چشمهای شیطان بود ... پر از آتش ! شاید باید با او همکاری میکرد ... که دزد نبود ! متجاوز نبود که اگر بود ... چیز دیگری میخواست ... هدفش ...
    سرش از هجوم آن همه خیال و خالی بودن متورم شده بود ... مسخ شده و آرام آخرین دکمه را هم بست و قبل از اینکه سرش را بالا بیاورد صدای مرد در صدای گوینده ی تلوزیون آمیخت
    - مسواک .
    چشم هایش تا صورت مرد بالا آمد ! در ذهنش تکرار کرد ... مسواک ... مسواک ... مسواک ... و در اعماق وجودش فکری به ذهنش رسید ... شاید می توانست نشانی از خودش بگذارد ، چیزی که بالاخره کسی متوجه غیبتش بشود ...
    - میخوام برم دستشویی ...
    مرد خیره نگاهش کرد و بعد از کمی مکث دستش را به سمت بیرون از اتاق دراز کرد و حنا قدم برداشت ، درست زمانی که از کنارش عبور می کرد مرد دستش را سد کرد وحنا سرش را بالا گرفت
    - پایین پریدن از طبقه ی چهارم چیزی نیست که من توصیه ش کنم !
    و با چشم هایی خندان چشمکی زد و دستش را پایین انداخت
    حتی آن پنجره ی کوتاه حمام ؟! مصمم تر شد ... باید هر جور که می توانست کاری می کرد !
    وارد شد و برق لب صورتی اش را که از صبح آنجا مانده بود برداشت و نگاهی به اطراف انداخت . همه چیز آنقدر کوچک و در دسترس بود که هر علامتی ، هر نوشته ای ، با باز شدن آن در لعنتی کاملا مشخص میشد ... نا امیدانه نفسش را بیرون داد و در حالی که به دیوار تکیه می داد چشمش به دستشویی فرنگی افتاد ... تنها جایی که می توانست ... به سرعت به سمتش رفت و نگاهش کرد ... باید یک جایی می شد ، جایی که در دید نباشد ... درش را آهسته بدون آنکه از برخوردش با بدنه ی سرامیکی صدایی بلند شود بست و دعا کرد !
    " کمک"
    با صدای کوبیده شدن در دست از نوشتن برداشت و به سرعت در توالت فرنگی را باز کرد و برای صحنه سازی سیفون را کشید . مسواکش را برداشت و خارج شد .مرد کمی آن طرف تر منتظرش ایستاده بود . حنا آرزو میکرد که صدای تپش های قلبش را که از هم سبقت گرفته بودند تنها خودش باشد که می شنود که مرد نزدیک شد .
    - خب ... ببینیم چی کار کردی !
    مچ حنا را به دست گرفت و جلوتر از او وارد شد ،
    - خودت بگو ... صابون رو آیینه یا درِ حموم ؟
    نفسش را حبس کرده بود وتکان نمی خورد و مرد هر جایی را که به ذهنش می رسید نگاه کرد ... هرجا به جز در بالا رفته ی توالت فرنگی ...
    با فشار آرامی حنا را به بیرون هل داد و عرق سردی که از روی گردن حنا سر خورده بود پایین رفت ...
    - مدارک شناساییت کجاست ؟
    حنا ساکت ماند .
    مرد جعبه ای چوبی را از توی کمد بیرون کشید و بعد از کمی جستجو همه ی آنچه را که می خواست در جیب جلویی ساک حنا جا داد .
    - کجا می بری من رو ؟
    - قافلگیر میشی !
    و با حرکت آهسته ای به دسته ی گل های ریخته شده کف سالن اشاره کرد ... یک تکه کاغذ یا شاید کارت ...
    حنا همچنان در جستجوی نشانه ای روی زمین بود که مرد گفت
    - بخونش !
    خم شد و کارتی را که روی زمین افتاده بود برداشت

    " با تمام وجود از جواب مثبتی که گرفتم ، خوشحالم . قرارمان همانی که بود ، ساعت ده ، خانه ی تو . تا ابد در کنار هم . عماد "

    آن چنان رخوتی در تمام تنش دوید که کارت از دستش به پایین افتاد و با بغضی که به زحمت فرو داده بود گفت
    - ع... عماد ... تویی؟!
    - خودم رومعرفی نکردم ؟
    و بعد با ژستی صاف ایستاد و با همان لبخندی که گوشه ی دهانش را به بالا خم می کرد ادامه داد
    - عمادِ منصور !
    سیب بزرگی در گلویش گیر کرده بود و پایین نمی رفت ، صورتی که از اشکهایش خیس بود و احساس عجزی بی نهایت ... خودش را معرفی کرده بود ... حالا هم چهره اش را می شناخت و هم اسمش را می دانست ! حالا فهمیده بود که مرد به دنبال از بین بردن اوست ... یک قاتلِ خونسرد ! یک سایکو ... به ساده دلی خودش زار زد ... همان باور غلطِ نور و تاریکی ... که هیولا ها تنها درتاریکی شب ظاهر می شوند و در نور ... کاش می توانست به خوش خیالی خودش و شب سوز اتاق خواب تاریک و دخمه وارش بخندد !
    - چه ... چه جواب مثبتی ؟
    عماد ساک را از روی زمین بلند کرد و این بار جدی تر از قبل گفت :
    - ازدواجمون .
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    مهسا.الف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/16
    ارسالی ها
    172
    امتیاز واکنش
    33,030
    امتیاز
    716
    [HIDE-THANKS]غباری از سردرگمی تمام قلب و ذهنش را در هم فشرد
    - من حتی تو رو نمیشناسم
    - میشناسی حنا !
    - ما حتی ی بار ... حتی ی بار هم ندیدیم هم رو !
    آیا کسی را ناراحت کرده بود ؟ کسی را آزار داده بود و این یک انتقام بود ؟ اصلا شاید یک شرط بندی !
    - به چی فکر می کنی ؟
    سرش را بالا گرفت و به عماد که حالا خیلی نزدیک تر ایستاده بود چشم دوخت
    _ چرا این کار رومی کنی ؟
    سرش را کمی کج کرد
    - نظری هم داری؟!
    - ی شرط بندیه نه ؟ یا ...
    از چیزی که فکرش را می کرد تنش لرزید ونگاه بی گناهش را به او دوخت
    - ... قاچاقچی انسان ... از اون ... از اونایی که ...
    لب های عماد کش آمدند و لبخند دندان نمای بزرگی روی صورتش نقش بست .
    قاچاقچی انسان ... تمام این سال ها تلاش کرده بود ، تارک دنیا شده بود و جز خودش کسی را نداشت و چه طعمه ای بهتر از آن ؟! یک بی نام و نشان تمام عیار و کسی را نداشت دنبالش بگردد .
    - هر چیزی که نیاز داری بردار ... دیگه برنمیگردی !
    البته که بر می گشت ...
    نگاه پر از خشم وکینه اش را به عماد دوخت که چاقوی حکاکی شده اش را از پشت شلوارش بیرون میکشید
    - ی لیوان آب بیار
    نفهمید چطور تمام جسارتش را جمع کرد و با خشم گفت
    - حیوونِ عوضی !
    مثل یک ابر سیاه و طوفانی که روی آسمان سایه اش را سنگین می کرد ، چشم های سیاه عماد ، سیاه تر شد ، بازوی حنا رو به چنگ گرفت وبه خودش نزدیک کرد و به چشمانش خیره شد
    - این که با اراجیف بخندونیم با اینکه صبرم رو سبک ، سنگین کنی خیلی فرق داره . نکن ! ... از اون روی من هیچ خوشت نمیاد . بهت قول میدم !
    همین حالا هم از او خوشش نمی آمد ، از او بیزار بود ...
    دستش را که رها کرد ، بطری آب نیم خورده ی روی میز را برداشت و محکم به سـ*ـینه ی حنا کوبید و کف دست دیگرش را روی به رویش باز کرد وادامه داد
    - بخورش !
    یک حجم دایره ای کوچک ... یک قرص ! لبهایش را بی اختیار روی هم فشار داد و یک قدم به عقب گذاشت .
    - اون کاری رو که بهت می گم انجام میدی ...
    حنا یک قدم دیگر عقب تر رفت و به دست عماد که همچنان در هوا مانده بود نگاه کرد
    - آرومت میکنه ! میتونی ساعت ها بخوابی !
    - من نمی خوام بخوابم !
    صدایش مثل بچه ها پر بغض ولرزش بود . عماد نگاهش کرد ، آن چشم ها چه بود که هر بار رنگش عوض می شد و حالا به رنگ جنون بود ! بنفش...
    - کاری که میگم انجام بده
    - چرا باید برات آسونش کنم ؟
    کلماتش جسورانه بود اما صدایش ...
    - امتحانم نکن حنا !
    با یک قدم بلند خود را به حنا رساند و در حالی که دهانش را به گوش حنا چسبانده بود گفت
    - بخورش ...
    آهسته ، شمرده شمرده ... شانه های حنا لرزید و خود را کنار کشید ، از لحن حرف زدنش ، از آرامش وخشونتی که توام با هم داشت ... می ترسید .
    قرص را گرفت و در دهانش گذاشت و یک جرعه از بطری آبش را نوشید .
    - باز کن دهنت رو !
    دهانش را به هم دوخت ، عماد دست برد و چانه اش را گرفت و با فشار دهانش را باز کرد و دستش را در دهان حنا فرو کرد . حنا عق زد ... عماد موهایش را از پشت کشید و سرش به بالا کشیده شد و عماد آب را مستیقیم در دهانش فرو ریخت . به سرفه افتاد ومجبور شد غورت دهد !
    قرص پایین رفت و عماد موهایش را ول کرد ... روی پا خم شده بود و سرفه می کرد و با پشت دست آبی که از بینی اش بیرون زده بود را پاک کرد ... دلش مردن می خواست
    - کیف و ساک رو برمیداری ... نه داد می زنی ، نه سعی می کنی فرار کنی ! نمی خوام بهت صدمه بزنم ولی به کسی که بخواد کمکت کنه رحم نمی کنم ... متوجه شدی ؟!
    نفس کشید و سرش را تکان داد ، اما متوجه نشد ... هرگز متوجه نمی شد ... کمتر از ده دقیقه ی پیش در امنیت کامل ، در دنیای شیرین خواهران برونته ، در عمارتِ اعیانیِ بلندی های بادگیر بود !
    چقدر ساده لوحانه اجازه داده بود که کسی زره فولادینش را اغوا گرانه ، با چند شاخه گل ، بشکند ، این که شاید کسی دوستش داشته باشد ... چهار سال تمام ! چهارسال تمام همه چیز را تحمل کرده بود ، مراقب بود و با یک اشتباه بربادش داده بود ، شاید آخرین اشتباه !

    ...
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    مهسا.الف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/16
    ارسالی ها
    172
    امتیاز واکنش
    33,030
    امتیاز
    716
    [HIDE-THANKS]***


    انگار یکی از همان زوج هایی بودند که در کنار هم راه می روند و همیشه حسرتش را داشته است .
    چند پسر بچه ی کوچک در آن خنکای اول شب سوار بردوچرخه هایشان کوچه را بالا و پایین می کردند و شادمانه می خندیدند .
    هیچکس کوچک ترین توجهی به آنها نداشت ، مغزش مانند قلبش می کوبید ، صدای قدم هایش را زیر گوشش می شنید ، حتی نفس کشیدن آرامش را ! و تنها به یک چیز فکر می کرد ... فرار !
    لبه ی تیز چاقو را روی پهلویش حس می کرد ! چاقویی که زیر کت پاییزه ی عماد پنهان بود !
    خاطره ی آنچه که چهار سال قبل انجام نداده بود از دیواره ی مغزش بالا می خزید و مثل ماری پیچ می خورد ، این بار باید می جنگید ... باید بازی را به نفع خودش تمام می کرد ... خسته بود ... از همیشه باختن ، از همیشه بازنده بودن !
    حالا اما فرق کرده بود !

    آدم هایی بودند که در کنارشان راه می رفتند !
    ذهنش بین فریاد کشیدن و چاقوی تیزِ حکاکی شده مانده بود !
    اگر به این بچه های بی دفاع وکوچک آسیب می رساند ؟ اوکه آنقدر جسارت داشته که وارد خانه اش شود از آسیب زدن به هیچکس واهمه ای نخواهد داشت ! نه ... نمی توانست همه را بکشد ! ... اما اگر زخمی اش می کرد !؟ ... او را زنده می خواست ... هر چه که پشت سناریوی کثیف و ترسناکش بود زنده بودنش را تضمین می کرد !
    نفس عمیقی کشید و به پسری که از پیچ کوچه وارد شد نگاه کرد !
    - فکرشم نکن !
    حتی ذهنش را هم میخواند ... بازوی حنا را گرفت ! و چاقو را تقریبا در پهلویش فرو کرد ، حنا حتی می ترسید نفس بکشد مبادا نوک تیزش پوستش را شکاف بدهد .
    از دید دیگران ، شاید تنها یک زوج تازه به هم رسیده به نظر می آمدند اما اگر پسر سرش را بالا می آورد امکان نداشت حنا را ببیند ، چشم هایش را ببیند و گمان کند که یک معشوقِ تازه به عاشق رسیده است !
    اما سری بلند نشد ... پسر بی اعتنا از آن ها گذشت و او جرات نکرد چیزی بگوید ... به خاطر بچه ها ، به خاطر خودش ...
    چند قدم جلوتر ماشین سیاه بزرگی پارک شده بود ، سیاه مثل صاحبش ! از آن دست از ماشین های کوه وکمر !
    عماد ریموت را زد و چراغ های ماشین روشن شد ، همانطور که تقریبا حنا را می کشید به سمت دیگر ماشین رفتند ... ترس تمام وجودش را پرکرده بود ، باید فرار می کرد ، باید خودش را نجات می داد ، قبل از اینکه سوار آن ماشین لعنتی شود باید کاری می کرد ، به بازویش نگاه کرد و چاقویی که دیگر تهدیدش نمی کرد ، یک قدم جلو و بعد با سرعتی باورنکردنی به سمت دیگرش چرخیدن ، بازویش رها شد ... انگار چند تَن سبک شده باشد ، مثل یک پر ... چند قدم دیگر ، خیابان اصلی و شاید گم وگور شدن در پس کوچه های باریک اطراف ...
    لباسش از پشت کشیده شد و به تندی به عقب برگشت ، انگار به یک دیوار نامرئی و بتنی برخورد کرده باشد ، صدای مهره های کمرش را شنید و بعد کوبیده شدن سرش به ستون ماشین ! چشمانش سیاهی رفت و درد به سرعت در تمام بدنش پخش شد ... وقتی به خودش آمد که روی صندلیِ جلوی ماشین پرت شده بود و از پشت شیشه های دودی عماد را نگاه می کرد که به طرف دیگر می رود ... با وجود درد و گیجی دستگیره را کشید ! اگر باز می شد ، قطعا این بار موفق می شد ... باز نشد !
    وحشت !
    تمام حس آن لحظه اش وحشت بود و بس ! باز کشید ... باز کشید ...
    اشک تمام صورتش را خیس کرده بود وگیج از ضربه ای که به پیشانی اش خورده بود چشم از دستگیره بر نمی داشت ... زیر زبانش فقط خدا را صدا می کرد و دلش مرگ می خواست ... اگر نمی شد از دست او فرار کند ، مردن برایش بهترین گزینه بود !
    - باز کن در رو ! ... لعنتیِ عوضی ! باز کن در رو ...
    با هر دودستش صورتش را گرفت و زار زد ... سرش گیج می رفت ... سیاهی می رفت ... پلک هایش می پرید و قلبش ... قلبش ...
    صدای ریموت و باز شدن در و بالا آمدن آن هیولا ... چرا فکر می کرد که آنقدر سریع است که می تواند ؟ دستهایش انگار دنیا دنیا با دستگیره ی کذایی فاصله گرفته بودند ... انگار هرچه دستش را بیشتر جلو می برد آن دورتر و دور تر می رفت ...
    عماد سوار شد و همزمان مشتش یک طرف صورت حنا را بی حس کرد ... حنا جیغ کشید و یک ضربه ی دیگر به دهانش ...
    خفه شد ... از درد ، از حقارت ، از ترس ، از وجودِ مردِ کناری اش ... خفه شد و آرزو کرد کاش بمیرد ...
    عماد ساکش را روی صندلی عقب پرت کرد و با خشونت چانه ی حنا را فشرد و صورتش را درست در مقابل خودش گرفت
    - کاری که میگم رو انجام بده ... با من نجنگ که زندگیت رو جهنم میکنم !
    کاش کسی جهنم را برایش معنا می کرد .
    صدایش بلند شده بود ، دیگر آن خونسردی و تن آمرانه را نداشت که همین ترسناکتر از قبلش می کرد .
    در حالی که انگشت اشاره اش را به پیشانی حنا می کوبید ادامه داد
    - این رو اینجا مرور کن !
    لب های حنا آشکارا می لرزید و اشکهایش بی وقفه پایین می آمدند ! دیگر صدایش هم در نمی آمد ... بیچارگی در تک تک اجزای صورتش به وضوح آشکار بود ...
    عماد چانه اش را رها کرد و جعبه ی دستمال را از روی داشتبورد برداشت و در حالی که روی پای حنا می انداخت ادامه داد
    - دهنت رو پاک کن !
    تازه متوجه مزه ی خون دویده در دهانش شد ، زبانش را روی لب متورم شده اش کشید و دستمالی رویش گذاشت ، چانه اش درد می کرد ... سرش درد می کرد و وحشت زده بود
    ... آنقدر همه چیز به سرعت اتفاق افتاد که در برابرش تنها یک صفحه ی سیاه و سفید برفکیِ رقت انگیز بود و بس ... همه چیز مبهم و خواب گونه ... غیر قابل باور اما واقعی ...
    در آن لحظه ... در آن لحظه ای که ازترسِ خشمِ مرد خودش را به در چسبانده بود و برای آینده ی نا معلومش زار میزد ، به تنها چیزی که اطمینان داشت دردهایش بود ... دردهایی که نمی توانست انکارشان کند .
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    مهسا.الف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/16
    ارسالی ها
    172
    امتیاز واکنش
    33,030
    امتیاز
    716
    [HIDE-THANKS]دستش را به طرف حنا دراز کرد و طره ای از موهای صاف و بلندش را که روی صورتش پخش شده بود کنار زد ، حنا بیشتر در خودش جمع شد و سرش را با خشونت کنارکشید ، نگاه عماد را که ازخیابان به او و برعکس دوخته می شد حس می کرد
    - همون چیزی رو حس میکنم که تو حس می کنی ! میخواد ی عشق باشه ...
    و دستش را تا روی ورمِ لب های حنا برد و ادامه داد
    - ی مشت باشه ...
    دوباره مزه ی خون که در دهانش پیچید ، دلش میخواست به صورت عماد تف بیاندازد . عماد ادامه داد
    - دوست ندارم آزارت بدم اما تومال منی ، الان متوجه نمیشی اما این بهترین کاریِ که در حقت میکنم ... تنها کاریِ که میتونم بکنم !
    - بزار برم ، خواهش می کنم ازت ...
    برخلاف عماد ، صدایش خش دار بود ...
    - هـ ... همه ی این ها رو فراموش میکنم ، ازت شکایت نمی کنم ... تو رو به خدایی که می پرستی ولم کن برم !
    عماد کمربندش را بست و با همان لحن آرام گفت
    - من رو به قلبت راه میدی ، راه میدی چون انتخاب دیگه ای نداری ... متوجه نشدی ؟ درون من تویی حنا ، انصاف نیست بیرون از اون مغز کوچیک لعنتیت باشم ...
    با بهت نگاهش کرد ، در تک تک بالا و پایین شدن های روحی اش چیزی بود ، انگار ... یک چیز غریب و خش دار و خام ، گَس ... همه چیز در باره ی او گَس بود ... دهانش را زبر می کرد و حتی غورت دادن و خونِ زیر دندان هایش را از یاد می برد ، مثل یک آتش شعله ور که هر لحظه زبانه می کشید وجایی را می سوزاند و خودش پروانه ای زخمی که دور آن شعله ها می رقصید و دیر یا زود آتش می گرفت ... این را به خوبی فهمیده بود ... در دلش انگار صدها کبوترِ مـسـ*ـت همزمان قصد پریدن کرده بودند و معده اش سبک و سنگین ، پر و خالی میشد ...
    دست های عماد یه سمت استارت که رفت ، چشم از آن نیمرخ خونسرد ، که در آن تاریکی تنها انعکاسی از برق چشم هایش بازتاب داشت گرفت ...
    - ولم کن روانی ، میخوام پیاده شم ...
    تمام آن کبوتر ها از دهانش بیرون آمدند ، هر دودستش را زیر گلویش جمع کرده بود و تمام آن کلمات را فریاد می زد ،
    مچ دستش که در دست عماد چرخید و در یک حرکت از بازو خم شد و به عقب کشیده شد ، درد راه نفس کشیدنش را بست ، عماد تنه اش را به او نزدیک کرد و در حالی که دندان هایش را با خشم به هم فشار میداد گفت
    - چی از این درد برات جالبه ... هان ؟ ... هـان؟


    و یک فشار دیگر ... چیزی تا از جا در رفتن استخوان هایش نمانده بود ... انگار هر چه در توان داشت همه را برای حنا جمع کرده بود و تا لحظه ای که از حنا تنها هق هق های آرام و سکسکه واری شنیده شد ، دستش را رها نکرد ...


    عماد کمربند حنا را بست و در حالی که نگاه تحقیر باری به او می کرد ماشین را روشن کرد و حنا بیشتر به در چسبید ... ترس و وحشت واژه هایی نبود که حالش را توصیف کنند ... تمام ذهنش پر بود از علامت سوال ، از چراهایی که هیچ پاسخی برایش پیدا نمی کرد ، نه از حرف های عماد چیزی سر در می آورد و نه هیچ دلیلی برای اتفاقی که برایش افتاده بود ... که چرا او را انتخاب کرده ... که چرا هرگز متوجه نشده ، که او که نه خانواده ی ثروتمندی دارد و نه زیبایی آنچنان ، نه حتی از آن فکر و خیال های شرلوک هلمزی اش ... حتی ساده ترین ایده ، اینکه در بانک کار نمیکند که عماد به وسیله ی او قفل گاوصندوقش را باز کند ، نه سابقه ی خرابکاری داشت نه هیچ راز با ارزشی را در سـ*ـینه اش نگه داشته بود ... چرا او ؟! شاید به طور اتفاقی متوجه چیزی شده بود ؟! مثلا همین دیروز عصر ، آن آقای خوش قیافه ی چتر به دست با آن بارانی خاکستری رنگش ، همانی که برای دیدن خانم خداوردی به شهر کتاب آمده بود ! حنا متوجه گفتگوی مشکوکشان شده بود و چند باری ناخواسته از کنارشان عبور کرده بود ! شاید مسئله ی مهمی بوده باشد که نباید می شنیده ... که نشنیده بود ! آنقدر درگیر دو دوتا چهارتای خودش بود که اگر کسی عملا نام فامیلش را صدا نمی کرد ومستقیم مخاطبش قرار نمی داد توجهی نمی کرد ... نه امکان نداشت ... عماد او را انتخاب کرده بود چون کسی را نداشت که مفقود شدنش را گزارش دهد ، حتی کسی که نگرانش شود ... چه کسی می داند در ذهن یک بیمار سایکوپت چه می گذرد ، که در هر لحظه اش چگونه عمل می کند ، که چه بازی های خطرناکی را شروع می کند ، که چگونه تفسیرش از درست و غلط را به دیگران القا می کند ؟ و چه طعمه ای بهتر از او ... کسی که هیچکس را نداشت !


    اما مریم خانم ! او قطعا نگرانش میشد ، اوکه فردا منتظر حنا بود تا چای صبحانه ای را که خوب می دانست حنا دوست ندارد با هم بنوشند ، حتما بالا می آمد و خبر می گرفت و اگر تلفن را همچنان جواب نمی داد قطعا به سلیمان خبر می داد ، سلیمان که کلید تمام واحد ها را داشت ، شاید می توانست راضی اش کند و با هم خانه را جستجو کنند ، تنها در آن صورت بود که ...
    اما چه می دیدند ؟ آن کارت بدشکل ازدواج که با نامزد خیالی اش رفته ؟ یا آن گل های نحس ؟ یا آن لباس های پخش شده روی تخت که انگار ساعت ها برای بستن چمدان با وسواس وقت گذاشته ؟! حتی مسواک و وسایل شخصی ای که دیگر در دستشویی نبود ؟!
    آن پیام روی در توالت فرنگی را نوشته بود ! اما چه دلیلی داشت که کسی درش راببندد و به دنبال پیامش بگردد ؟
    به دنبال نشانه ای از او !؟
    که همه چیز آن طور طبیعی وحساب شده بود !
    چشم هایش را از شیشه گرفت و به عماد دوخت ... از عاقل بودنش بیشتر وحشت داشت تا دیوانگی اش...

    مچ دستش را در دست گرفت و آرام انگشتانش را روی قسمتی که درد می کرد کشید ... باید حواسش را جمع میکرد ، باید توجه کسانی را که در ماشین های عبوری اطراف بودند به نوعی جلب می کرد ! قبل از اینکه عماد به مقصدش برسد ... قبل از اینکه از جمعیت کم شود ، بدون آنکه عماد متوجه شود ...
    دوباره اشک چشمانش را خیس کرد ، یعنی میشد خودش را نجات بدهد ؟ چقدر سخت و دور از دسترس به نظر می آمد .
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا