رمان فرجام | حسنا ولیزاده کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

husnavalizadeh

.
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/18
ارسالی ها
2,550
امتیاز واکنش
13,490
امتیاز
793
«بسم‌الله الرحمن الرحیم»

farjam-copy.jpg
نام رمان: فرجام
نام نویسنده: حسنا ولیزاده کاربر انجمن نگاه دانلود
ناظر رمان: @میم پناه
ویراستار: @Fatemeh Ashrafi
ژانر رمان: اجتماعی، تراژدی
سطح: نیمه‌حرفه‌ای
خلاصه:
بهمن، مردی که برای خوشبختی خانواده‌اش تلاش می‌کند، می‌کوشد تا زندگی‌اش را سروسامان دهد.
اما در میان هیاهوی زندگی، پی‌بردن به رازی غمناک و سایه‌ای شوم در زندگی‌اش موجب از هم پاشیدن خانواده و بازشدن ورق جدیدی در کتاب زندگی‌اش می‌گردد.

تاپیک نقد رمان:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!


سخن نویسنده:
_ دومین باری که تصمیم گرفتم بنویسم!
بعد از اوژن قصد نوشتن نداشتم.
اما "فرجام" یه بار دیگه منو خواهان نوشتن کرد!
مرسی از کسایی که با اوژن همراه بودن
نظر دادن
وقت گذاشتن
تو خم و پیچ نوشتن کنارم بودن
امیدوارم نوشته‌ی دوم من، "فرجام"
به دل بشینه و حرفی برای گفتن داشته باشه!

_من خدا را دارم.
 

پیوست ها

  • 1603478669756.png
    1603478669756.png
    175.8 کیلوبایت · بازدیدها: 93
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • میم پناه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/01
    ارسالی ها
    335
    امتیاز واکنش
    14,828
    امتیاز
    812
    به‌نام‌خدا

    275074_263419_231444_bcy_nax_danlud.jpg



    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    مقدمه:
    نمی‌دانم از کجا، اما خورده‌ام به بن‌بست.
    تقصیر تو نیست،
    هیچ تفنگی گلوله را تا ابد در سـ*ـینه‌اش نگه نمی دارد.
    دق کرده‌ام، پشت خنده‌های تلخی که...
    هیچ‌گاه کسی به آن‌ها شک نکرد.
    من در بزرگ‌شدنم دردهایی را دیدم
    که کوچک کرد بزرگ‌شدنم را.
    نویسنده: ناشناس


    «‌بهمن»
    9۵/02/06
    نفس‌های عمیق و مقطعم خبر از کلافگی درونم می‌دادند.
    ناچار از روی صندلی بلند شدم و جلو رفتم. قلبم با ضربه خودش را به سـ*ـینه‌ام می‌کوبید و بغض گلویم راه تنفسی‌‌ام را بسته بود.
    خودکار را از روی میز برداشتم و میان انگشتانم به حرکت وادارش ساختم.
    هنوز باورم نمی‌شد. یعنی همه‌چیز تمام شد؟ به همین زودی؟ به همین راحتی؟
    چانه‌ام از بغض می‌لرزید، ولی چاره‌ای نبود. باید برای رهایی از این زندگی قدم برمی‌داشتم و خاطرات را در پستوی قلبم دفن می‌کردم.
    آن‌همه از عشق می‌گفتند. عشق همین بود؟ خبر از آن‌همه شادی و لبخند که نبود. برای من چیزی جز درد و لکه‌ی بی‌آبرویی به بار نیاورده بود، چیزی جز درد قلب ماندگار و دردی که به این زودی‌ها فروکش نمی‌کند.
    خون سیاه خودکار روی کاغذ چکید و من خیره به امضای شخصی بودم که باور نداشتم مال من باشد. دوست نداشتم مال من باشد. دوست داشتم مثل همان سناریویی که در ذهنم چیده‌ام، همه‌چیز خواب باشد. یک خواب عمیق که وقتی از آن می‌پرم، چیزی جز لبخند به‌خاطر رهایی از آن برایم به ارمغان نیاورده باشد. اما این‌طور نبود. همه‌چیز رو به پایان بود.
    همه‌ی آن ساعاتی که در تصورم مملو از شادی بودند، درست دقایقی پیش در همین اتاق کوچک محضر، روی همان کاغذ و جوهر سیاهِ خودکار به اتمام رسیدند و به دست یاد سپرده شدند.
    روزگار خوش‌حالی من مثل همیشه کوتاه بود. حال من مانده بودم و دخترکی که از من طلب مادرش را داشت.

    ******
    ۹۹/12/07
    حس سردی این روزهای زمستان... گویی با آمدنش، سرمای وجودش را به جان آدم‌ها نیز تزریق می‌کرد.
    هرکه را دیدم، غد و اخم‌کرده، دستانش را در جیب لباس گرمش فرو بـرده بود و بی‌حوصله به‌سوی کارش قدم برمی‌داشت. کمتر کسی پیدا می‌شد لبخند داشته باشد.
    همه بی‌اهمیت به آنچه در اطرافشان سپری می‌شد، به دنبال امور روزانه‌شان می‌دویدند.
    همانند دیگر رهگذران شده بودم. اخم سردی به چهره‌ام نشسته و عضو لاینفک چهره‌ام شده بود. زمستان را به آغـ*ـوش کشیده و رفتارم سرد بود. البته زمستان این سردی را به من هدیه نداد، هدیه‌ای از روزگار که دودستی به من تقدیمش کرده بود.
    شیشه را بالا کشیدم و به پسرکی که یک بغـ*ـل گل سرخ به همراه داشت و با برق چشمانش منتظر نگاهم می‌کرد، اهمیت ندادم.
    از آخرین باری که گل‌هایش را خریده بودم، مدت زمان زیادی می‌گذشت. برای چه باید گل می‌خریدم؟ برای که؟ مگر همین گل‌ها باعث این خط فاصله‌ها نیستند؟
    برف‌پاک‌کن‌ها را روشن کردم و از پشت شیشه‌ی باران‌زده‌ی ماشین به در مدرسه خیره شدم. قطرات می‌ریختد، اما برف‌‌پاک‌کن‌ها کارشان را به‌درستی و اتوماتیک‌وار انجام می‌دادند.
    فقط می‌خواستم حواسم پرت شود، اما نمی‌شد.
    صدای زنگ گوش‌خراش مهد‌کودک بلند شد.
    دقایقی بعد، همهمه‌ی دانش‌آموزان قدونیم‌قد، خیابان را فرا گرفت. سوفیا را دیدم که با آن عینک‌ گرد و کوچکش، اطرافش را دنبال ماشین آشنای متعلق به من گشت و به محض افتادن چشمش به ماشین، با خوش‌حالی لبخندی زد که دندان‌های تازهافتاده‌اش را نمایان و چهره‌ی زیبایش را جالب‌تر ساخت.
    لبخندی بر لبم جان گرفت. گویی در میان این زمستان سرد، گرمای خورشید تابستانه بر جانم تابید. فهمیدم هنوز لبخندی در جهان یخ‌زده هست تا مرا به گرم‌شدن وا دارد.
    اما این لبخند دقایقی بیشتر طول نکشید. همه‌چیز گویی در ثانیه اتفاق افتاد. اتومبیل پرایدی وسط خیابان ترمز کرد و صدای مهیبی در درازای خیابان کم‌عرض پیچید و سوفیا، ترسیده بر زمین افتاد.
    نفهمیدم چه و چگونه شد، فقط با بالاترین سرعتی که از خود سراغ داشتم، از ماشین بیرون پریدم و به سمت سوفیا رفتم.
    بلند شد. سالم بود، اما رگه‌های ترس به خوبی در چهره‌ی معصومش نمایان بود. دستانش می‌لرزید و مردمک چشمانش سوسو می‌زد.
    مقابلش زانو زدم و دستانش را گرفتم و نگاهی به سر و صورتش انداختم و با ترس پرسیدم:
    - خوبی بابا؟ جاییت که زخمی نشده؟
    سری تکان داد و بغض گلویش شکست. لرزش و سردی بدنش خبر از ترس درونش می‌داد. خودش را در آغوشم پنهان کرد و دستانش را دور گردنم حلقه کرد.
    قلبم دیوانه‌وار خودش را به سـ*ـینه‌ام می‌کوبید. مقنعه‌ی باران‌خورده‌اش را بوییدم و نفسی از سر آسودگی کشیدم.
    راننده‌ی پراید که مرد مسنی بود، از ماشین پیاده شد و با دستانی که به‌وضوح می‌لرزیدند‌، جلو آمد. لبانش از ترس، خشک و به‌هم‌چسبیده بودند. به‌سختی دهان باز کرد:
    - ببخشید آقا...
    رگه‌های ترس و نگرانی به‌خوبی در صدایش نمایان بود.
    نگذاشتم سخنش کامل شود، به میانه‌ی حرفش دویدم و باآرامشی که مصنوعی بود، سری تکان دادم.
    - نیاز به معذرت‌خواهی نیست. تقصیر شما نبود. عیبی نداره.
    راننده که توقع برخورد دیگری از من داشت، لبخندی بر لبان خشکیده‌اش جان گرفت. از نگرانی‌اش کم شد و شانه‌هایش که گویی بار سنگینی را می‌کشیدند، به پایین افتادند.
    آخر واقعاً تقصیر او نبود. تقصیر من بود که برای گرفتن دختر هفت‌ساله‌ام از مدرسه‌اش پیاده نشدم. تقصیر من بود که در میان این‌همه مشغولی‌هایم یادم رفته بود به دخترم طرز صحیح گذر از خیابان را آموزش بدهم.
    تقصیر دخترم یا راننده نبود، فقط تقصیر من بود که در برابر روزگار کم آورده بودم.
    سوفیا را در آغوشم بلند کردم و بعد از خداحافظی با راننده، سوفیا را در ماشین نشاندم و کمربندش را بستم.
    سپس با سرعتی استاندارد به‌سوی بیمارستانی که در نزدیکی مدرسه قرار داشت راندم. باید معاینه می‌شد. باید از سلامتی‌اش مطمئن می‌شدم تا آشوب دلم آرام می‌گرفت.
    از ترس درون خودش جمع شده بود. بدنش می‌لرزید و در سکوت به پنجره خیره شده بود.
    دماغش را آهسته‌آهسته بالا می‌کشید و با کف دست‌های کوچکش، اشک‌هایش را از صورتش می‌زدود.
    ماشین را مقابل بیمارستان پارک نمودم. دست بردم و صورتش را به‌نرمی سمت خودم برگرداندم و سعی کردم با یک لبخند آرامش خاطرش باشم، با اینکه خودم از درون آشوب بودم.
    - چی شده عزیزم؟ جاییت درد می‌کنه؟
    بدون اینکه نگاهم کند، سری به نشانه‌ی نفی تکان داد و من با آرامش ادامه دادم:
    - پس چی شده قربونت برم؟ چرا گریه می‌کنی آخه؟ حیف چشم‌های خوشگلت نیست خیس شن؟
    صورتش را میان دستم گرفتم و با دست دیگرم به بیمارستان اشاره کردم.
    - الان می‌ریم اونجا و دکتر معاینه‌ت می‌کنه. انشالله که چیزی نیست باباجون. نترس دیگه، باشه؟
    گریه‌اش شدیدتر شد. زبانش می‌چرخید چیزی بگوید؛ اما نمی‌توانست و همین بغضش را سخت‌تر و شدیدتر می‌کرد. به‌سختی میان گریه‌اش هق زد.
    - من نمی‌ترسم بابایی.
    لبخند دیگری بر لبم آمد. آخر پس گریه‌هایش برای چه بود؟
    - پس چی شده آخه عزیزم؟
    هق زد و به‌سختی حرفش را جویده‌جویده بیرون داد:
    - مامانم رو می‌خوام.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    در انتها دخترم نمک به زخمی زد که سال‌ها برای التیامش زحمت کشیده بودم. مادرش را می‌خواست! یک درخواست غیرممکن بود. راه آمدن مادرش سال‌ها پیش بسته شده بود.
    بغض راه گلویم را بست؛ اما به‌سختی میان اشک‌هایم لبخندی زدم و بی‌توجه به خواسته‌اش او را به آغـ*ـوش کشیدم. برای اولین بار نتوانستم خواسته‌اش را برآورده سازم، زیرا ممکن نبود. او باید مادرش را به فراموشی می‌سپرد؛ اما مگر این کارها از قلب کوچک یک دختر شش‌ساله بر‌می‌آمد؟
    وارد بیمارستان شده و پس از توضیح‌دادن اتفاقات، او را به پرستار سپردم. خیره به سنگ‌های سفید بیمارستان، به دیوار تکیه دادم و منتظر پرستار ماندم. جمله‌اش که با معصومیت همیشگی‌اش ادا کرده بود، هنوز در گوشم زنگ می‌خورد.
    به هم ریخته بودم. درد بدی را در ناحیه‌ی چپ سـ*ـینه‌ام احساس می‌کردم. کف دستانم عرق سردی کرده بود. گویی شخصی مشت‌مشت قرص سردی زمستان را به خوردم می‌داد. با بی‌تابی دستانم را در میان موهایم بردم و به کفش‌های سیاه و براقم خیره شدم. کفش‌هایی که هر صبح واکس‌خورده و تمیز به پا می‌کردم و همانند همان رهگذرانِ مقابل مدرسه، برای امور روزانه‌ام بیرون می‌شدم.
    حضور شخصی را کنارم احساس کردم و از دنیای افکار همیشگی و خسته‌کننده‌ام به بیرون پرتاب شدم. سرم را بالا آوردم و به جفت تیله‌های سیاه و غمگینش خیره شدم.
    گویی دختر شش‌ساله‌اش مقابل مدرسه، تصادف کرده بود و بعد با گریه خواهان مادرش شده بود. خواهان سخت‌ترین و دست‌نیافتنی‌ترین فرد زندگی‌اش! همان‌قدر درد را می‌شد در قعر چشم‌هایش لمس کرد. دردهایی که مال من بودند؛ اما فواد هرازگاهی باید یادآوری می‌کرد که شخصی هست تا دردهایت را با او تقسیم کنی.
    متعجب پرسیدم:
    - تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟
    دستانش را مقابل دهانش گرفت و با هاکردن توسط بخار دهانش، سعی در گرم‌کردن دست‌هایش داشت. سفیدی چشمان سیاهش از شدت سرما رنگ سرخی به خود گرفته بودند، درست همانند پوستش.
    - کارت داشتم. رفتم دم مهد کودک سوفیا، گفتن اینجایی.
    دستانم را در سـ*ـینه قلاب کردم و دوباره پرسیدم:
    - چی‌کار؟
    دهانش را باز کرد تا جمله‌ی دیگری ادا کند؛ اما صدایی آشنا، جمله‌اش را در دهانش خشک کرد. صدایی که نه‌تنها برای من آشنا بود، بلکه همانقدر مرا به جنون می‌کشید. به‌قدری که با مرز مرگ، چون تار مویی بیش فاصله نداشتم.
    گردنم قادر به چرخیدن نبود و مغزم دستور نمی‌داد. خشکم زده بود، اما از درون طوفانی به پا بود‌. قلبم خودش را محکم به سـ*ـینه‌ام می‌کوبید و آب دهانم خشک شده بود. احساس می‌کردم محتویات معده‌ام را بالا می‌آورم. همان صدای آشنا، با جملاتی آشنا، در مغزم تداعی می‌شد.
    یخ زده بودم. انگار وسط برف، با لباس‌هایی تابستانه ایستاده بودم و توان تکان‌خوردن نداشتم.
    لحنش هنگام عصبی‌شدن تند می‌شد. با همان لحن تندش شروع کرد:
    - چی شده؟ چرا چیزی نمیگی؟
    نمی‌شنیدم. مغزم سوت می‌کشید و گوش‌هایم مشتاق شنیدن همان سوت بودند. نمی‌شنیدم سخن‌های بیهوده‌اش را، جملات دست‌وپاشکسته‌ای که فقط سعی داشت با آن‌ها تظاهر کند من نگران تک دختری هستم که حال روی آن تخت، پشت پرده خوابیده.
    دستانم را مشت و به‌سختی دهان باز کردم و از میان دندان‌های کلیدشده‌ام فریاد زدم:
    - کی بهت گفت بیای اینجا؟
    شوکه شد. ساکت ماند و بغضش گرفت. به‌خاطر دختر عزیزتر از جانم، صدایم را پایین آوردم و با عصبانیت به او توپیدم:
    - اینجا چه غلطی می‌کنی؟ برو همون‌جایی که تا الان بودی.
    موهایش که به مرور زمان رنگ طلایی‌اش از دست رفته و نیمه‌اش به رنگ قهوه‌ای درآمده بود را پشت گوشش داد و انگشت کشیده‌ی اشاره‌اش را مقابلم تکان داد:
    - حق نداری با من این‌جوری حرف بزنی!
    خیره به انگشت اشاره‌اش که به نشانه‌ی تهدید در صورتم بالا آمده بود، غریدم:
    - من هرجور که دوست داشته باشم با آدم‌هایی مثل تو حرف می‌زنم. حالا هم هرچی سریع‌تر از اینجا برو.
    کیفش را گرفتم و به سمت دیگری هولش دادم.
    شدت عصبانیتش بیشتر شد.
    - کجا برم؟ من مادرش...
    انگشتم را روی دماغم گذاشته و بلند و کشیده گفتم:
    - هیس! ساکت شو.
    پوزخندی زدم:
    - کدوم مادر؟ ها؟ تروخدا روی این اسم مقدس لکه ننداز!
    آتش خشم در چشمان قهوه‌ای‌اش هرلحظه شعله‌ور تر می‌شد.
    چشمانم را بستم. خاطرات تلخ در مقابل چشمانم جان می‌گرفت. دستم را روی کیفش مشت کردم و پایین آوردم.
    - ببین، نمی‌خوام دیگه هیچ‌وقت به من و دخترم و زندگی‌مون نزدیک بشی. فقط برو.
    پشت به او به‌سمت اتاق سوفیا آمدم. صدای دورشدنش را از صدای تق‌تق مزخرف و گوش‌خراش کفش‌هایش فهمیدم.
    رفتن، برایش همان‌قدر راحت بود. منتظر تلنگری بود تا بهانه بیاورد و بگوید " تو نخواستی توی بیمارستان بمونم"
    بغض سختی بیخ گلویم نشست. دستی به صورتِ خیس عرقم کشیدم و سعی کردم با نفس‌هایی عمیق و پیاپی، بغضم را خنثی کنم. دستانم لرزش بدی داشتند.
    صدای آرام فواد در گوشم پیچید:
    - تا کی می‌خوای این رفتار رو ادامه بدی؟ اصلاً دلیل این رفتارت چیه؟
    لیوانِ یک‌بارمصرفی که پر از آب سرد بود را مقابلم گرفت و باز با لحن دوستانه‌ای گفت:
    - اون بچه به مادر نیاز داره.
    او به مادر نیاز داشت، اما نه زمانی که ما دوران ضربه خوردن‌هایمان گذرانده بودیم‌.
    لیوان را از دستش گرفتم و بی‌توجه به حرف‌هایش به‌سمت صندلی‌های انتظار راهرو رفتم.
    دلیل رفتارم را می‌پرسید. دلیل رفتارم گفتنی نبود، گفته‌هایم سرد شده و سر دلم باقی مانده بود.
    نگاهم را به انتهای راهروی بیمارستان، برخلاف چهره‌ی منتظر فواد دوختم.
    دلیلش را می‌خواست، دلیلی که فقط من می‌دانستم و من.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    13۹۴/05/23
    تهران، ایران
    مرداد بود. حتی کولر هم جواب‌گوی گرمای بیرون نبود. چراغ قرمز بود و من مثل همیشه باز هم محو لبخند گرم پسربچه‌ای بودم که هر عصر در همین تقاطع می‌ایستاد و گل می‌فروخت. چشمانش شب‌رنگش برق خاصی داشت، از آن برق‌های خاص و دوست‌داشتنی و مژه‌هایی که به زیباییِ قاب درشت چشمانش می‌افزود.
    نگاه خیره‌ام را که دید، جلو آمد و بی هیچ حرفی دسته‌گلش را مقابل شیشه گرفت. لب‌های نازکش را به هم فشرد و منتظر نگاهم کرد. لبخندی زدم و شیشه را پایین کشیدم. از کیف پولم تراول پنجاهی را درآوردم و با مهربانی گفتم:
    - یه شاخه گل.
    محو زیبایی و سرخی گل‌ها بودم که یک دانه را از دسته‌اش جدا کرد و به دستم داد. تراول را که در دستش دید، متعجب نگاهم کرد. رگه‌هایی از شرم در پوست سبزه‌اش دیده می‌شد. فرصت اعتراض ندادم و شیشه را بالا دادم. از چراغ قرمز استفاده کرده و با انگشتانم قلب کج‌‌وکوله‌ای نشانش دادم. پس از دیدن لبخندش، پایم را روی پدال فشرده و به‌سمت خانه راندم.
    خانه‌ی ما در یک مجتمع پنج طبقه بود و ما ساکن طبقه‌ی دوم بودیم. ما یعنی من و همسرم. تقریباً یک سال از ازدواجمان می‌گذشت. نامش «سمانه» بود، درست همانند خودش زیبا، آرام و کم‌حرف.
    پس از رسیدن، ماشین را در پارکینگ پارک کردم و سوار آسانسور شدم. موهایم را در آینه‌ی‌ آسانسور مرتب کردم و دکمه‌ی کتم را هم بستم. لبخندی به چهره‌ی شادم در آینه زدم و گل را مقابل بینی‌ام بـرده و عمیق، عطرش را به ریه‌هایم فرستادم.
    آسانسور مجال نداد و با صدای تیک مقابل واحدمان ایستاد. کتم را مرتب کردم، زنگ خانه را فشردم و با لبخند و گل‌به‌دست، مقابل در ایستادم. در باز شد و سلام سردی در گرمای تابستان، تنم را به یخ کشید. متعجب، گل را از مقابل صورتم پایین آوردم و به‌دنبال رد پایش داخل رفتم. وارد آشپزخانه شد و بی‌توجه به من مشغول آشپزی‌اش شد.
    همان رفتار غد اخیر! فکر کردم گل می‌تواند او را شاد بسازد. آخر او عاشق گل رز بود.«اوف» کلافه‌ای کشیدم و دست‌ازپادرازتر گل را روی کانتر گذاشتم.
    وارفته از رفتارش، به‌آرامی پرسیدم:
    - چیزی شده سمانه؟
    در یخچال را باز کرد و همان‌طور که دنبال خوراکی موردنظرش می‌گشت، بی‌حال جواب داد:
    - نه. چی شده باشه؟
    کیف سامسونتم را روی مبل تک‌نفره‌ای پرت کردم و باز پرسیدم:
    - اگه چیزی نشده، پس چرا گرفته‌ای؟ مطمئنی اتفاقی نیفتاده؟ چیزی شده که من باید بدونم؟
    سرش را بالا آورد و خیره نگاهم کرد. لحنش تند شد:
    - خب میگم چیزی نیست. توام گیر دادی‌ها!
    اخم غلیظی روی پیشانی کشیده‌اش شاند و پشتش را به من کرد. چشمانم را بستم تا بتوانم آرامشم را حفظ کنم.
    - باشه.
    کیفم را از روی مبل برداشته و برای تعویض لباس به اتاق رفتم. مقابل آینه ایستادم و دنبال دلیل دل‌خوری این روزهای سمانه بودم. سردرگم بودم. هیچ‌وقت چنین رفتاری از سمانه ندیده بودم. یک ماه بود، درست یک ماه که رفتارش بد شده بود. صدایش هر لحظه بلندتر از قبل می‌شد و سر موضوعات پیش‌پا‌افتاده قهر می‌کرد.
    بیرون آمدم و مقابل تلوزیون نشستم. نگاهم به تلوزیون بود، اما فکرم جای دیگر. با پای چپم روی پارکت‌ها ضرب گرفتم و دستانم را قلاب کرده و نظاره‌گر رفتار سمانه بودم. بی‌تفاوت به من، مشغول چیدن ظروف روی میز سیاه و پایه‌کوتاه ناهارخوری بود.
    دقایقی بعد، از آشپزخانه بیرون آمد. نگاهش به پنجره بود، اما خطاب به من زمزمه کرد:
    - شام حاضره.
    خودش به‌سوی اتاق قدم برداشت. کنترل را روی مبل پرت کردم و پرسیدم:
    - تو نمی‌خوری؟
    «میل ندارم»ای گفت و در اتاق را بست. من ماندم و یک دنیا فکر! چنگی به موهای لَخت و سیاهم زدم و نگاه گذرایی به اطرافم انداختم. این روزها حتی اتفاقی هم نیفتاده بود که باعث رنجشش شود. دل‌خور، رنجور، عصبی و لج‌باز. گویی آن سمانه‌ی قدیم رفته بود و شخص دیگری را جایش آورده بودند.
    لرزیدن موبایل در جیب شلوارم، مرا از فکر بیرون آورد و به دنیای ساکت خانه دعوت کرد. کلافه، موبایل را از جیبم بیرون آوردم، نام «مادر» روی اسکرین چشمک می‌زد. ناچار، دکمه‌ی سفید تلفن را به راست کشیده و تماس را برقرار کردم.
    - سلام مامان‌جان.
    صدای پر مهر و عطوفتش در گوشم پیچید:
    - سلام بهمن‌جان. خوبی مادر؟
    در میان حال‌خرابی‌هایم لبخندی زدم.
    - ممنونم مادر. شما خوبی؟ بابا چطوره؟
    مهربان و گرم، صدایش در گوشم پیچید:
    - خوبن الحمدلله. سمانه‌جان چطوره؟
    نگاهم به‌سمت در اتاق کشیده شد و رفتار چند روزش در ذهنم تکرار شد. دوست داشتم فریاد بزنم خوب نیست، نه خودش نه رفتارش اصلاً خوب نیستند.
    اما مغزم فرمان دیگری داد.
    - خوبه خدا رو شکر. سلام می‌رسونه.
    مِن‌و‌مِنی کرد. انگار به‌دنبال گفتن حرفی بود، اما زبانش نمی‌چرخید. با ملایمت پرسیدم:
    - چیزی می‌خواین بگین؟
    بالاخره پس از چند لحظه‌، حرف من باعث شد تا بتواند شروع کند.
    - میگم مادر، سمانه از دستمون دل‌خوره؟ چون اون روزی مهلا زنگ زد بهش. نه درست درمون حرف زد، نه دعوتمون رو قبول کرد. واقعیتش رفتار و طرز گفتارش اصلاً خوب نبود. گفتم شاید لابد دل‌خوره یا کاری ازمون دیده.
    چشمانم را بستم و با انگشت شست و سبابه‌ی دستم، گوشه‌ی دستم را ماساژ دادم. چه می‌گفتم؟ می‌گفتم حتی خودم هم دلیل رفتار این روزهایش را نمی‌دانم؟ از کدام شاهکارش سخن می‌گفتم؟ می‌گفتم با خودم هم بی‌دلیل سر جنگ گرفته؟ زبانم قادر نبود. این‌بار قلب دهان باز کرد:
    - نه مامان‌جان، خوبه. فقط این روزها یه‌کم ناخوش‌احواله. دل‌خور نیست عزیزجان.
    مکالمه پایان یافت، با انبوهی دروغ در برابر دفاع از سمانه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    نگاهم به بخار چای سیاه و خوش‌طعم مقابلم، اما فکرم جای دیگری بود. ماتم بـرده و از فضای بیرون فارغ بودم. فواد مقابلم نشست و دستش را مقابل صورتم تکان داد. فکر و خیال‌هایم را دوباره به سطل زباله‌ی ذهنم پرتاب کردم. چشمانم را بالا آوردم و به قاب مورب چشمانش خیره شدم.
    حبه‌ی قندش را میان دو انگشت اشاره و شستش گرفت و گوشه‌اش را در چای فرو کرد و پس از خیس‌شدنش توسط چای، آن را در دهانش گذاشته و جرعه‌ای چای نوشید.
    دستش را پرسشی در هوا تکان داد و پرسید:
    - چته؟ تو فکری کلاً!
    خودکار بیک را از میان انگشتانم به روی میز پرت کردم و کلافه، نفس عمیقی کشیدم. دست راستم را به صورتم کشیدم و صاف در چشمان فواد زل زدم.
    - فواد، ازت یه سؤال می‌پرسم. لطفاً راستش رو بهم بگو.
    فواد اخم محوی کرد و جلوتر آمد. دستی به دماغ استخوانی‌اش کشید و نگران پرسید:
    - چیزی شده؟
    نگاهش رنگ تفکر گرفت، از آن‌ها که می‌فهمیدی دیگر شوخی در کارش نیست! دستانم را در یکدیگر قلاب کردم و با تردید گفتم:
    - فقط به سؤالم جواب بده.
    سری تکان داد و چیزی نگفت؛ اما آشفته‌حالی از بهر پریشانی‌ حال دوستش، از چهره‌اش می‌بارید. چشمانش تنگ شده بود و لبانش را بر هم می‌فشرد.
    زبانم نمی‌چرخید، گویی قدرت تکلمم را از دست داده بودم. دستانم را روی صورتم کشیدم و با گفتن یک «هیچی»، فواد را مات و مبهوت در وسط اتاق کارخانه رها کردم و از فضای خفقان‌آور اتاق به بیرون گریختم.
    *******
    «یاسین»
    سهیل جلو آمد و بطری آب را مقابلم گذاشت. گیتار را کنار گذاشتم و با یک «خسته نباشید»، بچه‌های اکستر را به استراحت دعوت کردم. دستانم را باز کردم و پیچی به کمرم دادم تا گرفتگی‌هایش بهتر شود. نفس عمیقی از سر خستگی ‌کشیدم.
    موبایلم را از جیبم درآوردم و همان‌طور که آب را از دهانه‌ی بطری می‌نوشیدم، مشغول چک‌کردن اس‌.ام‌.اس‌هایم شدم. پیام اول از طرف نوشین بود. بازش کردم و نوشته بود:
    «من بچه‌م رو بهت نمیدم. مِهر‌م رو هم نمی‌بخشم. به وکیلت هم بگو هی نیاد زرت و زرت جلوی من تهدید؛ وگرنه هم خودت و هم اون وکیلت رو به خاک سیاه می‌شونم!»
    ابروهایم بالا پرید و آب در دهانم ماند. عصبانی شده بود، از آن‌هایی که حتی خودم شاهد بودم گاهی چقدر ترسناک می‌شد. چهره‌اش به‌جای اینکه سرخ شود، بی‌رنگ می‌شد. چشمانش درشت می‌شدند و آتش از آن‌ها زبانه می‌کشید. صدایش تا آخرین درجه بالا می‌رفت، آن‌قدر که گاهی بعد از دعوا صدایش می‌گرفت و از صحبت‌کردن می‌ماند. از آن آدم‌هایی بود که هنگام دعوا چشمانش بسته و دهانش باز می‌شد. یک تعصبی به تمام معنا!
    با پشت آستین بلوز لی‌ام خیسی لب هایم را گرفته و برایش پیامکی با عنوان «بهت زنگ می‌زنم» ارسال کردم تا فعلاً بتواند آبی بر روی آتش باشد. موبایلم را دوباره در جیبم برگرداندم.
    بلند شدم و دستانم را به هم زدم و با تحکم همیشگی صدایم تشر زدم:
    - استراحت بسه. بریم سر تمرین.
    گیتار را دوباره برداشتم و سعی کردم تا به گروه نظم قدیمی را ببخشم. رو به کارن که بد می‌نواخت کردم و با اشاره‌ی مخصوصی گفتم:
    - داری بد می‌زنی.
    ضرباتش را نظم داد و پرسشی نگاهم کرد. لایکی برایش فرستادم و لبخندی حواله‌ام کرد‌.
    طولی نکشید تا اعضای گروه توانستند با یکدیگر هماهنگ شوند و به‌خوبی بنوازند. دقایقی بعد تمرین پایان یافت. هنرجویان یکی‌یکی استدیو را ترک می‌گفتند. اطراف استدیوی مربع‌شکل را نظم دادم و آلات موسیقی را به جای اصلی‌شان برگرداندم. چراغ‌ها را خاموش کردم و از استدیو بیرون آمدم.
    موبایل در دستم لرزید. نوشین بود.
    - من هیچ حرفی ندارم با تو بزنم.
    لحن عصبی‌اش را از پشت تلفن هم می‌توانستم احساس کنم. در استدیو را قفل کردم و کلیدش را در جیب شلوار جین انداختم. به‌ناچار تماس گرفتم و انتظار خیلی طول نکشید که صدای خشمگینش در گوشم پیچید:
    - چی میگی؟
    با نوک کفش اسپرتم سنگ‌ریزه‌ی مقابل پایم را شوت کردم و سوار بنز سفیدرنگی که هدیه‌ی پدرم بود شدم.
    - این چرندیات چیه تو پیام گفتی؟
    خنده‌ی عصبی‌ای کرد.
    - آقازاده، باید بهت بگم این مسیری که تو میری رو خودم آسفالتش کردم. فکر کردی چی؟ من حرف‌هام رو تو دادگاه می‌زنم. دیگه هم به من زنگ نزن.
    صدایم بالا رفت و با عصبانیتی مصنوعی فریاد زدم:
    - نوشین!
    صدایش را بالا‌تر از من برد:
    - نوشین مُرد! مرد اون نوشین که صداش می‌کردی ازت می‌ترسید.
    به‌یک‌باره خشمش فرو نشست و لحنش رنگ غم گرفت.
    - نمی‌بخشمت یاسین. نمی‌بخشمت به‌خاطر بچه‌مون. نمی‌بخشمت به‌خاطر خودم. نمی‌بخشمت عوضی!
    بی‌خیال نسبت به بغض درون صدایش غریدم:
    - کی بخشش خواست حالا؟ نبخش!
    فریادش باعث شد گوشی را از گوشم فاصله دهم:
    - بی‌وجدان!
    در آخر صدای بوق که مرا شاد می‌کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    موبایلم را روی داشبورد پرت و دشنامی نثارش کردم. ماشین را روشن کردم و با حرص به‌سمت خانه راه افتادم.
    فعلاً در خانه‌ی پدرم مستقر بودم. خانه را به نام نوشین خریده بودم برای اینکه محبت دروغینم را ثابت سازم. حال که فکر می‌کنم، فقط می‌بینم چیزی جز حماقت در من موج نمی‌زد. من حتی عاشقانه‌ای هم برای نوشین نداشتم. از ابتدا با او فقط برای رهایی از خانواده‌ام ازدواج کردم و چیزی به نام عشق در من نفس نمی‌کشید.
    به‌ناچار، هنگامی که برای خرید خانه رفتم، سند را به نام نوشین زدم. گمان می‌کردم این زندگی دوام‌دار است. حس روزهای مجردی در سرم بود و بس. اما این‌طور نبود. من نمی‌توانستم نوشین را تحمل کنم‌.
    چهار سالش را به‌سختی گذراندم و تحمل کردم، اما یک سال آخر را نه. ظروف پرت می‌شد، نوشین داد می‌کشید، من می‌کوبیدم. جروبحث بود فقط. دنبال مقصر می‌گشتیم. هیچ‌کدام دلمان برای پسربچه‌ای که فرزندمان بود نمی‌سوخت.
    نوشین چمدان بست و بچه‌ را هم با خود برد. خودش که می‌گفت از اخلاق من که به‌اصطلاح گند شده بود، خسته شده. از تلاش‌های بی‌نتیجه‌اش.
    پادرمیانی بزرگ‌ترها، نوشین را باز سوی زندگی‌اش باز گرداند. او زندگی‌اش را دوست داشت، اما من نه. از زندگی با نوشین‌ خسته شده بودم.
    من عشق را در شخص دیگری می‌دیدم. من تازه عاشق شده بودم و با وجودم می‌توانستم آن پدیده‌ی زیبا را حس کنم.
    ماشین را در پارکینگ پارک کردم و به داخل خانه رفتم. مثل همیشه پرسروصدا!
    مهمانی بود، مهمانی‌هایی که مادرم از آن‌ها سیری نداشت. دوست داشت هر چند وقت یک بار، فامیل را به خانه دعوت و درباره‌ی اتفاقات اخیر صحبت کنند. فرقی نمی‌کرد، حالا هرچه باشد! این ماه فقط بحث طلاق من بود. مادرم عروسش را دوست داشت و حاضر به تخریب زندگی‌اش نبود. برای همین با من کم صحبت می‌کرد، اما کنایه‌هایش را حتماً می‌گفت.
    برای خلاص‌شدن از جمع و تعارف اطرافیان، «سلام» بلندی دادم و سرم را پایین انداختم و یک‌راست به اتاقم رفتم. اینکه پدرم صدایم نکرد، خودش نعمتی بود.
    در اتاق را بستم و به در تکیه دادم. نفس راحتی از سر آسودگی کشیدم و نگاهم را در اطراف چرخاندم.
    عکسی که دوست داشتم را بزرگ روی چوب چاپ کرده و مقابل در زده بودم.
    ایستاده بودم و گیتار الکترونیکی‌ دستم بود. موهایم به هم ریخته بود و سرم را بالا گرفته بودم. عکس زیبایی بود.
    خسته، لباس‌هایم را تعویض کردم و روی تختم دراز کشیدم. بی‌حوصله موبایلم را برداشتم، اما هیچ پیامکی نداشتم. دوباره روی عسلی پرتش کردم.
    غلتی روی تخت زدم و به سقف خیره شدم.
    زمانی نگذشت که در اتاق باز شد. نگاهم چرخید و به قامت کشیده‌ی درسا برخورد. بی‌آنکه پس از در زدن اجازه بگیرد، حتی در را هم بست.
    بی‌توجه به حرکات مضحکش، چشمانم را بستم و ساعدم را روی پیشانی‌ام گذاشتم.
    همه می‌دانستند تنها کسی که از طلاق من خوش‌حال است، درساست. کسی نبود تا از علاقه‌ی عمیق او نسبت به من و تنفر عمیق من نسبت به او خبر نداشته باشد.
    صدای نشستنش را بر روی مبلی که در نزدیکی پنجره اتاق قرار داشت، شنیدم. دقایقی در سکوت گذشت تا بالاخره خودش دهان باز کرد:
    - چرا نمیای پایین؟
    نفس عمیقی کشیدم و کلافه، جواب دادم:
    - حوصله ندارم.
    پوزخند صداداری زد و شال خردلی‌رنگش را روی سرش مرتب کرد.
    - چرا بی‌حوصله‌ای؟ خب طلاق نده! این‌قدر همه دارن بهت میگن.
    فقط می‌خواست با این حرف‌هایش از زبان خودم بشنود که نه، برای طلاق مصمم هستم. تا خیالش راحت شود و باز در دلش از آرزوهای محالش کاخی درست کند. امیدوارم این بار محکم‌تر و بلندتر نسازد تا اگر مثل ازدواج من و نوشین بر سرش خراب شد، زیاد صدمه نبیند.
    با لحن تندی توپیدم:
    - زندگی منه. به کسی هم ربطی نداره.
    از حالت درازکش درآمدم و مستقیم نگاهش کردم.
    - ولی توام حرف بدی نمی‌زنی. طلاق ندم بهتره.
    حرص در حالت چهره‌اش دوید و بلند شد و پای‌کوبان به‌طرف در رفت. میان راه مکث کوتاهی کرد و آرام لب زد:
    - خاله گفت بیای پایین. شام حاضره.
    بیرون رفت و در را تا حدی که توان داشت، محکم به هم کوبید، آن‌قدر که صدایش گوشم را خراشید.
    دشنامی زیرلب به او دادم.
    بلند شدم و آبی به صورتم زدم. هرچند تحمل فامیل کار سختی بود؛ اما خب تأکید مادرم بر روی بحث احترام هم از آنچه‌ که فکرش را بکنی، بیشتر بود.
    موهایم را شانه زدم و برای صرف شام پایین رفتم و خودم را برای شلیک انبوهی از سؤ
    الات آماده کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    «بهمن»
    عصبی بودم. برای اولین بار این احساس ناخوشایند را در زندگی مشترکمان تجربه می‌کردم. عرق سردی بر کف دستانم نشسته بود و سعی داشتم با گزیدن لبم، صدایم بالا نرود. حتی اگر مقصر سمانه بود، باز سعی می‌کردم خشمم را فرو بخورم و آرامش را مهمان خانه کنم. اما نشدنی بود. کلافگی و خشم، یکجا به‌سمتم دست بـرده بودند.
    سمانه چمدانش را جمع کرده و خواستار راهی‌شدن به خانه‌ی مادرش بود.
    از اتاق بیرون آمد و چمدانش را به‌زور دنبال خودش کشید. خواستم جلو بروم، اما درهم‌کشیدن اخم‌هایش مانع از انجام این کار شد. سر جایم ایستادم و نظاره‌گر رفتنش شدم. با غضب چمدان را می‌کشید و هرازگاهی به درودیوار می‌کوبید. از خانه بیرون رفت و در را محکم بست.
    صدای در آخرین صدایی بود که سکوت خانه را شکست.
    درمانده، روی مبل سُر خوردم و سرم را که از شدت درد حس می‌کردم ممکن است منفجر شود، در میان دستانم گرفتم. من ماندم و حس بدی که دیوارها منتقل می‌کردند.
    احساس نفس‌تنگی داشتم و این فقط ناشی از اندوه بود. به مرز جنون رسیده بودم. دیگر طاقت نداشتم. رفتارهایش هرروز زننده‌تر از دیروز!
    آن دختر آرام و معصوم و خوش‌اخلاق‌، ۱۸۰درجه عوض شده بود. بداخلاق، سرد و عصبی. بی‌احترام و گوشه‌گیر.
    چنگی به موهایم زدم و عصبی، به عقب راندمشان. لم دادم، دستی به صورتم کشیدم و کلافه، به تلوزیون خاموش خیره شدم.
    *******
    زمان حال
    سوفیا را در آغـ*ـوش گرفتم و از بیمارستان خارج شدم.
    دستان کوچکش را دور گردنم حلقه کرده و سرش را روی شانه‌ام گذاشته بود. از لحظه‌ی مرخص‌شدنش تا حال، حتی یک کلمه هم نگفته بود. منتظر بود تا دست مادرش را بگیرم و با او مقابل سازم؛ اما این خارج از توان من بود!
    خستگی از چهره‌ی معصومش می‌بارید. صد حیف که چشمانش همانند مادرش بود. چشمانی که از او سراغ داشتم، به‌ظاهر معصوم بودند.
    سوفیا را روی صندلی عقب ماشین نشاندم و کمربندش را بستم. عینک‌ گرد و کوچکش را روی بینی‌اش تنظیم کرد و من کیفش را کنارش جا دادم.
    در ماشین را بستم و دستگیره را در دستم فشردم. نگاهی به بیمارستان انداختم. نمای آجرسفالش، اتفاقات چند دقیقه‌ی پیش را یادآوری می‌کرد؛ اما هرچه بود، باید همان‌جا دفن می‌شد. نباید دیگر زنی با آن چهره در ذهن من حکاکی شود. برای فراموش‌کردنش سال‌ها زحمت کشیده‌ام. مو سفید کرده‌ام، چروک‌های زیر چشمم را شمرده‌ام و به استقبال خط‌های روی پیشانی‌ام رفته‌ام.
    با این وجود بالاخره فراموشش کردم. گویی نبود، از همان ابتدا. تنها یادگارش دخترمان بود.
    سوار شدم و از آینه به چشم‌های متعجب سوفیا که از پشت عینک نظاره‌گرم‌ بود، لبخندی زدم.
    آهنگ موردعلاقه‌اش را پلی کردم و با چشمانی که تقاضای تَرشدن داشتند، به‌سمت خانه راه افتادم. به‌سختی بغضم را قورت دادم و خیابان‌ها را که هرکدام خاطره‌ای را تداعی می‌کردند، طی کردم.
    آرام در خانه را باز و سعی کردم تا صدای قیژقیژش زیاد بلند نشود. اگر بلند می‌شد، غوغایی بود!
    یک ساختمان دو طبقه‌ی چهارواحده. من و سوفیا طبقه‌ی دوم، واحد سوم زندگی می‌کردیم. همسایه‌ی روبه‌رویی‌مان زنی بود که حتی قیژقیژ در ما هم آزارش می‌داد. بی‌اعصاب بود و با اخم به همه نگاه می‌کرد. زیرلب با خودش حرف می‌زد و گاهی می‌دیدم در شیشه‌ی آسانسور به خودش خیره می‌‌شود و گریه می‌کند. دست به صورت خودش می‌کشید و زیرلب زمزمه‌هایی می‌کرد.
    زنی که فقط سی سال داشت، اما انگار نودساله بود! چشمانی بی‌فروغ و لبخندی مصنوعی که فقط برای دل‌گرم‌کردن پسر شش‌ساله‌اش، ایلیا، بود. به‌هرحال مادر بود. زنده بود، اما زندگی نمی‌کرد.
    سوفیا وارد اتاقش شد و من هم به‌دنبالش رفتم.
    - می‌خوای بخوابی عزیزم؟
    مقنعه‌‌اش را درآورد و موهای کوتاه و به‌هم‌ریخته‌اش را از صورتش کنار زد.
    - نه، گشنمه.
    لبخندی به صورتش زدم و دماغش را کشیدم.
    - پس زود لباس‌هات رو عوض کن و بیا که ناهار باباپز بخوریم.
    دردهایش را فراموش کرد و لبخندی زد. بوی شیرین همیشگی شامپویش مشامم را پر کرد و حالم را بهتر ساخت.
    به اتاقم رفتم. لباس‌هایم را تعویض کردم و به آشپزخانه رفتم. ناهار امروز را دیشب حاضر کرده بودم.
    زندگی‌ام نظم داشت. من پدر و تنها شخص زندگی سوفیا بودم، شاید هم تنها امیدش. پس نباید با رفتارم، الگوی بدی برایش می‌بودم. او از مادر محروم بود. مجبور بودم به‌خاطرش زمان زیادی را از خودم دور باشم. در خودم نباشم و به خودم فکر نکنم. گریه نکنم و فقط زندگی کنم‌. زندگی‌ من ختم به سوفیا می‌شد.
    ناهاری که شاید بی‌مزه بود را در بشقاب‌های سفید با طرح‌های خاکستری کشیدم و منتظر تنها امید زندگی‌ام ماندم، منتظر تنها دلیل زندگی‌ام.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    در اتاقش را بستم و روی مبلی که در نزديکی قرار داشت، ولو شدم. به تلوزیون خاموش خیره ماندم. چقدر زمان می‌برد تا سوفیا باز مادرش را فراموش کند؟ چقدر زمان می‌برد تا مرگ‌ دروغین مادرش را هضم کند؟ چقدر زمان می‌برد تا با غذاهای بدمزه‌ی من کنار بیاید؟ آخر یک بچه‌ی شش-هفت‌ساله از ازدست‌دادن مادر چه می‌فهمد؟ آن هم وقتی که هم‌کلاسی‌هایش با آب‌وتاب از مهربانی‌های مادرانشان تعریف می‌کنند. چقدر دیگر می‌توانست لیوان خالی احساساتش را همان‌گونه تحمل کند؟
    سوفیا، دختر آرام من، فقط باید به نگاه‌کردن اکتفا کند. نگاه کند و فقط از دور شاهد مهربانی مادرانه باشد.
    سرم را بالا گرفتم و این بار خسته و بی‌هدف، به سفیدی سقف چشم دوختم.
    ***
    شهریور ماه سال ۱۳۹۷

    «یاسین»
    از دادگاه بیرون آمدم. عصبی، مشتم را به دیوار کوبیدم و زیرلب فحش آبداری نثار نوشین کردم. در تمام رگ‌هایم فریاد خشم را می‌شنیدم. گوش‌هایم داغ کرده بود.
    دو دقیقه‌ی بعد نوشین بیرون آمد و بدون نگاه‌کردن به من، با سرعت ایلیا را از آغـ*ـوش مادرش گرفت و به راه افتاد. با قدم‌هایی بلند به‌سویش رفتم و از بازویش گرفتم.
    -صبر کن ببینم!
    برگشت و با چشمان خشمگینش به صورت سرخ‌شده از عصبانیت من خیره شد.
    - چی می‌خوای؟
    غریدم:
    - برو تو و بگو بچه رو می‌خوای و در ازاش مهرت رو بخشیدی، وگرنه بچه رو ازت می‌گیرم.
    پوزخندی زد و سرتا پایم را نگاهی انداخت. بازویش را از دستم محکم بیرون کشید و ایلیای هفت‌ماهه را در آغوشش جا‌به‌جا کرد. با نیشخند گفت:
    - برو بگیر. من که می‌دونم تو آدم بچه نگه‌داشتن نیستی!
    انگشت تهدیدش را در مقابل صورتم تکان داد.
    - ببین، من هم بچه‌م رو ازت می‌گیرم، هم تا قرون آخر مهریه‌م رو از تو حلقومت می‌کشم بیرون! باید بدونی تاوان لطمه‌زدن به قلب یه زن چقدر سنگینه.
    با قدم‌هایی محکم، مخالف جهت من به راه افتاد و برای اولین تاکسی‌ای که رد شد، دست تکان داد و سوار شد.
    عصبی، دستی به صورتم کشیدم و لگدی به دیوار مقابلم زدم‌. نوشین بود، غد و سرسخت!
    سوار ماشینم شدم و به راه افتادم.
    خانه هم به نام نوشین بود. مهریه هم می‌خواست! مهريه‌ی سنگینی نداشت؛ اما همین‌که در کمال وقاحت، هم مهریه و هم ایلیا را می‌خواست، حرصم می‌داد.
    من توانایی نگهداری از ایلیا را نداشتم. نمی‌توانستم برایش پدر خوبی باشم. از منی که روزها تمرین و شب‌ها کنسرت بودم، تربیت بچه در نمی‌آمد.
    چاره‌ای نبود، باید ایلیا را به نوشین می‌دادم. حداقل او توانایی نگهداری را داشت. او مرا در منگنه گذاشته بود و به‌خاطر این اجبار، مهریه‌ هم می‌گرفت.
    تصمیم آنی خودم را علنی کردم و مقابل بنگاه معاملات ایستاده و پیاده شدم. نگاه آخر را به ماشینم انداختم‌. سفید و نو، بدون هیچ خط‌وخشی. دستی به کاپوتش کشیدم. دوست‌داشتنی من بود؛ اما انگار باید از او دل می‌کندم. آن‌قدر گران‌بها بود که می‌توانستم با فروشش مهریه‌ی کم نوشین را پرداخت کنم‌.
    در را باز کردم و با برداشتن سند و مدارک، وارد بنگاه شدم‌. مردی با شکم بزرگ و پیراهن هندوانه‌‌ای‌رنگ پشت میز ام‌.دی‌.افش نشسته و مشغول گنده‌گویی پشت تلفن بود.
    بعد از ورود من، تلفن را قطع و طلبکار نگاهم کرد. سریع حرفم را گفتم و او هم با نگاه خریدارانه‌ای به‌سمت ماشینم رفت. بعد از دقایقی بررسی، سری تکان داد و گفت:
    - خوبه. امیدوارم سر قیمتش به توافق برسیم.
    چیزی نگفتم و دوباره به داخل بازگشتم. ورقی را مقابلم گذاشت و مبلغی را گفت. بدک نبود. برای من که کارم لنگ بود، همین هم زیادی به شمار می‌رفت.
    خودکار را به دستم داد و من بعد از خواندن دقیق قرارداد، امضا کردم‌. لبخند مضحکی زد و دستم را فشرد.
    از بنگاه که بیرون آمدم، یک آدم بی‌ماشین بودم.
    درمانده، نگاهی به اطرافم‌ انداختم و سریعاً برای خودم در آن خیابان شلوغ و بی‌سروته تاکسی گرفتم‌. مقابل بانک پیاده شدم.
    پول را یکجا برای نوشین انتقال دادم و دوباره سوار همان تاکسی شدم‌. این بار علاوه بر یک آدم بی‌ماشین، یک آدم بی‌پول هم بودم که مجبور بود کوله‌بارش را ببندد و راهی خانه‌ی پدرش شود.
    یکی از دوستانم که در همین چند ماه پیش طلاق گرفته بود، مثل من نه بی‌پول شده بود و نه بی‌ماشین و بی‌خانه! شاید هم به‌خاطر اینکه دلیل جدایی‌شان خــ ـیانـت نبود. اما من مجبور بودم برای خلاصی از نوشین، زندگی‌ام را هم بدهم تا فقط بتوانم ساعتی را در هوایی بدون نوشین و اسمش نفس بکشم.
    تاکسی مقابل مبد
    أم توقف کرد و من آخرین دارایی‌هایم را هم به تاکسی دادم. نفس عمیقی کشیدم و با یک بسم‌الله زنگ را فشردم. زمانی رد نشد که صدای یاس در اف‌.اف پیچید:
    - کیه؟
    نگاهی چپ‌چپ از دوربین آیفون به او انداختم و بی‌حوصله گفتم:
    - نشناختی؟
    چیزی نگفت و در با صدای تیکی باز شد. بی‌حوصله و سردرگم وارد شدم و از حیاط بی قواره‌ی خانه گذشتم.
    یک حیاط بزرگ و مربع‌شکل بدون هیچ دارودرختی.
    پیراهنم را مرتب کردم و قدم‌هایم را آهسته‌تر برداشتم. هیچ عجله‌ای برای رسیدن به خانه‌ نداشتم. انگار از اتفاقاتی که قرار بود بیفتد، آگاه بودم.
    قدم‌هایم را روی سنگ‌فرش‌های طوسی می‌کشیدم و نگاهم به تنها حوض روی حیاط که با سنگ‌های سفید زینت داده شده، گره خورده بود‌.
    از پله‌های بالا رفتم و روی ایوان ایستادم. هرچند در این چند روزه که بحث جدایی من و نوشین پیش آمده بود، من باز هم خانه پدرم بودم، اما تحمل نگاه‌های نصیحت‌بار پدرم، مت
    أسف مادرم و پرسشی برادرم، یاس، برایم سخت بود. جواب‌دادن به درسا، خبردادن به فامیل و تعریف‌کردن جریان‌های دادگاه، همه و همه برایم خسته‌کننده شده بود. یک روزمرگی خاص که فقط یک دل‌خوشی در میانش داشتم. دل‌خوشی‌ای که به‌خاطرش حاضر به ازدست‌دادن ایلیا، جدایی از نوشین و پاکشیدن از یک زندگی و خانه و... بودم.
    وارد سالن شدم و بی هیچ حرفی جز سلام، با بالاترین سرعت به اتاقم رفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    لباس‌هایم را تعویض کردم و خسته، روی تخت نشستم.
    گوشی‌ام را برداشتم. هیچ اس‌.ام‌.اسی از سوی دل‌خوشی‌ام نداشتم. با یک دست برایش پیامک زدم.
    «سلام. کجایی؟»
    دو دقیقه از ارسال پیامم بیشتر نگذشته بود که برایم نوشت:
    «تا چند روزی نمی‌تونم صحبت کنم. خداحافظ.»
    به یک «خداحافظ» اکتفا کردم و دیگر چیزی نگفتم. گوشی را دوباره روی عسلی پرتاب کردم و کلافه، به سقف چشم دوختم.
    هشت ماهی می‌شد که آشنا شده بودیم. درست وقتی که نوشین هشت‌ماهه باردار بود. دو سال از ازدواجمان گذشته بود. نمی‌دانستم اسم آن حس مبهم را چه بگذارم، اما نوشین می‌گفت:
    - دل‌سرد شدی.
    شاید هم دل‌سردی بود. اما هرچه بود، من همانند دیگر پدران برای آمدن فرزندم خوش‌حال نبودم. دیگر برای ادامه‌ی زندگی با نوشین نایی نداشتم. سعی داشتم هر روزم را با آن غریبه بگذرانم.
    آشنایی‌مان بیشتر شد. دوست داشتم بیشتر حرف بزند، بیشتر کنارم باشد، بیشتر پیام بدهد. همین بیشترها بود که حضورم را در زندگی اصلی‌ام کمتر کرده بود، زندگی‌ای که یک نفر در آن چشم‌انتظارم بود.
    از طرفی هم خودم چه! نسبت به زندگی‌ام متعهد نبودم. خسته و زودتر از آنچه که فکرش را می‌کردم، دل‌زده شده بودم.
    تصمیم گرفتم صبر کنم، حداقل تا وقتی که فرزندم به دنیا بیاید. آن حسی که نامش را وابستگی گذاشته و به‌خاطر او وارد این زندگی شده بودم، برایم یک هـ*ـوس زودگذر جلوه می‌کرد.
    چت‌هایمان را پاک می‌کردم و دیرآمدن‌هایم را به پای تمرین و کنسرت می‌گذاشتم. بهانه‌های مختلف! اما فقط یک چیز در سرم زنگ می‌خورد. من خــ ـیانـت می‌کردم! برایم حائز اهمیت نبود.
    نوشین شک نمی‌کرد. آن‌قدر شوق آمدن ایلیا را داشت که هر روز با لباس‌های کوچک بچگانه سرش را گرم می‌کرد. تا اینکه یک شب، زودتر از بقیه‌ی شب‌ها به خانه آمدم. این بار واقعا کنسرت بودم. خسته، لباس‌هایم را تعویض کردم و به شمارش سه نکشیده، روی کاناپه خوابم برد.
    اما... چشمانم را که باز کردم، هیچ‌چیز همانند چند ساعت پیش نبود. گوشی‌ام روی میز مقابل نوشین بود. چهره‌اش غرق در اشک و به نقطه‌ی نامعلومی خیره شده بود. لرزش بدی داشت و دستانش را در هم پیچ‌وتاب می‌داد. اما من که همیشه چت‌ها را پاک می‌کردم و هیچ ردی از خود به جا نمی‌گذاشتم!
    بلند شدم و جلو رفتم. مقابلش زانو زدم و نگران پرسیدم:
    - چیزی شده نوشین؟ خوبی؟
    در دل دعا می‌کردم آن چیزی که من فکر می‌کنم نباشد. دستی به صورتم کشیدم تا از استرس درونم کم کنم. گردنش را به‌سمتم چرخاند، خیره نگاهم کرد و با بغض لب زد:
    - چرا؟
    دیگر چیزی نگفت. بلند شد و سلانه‌سلانه به سمت اتاق رفت.
    گوشی‌ام را برداشتم و پس از بازکردنش، روی صفحه‌ی اس‌.ام.اس جدیدی بودم. از یک شماره‌ی ناشناس که نوشته بود:
    «سلام عزیزم. این شماره‌ی جدیدمه.»
    نوشین پیام داده بود:
    «شما؟»
    او معرفی کرده بود و در آخر تیر خلاص! چنگی به موهایم زدم و همان‌جا روی زمین، کنار مبل ولو شدم.
    آن چیزی که نباید اتفاق می‌افتاد، اتفاق افتاده بود. برای اولین‌بار نوشین را آرام دیدم. صدای شکستنش را شنیدم و تکه‌های قلبش را خودم جمع کردم. من دلش را شکسته بودم و دیگر چاره‌ای نبود.
    برای مدتی به خانه‌ی مادرش ‌کوچ کرد. کار و شب و روزش گریه بود. لاغر شده و زیر چشمانش گود افتاده بود. بعد از به‌دنیاآمدن ایلیا، درخواست طلاق داد. زندگی‌ام این شد؛ اما او هنوز کنارم است، دوست دارد که باشد. خودش می‌گوید او هم از زندگی‌اش خسته شده و قرار است به‌زودی طلاق بگیرد. او هم مثل من اشتباه کرد‌ه.
    تقی به در اتاق خورد و مرا از دنیای افکارم بیرون پرتاب کرد‌. از حالت درازکش درآمدم و به‌زور صدایم را بلند کردم:
    - بیا تو.
    در آرام باز و چهره‌ی یاس در درگاه در نمایان شد. با سر به بیرون اتاق اشاره‌ای زد.
    - بیا بیرون. نوشین اومده.
    ابروهایم از تعجب بالا پرید و متعجب پرسیدم:
    - نوشین؟ اینجا؟
    سری به نشانه‌ی اطمینان تکان داد.
    - آره، پایینه.
    دیگر حرفی نزد و در را بست و رفت.
    بلند شدم و سر و صورتم را مرتب کردم و به پایین رفتم.
    کنجکاو بودم و از سویی هم متعجب. برای چه اینجا بود؟
    روی مبلی مضطرب نشسته و به قالی‌ خیره بود. جلو رفتم و سلامی دادم. نگاهش را بالا آورد و سلامم را با تکان سری جواب داد. آرام نالید:
    - میشه باهم حرف بزنیم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا