رمان فرزند گم شده | حبیب.آ کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

کوه یخی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/08/03
ارسالی ها
162
امتیاز واکنش
2,774
امتیاز
472
سن
17
محل سکونت
اصفهان
نام رمان: فرزند گم‌شده
ناظر: آرمیـbzـتا
ژانر: فانتزی
نام نویسنده: حبیب.آ کاربر انجمن نگاه دانلود
خلاصه:
داستان از آنجایی شروع می‌شود که ادوارد جادوگر بزرگ پتروس توماس را تحـریـ*ک می‌کند تا در جنگی که بزرگ‌ترین و خطرناک‌ترن دشمن پتروس آن را آغاز نموده‌است شرکت کندو توماس هفده ساله، به کمک استاد ادوارد، می‌تواند در این‌ جنگ زنده بماند و با قدرت خارق‌العاده‌اش پیروز میدان باشد؛ اما این تازه آغاز راه است و این قدرت‌نمایی او، باعث می‌شود دشمن خونی‌اش، متوجه قدرت او شده و با عزمی جزم تر به دشمنی‌اش ادامه بدهد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • کوه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/03
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    2,774
    امتیاز
    472
    سن
    17
    محل سکونت
    اصفهان
    فصل اول
    - کی او‌ن‌جاست؟
    با شنیدن صدای آلیس که از بیرون اتاق شنیده می‌شد، دست از گشتن اتاقش برداشتم و با سرعت خود را بر روی زمین انداختم. باید برای پنهان ماندن از دیدش به زیر تخت تک نفره‌اش که در گوشه‌ی اتاقش قرار داشت و در یک متری‌ام بود می‌رفتم. با سرعت غلتی زدم و خود را به زیر تخت رساندم. هم زمان با رسیدن من به تخت و پنهان شد در زیرش، صدای باز شدن در را نیز شنیدم. با باز شدن در، حرکت آرام آلیس را که به سمت تخت می‌آمد حس کردم. می‌دانستم که با چوب دستی جادویی‌اش می‌تواند وردی را برای پیدا کردن متجاوز اجرا کند. برای همین هم کمی از حرتش به سمت تخت ترسیدم؛ چرا که چوب دستی بیست سانتی متری‌اش بر روی تختش قرار داشت. برای همین هم باید هر چه سریع‌تر از آن اتاق خارج می‌شدم. برای همین هم چشم‌هایم را بستم و خودم را درون اتاقم تصور کردم. نیروی درونیم فعال شد. باد شدیدی به صورتم برخورد کرد و بعد، از طریق یک توده‌ی سیاه رنگ به اتاق نقلی‌ام که در سومین طبقه‌ی خانه قرار داشت منتقل شدم.
    چشم‌هایم را آرام باز کردم و به سقف اتاقم که بر رویش چند نقاشی از زادگان سیاه قرار داشت خیره شدم. با دیدن آن نقش‌های زیبا و ترسناک، نفس عمیقی کشیدم و زیر لب به خود گفتم:
    - آخیش! نزدیک بودا!
    با طمٲنینه از روی زمین بلند شدم و نگاهی به اتاقم انداختم. با دیدن الماس نقره‌ای رنگی که بر روی تختم قرار داشت، از خشم چشم‌هایم را بستم. دو الماس نقره‌ای رنگ مادرم در دست آلیس بودند و من به سختی توانستم یکی از آن دو الماس را که نشانه‌ی اصالتم بود بدست بیاورم؛ اما الماس دیگر توسط آلیس، همان جادوگر پیری که هفده سال از من نگه‌داری می‌کرد پنهان شده بود و من نمی‌توانستم پیدایش کنم.
    - بازم که اتاق آلیس بدبخت رو نابود کردی!
    با شنیدن صدایی چشم‌هایم را باز کردم و به سمت صدا چرخیدم. با دیدن چهره‌ی آرام و خونسرد ادوارد، لبخندی بر روی لب‌هایم نشست. او همیشه راهنمایی خوبی برایم بود و ابن‌بار هم مطمئن بودم که به من کمک می‌کند.
    - آره. مطمئنم که الماسی که ما می‌خوایمش توی اتاق آلیسه.
    پوزخندی بر روی لب‌هایش شکل گرفت.
    - اما من مثل تو فکر نمی‌کنم توماس! الماس‌ پیش آلیس نیست.
    چشم‌هایم از تعجب گرد شدند. مادرم تنها به یک نفر از اطرافیانش اعتماد داشت و آن یک نفر هم آلیس بود و کس دیگری جز او نمی‌توانست امانت‌داری برای آن الماس‌های گران‌بها باشد.
    - چطور ممکنه الماس پیش آلیس نباشه؟! آلیس تنها معتمد مادرم بوده!
    قدمی به سمتم برداشت و با بادبزن زیبایش ضربه‌ی آرامی به پیشانی‌ام زد.

    - بله حرفت درسته؛ اما طبق اطلاعاتی که من به دست آوردم، میدونم که قاتل مادرت یکی از الماس‌ها رو دزدیده. الان هم برای پیدا کردن الماسی که دست توئه به سمت دهکده‌های جنوبی لشکر کشی کرده و میخواد تک‌تک دهکده‌هارو از بین ببره.
     
    آخرین ویرایش:

    کوه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/03
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    2,774
    امتیاز
    472
    سن
    17
    محل سکونت
    اصفهان
    چشم‌هایم از فرط تعجب گرد شدند. آلیس قدرت‌مند ترین جادوگر سرزمین‌ها بود و هیچ کس، از نظر جادو به گرد پایش نمی‌رسید. برای همین هم نمی‌توانستم این را باور کنم؛ اما چون خودم هم یکی از الماس را برداشته و به طریقی دزدیده بودم، نمی‌توانستم این امکان را با قاطعیت رد کنم.
    - توماس! میدونم که از شنیدن این خبر نارحت شدی؛ اما الان یه موضوع مهم تر از اون الماس هست.
    با شنیدن صدای آرامش، به یاد جملات آخرش افتادم. آن مرد پَست فطرت، برای به‌دست آوردن الماسی که در دستان من بود، قصد داشت مردم دهکده های جنوبی را که در اصل همان گرگ‌های سپید جنوبی بودند قتل عام کند و این برای منی که اگر مادرم زنده می‌ماند، جانشین سرزمینم می‌شدم خبر بسیار وحشتناکی بود و مرا در دوراهی ای سخت قرار می‌داد. من می‌توانستم با استفاده از قدرت‌هایم آن الماس را پس بگیرم و هیچ‌کاری هم با او و لشکرش نداشته باشم؛ اما اگر این‌کار را می‌کردم و در برابر سپاهیانش نمی‌ایستادم، تمام کسانی که از خون و نژاد من بودند کشته می‌شدند و این برای منی که قسم خورده بودم از آن‌ها محافظت کنم، یعنی بدترین اتفاق ممکن در طول زندگی‌ام!
    - باید چکار کنم ادوارد؟ تو بهتر از من از سرزمین‌ها اطلاع داری.
    لبخند محوی بر روی لب‌هایش شکل گرفت.
    - درست مثل لیانا عجول و با شهامتی توماس!
    و بعد از زدن این حرف چشم‌هایش را بست و شروع به خواند وردی کرد:
    - لپوتوما متون.
    بعد از چند ثانیه برگه‌ی کوچکی در برابر چشمانش ظاهر شد و او با صدای بلندی شروع به خواندنش نمود:
    - درود بر فرزند گرگ های سپید.
    میدانیم که شما، برای حفظ جان مردمتان هر کاری خواهید کرد. سن کمی که دارید نشان از آن دارد که به‌زودی تجربه‌هایی بسیار کسب نموده و پس از مدتی کوتاه و شاید بلند برای شما، بر روی تخت سلطنتی قصر گرگ‌های سپید خواهید نشست. شما مجبورید با سن کمی که دارید وارد جنگی عظیم شوید. این جنگ به شما چیز‌های بسیاری می‌آموزد. پس وارد آن شوید؛ اما آگاهانه عمل کنید. زمانی که دشمنتان آماده‌ی حمله است بر آن بتازید و زمانی که دشمن قصد استراحت دارد و میخواهد کمی آماده شود عقب نشینی کرده و میدان جنگ را به جایی ببرید که توان گذاشتن تله برای دشمنتان را داشته باشد. این تنها چیزی بود که می‌توانستیم به شما بگوییم. مواظب خودتان باشید. اگر از درون در هم نشکنید، کسی توان مقابله با شما را نخواهد داشت. دوست‌د اران این سرزمین، گروه" تایکا".
    از شنیدن جملاتی که درون آن کاغذ نوشته شده بودند به وجد آمدم. هر گاه که روز تاج‌گذاری‌ام را در ذهنم تجسم می‌کردم، به خاطر شادی زیادم، اشک شوق می‌ریختم. این‌بار هم احساساتم به غلیان در آمده بود؛ اما نباید ادوارد از این حسم چیزی می‌فهمید، برای همین هم سعی در کنترلش نمودم و با صدایی که هنوز رگه‌هایی از شادی در آن وجود داشت تنها سوالی که در ذهنم به وجود آمده بود را بر زبان آوردم:
    - گروه تایکا دیگه چه گروهیه؟
    ادوارد با شنیدن سوالم، دست راستش را به موهای بلند و سفید رنگش کشید:
    - گروه تایکا. یک گروه محافظه که از تو محافظت می‌کنه. البته به طوری که خودت هم متوجه نشی.
    سرم را تکان مختصری دادم. دلم می‌خواست آن‌ها را ببینم. برای همین هم پرسیدم:
    - میتونم ببینمشون؟
     
    آخرین ویرایش:

    کوه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/03
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    2,774
    امتیاز
    472
    سن
    17
    محل سکونت
    اصفهان
    هنوز جمله‌ام را به اتمام نرسانده بودم که صدای قهقه‌اش بلند شد.
    - یعنی تو متوجه نشدی زبان این نامه به زبان گرگ های سپید باستانه؟
    - نه!
    این‌بار او بود که تعجب می‌کرد.
    - توماس! یعنی من این همه توی آموزشات روی اصول تفکر، قدرت و تاریخ گرگ‌های سپید تاکید داشتم هیچ شد!
    با به یاد آوردن آن آموزش‌های مسخره که یک هفته‌ای از تمام شدن‌شان می‌گذشت اخم‌هایم در هم رفتند.
    - اون آموزشای مسخره اصلا برام ارزشی نداشتن که بخوام به یادشون بیارم. من فقط برای راحت شدن از دست غر‌غر های تو و آلیس اونا رو حفظ کردم و بعد از ذهنم پاکشون کردم. فقط زبان گرگ‌های باستان رو با کلی زحمت و کمک‌گیری از جادو توی ذهنم گذاشتم و برای همین هم الان نمی‌تونم تشخیصش بدم.
    می‌دانستم که با این حرف‌هایم عصبی‌اش می‌کنم؛ اما اگر نمی‌دانست تا زمانی که پیشم می‌ماند با انتظارات بی‌جایش بیشتر از قبل مرا عصبی می‌کرد و این برایش بسیار خطرناک بود؛ چون من توان کنترل نیرویم را نداشتم و او هرچه‌قدر که قدرتمند بود، نمی‌توانست در برابر نیروی خارق‌العاده من مقاومت کند.
    - منظورت از این حرفا چیه توماس؟! دیوانه کل اون آموزشا برای آینده‌ت لازم بودن. در ضمن نیروی تو در حدی نیست که بتونه اون مطالب رو که تو ذهنته از بین ببره. خودت هم که این کار رو بلد نیستی. پس چه کسی این‌کار رو کرده؟
    این حرف‌ها را با عصبانیت می‌زد. تا قبل از شنیدن حرف‌هایش از کارم پشیمان شده بودم؛ چرا که می‌دانستم بی‌دلیل حرفی را بر زبان نمی‌آورد؛ اما وقتی که جملات آخرش را شنیدم، مطمئن شدم که درست ترین کار ممکن را کرده‌ام. همیشه همین‌طور بودم. کار خودم را می‌کردم و توصیه‌های دیگران برایم تا حدی ارزش داشتند که آزارم نمی‌دادند. وقتی که ادوارد این حرف‌ها را به من زد، باعث شد عصبی شوم و این یعنی دیگر توصیه‌هایش برایم بی‌ارزش بودند.
    - این که منظورم چیه رو خودت خوب می‌دونی ادوارد! در مورد سوالایی که پرسیدی، ان‌قدر سوالات مسخره‌ن که ارزش جواب دادن هم ندارن. حالا هم لطف کن از اتاق رو بیرون. نمی‌خوام ببینمت.
    و بعد با قدم‌هایی آرام خود را به تخت تک‌نفره‌ام رسانده و بر روی آن افتادم. دلم می‌خواست بخوابم؛ اما آن‌قدر ذهنم آشفته و پریشان بود که نمی‌توانستم بخوابم. برای همین چشم‌هایم را به آرامی بستم و سعی کردم کمی به چشم‌های سبز رنگم که دو روزی بود بسته نشده بودند استراحت بدهم.
    - باشه من میرم؛ ولی تو فردا باید به یه سفر خیلی طولانی بری. بعدش هم باید توی جنگی که در می‌گیره... .
    - برو بیرون لطفا!
    آ‌ن‌قدر لحنم سرد و بی‌حوصله بود که دیگر حرفی نزد و با سرعت از اتاق خارج شد. وقتی به شباهت های رفتاری او و آلیس توجه می‌کردم، متوجه می‌شدم که این دو هر دو انسان‌هایی عجیب و مرموز هستند و نمی‌شود به گفته‌هایشان اعتماد کرد!
    نفس عمیقی کشیدم و از فکر او و آلیس بیرون آمدم و خودم را وارد فضای دیگری که درون ذهنم قرار داشت کردم. کم‌کم چشم‌هایم گرم شدند. گویی ذهن آشفته‌ام آرام شده و قصد استراحت داشت. پس همراهش شدم و خود را به دست خواب سپردم تا روحم را آرام کند.

    ***
     
    آخرین ویرایش:

    کوه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/03
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    2,774
    امتیاز
    472
    سن
    17
    محل سکونت
    اصفهان
    چشم‌هایم را به آرامی باز کردم. آن‌قدر خوابیده بودم که حس می‌کردم کسی با دارو بیهوشم کرده است. به سختی بر روی تخت نشستم و به پنجره نگاه کردم. اشعه‌های زرد رنگ آفتاب، از شیشه‌های پنجره عبور می‌کردند و وارد فضای سرد و یخ‌زده‌ی اتاق می‌شدند. با این‌که هیچ‌گاه از پیچاندن پتو به دور خودم خوشم نمی‌آمد، به خاطر سرمای شدید هوا که به مغز استخوان‌هایم رسیده بود پتوی قرمز رنگ و طرح‌دارم را که بر روی تخت قرار داشت دور خود پیچیدم. مثل همیشه دلم می‌خواست بعد از انجام این‌کار، خود را به بام خانه برسانم و از آن‌جا طلوع خورشید را که با ابهت خاص خودش همه را محو خود می‌نمود تماشا کنم.
    برای همین هم با آرامشی عجیب، از روی تخت پائین آمده و پاهای برهنه‌ام را بر روی کف سرد و چوبی زمین گذاشتم. هیچ‌وقت درون خانه کفش یا دمپایی نمی‌پوشیدم. برای همین هم بی‌توجه به دمپایی‌های آبی رنگی که در کنار تختم و بر روی زمین قرار داشتند، به سمت در چوبی اتاقم که درست در برابر تختم قرار داشت حرکت نمودم. با قدم‌هایی آرام خود را به در رساندم و به آرامی آن را باز کردم. از اتاق خارج شدم و وارد راهروی تنگی که در انتهای آن پلکان متصل به بام خانه قرار داشت شدم. نگاهی به راهرو انداختم. جز قاب نقاشی مادرم که کنار در اتاقم به دیوار وصل شده بود چیز دیگری در این راهرو وجود نداشت. برای همین هم بدون درنگ، شروع به راه رفتن کردم. با چند قدم کوتاه خود را به پلکان چوبی رساندم. نگاهی به پله‌ها انداختم. تمام پله‌ها توسط جادو و میخ‌های جادویی آلیس به هم وصل شده بودند.
    با سرعتی سرسام آور، از پله‌ها بالا رفتم. خود را به بام رساندم. سقف طبقه‌ی دوم خانه یا همان پشت‌بام خانه، جنسش از چوب و سنگ بود و همین باعث می‌شد بدون ترس بر رویش بایستم. نگاهی به پشت بام مربعی شکلی که درش ایستاده بودم انداختم. خورشید هنوز به طور کامل طلوع نکرده بود. به سمت دیواری که رو به شرق بود رفتم. دست‌هایم را بر روی دیوار گذاشتم و به زوزه‌های بلند باد گوش داده و به درختان بلندی که از دور دست در حال تکان خوردن بودند خیره شدم.
    - درست مثل لیانا به دیدن طلوع خورشید علاقه‌ داری.
    با شنیدن صدای آرام و لطیف آلیس از پشت سرم، به سمتش برگشتم. موهای کوتاه و سفید رنگش به همران آن‌ ردای بلندش توسط باد شدیدی که می‌وزید به رقـ*ـص در آمده بودند.
    - چی شده که صبح به این زودی و توی این سرما به اینجا اومدی؟!
    لبخندی زد و با لحنی ملایم گفت:
    - اومدم سوالی رو ازت بپرسم.
    - چه سوالی؟
    - چرا از من متنفری؟
    چشم‌هایم از تعجب گرد شدند. به هیچ‌عنوان انتظار نداشتم که از رفتارهایم با خودش چنین فکری کند.
    -منظورت چیه آلیس؟! من چرا باید از تو متنفر باشم؟
    نگاهم به چشمانش افتاد. با دیدن غمی که در آن چشمان مشکی و نافذ خود نمایی می‌کرد، دلم به حالش سوخت. اویی که با وجود سن بالایش از من کوته‌فکر محافظت کرده و بزرگم نموده بود، به خاطر رفتار سردی که در این چند روزه داشتم این‌چنین ناراحت و غمگین شده بود.
    - توی این سه روزه اصلا به حرفام گوش نمیدی، حتی نمی‌شنوی چی میگم. وقتی هم که صدات می‌کنم انگار نه انگار که دارم باهات حرف می زنم. از رفتارهات معلومه که ازم متنفری؛ چون خیلی باهام سرد برخورد می‌کنی.

    دلم می‌خواست فریاد بزنم و بگویم که این‌طور نیست؛ اما نمی‌توانستم. چون کودک پنج ساله‌ای شده بودم که خطایی را به گردنش می‌انداختند و او نمی‌توانست از خود دفاع کند. سنم به هفده رسیده بود؛ اما عقلم هنوز به همان کوچکی قبل بود. من از آلیس متنفر نبودم! من او را بیشتر از هرکس دیگری دوست داشتم؛ اما به خاطر یک الماس بی‌ارزش، آن‌چنان با او سرد و خشک حرف زده و رفتار کرده بودم که فکر می‌کرد از او متنفرم و این برایم چون خنجری بود که بر قلبم فرود می‌آمد.
     
    آخرین ویرایش:

    کوه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/03
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    2,774
    امتیاز
    472
    سن
    17
    محل سکونت
    اصفهان
    خود را به سختی کنترل کردم. نمی‌دانستم چه بگویم تا این فکر از ذهنش خارج شود. اگر دلیل آن رفتار‌های سردم را برایش بازگو می‌کردم بیشتر از قبل ناراحت می‌شد. برای همین هم نمی‌توانستم چیزی به او در مورد شکم که به شکلی کاملا ناگهانی از بین رفته بود بگویم. پس سعی کردم با دروغ گفتن کمی اعتمادش را جلب‌کنم.
    - راستش چند روزپیش ادوارد اومد پیشم و گفت کسی که مادرم رو کشته قصد داره بقیه‌‌ی گرگ‌ها رو هم نابود کنه. برای همین هم خیلی عصبی بودم و همین باعث شد زیاد باهات خوب حرف نزنم.
    چشم‌هایش را کمی ریز کرد. هر گاه این‌کار را می‌کرد، به قصد ورود به ذهنم بود. پس سریع چشم‌هایم را بستم و نیروی ذهنم را فراخواندم. نباید چیزی از افکارم می‌دانست. با فعال شدن قفل ذهنی‌ام، خیالم کمی راحت شد.
    - اگه واقعا دلیل این‌ بی‌توجهی‌هات اینه، پس چرا نمی‌ذاری ذهنت رو بخونم؟
    چشم‌هایم از آن‌همه شک و تردیدی که به من داشت گرد شدند. به هیچ عنوان فکر نمی‌کردم که از خواندن ذهنم سعی کند راست‌گویی یا دروغ‌گویی‌ام را مشخص کند. برای همین هم جاخورده و متعجب از این سوالش، مجبور به ساختن دروغی دیگر شدم.
    - چون نمی‌خوام حرف‌هایی که دیروز ادوارد به من زد رو بفهمی.
    بی‌معطلی گفت:
    - چه حرف‌هایی؟
    به سمت دیوار بام چرخیدم و در حین این‌که دست‌هایم را بر روی دیوار‌ها می‌گذاشتم گفتم:
    - مربوط به کسیه که مادرم رو کشت و یه سری چیزای دیگه که دیروز باورشون نکردم و امروز صبح به شکل عجیبی به درست بودنشون معتقدم.
    این حرف‌ها را آن‌قدر خونسرد و آرام زدم که تا حدی باورشان کرد. این را از نفس‌های عمیق و ساده‌اش که آرام‌تر شده بودند فهمیدم.
    - واجب شد که بفهمم ادوارد دیروز بهت چی گفته.
    دم عمیقی کشیدم و به خورشید نگاه کردم. با تمام عظمتش طلوع کرده بود و با گرمایش زمین را از وجود خود بهره‌مند می‌کرد. سرمای هوا کم‌تر شده و آن باد‌های سهمگینی که می‌وزیدند تبدیل به نسیم‌ ملایم و آرامش بخشی شده بودند.
    - انقدر با این شک کردنات وقت رو تلف کردی که اون صحنه‌های زیبا رو از دست دادم.
    هنوز جمله‌ام تمام نشده بود که صدای قهقهه‌ی بلندش را شنیدم و با تعجب به سمتش برگشتم. اویی که تا چند دقیقه‌ی قبل به گریه افتاده و قصد گریستن داشت، حالا در حال می‌خندید.
    - جالبه! جالبه! که این‌طور پس شک داشتی که من الماس مادرت رو ازت مخفی کردم هان؟!
    چشم‌هایم گرد تر شدند. اصلا نمی‌توانستم باور کنم که او وارد ذهنم شده است.
    - چطور وارد ذهنم شدی؟ قفل ذهنی من رو کسی نمی‌تونه بشکنه!
     
    آخرین ویرایش:

    کوه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/03
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    2,774
    امتیاز
    472
    سن
    17
    محل سکونت
    اصفهان
    نگاهی به چهره‌اش انداختم. خنده‌اش بند آمده بود؛ اما از چهره‌اش می‌فهمیدم که هنوز هم دلش می‌خواهد به حرف‌ها و افکارم بخندد. برای همین هم منتظر شنیدن حرف‌هایش ماندم. وقتی نگاه منتظرم را دید، با لبخند محوی که بر لبش داشت گفت:
    - هنوز آموزشایی که بهت دادم رو خوب یاد نگرفتی! گفته بودم که یک ذهن خوان می‌تونه ذهنت رو با سوال‌هاش مغشوش و قفل ذهنیت رو از بین ببره. من هم با یکی دوتا سوال و کمی نقش بازی کردن تونستم فریبت بدم و نیرویی که به قفل ذهنیت می‌رسید رو ضعیف کنم و ذهنت رو بخونم. در ضمن الان هم فکر نکن از افکار دیروزت ناراحت شدم! تازه دلم می‌خواد تا شب به فکرهای احمقانه‌ت بخندم.
    زیر لب«لعنتی» بار حافظه‌ی ضعیفم کردم. مثل همیشه نکته‌ی مهمی را فراموش کرده بودم و آلیس چون استادی که خطاهای شاگردش را می‌شمرد، اشتباهم را تذکر داده و از من می‌خواست به درستی عمل کنم.
    - خب حق بده دیگه! تنها معتمد مادرم بودی و الماس‌ها هم قطعا پیش تو بودن.
    آ‌ن‌قدر صدایم ناراحت و آرام بود که دوباره لب‌خندی بر روی لب‌هایش پدیدار شده و بعد از چند ثانیه به قهقه‌ی کوتاهی تبدیل شد.
    - توماس! میدونم که چقدر توی این مدت برات سخت بوده. مادرت کشته شد و پدرت هم به زمین رفت تا از شر دشمن‌تراشی‌های افراد مادرت راحت بشه. بعد از تنها شدن تو، ما یعنی من و ادوارد به کلبه آوردیمت تا پیش ما باشی؛ اما نه ما پدر و مادرت بودیم و نه تو فرزند ما. این شکی هم که داشتی دلیلی جز این نداره. برای همین هم هست که من ناراحت نشدم.
    با حرف‌هایش آرامشی وصف نا شدنی را در عمق وجودم حس کردم. همیشه همین‌طور بود. در اوج سختی‌ها و بدبینی‌هایی که نسبت به او و ادوارد داشتم، مرا می‌بخشید و با حرف‌هایش روح سرکش و افسارگسیخته‌ام رام می‌نمود.
    - به به! می‌بینم آلیس خوب تونسته با حرفاش قانعت کنه! البته مگه می‌شه آلیس حرفی بزنه و کسی قانع نشه؟
    با شنیدن صدای ادوارد که از کنار در پشت بام شنیده می‌شد، هر دو به سمتش برگشتیم و او را دیدیم. چهره‌اش را کاملا تغییر داده و با جادو پوست‌های چروکیده‌اش را صاف و نرم کرده بود و این تغییر چهره نشان‌دهنده‌ی آن بود که خوابی برای من و خودش دیده است. برای همین بدون آن‌که وقت را تلف کنم، پرسیدم:
    - این‌بار دیگه چکار می‌خوای بکنم که تغییر چهره دادی؟
    بی‌توجه به من که از او سوال پرسیده بودم، دست‌هایش را درون جیب داخلی ردای سپید رنگ و بلندی که به تن کرده بود نمود و چوب‌دستی قهوه‌ای رنگی را که متعلق به او نبود از داخل جیب ردایش بیرون آورد. بعد از این‌کار با چند قدم بلند خود را به من رساند و با دست راستش نوک چوب‌دستی‌اش را به سمت چپ سـ*ـینه‌ام را چسباند و شروع به خواندن وردی کرد:
    - ای نیروی کهن
    بیدار شو، بیدار شو.
    هنوز ورد را کامل نخوانده بود که سوزش شدیدی را در ناحیه‌ی سـ*ـینه‌ام حس کردم. دست‌هایم را بر روی سـ*ـینه‌ام گذاشتم. توان نفس کشیدن را هم نداشتم. به شدت سـ*ـینه‌ام می‌سوخت. باید راهی برای آرام شدن دردم پیدا می‌کردم. بر روی زمین نشستم. در حین این‌که دست‌هایم را به سـ*ـینه‌ام می‌فشردم، چشم‌هایم را بستم و سعی کردم تمرکز کنم. نیروی آبی رنگ وجودم را تجسم کردم و آن را از طریق دست‌هایم به سـ*ـینه‌ام منتقل کردم. سوزش سـ*ـینه‌ام هنوز هم طاقت فرسا بود؛ اما انگار نیرویم آتش گر گرفته‌ی درونم را کمی خاموش کرده بود.
    - الان بیهوشت میکنم توماس. دردت تا چند ساعت دیگه خوب می‌شه.
    با شنیدن صدای مبهم و نامفهوم ادوارد، سرم را به سختی بالا آوردم و به چوب دستی‌اش که به سمتم گرفته شده بود خیره شدم. بعد از آن‌که چیزی را زیر لب گفت، اشعه قرمز رنگی به سمتم آمد و در کسری از ثانیه بهم برخورد و بعد کم‌کم سرم سنگین شده و بیهوش شدم.

    ***
     

    کوه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/03
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    2,774
    امتیاز
    472
    سن
    17
    محل سکونت
    اصفهان
    به سختی چشمانم را باز کردم. هنوز هم از دیدن این خواب‌ها عصبی می‌شدم؛ اما این بار نباید عصبانیتم را در چهره‌ام نمایان می‌کردم. برای همین همین سعی کردم خودم را کنترل کنم. نگاهی به اطرافم انداختم.نگاهم به صورت جدی ادوارد افتاد. لبخند محوی که بر روی ل**ب‌هایش جا خوش کرده بودند، باعث می‌شدند که بهتر بتوانم چهره‌ام را خونسرد نشان بدهم.
    - آرامشت رو خوب حفظ کردی توماس. بالاخره وقتش رسیده.
    دست راستم را به صورتم کشیدم و رو به او پرسیدم:
    -وقت چی رسیده؟
    - رفتن به ماموریت.
    آرام پلکی زدم. پس وقت آن رسیده بود که خود واقعی‌ام را بشناسم و این خبری خوب برایم بود.
    - باید چکار کنم؟
    - عجول نباش! بلند شو دنبالم بیا.
    به حرفش گوش دادم و از روی تختم بلند شدم. پاهایم را بر روی کف سرد و چوبی اتاق مربعی شکل و کوچکم که جز یک کمد و یک تخت چیز دیگری درش قرار نداشت گذاشتم و با آرامش به دنبال ادوارد که به سمت در اتاقم می‌رفت رفتم. از اتاقم خارج شدیم و خود را به آشپزخانه‌‌ که درست در برابر اتاقم قرار داشت رساندیم. به محض وارد شدن به محیط
    آشپزخانه آلیس را دیدم که بر روی یک صندلی چوبی که در پشت میز غذاخوری بود نشسته و صبحانه‌اش را می‌خورد. با دیدن نحوه‌ی غذا خوردنش که مثل بچه‌ها با غذایش بازی می‌کرد خنده‌ام گرفت؛ اما از سر ناچاری خنده‌ام را کنترل کردم و منتظر ماند تا علت این‌که ادوارد گفت به دنبالش بروم را بفهمم.
    - آلیس، وقت این رسیده که توماس رو به یه سفر بفرستیم.
    آلیس با شنیدن حرف ادوارد، دست از خوردن غذا برداشت و با تعجب گفت:
    - چی؟ توماس رو به سفر بفرستیم؟
    -توماس تونسته توی آموزشا موفق بشه. باید به این سفر یا به قول خودم به ماموریت بره و اون رو به این‌جا بیاره.
    چشم‌های آلیس در عرض چند ثانیه بست و دوباره باز شدند. می‌دانستم که دلش نمی‌خواد به ماموریتی که ادوارد می‌گوید بروم؛ اما اگر نمی‌رفتم به آن حد از مهارتی که باید بهش می‌رسیدم، نمی‌رسیدم و این بدترین اتفاق ممکن برایم بود.
    - باشه، پس تا تو بری و اسب و وسایلش رو آماده کنی من براش توضیح میدم که باید چکار کنه.
    نگاهی به ادوارد انداختم. لبخند محوی زد و به سرعت خود را غیب کرد. حالا من مانده بودم و آلیسی که می‌خواست کاری که باید انجام دهم را برایم توضیح دهد. پس بر روی صندلی چوبی‌ای که در مقابلش قرار داشت و نشستم و دست‌هایم را بر روی میز غذا خوری گذاشتم و پرسیدم:
    - خب آلیس، بگو من باید چکار کنم.
    لبخندی ساده بهم زد و دستش را به موهای مشکی و بلندش کشید.
    - خب ببین توماس، اگه تا به حال از روی پشت بوم به سمت شرق نگاه کرده باشی، میدونی که اونجا یه جنگل خیلی بزرگ داره. توی اون جنگل یه زن هست. زنی که فقط منتظر توئه و تو تنها کسی هستی که میتونی به اینجا بیاریش. اون زن روزی مقام و جایگاه والایی در میان مردم سرزمین‌های جنوبی یا گرگ‌های سپید داشته؛ اما مجبور شده از اون سرزمین فرار کنه و به جنگل پناه ببره. توی،جنگل موانعی بر سر راهت قرار می‌گیره که برای عبور ازشون فقط به یک چیز نیاز داری. چیزی که در درون همه هست؛ اما ازش استفاده نمی‌کنن و تو کسی هستی که باید ازش استفاده کنی. به طور خلاصه میگم، ادوارد و من قصد داریم تو رو با یه شمشیر و یه اسب به خطرناک ترین جنگل ابعاد بفرستیم تا اون زن رو پیش ما بیاری و مطمئنیم که توانایی این کار رو داری.
    چشم‌هایم را بستم. ماموریت آسانی به نظر می‌آمد؛ اما مطمئنم بودم که در ظاهر فریبنده‌ی آسانی این ماموریت، دشواری‌های خاصی هم وجود داشت که می‌توانست مرا به تفکر بیاندازد و زحمتم را بیشتر کنم. باید از خودم در برابر آن خطر‌ها مراقبت می‌کردم. کاری که تا به حال انجامش نداه بودم و برایم هم ساده به نظر می‌آمد و هم دشوار.

    - همه چی آماده شده. وقت رفتن رسیده توماس.
     
    آخرین ویرایش:

    کوه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/03
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    2,774
    امتیاز
    472
    سن
    17
    محل سکونت
    اصفهان
    چشم‌هایم را به آرامی باز کردم و سرم را به سمتش چرخاندم. موهای زیبایش بر روی چشمان میشی رنگ و گودافتاده‌اش افتاده و نمی‌گذاشتند به راحتی چشمان زیبایش را ببینم. نگاهی به لب‌هایش انداختم. لبخند مهربانی که زده بود خوش‌حالم می‌کرد. از زمانی که کودکی پنج ساله بودم و او و آلیس از من مراقبت کرده و به من آموزش می‌دادند و همین باعث می‌شد از این‌که بالاخره ثمره‌ی آموزش‌هایشان را می‌بینند برایشان خوشایند باشد.
    بی‌خیال افکارم شدم و رو به ادوارد گفتم:
    - تو میدونی اون زن توی کجای جنگل زندگی می‌کنه؟
    بعد از زدن این حرف از روی صندلی‌ بلند شدم و منتظرم به او نگاه کردم.
    - نه، من هیچ وقت توی اونجا نبودم. برای همین هم نمی‌دونم.
    انتظار این را داشتم؛ چون آلیس گفته بود که آن جنگل خطرناک‌ترین جنگل دنیا است. پس هر کسی وارد آن‌جا نمی‌شد و کسی که این‌کار را می‌کرد قطعا مهارتی بالا و شجاعتی بسیار داشت.
    - پس تو و آلیس دیگه کمک دیگه‌ای بهم نمی‌تونید بکنید و بهتره برم.
    و بعد با سرعتی عجیب غیب شدم و در برابر در چوبی‌و طرح‌دار خانه ظاهر شدم. نگاهی به دشت بزرگی که در مقابلم قرار داشت انداختم. خورشید به تازگی طلوع کرده بود و همین باعث می‌شد، راحت بتوانم خود را به جنگل برسانم. به شرق و شمال مکانی که درش قرار داشتم نگریستم. در شمال، روستایی کوچک از دور دیده می‌شد و در شرق کوه‌ها و درختانی کوچک به چشم می‌آمدند. پس آن جنگل تاریک و خطرناکی که آلیس می‌گفت آنجا بود.
    - بدون اسب می‌خوای بری؟
    با شنیدن صدای آلیس به سمتش برگشتم. مثل خودم از جادوی خاصی برای غیب و ظاهر شدن استفاده می‌کرد و همین باعث می‌شد، با صدای کمی ظاهر شود.
    - نه، فقط نمیدونم اسبم کجاست.
    دستش را به سمتی گرفت و گفت:
    - اونجاست، فقط کافیه صداش بزنی تا بیاد. اسمش بورونه.
    به سمتی که دستش را گرفته بود نگاه کردم و بعد با صدای بلندی فریاد زدم:
    -بورون... بورون.
    هنوز چند ثانیه‌ای نگذشته بود که اسب مشکی‌ رنگی به طوری کاملا ناگهانی در برابر چشمانم ظاهر شد و با سرعت خود را به ما رساند و در برابرمان ایستاد. چند قدم آرام به سمتش برداشتم و دستم را بر روی یال‌های بلند و زیبایش کشیدم. آرام و بدون حرکت اضافه‌ای بر رویش نشستم و افسارش را در دستم گرفتم.
    -جالبه! شمشیری که ادوارد برات آماده کرده نامرئیه و فقط زمانی که بهش نیاز داشته باشی می‌تونی ازش استفاده کنی.
    -پس فکر همه چیز رو از قبل کرده بودین! بدرود آلیس!
    و به محض زدن این حرفم، با افسار اسب ضربه‌ای به گردنش زدم و او شروع به دویدن به سمتی کرد که باید به آنجا می‌رفتم و از موانعش عبور می‌کردم. موانعی که گاه چون کوهی استوار در صیقل دادن جسم و روحم به من کمک می‌کردند و گاهی هم آن‌قدر سهل به نظر می‌آمدند که قدرت پنهانشان را باور نمی‌کردم و گرفتار کبر و غروی کاذب می‌شدم.
     
    آخرین ویرایش:

    کوه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/03
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    2,774
    امتیاز
    472
    سن
    17
    محل سکونت
    اصفهان
    یک ساعتی از حرکتم به سوی جنگل‌ می‌گذشت. در آن بیابان بی‌آب و علف که هیچ موجودی درش حرکت نمی‌کرد، به سمت جنگلی تاریک و سیاه می‌رفتم و مدام با خودم می‌گفتم که نکند نتوانم به جنگل برسم و هر بار با یاد آوری هدفم از افکارم پشیمان می‌شدم.
    ـ به چی فکر می‌کنی توماس؟
    با شنیدن صدایی از پشت سرم، از حرکت ایستاد و با تعجب به پشت سرم نگاه کردم. نگاهم به مرد پیر و ناتوانی افتاد که سوار بر اسب قهوه‌ای رنگ به سمتم می‌آمد. با دیدنش ترس برم داشت چون شاخه‌ی درختی که توفان آن را به لرزه در می‌آورد، به لرزه افتادم. پیر مرد که حالم را دید، لبخندی مهربانی زد:
    ـ از من نترس پسر جون! من فقط یک پیکم. پیکی که هیچ‌کس جز تو نمی‌تونه ببینش.
    ـ منظورت چیه؟
    با شنیدن صدایم خودم هم تعجب کردم. منی که تا قبل از حرف زدنم از ترس می‌لرزیدم چطور توانسته بودم آن‌قدر آرام و خونسرد حرف بزنم؟
    ـ تعجب نکن! تو هر وقت که من رو ببینی اولش می‌ترسی و بعد به طوری کاملا ناگهانی آروم می‌شی. در مورد منظورم هم باید بگم که، من پیک ارواحم و پیغام‌های ارواح رو برای تو میارم.
    از شنیدن حرفش تعجب کردم. کسی نمی‌توانست به دنیای ارواح برود و بعد به دنیای فانی بازگردد و این ادعای پیرمرد برایم بسیار عجیب و مشکوک بود.
    ـ یعنی تو به دنیای مردگان میری و بعد هم به دنیای فانی بر می‌گردی؟
    دوباره لبخندی به صورتم زد و دستش را به ریش‌های سپید رنگش کشید:
    ـ ممکنه این طور که تو میگی باشه. به هر حال من پیغامی از طرف یکی از ارواح آوردم. اون روح گفت که بهت بگم توی جنگل منتظر اتفاقات عجیب زیادی باشی و در ضمن آماده باشی تا شمشیر برات ظاهر شه؛ چون شمشیری که داری خیلی قدرتمند و عجیبه و هر لحظه می‌تونه ظاهر بشه و اگه حواست بهش نباشه نمیتونی ازش استفاده کنی و آخرش کشته می‌شی. این پیغام اون روح بود؛ ولی یه توصیه هم من بهت میکنم. موقع جنگیدن از پاهات بیشتر از دستات استفاده کن.
    بعد از شنیدن حرف‌های پیرمرد و پیغامی که بهم رسانده بود، آرام پلک زدم و در حالی که سعی می‌کردم از آن حالت جدی‌ای که بهم دست داده بود خارج شوم و حرف‌های بی ارزشش را که همه‌شان دروغ بودند را بی‌جواب بگذارم، با لحن مهربانی رو به او گفتم:
    ـ از این‌ توصیه‌ت و این‌که پیغام رو بهم رسوندی ممنونـ.... .
    ـ تو که فکر می‌کنی من پیک ارواح نیستم چرا از من تشکر می‌کنی؟
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا