رمان نخستین گـ ـناه | absurdhero کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع absurdhero
  • بازدیدها 396
  • پاسخ ها 15
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

absurdhero

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/09
ارسالی ها
17
امتیاز واکنش
45
امتیاز
81
محل سکونت
ایران
امروز قرار است خواهر خسرو به خانه‌مان بیاید. مهمان عزیزی است برای هر دویمان. در خانه جنب و جوش غریبی به راه افتاده. لباس‌هایمان را که کف خانه مثل همیشه پخش و پلاست جمع می‌کنیم، ظرف‌های روی هم تلنبار شده را می‌شوییم. خانه را جارو می‌زنیم، همه چیز باید مرتب شود بجز کاغذ مچاله های خسرو که نباید ریخشان دور. پس از آخرین بحثی که با هم داشتیم فهمیدم کاغذ مچاله‌ها اندوخته‌های ادبی ارزشمندی هستند و بهتر است دست به آنها نزنم، اما می‌توانم جوراب‌های خسرو را بیندازم دور، خسرو هیچوقت جوراب‌هایش را نمی‌شوید، آنها را عوض می‌کند، عمر هر جفت جوراب یک یا دو هفته است و بعد جایش را به جوراب تازه‌ای می دهد. گلدان‌های پای پنجره هم گرد گیری می‌شوند، چند تا از گلدان‌ها را خود زیبا برایمان آورده و حالا اگر ببیند به آن‌ها بی‌توجهی کرده‌ایم ممکن است ناراحت شود. دم آخری به خسرو می‌گویم:
- راستی چیزی برای خونه خریدی؟
خسرو که تا آن لحظه به این مسئله فکر نکرده بود سریع شال و کلاه می‌کند و از خانه بیرون می‌زند. من یک بار دیگر درون خانه را وارسی می کنم و به این نتیجه میرسم بهتر است زیر سیگاری‌ها را خالی کنم. ذهنم هنوز درگیر نگار و نازلی است. می‌خواهم خودم را در کار ، هر کاری، غرق کنم. زنگ در به صدا در می‌آید. می‌روم که ببینم باز خسرو چه چیزی جا گذاشته اما به زیبا بر می‌خورم، با لبخند همان طور که کیفش را در بغلش گرفته است سلام می کند. جوابش را می‌دهم، کمی این پا و آن پا می‌کند و می‌گوید:
-خان داداشم گفته منو راه ندین تو خونه؟
متوجه حواس پرتی‌ام می‌شوم، خودم را کنار می‌کشم و اجازه می‌دهم داخل شود. می‌گویم:
-خان داداشتون پیش پاتون یه کاری پیش اومد رفتن بیرون، الانا می‌رسن
زیر لبی می‌گوید«عجب» و محو تماشای خانه می‌شود.
-می‌بینم که مثل همیشه تر و تمیز و با سلیقه‌اید، من نمی‌دونم خسرو چطوری یهو انقد منظم شد، تو خونه که بود از شلختگی دو سه هفته‌ای یبار حموم می‌رفت
سرم را می‌خارانم و می‌گویم:
-از تاثیرات تنها زندگی کردنه دیگه، الان هر روز میره حموم، حدودا یه ساعتی رو حموم آب یخ می‌گیره
زیبا باز می‌گوید«عجب» و پس از چند ثانیه رو به می‌کند و می‌گوید:
-من فکر می‌کنم از تاثیرات با شما زندگی کردنه، بالاخره هم خونه‌ای‌ها روی هم تاثیر می‌زارن
در دلم به حرفش می‌خندم، زیبا دانشجوی روانشناسی است و این که تا بحال به همه چیز و همه کس بد بین نشده است را متاثر از آن می‌دانم
-حالا چرا ایستادین، بفرمایید بشینید.
-ممنون، دارم از تماشای گلدوناتون لـ*ـذت می‌برم، می‌بینم که موسیوی شما هم شاخ و برگ تازه زدن، چه قشنگ شده، فک کنم وقتشه دیگه یه مادام براش دست و پا کنید، به یاد اون رمان مورد علاقم، گلشم کاملیا باشه که صداش کنیم مادام کاملیا
-بله حتما، جالب میشه
کیفش را می‌گذارد روی میز و می‌گوید:
-خب تا خان داداش من می‌رسن شما یکم از هنرهای زیباتون نشونم بدین، خیلی کنجکاوم بدونم توی اون کارگاه چه چیزایی می‌کشین
-با کمال میل، فقط مقداری نامرتبه
- اشکال نداره، هنرمندای شخلته‌اید دیگه، دستتون برام رو شده
او را به سمت کارگاهم راهنمایی می‌کنم، چند تابلو گوشه دیوار کنار هم ردیف شده‌اند، رنگ همه جا روی زمین به شکل قطرات خون چکیده است، هر تابلو را چند دقیقه‌ای تماشا می‌کند و بعد سری تکان می‌دهد و از کنارش می‌گذرد، به تابلوی نیمه تمام روی سه پایه که می‌رسد می‌گوید:
-این زن چقدر اثیریه، انگاری یه قدرت عجیبی توی این تابلو هست، اگه بخوام نظر بدم البته ممکنه بهم بخندین
-نه اتفاقا خوش حال می‌شم بدونم نظرتون رو
دستش را زیر چانه‌اش می‌گذارد و دقیق تر به آن نگاه می‌کند، بعد روبه من می‌گوید:
-ببینید اکثر تابلوهاتون یه داستان دارن، یه واقعه رو دارن شرح می دن، گذشته و حال و آینده دارن، اما این یکی، این داستان نیست، جدا از زمان و مکانه، اگه بخوام بهتر بگم میشه گفت این تابلو یه شعره، البته این فقط یه مقایسست، من فکر می‌کنم توی این یکی منبع خلاقیتتون احساستون بوده، و این احساس چیزی قویتر از یه عشق معموله، یعنی یه نوع دیگه‌ای از عشق، خیلی عرفانیه، چون خیلی عرفانی دارید به این زن نگاه می‌کنید این رو میگم، آدم رو یاد رمان چشمهایش می‌ندازید، البته به یه شکل دیگه، ببخشید اگه فضولی می‌کنم، این خانوم کیه؟
غرق حرف‌هایش شده‌ام، آن قدر که وقت نمی‌کنم به جوابی فکر کنم، اولین جوابی که سر زبانم می‌رسد می‌گویم.
-این تصویر مادرمه
همین لحظه صدای زنگ در به گوش می رسد، زیبا می‌گوید:
-بله بالاخره خان داداش مام رسیدن

و از کارگاه خارج می شود تا در را برای خسرو باز کند.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • absurdhero

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/09
    ارسالی ها
    17
    امتیاز واکنش
    45
    امتیاز
    81
    محل سکونت
    ایران
    آشپزی امشب را زیبا به عهده گرفت. بوی قرمه سبزی تمام خانه را پر کرده است. نمی‌دانم زیبا از کجا می‌دانست که این غذا را دوست دارم، شاید هم مورد علاقه خسرو بوده، یا حتی مورد علاقه تمام مردان ایرانی. من و خسرو میز را می‌چینیم، زیبا هم ظرف غذا را می‌آورد، برنج ها را با ته دیگ سیب زمینی، و ظرف قرمه سبزی را که بخار خوش عطری از آن بلند می‌شود. من و خسرو نزدیک است اختیار از کف بدهیم. مانند لشکر بربرها می‌خواستیم حمله ببریم به سمت غذا اما در میانه راه سلاحمان را که همان قاشق و چنگالمان بود عقب می‌کشیم و اجازه می‌دهیم تا مهمانمان شروع کند. زیبا ابتدا از تقسیم ته دیگ‌ها شروع ‌می‌کند، این قسمت از خونبار‌ترین قسمت‌ها است، ما دوتا مانند شخصیت الیورتوئیست در رمان چارلز دیکنز، همان زمان که طلب غذای بیشتری می کرد، انتظار ته دیگ بیشتری را می‌کشیم، وقتی تقسیمات انجام شد، زیبا تکه ته دیگ جامانده را در ظرف غذای من میگذارد و می‌گوید:
    -اینم واسه بلیط نمایشگاه امروز
    خسرو هاج و واج این صحنه را تماشا می‌کند. برایش توضیح می‌دهم که پیش از رسیدنش به زیبا اجازه داده‌ام تابلوهایم را تماشا کند، خسرو در جواب می‌گوید:
    -بازم دلیل نمیشه ته دیگش رو بده بهت، من و زیبا سر یه تیکه ته دیگ خون همدیگه رو می‌ریختیم، حالا مفت و مجانی گذاشته تو ظرف تو. اصلا قابل قبول نیست برام، من اعتراض دارم
    زیبا می‌گوید:
    -طمع نکن خان داداش، طمع لـ*ـذت استفاده از همون چیزی که داری رو هم از بین میبره
    و می‌خندد، طوری که ردیف دندان‌های صدفی اش نمایان می‌شود. خسرو با نارضایتی برای خودش برنج می‌کشد و قرمه ‌می‌ریزد، زیبا کمی با ته دیگ خودش ور ‌می‌رود و می‌گوید: آقا آرتان اگه سعی کنن منو مثل اون زن داخل تابلو ببینن، من حتی از ته دیگ خودمم می‌گذرم
    ما هر دو با تعجب نگاهش می‌کنیم، او سرش را پایین انداخته است، انگار که از گفتن این حرف خجالت کشیده باشد. و واقعا گونه هایش سرخ می‌شوند. خسرو می‌گوید:
    -آرتان هیچوقت به خودش همچین اجازه‌ای نمیده زیبا خانوم، بخاطر من که دوستشم، مگه نه آقا آرتان؟
    و جوری به من چشم ‌می‌دوزد که کاری بجز تایید کردن نمی‌توانم انجام بدهم، زیبا می‌گوید:
    -خودتم اگه یه کاری برام انجام بدی ته دیگام تا آخر عمر برای تو
    خسرو همان طور که قاشق غذا را به دهانش می‌گذارد می‌گوید:
    -چه کاری؟
    -اگه یبار دیگه بشینی با بابا حرف بزنی
    دهان خسرو از جنبیدن باز می‌ماند.
    -الان واقعا وقت خوبی برای پیش کشیدن این بحث نیست
    -اما بالاخره که یروز باید ببینیش نه؟ بابا واقعا پشیمونه، هم بخاطر خودت، هم بخاطر مامانت، می دونم بابا رو مسئول مرگ مامانت می دونی، ولی اون می خواد جبران کنه، می خواد یجوری دلتو بدست بیاره، تو تنها پسرشی، درک کن
    خسرو از خشم قرمز ‌می‌شود، دفعات کمی بوده که او را در این حال دیده ام، چند نفس عمیق می‌کشد و سعی می‌کند آرامشش را بدست بیاورد، سپس می گوید:
    -بابا می‌خواد چکار کنه که دل منو بدست بیاره؟ بازم پول؟‌مثلا چی، خونه بخره؟ ماشین؟ اون مرد چه چیزی غیر از اینا داره که باهاش جبران کنه، کاش جای همه‌ی اینا یخورده محبت پدرانه داشت
    زیبا کمی مکث می‌کند و بعد می‌گوید:
    -بابا می‌تونه پرستو رو از زندان آزاد کنه، اون پیداش کرده، واسطه‌هایی داره که می‌تونه از طریق اونا کاری کنه بفرستنش اونور آب که راحت زندگی کنه، اینجوری جونشم نجات پیدا می‌کنه
    پرستو نام معشـ*ـوقه خسرو در دوران دانشگاه بود که بخاطر مسائل سیـاس*ـی گرفتار شده بود و او هیچوقت دیگر از او اطلاعی پیدا نکرد. و حالا باز نامش آورده شده بود. می‌توانستم ببینم که این حرف تاثیر زیادی روی خسرو گذاشته است. اما طولی نمی‌کشد که آرامشش را به دست می‌آورد و می‌گوید:
    -خیله خب، بعد راجع بهش حرف می‌زنیم، من نیاز دارم راجع بهش فکر کنم،‌راجع به این که تو ته دیگتو بزاری توی ظرف آرتان یا نه هم فکر می‌کنم، حالا بزار تو رو خدا غذامو بخورم، سرد شد از دهن افتاد.

    زیبا با لبخند خودش را به سمت خسرو می‌کشاند، لبهایش را سمت صورتش می‌برد و گونه اش را می‌بوسد، و بعد ته دیگش را توی ظرف او می‌گذارد، و از آن لحظه به بعد تا آخر شام زیبا دیگر نه به من نگاه می‌کند و نه حرفی از پدرش به میان می‌آورد.
     
    آخرین ویرایش:

    absurdhero

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/09
    ارسالی ها
    17
    امتیاز واکنش
    45
    امتیاز
    81
    محل سکونت
    ایران
    این‌ها را تنها برای تو می‌نویسم، پرستو، ساعت ها پای این دستگاه تایپ کهنه می‌نشینم تا که همه را برای تو شرح بدهم، می‌دانم که احتمالا می‌خوانی، شاید روزی، جای امنی باشی و بتوانی همه‌ی این حرفای به تو نگفته‌ام، همه‌ی این وقایع را بخوانی. ساعت‌هاست که اینجا نشسته‌ام تا داستان کوتاهی برای یک نشریه انگلیسی بنویسم، آرتان در آن اتاق دارد شمایل آن زن را که در خیالش دیده است می‌کشد، تازگی‌ها فهمیده ام که گاهی با کسی حرف میزند، ‌درون اتاق یا حتی در حضور دیگران، گاهی یک طوری رفتار می‌کند که انگار کسی هست، واقعا هست، پشت سر من، یا آن گوشه اتاق، به کسی نگاه می‌کند که انگار در حضور ما قرار دارد و من آن را نمی‌بینم. بگذار از آن شب که زیبا به خانه‌مان آمده بود برایت بگویم، همان شب که بحث آزادی تو به میان آمد، نمی‌دانی چه حالی داشتم، می‌ترسیدم. می‌ترسیدم که این هم امیدی باشد پوچ و تو خالی که بعدها به رنجی بدل شود، تردید مانند مایعی درون تمام رگهای سرم جاری شده بود، می‌خواستم قبول کنم، می‌توانستم برای نجات تو هر چند بار که می‌خواستند پدرم را ببینم، اما گذاشتم بگذرد، گذاشتم این ترس از سرم خالی شود، پس از آن که زیبا با همان چهره‌ی همیشه با لبخندش، با ما که برای بدرقه اش تا دم در رفته بودیم خداحافظی کرد و رفت، همان وقت که برگشتیم تا که داخل خانه شویم و هر کدام سرمان را در لاک خودمان فرو ببریم، نگار جلویمان ظاهر شد، همان دختر خیره‌سر ، در نوشته‌های قبلی‌ام از او نوشته‌ام برایت، مدت‌هاست که فکر می‌کند من را دوست دارد، اما کارهایش، این خیره‌سری‌هایش همه آزارم می‌دهد. همین که بنام دوست داشتن انجامشان می‌دهد بیشتر آزارم می‌دهد. آمده بود که به آرتان چیزی بگوید، لابد باز ملامتش کند و بخواهد دردسر دیگری به گردنش بیندازد. من همه چیز را می‌دانستم. این‌ها، آدم‌های این ساختمان را می‌گویم، گمان می‌کنند ما دو نفر رابـ ـطه‌ای در حدود هم خانه‌ای بودن با هم داریم. کسی از رابـ ـطه من و آرتان، آن طور که هست خبر ندارد، همه فکر می‌کنند که او همه را، حتی من را هم اگر بتواند فریب می دهد. اما اگر او همه را هم فریب بدهد ،‌ همه جهان را، من یکی را فریب نمی‌دهد، این را از بابت نتوانستنش نمی‌گویم، من آن نقطه امن او هستم که هیچوقت خرابش نمی‌کند. هر چه را رخ داده باشد به من می گوید، و هر چیزی که نگار به او گفته بود را برایم گفت، همین که به خانه رسید همه را گفت. برای همین نگذاشتم که تنها گیرش بیاورد. نزدیکشان شدم و گفتم:
    -بیاید تو خونه حرف بزنید
    نگار چشم‌هایش گرد شد، در آن تاریکی راه پله هم می‌توانستم ببینم که ترسیده است. از من می‌ترسید، اصلا هر کاری که با من می‌کرد از سر این ترس بود، علاقه‌اش هم فکر می‌کنم از همین بابت بود، کسی وجود داشت که جلویش زانو نزده بود و او این خوره ذهنی اش را نسبت به من علاقه می‌پنداشت. این که بلایی که سر آرتان آورد را سر من نداده بود هم، از سر همین ترس بود، می‌دانست که تن به ضعف و هوسش نمی‌دهم، آمدند تو و در همان شروع گفتم، رو به آرتان ،‌ برایش یک نوشیدنی بیاورد. او هم فهمید که خواستم چند دقیقه ای تنهایمان بگذارد و رفت که بیارورد، و تا می‌توانست طولش داد، نگار در مبل فرو رفته، به گلهای قالی خیره شده و انگشتان دو دستش را در هم قفل کرده بود. و دو انگشت کشیده شصتش را در چرخه‌ای بینهایت دور یکدیگر می‌گرداند. سـ*ـینه‌ام را صاف کردم و گفتم:
    -ببین، من می‌دونم داری بازیش میدی نگار، میگم بازی، چون من از خیلی چیزا خبر دارم که تو فکر می‌کنی خبر ندارم، مثل همین مسئله بچه که جدیدا بینتونه، جدای از اونا، ‌من از رابطت با شهرام ، همون استاد موسیقیت که پیشش ویولون یاد می‌گیری هم خبر دارم، از آشناهای منه، آدم دهن قرصیه، اما زنباره و الکلیه، و وقتی مـسـ*ـت میکنه دیگه به هیچ وجه دهنش قرص نیست ، و البته بزرگترین عیبش اینه که خیلی مـسـ*ـت می‌کنه، هر چند که خواست بعدش حرفایی که بهم زده رو جم کنه ولی من هم انقدر آدم ساده‌ای نیستم، می‌فهمم، حالا این بازی رو هم می‌دونم، همش رو، دلیل کارت رو ، دردسری که گردن شهرام ننداختی و اومدی تا گردن آدم دیگه‌ای جز اون بندازی، چون تو به شهرام نیاز داری برای کارت و نمی‌خوای که اون رو بخاطر این مسئله از خودت دور کنی. اما من این اجازه رو بهت نمی‌دم، حتی اگه کار به تست دی ان ای بکشه،‌من اجازشو نمی‌دم فریبش بدی، من می‌دونم احتمال زیاد بچه مال شهرامه، این رو حتی میشه گفت که مطمئنم، و اگه تا حالا این رو به آرتان نگفتم بخاطر این بوده که نمی‌خوام اون رو ازت متنفر کنم، پس خودت این مسئله رو خاتمه بده، و الا من کاری رو که نباید انجام میدم
    چشمهایش ترس خورده، و لرزشی در دست‌هایش بود، آخر آدمی که ساز می‌زند که نباید دستش بلرزد، اما می‌لرزید، ترسیده بود، خیلی ترسیده بود. لبهایش به سختی شروع به حرکت کردند، آرام، مثل دو بال پروانه‌ای که روی یک گل نشسته باشد، گفت:
    - منو کشوندی تو خونه که تهدیدم کنی؟
    -اینا تهدید نیست، البته اگه از رو شدن حقیقت ترس داشته باشی آره تبدیل به تهدید میشه، حالا هر طور که دوست داری فکر کنی فکر کن، من اون چه که نیاز می‌دیدم بگم رو بهت گفتم
    آرتان هم که با یک لیوان دمنوش رسید ترسش را در همان نگاه اول متوجه شد، با تعجب نگاهی به من کرد، من به روی خودم نیاوردم، نمی خواستم چیزی به او بگویم، ‌این حرف‌ها گفتن ندارد، دوز و کلک آدم‌ها را به رویش نمی‌آوردم. همین حالایش هم بدبین بود، به همه چیز بدبین بود. مخصوصا به آدم‌ها، بعد هم که پرسید، از سر همان بدبینی بود، لابد پارانوئید بودنش باعث شده بود که فکر کند بد او را گفته‌ایم، با خنده پرسید:
    -بحثتون خیلی ناجور پیش رفته نه؟
    نگار نگاه خصمانه‌ای به او کرد، من می‌دانستم به چه فکر می‌کرد. دستش رو شده بود و حالا داشت فکر می‌کرد سر او باید خالی‌اش کند. کمی در سکوت گذشت، در نهایت نگار بلند شد و گفت:
    -خیلی خب من دیگه برم
    آرتان که هنوز بهت زده ما را نگاه می‌کرد گفت:
    -ولی دمنوشتو نخوردی که
    -ممنون کمی سردرد دارم نمی‌تونم چیزی بخورم
    و به سمت در حرکت کرد، ماندنش نیم ساعت هم نشد، آرتان تا دم در با او رفت، اما گمان نمی‌کنم نگار دیگر حرفی به او زده باشد، آرتان هم فکر کرد دعوایی میان ماست، وقتی که برگشت گفت:
    -چتون شد یهو؟ چرا اینجوری شد قیافش؟
    -دیگه پی قضیه‌ی نگار رو نگیر، قضیه‌ی بچه و هرچی که بینتون بوده، همه چی همین جا خاک شد

    آرتان مثل آن وقت‌هایی که می دانست نباید چیزی بپرسد ، سر تکان داد و رفت، رفت لابد دوباره با آن زن خیالی‌اش خلوت کند.
     
    آخرین ویرایش:

    absurdhero

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/09
    ارسالی ها
    17
    امتیاز واکنش
    45
    امتیاز
    81
    محل سکونت
    ایران
    دیروز نتوانستم برایت چیزی بنویسم، روزنگار نوشته‌هایم برایت بهم خورده است، دیروز را همه‌اش سردرد بودم، مجبور شدم برای قول آزادی تو بروم و پدرم را ببینم، تو نمیدانی دیدن این مرد برای من چه عذابی است، رنج است، زجرم می‌دهد آن نگاه‌های خودپسندش. نشست و گفت که برای همه چیز شرمنده است، گفت می‌خواهد همه چیز را برایم درست کند، نام چند تا از دوستانش را گفت که دختر‌های دم بخت دارند و بعد گفت آدم‌های به سن تو حالا بچه دارند و تو هم مثل آن‌ها، شصتم خبر دار شد که خیال دارد از بابت من تخم و ترکه‌ای داشته باشد، اصلا برای همین بوده که خواسته مرا ببیند. وعده‌اش هم آزادی تو بود و مقداری از دارایی‌هایش، بعد هم که خوب حالی‌ام کرد چهره ای غمگین به خودش گرفت و گفت: حیف نیست تو این سن من یه نوه کالک زری نداشته باشم؟ پس این همه جم کردم برای کی؟ برای شماهاست پسرم
    و حتی خواست کمی اشک بریزد اما اشکش نیامد، تو می‌دانی من از این چیزها عوقم می‌گیرد، از این تظاهر به چیزی که نیستند. من حتی بعد از این همه سال فکر کسی جز تو را نکرده‌ام، خودش می‌داند، اصلا همه‌ی آدم‌هایی که مرا می‌شناسند می‌دانند، اما پدرم می‌خواهد که دختر یکی از بازاری‌های شکل خودش را برایم بگیرد که به قول خودش در حد ما باشد، من در حد هیچکس نیستم، من کوچکم، هیچ چیز نیستم اصلا، اینها را می‌نویسم که بدانی حساب من از حساب پدرم جداست، به خواسته‌هایش تا حالا تن نداده‌ام پس از این هم نمی‌دهم، فقط امیدوارم زیبا از این قضیه نجات پیدا کند. زیبا دختر ساده دلیست. اگر پدرم کمی جلویش قیافه غمگینش را بگیرد دلش به رحم می آید و به هرچه بگوید تن می‌دهد، این را هرگز نمی‌خواهم، بگذریم از این حرف‌ها، بگذار کمی از آرتان برایت بگویم، این روزها افتاده پی این که از آقای هدایت مجسمه سازی یاد بگیرد، آقای هدایت پیرمردیست که کاری به کسی ندارد، حوصله آموزش هم ندارد، همان اول کار ردش کرد، نمی‌دانم این پسر چه چیزش می‌شود، هیچ معلوم نمی‌شود چکار می‌خواهد بکند، بهش می‌گویم: دوتا هندونه رو با یه دست نمیشه بلند کرد، بچسب به همون نقاشی
    می خندد، میگوید: اینا تفننه
    نمی‌دانم آخر کدام از خدا بی‌خبری اولین بار گفت هنر تفنن است، مگر این کارها کم عرق ریزان دارند، من پای این دستگاه کمرم خم شد و شکل دیوانه‌ها شدم، کسی این همه رنج را نمی‌بیند. کسی از دل من نمی‌پرسد، کسی از آنچه توی سرم می‌گذرد خبر ندارد، می‌نوشتم و دلم از گرسنگی به هم می‌پیچید و می‌دانستم که چندرغاز هم بالای این نوشته‌ها دست مرا نمی‌گیرد. اصلا کی دنبال این چیزهاست، چه حالیشان از عشق می‌شود. من نمی‌دانم پرستو، گاهی فکر می‌کنم گیر افتاده‌ام، شاید هم این عشق نیست و عذاب است، نفرین است که دامنم را گرفته. این آدم ها هر کدام مسئله‌ای دارند. نگرانم، برای همه ی عالم و آدم نگرانم، برای زیبا نگرانم که آرتان را دوست دارد و فکر می‌کند که همه چیز به همان قشنگی که توی فیلم هاست پیش میرود، نمی‌داند آرتان هم دیوانه‌ایست مثل خود من و حتی بدتر از من، عشق این آدم آتش می‌زند هرچه هست و نیست را، حالا تازه اگر عاشق شود، فعلا که توی نخ مستاجر جدیدمان است، مستاجر جدیدمان هم توی نخ مستاجر جدیدترمان، گاهی با خودم فکر میکنم که این‌ها چه‌شان است، چکار دارند می‌کنند، این ساختمان شکل سریال‌های دره پیت ترکی شده، هر کسی با کسی است یا می‌خواهد با کسی باشد، حالا این میان من چکاره‌ام؟ من همه‌اش فکر میکنم که خب من چکاره‌ام، نمی‌دانم، کاش بودی و می‌گفتی که من چکاره‌ی که هستم و دیگران را با من چکار است، خسته‌ام، یادت هست دست می‌گذاشتی زیر چانه ام و توی چشم‌هام زل میزدی و برایم شعر شاملو را می خواندی که : من باهارم تو زمین
    من زمینم تو درخت
    من درختم تو باهار.
    نازِ انگشتای بارونِ تو باغم می‌کنه
    میونِ جنگلا تاقم می‌کنه
    تو بزرگی مثِ شب
    اگه مهتاب باشه یا نه
    تو بزرگی
    مثِ شب)

    حالا من از همیشه شب ترم پرستو، اما نه بزرگ، کاش تو باز مثل صبح هرچه زودتر بیایی.
     

    absurdhero

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/09
    ارسالی ها
    17
    امتیاز واکنش
    45
    امتیاز
    81
    محل سکونت
    ایران
    امروز عصر قرار است فریدون را ببینم. آمد جلوی خانه و به قهوه دعوتمان کرد. هم من را و هم خسرو را، به خسرو که گفتم بهانه آورد که کارهای نشریه عقب افتاده‌اند و باید آن‌ها را درست کند. من بهانه‌ای نداشتم، یعنی کاری نداشتم، از طرفی می‌خواستم از رابـ ـطه‌ی فریدون با نازلی سر در بیاورم و گفتم که بهتر است بروم و ببینم چطور آدمی است. ما قرارهایمان را اغلب درون کافه داروگ می‌گذاریم. کافه‌ی کوچک و دنجی است که بیشتر میزهایش رو به دیوار است. انگار خود صاحبش می داند آدم های این محله زیاد علاقه ای به دیدن ریخت دیگران ندارند. صاحبش از آدم‌های همیشه الکی خوش است که جواب همه چیز را با لبخند می‌دهد. بگذریم جای بدی نیست، قهوه‌اش خوب است و بزرگترین مزیتیش این است که به محل زندگی ما نزدیک است. از همین بابت بهترین انتخاب برای قرار و مدارهای ماست. چند دقیقه‌ای را داخل کافه منتظرش هستم، اغلب وقتی به انتظار چیزی هستم آدم‌ها را نگاه می‌کنم. آدم‌ها برای من پر از ایده‌اند. اما از زمانی که نازلی به نگاه‌هایم گفت دریده، حس خوبی به نگاه کردن دیگران ندارم. کتابی هم همراه خودم نیاوردم که آن را مطالعه کنم، از کتاب‌های کافه هم خوشم نمی‌آید. بیش از این که برای خواندن باشند بخاطر زیبایی جلدشان در کافه قرار دارند. خیره می‌شوم به دیوار و سعی می‌کنم میان سفیدی آن قابی را تصور کنم. درون قاب پیرمردی در حال جان دادن است. او آقای هدایت است ، من با دست‌هایم در حال خفه کردن اویم، مجسمه‌های آقای هدایت در سرتاسر خانه‌اش چیده شده‌اند، من او را کف زمین خوابانده‌ام و او چشم‌هایش از حدقه بیرون زده است. بازوهای نحیفش توان خلاص کردن گردنش را از میان دستانم ندارند. آقای هدایت درون قاب خفه می‌شود. دهانش باز است. سر می‌گذارم روی سـ*ـینه‌اش، قلبش دیگر نمی‌تپد. می‌خواهم حالا قاب دیگری از خودم با نازلی تصور کنم که فریدون سر میزم می‌نشیند و می‌پرسد:
    -دیر کردم؟
    می‌گویم:
    -کمی
    بی دلیل می‌خندد و می‌گوید:
    -ببخشید، وسطای راه یادم اومد پاکت سیگارم رو جا گذاشتم
    بلافاصله سیگاری می‌گیراند،‌ فکر می‌کنم تنها بخاطر این یادآوری است که سیگارش را روشن کرده است، ‌و فکر می‌کنم خودم هم به همین دلیل سیگاری روشن می‌کنم. فریدون منو را از نظر می‌گذراند و از همان جا با صدای بلند برای خودش قهوه سفارش می‌دهد. بعد رو به من می‌گوید:
    -شما چیزی سفارش ندادین هنوز؟
    -هنوز چیزی میل ندارم، بعدا سفارش میدم
    فریدون دوباره با صدای بلند می‌گوید که سفارشش را حالا آماده نکنند، بگذارند برای بعد و رو به من می‌گوید:
    -آقا خسرو چرا نیومدن، نکنه از من خوششون نمیاد؟
    -نه خسرو کار داشت، کارای نشریشون عقب افتاده بود داشت اونارو درست می کرد
    -عه چه جالب تو نشریه مشغولن
    -بله مدتی هست که سردبیر یه نشریست
    -موفق باشن
    کمی مکث می‌کند و می‌گوید:
    -راستش هدفم از دیدن شماها این بود که به عنوان همسایه جدیدتون بتونم ارتباط خوبی باهاتون بگیرم، من قبلا با نگار خانم آشنا شدم، نازلی رو هم که از توی دانشکده می‌شناختم ، اما با شما دو تا هنوز درست و حسابی برخوردی نداشتم، شنیدم که شما نقاشی می‌خونید درسته؟
    سوالش را بی جواب می‌گذارم و می‌گویم:
    -نازلی هم مثل شما بازیگری می‌خونه؟
    -بله سال بالایی منه، من یه سال ازش کوچکترم
    -که این طور
    چند ثانیه ای سکوت می‌شود میانمان، فریدون می‌گوید:
    -من اهل این شهر نیستم، نمی‌دونم از شما چند نفرتون اهل اینجا هستین، ولی من اهل اینجا نیستم و آدمای کمی رو هم اینجا می‌شناسم، دوست داشتم با شما که همسایه هستیم ارتباط خوبی داشته باشم، من از این محافل هنری خوشم میاد، البته توی دانشکده هم از این جور جمع ها هست، اما خودتون دیگه احتمالا بهتر می‌دونید بیشتش تظاهره، واسه همین زیاد با اون جاها حال نمی‌کنم، اینجا هم با شما می‌تونم ارتباط داشته باشم، پیش آقای هدایت هم رفتم، ایشون حتی در رو کامل به روم باز نکردن ، همونجا خودم رو معرفی کردم و در رو بستن، نمی‌دونم چرا، فکر می‌کنم زیاد از آدمای جدید خوششون نمیاد
    -در کل کلا از آدما زیاد خوششون نمیاد

    -بله احتماللا همین طور باشه
    باز کمی سکوت می‌شود،‌این بار من سکوت را می‌شکنم و می‌گویم:

    -من خوش حال میشم که شمارو بیشتر ببینم، خسرو هم فکر کنم همین طور، منتهی ما هر دو آدم‌های اجتماع گریزی هستیم، زیاد اهل جمع نیستیم، حتی توی خونه زیاد با هم حرف نمی‌زنیم، اما همینجا می‌تونیم گهگاه همدیگه رو ببینیم و راجع به علایقمون با هم صحبت کنیم
    فریدون که انگار از این حرف‌ها بیش از اندازه خوش‌حال شده است لبخند طویلی می‌زند و می‌گوید:
    -عالیه

    باز سکوت می‌شود. حالا می‌دانم که احتمالا باید هر دو سفارشمان را بدهیم، و تا وقتی که سفارشمان را آماده کنند خودمان را با بحث‌های روشن فکرانه‌ای که انتظار دارد با من داشته باشد، سرگرم کنیم
     

    absurdhero

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/09
    ارسالی ها
    17
    امتیاز واکنش
    45
    امتیاز
    81
    محل سکونت
    ایران
    می‌گویم: اون زنی که من میبینم مادرمه
    می‌گوید: آخه چه دلیلی داره مادر تو توی وهم من بیاد. تو که گفته بودی مادرت رو هیچوقت ندیدی. مگه نگفتی؟
    -آره گفتم
    عصبی شده‌ام، فکر این که خسرو هم او را می‌بیند حسادتم را برمی انگیزد. می‌گویم: حالا وقتی می بینیش چی بهت میگه؟ با هم حرف هم زدین؟ از کجا معلوم همون زنی باشه که من می‌بینم؟
    به نقاشی گوشه اتاق اشاره می‌کند و می‌گوید:
    - مگه همین زن نیست که تصویرش اینجاست؟
    - آره
    - خب منم همین زن رو می‌بینم، البته مطمئن نیستم دقیقا چی باید خطابش کنم
    می‌پرسم: تو به روح اعتقاد داری؟
    می‌گوید: نه، تو چی؟
    می‌گویم: نه
    احساس سردرگمی دارم. خسرو دست بـرده توی موهایش و همین طور خیره به روبرو فکر می‌کند، سیگارش دارد خاکستر می‌شود. حس می‌کنم حالا واقعا یک جای کار می‌لنگد. ما داریم دیوانه می‌شویم. قبلا فکر می‌کردم فقط خودم هستم که دیوانه شده ام اما حالا می‌بینم که خسرو هم دارد دیوانه می‌شود. همان طور که نگاهش میکنم ناگهان انگار که فکری به ذهنش رسیده باشد بشکنی می‌زند و می‌گوید: اون زن وقتی نزدیکت میشه عطر خاصی حس می‌کنی؟
    -منظورت چیه؟
    انگشتانش را در هم چفت میکند و توضیح می‌دهد:
    -مثلا عطر بخصوصی که اونو بیادت بیاره، یه چیزی که خاص اون باشه
    کمی فکر‌ می‌کنم تا بیاد بیاورم: به گمونم عطر خاک بارون خورده
    خسرو وا می‌رود، می‌گوید: انتظار داشتم فرق داشته باشه
    بعد از کمی مکث ادامه می دهد: حالا می دونم چرا پی این دختره نازلی رو گرفتی
    - نکنه تو هم؟
    بلند می‌خندد: نه دیگه اونقدرام دیوونه نشدم
    خیالم کمی آسوده می‌شود. می‌گویم:
    -حالا چکار باید بکنیم؟
    خسرو همان طور که به روبرو خیره شده می‌گوید: چیو چکار کنیم
    -این وضعیت رو
    - مگه چشه که کاریش بکنیم، فقط وهمه، رویاست، بازم چیزی رو عوض نمی کنه
    -من فکر‌ میکنم تو دیگه زیادی نسبت به همه چیز بیخیال شدی
    شانه بالا می اندازد و می‌گوید: شاید
    می‌گویم:
    - ولی من باهاش حرف میزنم، باید بپرسم برای چی اومده سراغ تو، اصلا چی از جون دوتامون می‌خواد
    خسرو میان فکر کردنش با نیش باز می‌گوید: ولی اگه جدی جدی مادرت باشه خیلی خنده دار میشه
    _با مادرم شوخی نکن خوشم نمیاد
    -با عمت هم نمیشد شوخی کرد
    - اصلا شوخی نکن
    - باشه، فقط اگه دیدیش بگو وقتایی که پوشش مناسب ندارم نیاد، حس بدی بهم میده
    - من هنوزم باورم نشده که همون رو می‌بینی که من می‌بینم می‌گوید: زنی با لباسی به رنگ شبق، موها به رنگ گندمزار، و چشمای تاریک به رنگ سردترین شب زمستان، و بوی خاک بارون خورده...
    -خیله خب بس کن باور کردم

    هر دو ساکت می‌شویم و خیره به جایی دور سیگارمان را می‌کشیم.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا