امروز قرار است خواهر خسرو به خانهمان بیاید. مهمان عزیزی است برای هر دویمان. در خانه جنب و جوش غریبی به راه افتاده. لباسهایمان را که کف خانه مثل همیشه پخش و پلاست جمع میکنیم، ظرفهای روی هم تلنبار شده را میشوییم. خانه را جارو میزنیم، همه چیز باید مرتب شود بجز کاغذ مچاله های خسرو که نباید ریخشان دور. پس از آخرین بحثی که با هم داشتیم فهمیدم کاغذ مچالهها اندوختههای ادبی ارزشمندی هستند و بهتر است دست به آنها نزنم، اما میتوانم جورابهای خسرو را بیندازم دور، خسرو هیچوقت جورابهایش را نمیشوید، آنها را عوض میکند، عمر هر جفت جوراب یک یا دو هفته است و بعد جایش را به جوراب تازهای می دهد. گلدانهای پای پنجره هم گرد گیری میشوند، چند تا از گلدانها را خود زیبا برایمان آورده و حالا اگر ببیند به آنها بیتوجهی کردهایم ممکن است ناراحت شود. دم آخری به خسرو میگویم:
- راستی چیزی برای خونه خریدی؟
خسرو که تا آن لحظه به این مسئله فکر نکرده بود سریع شال و کلاه میکند و از خانه بیرون میزند. من یک بار دیگر درون خانه را وارسی می کنم و به این نتیجه میرسم بهتر است زیر سیگاریها را خالی کنم. ذهنم هنوز درگیر نگار و نازلی است. میخواهم خودم را در کار ، هر کاری، غرق کنم. زنگ در به صدا در میآید. میروم که ببینم باز خسرو چه چیزی جا گذاشته اما به زیبا بر میخورم، با لبخند همان طور که کیفش را در بغلش گرفته است سلام می کند. جوابش را میدهم، کمی این پا و آن پا میکند و میگوید:
-خان داداشم گفته منو راه ندین تو خونه؟
متوجه حواس پرتیام میشوم، خودم را کنار میکشم و اجازه میدهم داخل شود. میگویم:
-خان داداشتون پیش پاتون یه کاری پیش اومد رفتن بیرون، الانا میرسن
زیر لبی میگوید«عجب» و محو تماشای خانه میشود.
-میبینم که مثل همیشه تر و تمیز و با سلیقهاید، من نمیدونم خسرو چطوری یهو انقد منظم شد، تو خونه که بود از شلختگی دو سه هفتهای یبار حموم میرفت
سرم را میخارانم و میگویم:
-از تاثیرات تنها زندگی کردنه دیگه، الان هر روز میره حموم، حدودا یه ساعتی رو حموم آب یخ میگیره
زیبا باز میگوید«عجب» و پس از چند ثانیه رو به میکند و میگوید:
-من فکر میکنم از تاثیرات با شما زندگی کردنه، بالاخره هم خونهایها روی هم تاثیر میزارن
در دلم به حرفش میخندم، زیبا دانشجوی روانشناسی است و این که تا بحال به همه چیز و همه کس بد بین نشده است را متاثر از آن میدانم
-حالا چرا ایستادین، بفرمایید بشینید.
-ممنون، دارم از تماشای گلدوناتون لـ*ـذت میبرم، میبینم که موسیوی شما هم شاخ و برگ تازه زدن، چه قشنگ شده، فک کنم وقتشه دیگه یه مادام براش دست و پا کنید، به یاد اون رمان مورد علاقم، گلشم کاملیا باشه که صداش کنیم مادام کاملیا
-بله حتما، جالب میشه
کیفش را میگذارد روی میز و میگوید:
-خب تا خان داداش من میرسن شما یکم از هنرهای زیباتون نشونم بدین، خیلی کنجکاوم بدونم توی اون کارگاه چه چیزایی میکشین
-با کمال میل، فقط مقداری نامرتبه
- اشکال نداره، هنرمندای شخلتهاید دیگه، دستتون برام رو شده
او را به سمت کارگاهم راهنمایی میکنم، چند تابلو گوشه دیوار کنار هم ردیف شدهاند، رنگ همه جا روی زمین به شکل قطرات خون چکیده است، هر تابلو را چند دقیقهای تماشا میکند و بعد سری تکان میدهد و از کنارش میگذرد، به تابلوی نیمه تمام روی سه پایه که میرسد میگوید:
-این زن چقدر اثیریه، انگاری یه قدرت عجیبی توی این تابلو هست، اگه بخوام نظر بدم البته ممکنه بهم بخندین
-نه اتفاقا خوش حال میشم بدونم نظرتون رو
دستش را زیر چانهاش میگذارد و دقیق تر به آن نگاه میکند، بعد روبه من میگوید:
-ببینید اکثر تابلوهاتون یه داستان دارن، یه واقعه رو دارن شرح می دن، گذشته و حال و آینده دارن، اما این یکی، این داستان نیست، جدا از زمان و مکانه، اگه بخوام بهتر بگم میشه گفت این تابلو یه شعره، البته این فقط یه مقایسست، من فکر میکنم توی این یکی منبع خلاقیتتون احساستون بوده، و این احساس چیزی قویتر از یه عشق معموله، یعنی یه نوع دیگهای از عشق، خیلی عرفانیه، چون خیلی عرفانی دارید به این زن نگاه میکنید این رو میگم، آدم رو یاد رمان چشمهایش میندازید، البته به یه شکل دیگه، ببخشید اگه فضولی میکنم، این خانوم کیه؟
غرق حرفهایش شدهام، آن قدر که وقت نمیکنم به جوابی فکر کنم، اولین جوابی که سر زبانم میرسد میگویم.
-این تصویر مادرمه
همین لحظه صدای زنگ در به گوش می رسد، زیبا میگوید:
-بله بالاخره خان داداش مام رسیدن
و از کارگاه خارج می شود تا در را برای خسرو باز کند.
- راستی چیزی برای خونه خریدی؟
خسرو که تا آن لحظه به این مسئله فکر نکرده بود سریع شال و کلاه میکند و از خانه بیرون میزند. من یک بار دیگر درون خانه را وارسی می کنم و به این نتیجه میرسم بهتر است زیر سیگاریها را خالی کنم. ذهنم هنوز درگیر نگار و نازلی است. میخواهم خودم را در کار ، هر کاری، غرق کنم. زنگ در به صدا در میآید. میروم که ببینم باز خسرو چه چیزی جا گذاشته اما به زیبا بر میخورم، با لبخند همان طور که کیفش را در بغلش گرفته است سلام می کند. جوابش را میدهم، کمی این پا و آن پا میکند و میگوید:
-خان داداشم گفته منو راه ندین تو خونه؟
متوجه حواس پرتیام میشوم، خودم را کنار میکشم و اجازه میدهم داخل شود. میگویم:
-خان داداشتون پیش پاتون یه کاری پیش اومد رفتن بیرون، الانا میرسن
زیر لبی میگوید«عجب» و محو تماشای خانه میشود.
-میبینم که مثل همیشه تر و تمیز و با سلیقهاید، من نمیدونم خسرو چطوری یهو انقد منظم شد، تو خونه که بود از شلختگی دو سه هفتهای یبار حموم میرفت
سرم را میخارانم و میگویم:
-از تاثیرات تنها زندگی کردنه دیگه، الان هر روز میره حموم، حدودا یه ساعتی رو حموم آب یخ میگیره
زیبا باز میگوید«عجب» و پس از چند ثانیه رو به میکند و میگوید:
-من فکر میکنم از تاثیرات با شما زندگی کردنه، بالاخره هم خونهایها روی هم تاثیر میزارن
در دلم به حرفش میخندم، زیبا دانشجوی روانشناسی است و این که تا بحال به همه چیز و همه کس بد بین نشده است را متاثر از آن میدانم
-حالا چرا ایستادین، بفرمایید بشینید.
-ممنون، دارم از تماشای گلدوناتون لـ*ـذت میبرم، میبینم که موسیوی شما هم شاخ و برگ تازه زدن، چه قشنگ شده، فک کنم وقتشه دیگه یه مادام براش دست و پا کنید، به یاد اون رمان مورد علاقم، گلشم کاملیا باشه که صداش کنیم مادام کاملیا
-بله حتما، جالب میشه
کیفش را میگذارد روی میز و میگوید:
-خب تا خان داداش من میرسن شما یکم از هنرهای زیباتون نشونم بدین، خیلی کنجکاوم بدونم توی اون کارگاه چه چیزایی میکشین
-با کمال میل، فقط مقداری نامرتبه
- اشکال نداره، هنرمندای شخلتهاید دیگه، دستتون برام رو شده
او را به سمت کارگاهم راهنمایی میکنم، چند تابلو گوشه دیوار کنار هم ردیف شدهاند، رنگ همه جا روی زمین به شکل قطرات خون چکیده است، هر تابلو را چند دقیقهای تماشا میکند و بعد سری تکان میدهد و از کنارش میگذرد، به تابلوی نیمه تمام روی سه پایه که میرسد میگوید:
-این زن چقدر اثیریه، انگاری یه قدرت عجیبی توی این تابلو هست، اگه بخوام نظر بدم البته ممکنه بهم بخندین
-نه اتفاقا خوش حال میشم بدونم نظرتون رو
دستش را زیر چانهاش میگذارد و دقیق تر به آن نگاه میکند، بعد روبه من میگوید:
-ببینید اکثر تابلوهاتون یه داستان دارن، یه واقعه رو دارن شرح می دن، گذشته و حال و آینده دارن، اما این یکی، این داستان نیست، جدا از زمان و مکانه، اگه بخوام بهتر بگم میشه گفت این تابلو یه شعره، البته این فقط یه مقایسست، من فکر میکنم توی این یکی منبع خلاقیتتون احساستون بوده، و این احساس چیزی قویتر از یه عشق معموله، یعنی یه نوع دیگهای از عشق، خیلی عرفانیه، چون خیلی عرفانی دارید به این زن نگاه میکنید این رو میگم، آدم رو یاد رمان چشمهایش میندازید، البته به یه شکل دیگه، ببخشید اگه فضولی میکنم، این خانوم کیه؟
غرق حرفهایش شدهام، آن قدر که وقت نمیکنم به جوابی فکر کنم، اولین جوابی که سر زبانم میرسد میگویم.
-این تصویر مادرمه
همین لحظه صدای زنگ در به گوش می رسد، زیبا میگوید:
-بله بالاخره خان داداش مام رسیدن
و از کارگاه خارج می شود تا در را برای خسرو باز کند.
آخرین ویرایش: