رمان هم‌سایه | پونه.ب کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

pooneh_b

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/07/23
ارسالی ها
655
امتیاز واکنش
3,032
امتیاز
525
محل سکونت
همین نزدیکیا
"به نام خدای خنده‌های از ته دل"

نام رمان: هم‌سایه
نام نویسنده: پونه.ب کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر رمان: عاشقانه، طنز
نام ناظر: @میم پناه

خلاصه:
آبان‌دخت، دختری که زندگی‌اش رو رها کرد و برای یه زندگی جدید، پا به کاشان گذاشت. حالا توی مسیر مستقل شدن و کار کردن، اتفاقاتی براش می‌افته که روزی تصورش رو هم نمی‌کرد...

IMG_20210129_180450_456.png

IMG_20210129_180009_907.png
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • میم پناه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/01
    ارسالی ها
    335
    امتیاز واکنش
    14,828
    امتیاز
    812
    به نام خدا

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    pooneh_b

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/07/23
    ارسالی ها
    655
    امتیاز واکنش
    3,032
    امتیاز
    525
    محل سکونت
    همین نزدیکیا
    پارت اول

    از اتوبوس پایین پریدم، عجب، پس کاشان اینجور جاییه! کاشان کاشان که می‌گن همچین گل سرسبدی هم نیست! کم‌کم دارم به حرف بهمن می‌رسم، من دختر جنگل رو چه به بیابون؟ آخه بگو دختر آبِت نبود، نونِت نبود، کاشان رفتن‌ات چی بود؟ همه‌اش زیر سر خانم بزرگه، خدا نکنه به یکی بند کنه، مگه دیگه ول می‌کنه؟
    خانم بزرگ از پشت سرم داد زد:
    - نوه، نوه، بیا کمکم کن از این تیاره بیام پایین. سر پیچه گرفتم.
    دست چروکیده‌اش رو تو دستم گرفتم. وزن زیادش تماما روی دست من بود، هر لحظه احساس می‌کردم دستم از کتف جدا می‌شه که بالاخره خانم بزرگ رضایت داد و از چندتا پله‌ی کوتاه اتوبوس پایین اومد. دستش رو از دستم بیرون کشید و به عصای چوبی‌اش تکیه زد:
    - اینجا کاشونه ، دیار و محل پدریت اینجاست که می‌بینی. اما این پدر از خدا بی خبرت یه بارکی هم نیاورد ببینی خونه پدری‎‌ات رو . بیا بریم که خواهر بابات منتظره ببینتت.
    خواهر بابا دیگه چه صیغه‌ایه؟ خب مگه عمه چه ایرادی داره؟ تازه خود عمه جان که می‌فرماید بگیم عمه گل!
    خانم بزرگ آهسته آهسته قدم برمی‌داشت و منم به ناچار پشتش راه می‌رفتم. نگاه چپی بهم انداخت:
    - دختر مگه عصا قورت دادی؟ برج زهرماری مگه؟ یه‌کم اون لبت رو کج و کوله کن بفهمم زنده موندی.
    لبخند ساختگی زدم:
    - نه خانم بزرگ خستگی راهه، یه ذره استراحت کنم درست می‌شه.
    - چی‌چیو خستگی راهه؟ تو مگه جوون نیستی؟ الان که رسیدیم، با عمه زاده‌هات می‌ری کاشون گردی. همچی که کل کاشون‌رو دیدی برمی‌گردی آشیونه عمه‌ات فهمیدی؟
    نکنه این عمه جان ما عقاب تشریف داره که آشیونه داره؟ همچین می‌گـه آشیونه که انگاری عقاب تیز چنگاله و با دست‌رنج خودش روی نوک قله‌ی قاف آشیونه ساخته. بیست دقیقه‌ای توی خیابون‌های کاشان راه رفتیم تا بالاخره ساختمون کف کرسی و قدیمیِ عمه خانم نمایان شد. خانم بزرگ شروع کرد به کوبیدن در چوبی اما من با تأسف به سمت آیفون رفتم و چند باری زنگ رو به صدا درآوردم، دختر جوونی که پونزده شونزده ساله به نظر می‌اومد با خوش‌رویی در رو باز کرد و گفت:
    - سلام خیلی خوش اومدین.
    به دختر دست دادم و پشت سرش وارد حیاط بزرگ شدم، حیاط از سنگ‌های قدیمی پوشیده شده بود و وسط حیاط حوضی به شکل پنج ضلعی بود که با گلدون های شمعدونی رنگ و وارنگ تزئین شده بود. از دو راه پله ی کوتاه از سمت چپ و راست که به تراس بزرگ و بعد به در چوبی خونه می‌رسید، بالا رفتیم. به محض ورود عطر آبگوشت به بینی‌ام هجوم آورد، عمه خانم با موهای شرابی و پیراهن ماکسی عربی سیاه رنگ جلوی در اومد و بعد از دست بوسیِ مادرش رو به من گفت:
    - به‌به دخترم مثل ماه می‌مونی، اصلا به خدا بیامرز داداشم نکشیدی؛ شبیه معصومه هم نیستی. پس شبیه کی شدی؟
    قبل از اینکه فرصت جواب دادن پیدا کنم، خانم بزرگ گفت:
    - واه ملوک حرف ها می‌زنی ها، این دختر که عینهو پدرش می‌مونه. ببین این ابروهاش رو نگاه مثل پدرش کمونیه، رنگ دایره ی چشماش هم که کپی باباش قهوه‌ایه. ببین چه چشم‌های ماهی داره!
    عمه خانم خندید:
    - آره تصدقش برم، به پدرش می‌مونه ها.
    یعنی حتی اگه دختر واقعی بابام هم نبودم به دست خانم بزرگ و عمه خانم کپی برابر اصلش می‌شدم! دختری به سن و سال خودم، دستم رو کشید و رو به عمه خانم گفت:
    - مامان جون، ما دیگه بریم، خب؟
    - برو مادر، برو خیر همراهتون، خدا پیش.
    دختر بغـ*ـل دستی‌ام خندید و زیر گوشم گفت:
    - منظورش اینه که خدا همراهتون، خیر پیش.
    ریز خندیدم و بعد توسط دختر به طرف در خروجی کشیده شدم.
     
    آخرین ویرایش:

    pooneh_b

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/07/23
    ارسالی ها
    655
    امتیاز واکنش
    3,032
    امتیاز
    525
    محل سکونت
    همین نزدیکیا
    پارت دوم

    همین که در رو پشت سرمون بست رو به من گفت:
    - اصلا دوست داری بریم بگردیم؟
    با صراحتی که تقریبا چاشنی همیشگی حرف‌هام بود جواب دادم:
    - از داخل موندن بهتره!
    دختر خندید:
    - اگه بیرون نمی‌آوردمت الان تشابهت به بانو خپل‌السلطنه رو هم پیدا می‌کردن.
    این بار من خندیدم:
    - دستت درد نکنه.
    - من آینازم.
    - منم آبانم.
    - بیا بریم دیگه منتظرمون‌ان.
    - کیا؟
    - من دختر وسطیِ دختر بزرگه‌ی عمه خانمت‌ام. مامان بزرگ تا دلت بخواد نوه داره، الان هم می‌خوایم با هم بریم بیرون. هر جا بهت خوش نمی‌گذره کافیه بگی. اصلا جایی رو پیشنهاد می‌کنی؟
    - اولین باره اومدم کاشان. جایی رو نمی‌شناسم.
    - خب می‌بریمت یه جاهایی که حال کنی، راستی چند سالته؟
    - بیست و چهار.
    - چه خوب، پس هم‌سنیم.
    کوچه‌ی طویل رو طی کردیم. سر خیابون سوار پرادوی سفید رنگی شد و من هم به تبع کنارش نشستم. دختری که جلو نشسته بود به سمتم برگشت:
    - سلام، چطوری؟ من ترمه‌ام.
    - سلام منم آبانم.
    پسر پشت فرمون هم با لبخند خودش رو صدرا معرفی کرد.
    با لبخند جوابش رو دادم و به راه افتادیم. آیناز گفت:
    - ما و بچه‌های رنوی بغلی تنها جمع قلیلی از نوه‌های ملوک‌السلطنه‌ایم. اگه همه با هم جمع شیم تو ساختمون به اون بزرگی جا نمی‌شیم.
    خندیدم:
    - ما هم پر جمعیتیم.
    - بابای تو نور چشمی مامان بزرگم بوده، داستان جالبی هم داره، یه چیزهایی شنیدم.
    - راستش بابای من پنج تا زن داشت، اولی بچه دار نمی‌شد، از دومی پنج تا بچه داره، بعدش مامان خانم مارو دید و دلباخته‌اش شد و چهار تا بچه ازش داره که من آخری هستم، زن بعدیش سرِ زا رفت، دو تا از بچه‌هاش هم مُردن، سه تا دیگه موندن. زن آخرش هم که دختر زا بود. دیگه می‌خواست بره سراغ ششمی که دستش از دنیا کوتاه شد. خلاصه ما هم با هجده تا خواهر و برادر دیگه و پنج تا مامان، بزرگ شدیم.
    همه می‌خندیدن. انگار براشون زیادی غیرقابل باور بود. یه لحظه همون ابر تیره به دلم نشست. همونی که هرکسی بعد از شنیدن داستان زندگی‌ام می‌خندید و یادآور عجیب بودنم می‌شد. گاهی دوست داشتم واقعا کاملا معمولی بودم. کاملا ساده، ساده‌ی ساده.
    ماشین ایستاد و من هم طبق معمول غبار تیره رنگ دلم رو کنار زدم تا بعدا به دادش برسم. انگاری زور دخترها به پسرها چربیده بود چون روبه‌روی پاساژی ایستاده بودیم. نگاهم برق شادی گرفت که از چشم های دختر کوچک و ریز جثه‌ی روبه‌روم پنهان نموند.
    کنارم ایستاد:
    - پس بازار دوستی؟
    لبخند زدم:
    - خیلی.
    - چه باحال، دوستم میشی؟
    نگاه متعجب و حیرت زده‌ام رو به اون دوختم.
    - من ثمین‌ام. 24 سالمه و تک دختر پسر یکی مونده به آخری مامان بزرگم، راستش آشنایی‌مون یه ذره بد بود. متاسفم، همیشه همین میشه. الان فکر می‌کنی چقدر بچه‌ام.
    سرش رو به نشونه‌ی تاسف تکون داد و ادامه داد:
    - حدس می‌زنم دو سه سالی ازت بزرگترم. به نظرم باحال میای. باید شوخ و شیطون باشی، هان؟ راستی چطوری با خانم بزرگ کنار میای؟ شنیدم پیش شما زندگی می‌کنه. گاهی که یکی دو روزی به قول خودش عزیمت می‌کنه اینجا، ما غم می‌گیرتمون.
    یهو با دو دست محکم جلوی دهنش رو گرفت و گفت:
    - وای چی گفتم. وای ببخشید تو رو خدا، قصد توهین نداشتم. وای خاک تو سرم، باز منِ بی‌جنبه یه آدم جدید دیدم جوگیر شدم.
    تمام مدت با دهن باز نگاهش می‌کردم. بعد گفتم:
    - دختر تو عینِ منی. تو واقعا خیلی شبیه منی! من هم وقتی برای اولین بار کسی رو می‌بینم می‌گم دوستم می‌شی، وقتی یه آدم جدید می‌بینم جوگیر می‌شم و همه ی آدم‌های هم سن خودم رو از خودم کوچک‌تر می‌بینم.
    این بار نوبت اون بود که شگفت زده نگاه کنه:
    - تو هم سن منی؟ ماشاالله اصلا بهت نمیاد.
    خندیدم:
    - مرسی.
    پسر قد بلندی جلو اومد:
    - سلام من کسرا هستم.
    - سلام من هم آبان هستم.
    بعد به پسر قد بلند دیگه‌ای که به ماشین تکیه زده بود اشاره کرد:
    - اون هم حافظه. به دل نگیره اگه نیومده برای آشنایی، یه ذره خلق و خوش متفاوته.
    چشم‌هاش رو به جای دیگه‌ای دوخته بود اما مشخص بود شش دانگ حواسش پیِ مکالمه‌ی ماست. هیچ خوشم نیومد، انگار من جذام داشتم که نزدیک نمی‌شد! پسره‌ی اتو کشیده‌ی مغرور سنگی.
    سوی دیگه‌ی ذهنم نهیب زد:
    - اگه راست میگی برو اینا رو جلوی خودش بگو.
    این سوی ذهنم گفت:
    - اصلا در حدی نیست که بخوام باهاش صحبت کنم!
    ثمین دستم رو گرفت و دوتایی به سمت ورودی پاساژ رفتیم. دخترها با هیجان از هرچیز که می‌دیدن می گفتن و پسرها بی‌حوصله و بالاجبار پشت سر ما می‌اومدن. بالاخره سوالی که ذهنم رو مشغول کرده بود، از ثمین پرسیدم:
    - حافظ که با من حال نمی‌کنه، اصلا برای چی با ما اومده؟
    ثمین به پشت برگشت و رو به حافظ گفت:
    - حافظ تو که با اینجا بودن حال نمی‌کنی، اصلا برای چی اومدی؟
    حافظ نیشخندی زد:
    - مامان بزرگ مخصوصا سفارش کرده که مراقب شماها باشم. اگه من نباشم که شماها راه خونه رو گم می‌کنین.
    این بشر عجیب حرصم رو در می‌آورد. اصلا نمی‌فهمیدم این همه غرور کاذب و گند اخلاقی از کجا می اومد!

    *****

    به شال طرح سنتی نگاه کردم، انقدر زیبا بود که توصیفش سخت بود. شال ثمین درست مثل شال من بود اما به جای آبی از رنگ‌های متفاوت قرمز و قهوه‌ای تشکیل شده بود. مانتوهای یک شکلمون هم با شال زیبای سنتی ست شده بود. نزدیک‌های پنج و نیم یا شش غروب بود که خریدمون تو بازار تموم شد. به پیشنهاد صدرا به کافه‌ی دنجی رفتیم. جایی که من رو به یاد کافه‌ی دنج شهر خودمون که پاتوق من و رفیق‌هام بود می‌انداخت.دقیقا تو فکر اون‌ها بودم که تلفنم زنگ خورد، شیرین بود. امکان نداشت یادش بیوفتم و اون زنگ نزنه یا سر و کله‌اش پیدا نشه! لبخند زدم و تماس رو وصل کردم. جایی نشسته بودم که نمی‌تونستم بلند شم پس ناچاراً همون‌جا با صدای پایین تر شروع به صحبت کردم:
    - بله؟
    - ببخشید فکر کنم اشتباه گرفتم. من با آبان کار داشتم. نکنه آب و هوای کاشان بهت ساخته؟ مگر اینکه کاشان تورو مودب کنه. حالا واقعا شدی آبان‌دخت. یا شاید نکنه کسی کنارت نشسته نه؟
    - آره.
    - از جواب های یک کلمه‌ای‌ات معلومه. اونجا چه خبر؟ خوب رسیدی؟
    - آره عزیزم رسیدم. بعدا برات تعریف می کنم.
    - نمی‌خواد تعریف کنی فقط جان هرکی دوست داری دیگه بهم نگو عزیزم.
    خندیدم:
    - خیلی خوب.
    - اوف چقدر آروم صحبت می‌کنی. آخه با منم کلاس می‌ذاری؟ صدات رو ببر بالا.
    - نمی‌تونم.
    یهو جیغ شیرین در اومد. انقدر بلند صحبت می‌کرد که به وضوح می‌شد دید که همه می‌شنون:
    - کور شده بهت می‌گم صدات رو ببر بالا. پیکان که با بوق بی ام وه، بی ام وه نمیشه. بادمجون برای من کلاس می‌ذاره. ببر بالا اون صدای نحست رو، راحت تر بشنوم.
    تقریبا از خجالت آب شدم، حدس می‌زدم گونه‌هام رنگ گرفته باشه:
    - شیرین جان می‌گم نمی‌تونم.
    - ای کوفت و شیرین جان، حناق و شیرین جان. چرا انقدر حرصم می‌دی؟ بگو اونجا چه خبره؟ پسر خوش‌تیپ دارن؟ یادمه می‌گفتی نوه‌هاش هم سن و سال مان. قربون دستت یه کار خیری بکن، یه دختر خوشگل و با شعور و با کمالات رو از ترشیدگی نجات بده.
    تنها خواسته‌ام از خدا شکافته شدن زمین و بلعیده شدنم بود:
    - خیلی خوب می‌بینمت، تو هم مراقب خودت باش، خداحافظ.
    و گوشی رو قطع کردم. ثمین ریز خندید:
    - خب چرا ثواب نکردی؟
    چپ نگاهش کردم:
    - کوفت.
    حافظ با همون پوزخند همیشگی گفت:
    - چرا پسر خوش‌تیپ معرفی نکردی؟ ثواب داشت.
    صدرا و کسرا برای شستن دست هاشون رفته بودن و فقط حافظ سر میز باقی مونده بود، من هم دیدم حالا که این مرد به نسبت محترم بازی کردن دوست داره، بد نیست بازی کوچکی راه بندازیم، با لحن بی خیال و خونسردی که صداقت ازش می‌چکید گفتم:
    - آخه پسر خوش‌تیپ ندیدم.
    ثمین نامحسوس سوتی زد و چشم‌های آیناز گشاد شد. پره‌های بینی حافظ تنگ و گشاد می‌شد و این یعنی یک صفر به نفع آبان.
    صدرا و کسرا با سر و صدا به ما نزدیک می‌شدن اما اون‌ها هم متوجه جَو سنگین حاکم شدن.
    - اتفاقی افتاده؟
    همونطور که نگاه ذوب کننده‌ی حافظ روی من بود، گفت:
    - نه.
    گارسون خوش‌تیپ و خوش‌قد و قامتی نزدیک ما اومد، از همه سفارش‌هاشون رو گرفت اما به من که رسید با چشم‌هایی براق گفت:
    - و شما خانم زیبا؟
    حافظ زیر لب غرید:
    - بفهم چی میگی.
    نه تنها گارسون بلکه همه با تعجب به حافظ نگاه کردیم. گارسون گفت:
    - ببخشید؟
    - گفتم بفهم به کی چی میگی.
    - شما کیِ ایشون باشی؟
    عجب گارسون بی‌تربیتی بود ها. خودم هم که از زبون کم نداشتم اما خب حافظ بنده خدا که قصدش حمایت از من بود رو نباید خراب می‌کردم. پس قبل از جواب احتمالی حافظ گفتم:
    - برادرمه، مشکلیه؟
     
    آخرین ویرایش:

    pooneh_b

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/07/23
    ارسالی ها
    655
    امتیاز واکنش
    3,032
    امتیاز
    525
    محل سکونت
    همین نزدیکیا
    پارت سوم

    گارسون دست‌پاچه گفت:
    - نه نه. سفارشتون رو بفرمایید.
    گارسون که رفت، آیناز گفت:
    - آبان جون، یه بار تعریف، یه بار تخریب، چه می‌کنی؟
    خندیدم:
    - خب حافظ هم مثل برادرمه دیگه.
    بعد با لحن شیطونی ادامه دادم:
    - فقط خیلی خوش‌تیپ نیست.
    بعد چشمکی به آیناز زدم. حافظ تک سرفه‌ای کرد و زیر لب غر زد:
    - بی‌تربیت.
    ثمین بلند و بی‌پروا خندید:
    - پس به جمع خواهران فزون حافظ افزوده شدی.
    این‌بار حافظ هم تک‌خنده‌ای کرد.
    نزدیک‌های هفت و هشت غروب بود و هوا حسابی تاریک و سرد شده بود و منی که مانتوی نازکی پوشیده بودم از سرما می‌لرزیدم. بقیه مدام می‌خندیدن و مسخره‌ام می کردن. آخه منِ گردن شکسته از کجا میدونستم روزهای کاشان خرما پزون و شب‌هاش یخبندونه؟ به خونه‌ی عمه گل که رسیدیم تازه معنی جمعیت رو فهمیدم. سعی می کردم اسم‌ها به خاطرم بمونه اما گاهی اسم بعضی‌ها یادم می رفت و از خجالت رنگ به رنگ می شدم! خانم بزرگ هم که حسابی سر کیف اومده بود. سر شب بود و توی تراس نشسته بودیم که تلفنم زنگ خورد، آذر بود. از دیدن اسمش لبخند به لبم اومد. جواب دادم:
    - سلام آبجی جون.
    - سلام به روی ماهت مسافر کوچولو، چه خبرا؟
    - سلامتی. هفت هشت ساعتی میشه که رسیدیم.
    - اوه اوه چقدر هم سر و صداست. مگه کجایی؟
    خندیدم:
    - با بچه‌ها رو تراس نشستیم، به خاطر همین سر و صداست.
    - مگه چند نفرن؟
    - غیر قابل شمارش.
    صدای خنده‌هامون با هم یکی شد.
    - جدی میگی؟
    - آره، اینجا از سن و سال بابک تا پروا نوه و نتیجه هست.
    - پس با این اوصاف داره حسابی بهت خوش می‌گذره؟
    - آره خیلی جات خالیه؛ اما دلم لک زده واسه دار و درخت.
    - بر می‌گردین دیگه. این یه هفته رو حسابی خوش بگذرون.
    - باشه مراقب خودت باش. به همه سلام برسون.
    - تو هم خیلی مراقب خودت باش. به بقیه سلام برسون و حسابی بابت نیومدنم عذرخواهی کن.
    - باشه آبجی جون، خداحافظ.
    - خداحافظت.
    ثمین گفت:
    - خواهرت بود؟
    - آره.
    - از خونواده‌ات تعریف کن ببینم. چیزی در موردشون نگفتی.
    - یه داداش دارم 32 سالشه اسمش اسفنده، بعدش آذره همین که الان باهاش حرف زدم، 29 سالشه. بعدش بهمنه، 26 سالشه. آخری هم منم.
    - وای چه اسم‌های باحالی دارین. این اسم‌ها چطوری به ذهن مامانت رسید؟
    - خودم هم نمی‌دونم. همه به ما می‌گن اسم هامون خاصه.
    خندیدم:
    - از بقیه خواهر و برادرهام هم بگم؟
    - مگه چند تا خواهر و برادر داری؟
    - بابام پنج تا زن داشت و هجده تا بچه. به خاطر همین انقدر زود دق کرد و مُرد.
    ثمین با تعجب خندید:
    - وای آبان شما چقدر باحالین.
    خانم بزرگ از داخل اتاق با بالاترین صدایی که می‌تونست، داد زد:
    - دختر منصور، دختر منصور، بپر اینجا بینم.
    آیناز با خنده گفت:
    - خانم بزرگ دلش برات تنگ شده ها.
    - آیناز جون، قربونت برم، با من بیا من رو نجاتم بده.
    آیناز باز هم خندید:
    - برو کمک نیاز داشتی، جیغ بزن، خودمو می‌رسونم.
    داخل رفتم. خانم بزرگ به صندلی کنار خودش اشاره زد:
    - بیا نوه. بیا همینجا بشین.
    همین که نشستم خانم بزرگ گفت:
    - نوه دوست داری شووَر کنی؟
    چشم هام تا مرز بیرون افتادن رفته بود. این دیگه چه مدلش بود؟ با لبخندی از روی ناباوری گفتم:
    - معلومه که نه. چی شده خانم بزرگ به فکر شوهر کردن من افتادین؟
    - این همسایه عمتو دیدم ها. انقده خوش‌تیپ و آقاست، گفتم لقمه آبانِ خودمه.
    - نه مامان بزرگ. پسر مردمه اموال خصوصی که نیست که مال من باشه. الان هم نمی‌خوام ازدواج کنم.
    - اِی این بچه‌های امروز چقدر عشـ*ـوه کرشمه دارن ها. بیشین بچه گوش بگیر ببین چی می‌گم.
    - بفرمایین.
    - من میگم تو برو دیدش بزن؛ اگه نپسندیدی نخود نخود برگرد آشیونه عمه خود. نظرت چیه؟
    - خانم بزرگ از شما بعیده، یعنی چی که برم پسر مردم رو دید بزنم؟ زشته.
    - خب خب خب به من گیس سفید نگو چی زشته چی زیبا. من هم خواستم کار خیر بکنم مثل آبجی‌ات نترشی. برو جلو دیدم نیا.
    - دستت درد نکنه نمی‌ترشم. من رفتم.
    - چشم سفید. جوونم جوونای قدیم؛ مگه رو حرف بزرگتراشون نه و نو می‌آوردن و ناز و نوز می‌کردن؟
     
    آخرین ویرایش:

    pooneh_b

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/07/23
    ارسالی ها
    655
    امتیاز واکنش
    3,032
    امتیاز
    525
    محل سکونت
    همین نزدیکیا
    پارت چهارم
    روی صندلی کنار ثمین نشستم و خنده‌ای که تمام مدت قورت داده بودم رو رها کردم. ثمین با تعجب نگاهم کرد و گفت:
    - خجسته‌ای ها. الکی می‌خندی. می‌گم نکنه تعادل روانی نداری؟ اصلا نکنه اختلال چند شخصیتی داری، هان؟
    - برات تعریف کنم چی شد به تعادل روانی خودت هم شَک می‌کنی.
    اما قبل از اینکه لب از لب باز کنم صدای فریاد حافظ کل حیاط رو پر کرد. رنگ از رخمون پرید. از تراس پایین اومدیم و تا حیاط پشت دویدیم و با دیدن دسته‌ی پلی استیشن توی دست حافظ و چهره‌ی جدی امیرحسین به ماجرا پِی بردیم. پس اون فریاد رعب انگیز، شادی بعد از گل حافظ بود. پسر ها با دیدن ما متعجب شدن. با چشم‌های ریز شده حافظ رو نگاه می‌کردم، انگار متوجه شد که پرسید:
    - چیزی شده؟
    - خوش می‌گذره؟
    - منظورت چیه؟
    - منظورم اینه که نباید به مهمونتون تعارف کنی؟
    بعد با چشم و ابرو به پلی استیشن قفل شده توی دستش اشاره کردم. ابروهاش از تعجب بالا پرید:
    - می‌خوای بازی کنی؟
    - نه گشنمه، می‌خوام بخورمش! حرف‌ها میزنی ها. خب معلومه می‌خوام بازی کنم.
    - پس می‌خوای بازی کنی.
    یه طور خبیثی این جمله رو گفت، شاید از الان مطمئن بود که برنده است. به امیرحسین اشاره زد:
    - دسته رو بده آبان خانم ببینم چی‌کار می‌خواد بکنه.
    روی بالشتی که تا به حال جای امیر حسین بود، نشستم. به لطف برادرهام استاد بازی کامپیوتری شده بودم. در . در نهایت هم با تمام جرزنی‌های پسرها و سر و صدای دخترها، هفت-پنج حافظ رو بردم. راستش انگاری ناراحت شده بود اما خب باید جنبه‌اش رو بالا می‌برد؛ مگه بچه است که از باختش ناراحت شده باشه؟ شاید به غرور کاذبش لطمه خورد، اما این هم تلافی سلام نکردن اول صبحی. خندیدم و بلند گفتم:
    - این‌جانب در اوج خداحافظی می‌کنه و میدون رو به نفع رقیبش خالی می‌کنه. آق حافظ، این گوی و این میدان.
    حافظ نیشخندی زد:
    - یه بار بُردی هوا بَرِت داشته.
    آستین مانتوم رو شبیه قلدرها بالا زدم و همون‌طور که با انگشت اشاره‌ تهدیدش می‌کردم گفتم:
    - ببین داداِش من کاری نکن سوسکت کنم بچسبی به دیوار ها!
    بچه‌ها خندیدن. کسرا داد زد:
    - شیره آبان.
    دستم رو روی سـ*ـینه گذاشتم و کمی خم شدم:
    - چاکر همه. من متعلق به همه‌تون‌ام.
    درست با اتمام جمله‌ام صدای رعد و برق یه لحظه جمع رو در سکوت فرو برد. تا به خودم اومدم همراه بقیه توی حیاط زیر بارون تند و درشت ایستاده بودم.صدرا گفت:
    - بارون؟ اونم تو شهریور ماه؟ اونم تو کاشان؟
    خندیدم:
    - آبانم دیگه. هرجا باشم بارون هم اونجاست.
    ثمین به بازوم زد:
    - دیگه نمی‌ذارم برگردی خونه‌تون.
    حافظ که روی راه پله‌ها نشسته بود، همون‌طور که نگاهش به قطرات بارون بود گفت:
    - انگار واقعا معجزه شده.
    روی دو پله پایین‌تر از جایی که اون نشسته بود نشستم. بقیه هم روی پله‌ها جاگیر شدن. باد سردی می‌وزید و رنگ از رخمون پرونده بود. گلناز، دخترِ دختر عمه ماهرخ، با خنده به من اشاره کرد:
    - نگاه کن دماغش رو چه قرمز شده.
    تند بینی‌ام رو زیر انگشت‌هام پنهون کردم، از بچگی بینی‌ام با کوچکترین باد و بارونی قرمز می‌شد و هیچوقت هم دوستش نداشتم. باد سردی وزید و از میون پتوی تابستونه‌ای که دختر عمه مهری برامون آورده بود، رد شد و تنم رو به لرزه انداخت.

    ************

    ثمین غرغر کنان گفت:
    - تازه ساعت هفته که.
    آیناز گفت:
    - چشمم به تخته عجب قوَتی داره با این سنش. من انقدر بلند نمی‌تونم حرف بزنم!
    روزگار نالید:
    - من می‌خوام بخوابم.
    ترمه پتو رو روی سرش کشید و سعی کرد دوباره بخوابه. اما من که با این بیدار کردن‌های خانم بزرگ آشنا بودم به زور از جام بلند شدم. دیشب تا خود صبح با دخترها از هر دری گفته و خندیده بودیم و دو ساعت خواب برای ما که از دیشب خسته بودیم، واقعا کم بود. اِشارپ کاموایی قهوه‌ای رنگی رو روی دورس طوسی رنگم پوشیدم و شال سیاه روی دسته‌ی تک مبل داخل اتاق رو روی سرم انداختم. با چشم‌هایی نیمه باز سالن رو تا دستشویی طی کردم. هنوز بارون می‌بارید و انگار فعلا قصد بند اومدن هم نداشت. پشت سر من، دخترها هم بیدار شدن بلکه صدای خانم بزرگ قطع شه، اما تا آخرین نفر هم از جاش بلند نمی‌شد، صدای خانم بزرگ قطع بشو نبود که نبود. هیکل خسته و خواب آلود خودم رو روی مبل انداختم. ترمه کنارم نشست و سر سنگینش رو روی شونه‌ام انداخت و چشم‌هاش رو به امید کمی خواب بیشتر بست. من هم به سقف خیره شدم تا تَرَک‌های احتمالی بین گچ بری‌های سقف پیدا کنم. تمام هال بزرگ شامل ما شش نفر می‌شد و بقیه انگار گوششون سنگین بود که عربده و داد و بیدادهای خانم بزرگ رو نمی‌شنیدن. در هال باز شد و حافظ با شلوار و کاپشن گرم‌کن طوسی رنگ داخل اومد. ابروهاش با تعجب بالا رفتن:
    - اینجا چه خبره؟
    اما بعد از چند ثانیه خودش جواب خودش رو داد:
    - خانم بزرگ...
    همون‌طور که به آشپزخونه می‌رفت تا نون بربری‌های گرم تو دستش رو سر و سامون بده، گفت:
    - پاشین، پاشین مثل مادر مرده‌ها اینجا نشینین، بیاین صبحانه.
    ترمه که از بقیه سر حال تر شده بود، خندید:
    - کم پیش میاد حافظ خوش اخلاق باشه. این هم یه معجزه دیگه.
    صندلی دور میز گرد آشپزخونه رو بیرون کشید تا روش بشینه. هنوز پشت حافظ به ما بود.
    - نگاه کن بارون رو. آخه کی تو این بارون بدخلق میشه؟
    گلناز با لحنی که شیطنت از توش می‌ریخت گفت:
    - راستش رو بگو به خاطر اومدن بارونه یا اومدن آبان؟
     
    آخرین ویرایش:

    pooneh_b

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/07/23
    ارسالی ها
    655
    امتیاز واکنش
    3,032
    امتیاز
    525
    محل سکونت
    همین نزدیکیا
    پارت ششم

    بعد یه تای ابروش رو بالا انداخت. قبل از جواب حافظ با خنده گفتم:
    - وا، چه ربطی داره؟ مثل اینکه هنوز خوابی.
    بعد باز هم خندیدم. حافظ با سبد نون‌های تیکه شده برگشت سمت ما:
    - ببینین یه روز حالم خوبه ها. انقدر جیغ جیغ بکنین و سر و صدا بکنین تا باز بداخلاق شم.
    ثمین انگار به یه پسر بچه‌ی پنج-شش ساله‌ی تخس نگاه می‌کرد:
    - واه واه نگاهش کن، چه سگرمه‌هاش رفت تو هم. اصلا می‌خوای این لبای ما رو بدوز به هم که یه وقت صدایی ازش درز نکنه، ها؟
    حافظ چند ثانیه ای مستقیم به چشم‌هاش زل زد و بعد با لجن بی تفاوتی گفت:
    - نه.
    ثمین شونه بالا انداخت و بعد چشم‌هاش روی کاسه‌ی مربای آلبالو زوم شد.

    *********

    صدرا و کسرا ساکت نشسته بودن. آیناز به انگشت‌های تو هم گره شده‌اش زل زده بود. اخم‌های ترمه تو هم بود. ثمین به زمین زل زده بود. حافظ رفته بود پی ورزش و روزگار بی‌هوا ناخن‌هاش رو می‌جویید. حتی سایه و امیرحسین و نگار و ترنج هم ساکت شده بودن. از جام بلند شدم و تو هوا بشکن زدم:
    - چیه مثل مادر مرده‌ها یه گوشه غمباد گرفتین بابا. نمیرم که بمیرم. قول می‌دم زودی برگردم. حالا اخم هاتون رو وا کنین بیاین روز آخری حسابی خوش بگذرونیم، ها؟ آفتاب هم که در اومده می‌تونیم بریم تو باغ.
    روزگار تایید کرد:
    - راست میگه. این‌طوری که نمیشه.
    - بله که نمیشه.
    دست ثمین رو کشیدم:
    - پاشو ببینمت دختره‌ی لوس. نگاهش کن توروخدا. پاشو ببینم.
    ثمین بلند شد و با لبخند گل و گشادی گفت:
    - یه فکر خوب.
    یه ذره پیش چشم‌های منتظر همه سکوت کرد و بعد با هیجان شروع به توضیح دادن کرد:
    - بیاین مثل قدیما بریم پیک نیک تو باغ. امروز باید بهترین روز باشه. حالا هم هرکی یه کاری بگیره دستش و بره دنبالش همه ساعت نُه ته باغ زیر درخت بید جمع شین.
    تقریبا ساعت نُه شده بود که با گرمکن مشکی رنگ و شال طوسی نازک روی سرم همراه دخترها راهی حیاط شدیم. روی حصیری که امیرحسین پهن کرده بود، نشستیم و از آفتاب کم جون صبح زود لـ*ـذت می‌بردیم. حافظ با انرژی مضاعف و شنگولیِ بیش از حد وارد حیاط شد.
    آیناز نیشخندی زد:
    - به به خان داداش، کبکت خروس می‌خونه؟
    - به به، چیکار می‌کنین؟ جمعتون جمع بود، گلتون کم بود که اونم اومد.
    لحن ثمین کمی ناراحت به نظر میومد:
    - جمعمون که جمعه، گلمون هم هست ولی غروب داره می‌ره.
    لبخند زدم:
    - قربونت برم، گفتم زود برمی‌گردم که.
    نگاهی به من انداخت و بعد با صدای پایینی گفت:
    - کاش نمی‌رفتی.
    همین که جمله اش تموم شد، توپ والیبال محکم به صورتش خورد و به دنبالش صدای آیناز بلند شد:
    - بیا جوگیر، بیا یه ذره بازی کنیم حالت عوض شه.
    حافظ بعد از یه کم سکوت گفت:
    - یعنی چی؟ کی داره میره؟
    گلناز، طلبکار دست به کمرش زد:
    - خوب خوابیدی؟ آبان و خانم بزرگ واسه غروب بلیط گرفتن.
    ابروهای حافظ بالا رفت:
    - مگه خانم بزرگ می‌ره سینما؟
    آیناز محکم به پیشونیش کوبید و امیرحسین گفت:
    - داداش کجا سِیر میکنی؟
    ثمین داد زد:
    - یکی به این داداش ما بفهمونه آبان داره میره.
    - از اول هم قرار بود یه هفته بمونیم دیگه. بهرام برامون بلیط گرفته.
    ترمه پرسید:
    - بهرام کیه؟
    - داداش بزرگه‌ام.
    خندید:
    - آهان.
    صدای خنده‌هامون گوش کاشان رو کر کرده بود و عرق از سر و رومون چکه می‌کرد. حتی حافظ هم بی مهابا می‌خندید! گاهی اونقدر خسته می‌شدیم که روی حصیر دراز می‌کشیدیم تا خستگی‌مون به در شه و دوباره بازی رو از سر بگیریم.

    ********

    دلم گرفته بود و خانم بزرگ هم حرفی نمی‌زد، انگاری اونم ناراحت بود. احساس عجیبی بود، انگار قلبم رو دو تیکه کرده بودن، یه تیکه تنگ دوست‌های جدیدم میشد و یه تیکه تنگ خونوادم بود. قطار ایستاد و تازه فهمیدم که مسیر کاشان تا بهشهر رو در گیر و دار با این افکار طی کردم و در نیومدن صدای خانم بزرگ هم به خاطر این بود که خوابیده بود، نه اینکه ناراحت باشه. آروم شروع کردم به صدا زدن خانم بزرگ. لای یکی از پلک‌هاش رو باز کرد:
    - موقع اذون شده؟
    - نه خانم بزرگ بیا رسیدیم.
    - کجا رسیدیم دختر، داری خواب می‌بینی برو برگرد تو تختت.
    - خانم بزرگ پیاده بشین دیگه.
    چشم‌های خانم بزرگ باز شد تا به من حرفی بزنه اما با دیدن محوطه‌ی قطار تازه موقعیتش رو یادش اومد. دست لرزونش رو چفت دست‌هام کرد و آهسته آهسته راهروی قطار رو طی کرد. از قطار که پیاده شدیم، با دیدن بهمن که به به ال نود نقره‌ای رنگش تکیه زده و طبق معمول دختر خوشگلی رو برای دید زدن پیدا کرده بود، لبخندی روی لبم نشست، کنارش ایستادم:
    - سلام داداش، فکر نمی‌کردم این موقع شب بیای دنبالمون.
    با چشم‌ها و لب‌هایی که می‌خندید به سمت من برگشت، دماغم رو بین انگشت‌هاش گرفت:
    - علیک سلام وروجک، مگه میشه نیایم دنبال آبجی کوچکه؟
    صدای اعتراضم در اومد:
    - مگه نگفتم دیگه نگو آبجی کوچکه؟
    خانم بزرگ غرغر کنان به ما رسید:
    - نگاهش کن توروخدا. همچی که خان داداشش رو دید هوش و حواس از سرش پرید و خانم بزرگش رو فراموش کرد. دختر مگه من دست و پا دارم که من رو ول می‌کنی می‌ری، هان؟ چرا انقدر سر به هوایی؟ الان وقت شوور کردنته.
    بهمن خندید:
    - راست می‌گـه خانم بزرگ دیگه. چرا انقدر سر به هوایی؟ الان وقت شوور کردنته.
    از قصد "شوور" رو مثل خانم بزرگ تلفظ کرد و انگار از چشم خانم بزرگ دور نموند. چند بار نوچ نوچ کرد:
    - برادر هم برادرهای قدیم. برادرهای امروزی انگار پای بوته سبز شدن که یه ذره غیرت رو خواهرهاشون ندارن. چشم سفید ادای من گیس سفید هم در میاره.
    بهمن خندید و با چرب زبونی مختص به خودش گفت:
    - نه خانم بزرگ. شما که جات رو چشم ماست، عشق مایی، فدایی داری. حالا بیا سوار ماشین شو که پات درد گرفت.
    خانم بزرگ با لبخندی که سعی می‌کرد پنهونش کنه، چشم غره‌ای به بهمن رفت و همون‌طور که به کمکش می‌نشست، گفت:
    - سرِ این موندم که این هفتاد متر زبون چرم و نرم رو از کجا آوردی. میگم نکنه پرورشگاهی هستی، ها؟ یه ذره به پدر و مادر خدا بیامرزت نکشیدی.
    بهمن خندید:
    - خانم بزرگ خیلی خوابته نه؟ الان می‌رسیم.
    بعد رو کرد به من:
    - آبان کارت دعوت بدم؟ بیا دیگه.
    با چمدون سنگینم به سمتش دویدم دویدم و چمدونم رو توی صندوق عقب جاش کردم. همین که رو صندلی نشستم خوابم برد و دیگه چیزی نفهمیدم.
     
    آخرین ویرایش:

    pooneh_b

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/07/23
    ارسالی ها
    655
    امتیاز واکنش
    3,032
    امتیاز
    525
    محل سکونت
    همین نزدیکیا
    پارت هفتم

    صدای داد و بیداد بالا بود و سر و صدایی شده بود نگفتنی. از یه طرف بهرام و بهنام و از یه طرف بابک و اسفند. بهمن به اتاقش رفته بود و در رو به روی همه بسته بود. تیام جز زل زدن به زمین توی سکوت کار دیگه‌ای نمی‌کرد. تیران به گیتارش پناه بـرده بود و ریتم آرامش بخش موسیقی‌اش تو خونه می‌پیچید. تیرداد مشغول پیدا کردن یه راه حل بود. بهاره با صدایی که بغض توش خودنمایی می‌کرد گفت:
    - یعنی تموم شد؟
    پریسا با رنگ و رویی پریده داخل اومد و کنار من نشست:
    - چی شده آبجی؟
    به انگشت‌های قفل شده‌ام زل زدم:
    - مالیات. این همه سال تو این خونه بودیم و بابا مالیات نداده. حالا اومدن دنبال مالیات چهل سال تلنبار شده‌شون.
    کاسه‌ی چشم‌های پریسا سریع پر شد و در حالی که سعی می‌کرد بغض رو از صداش پنهون کنه گفت:
    - این یعنی چی؟
    - اگه صد میلیونی که میخوان رو بدیم فقط مالیاتمون رو دادیم. آقاجون اینجا رو وقف امام حسین کرده بود و ما نشستیم توش. برای اینکه اینجا بمونیم باید خدا تومن دیگه جمع کنیم و بذاریم روش که بتونیم تو خونه‌مون بمونیم.
    اولین قطره‌ی اشک از چشم‌های عسلی رنگ پریسا پایین ریخت:
    - یعنی باید تخلیه کنیم؟
    - صد میلیون رو که باید جور کنیم، مالیات عقب افتاده است و مجبوریم که بدیمش اما راجع‌به وقف به هیچ نتیجه‌ای نرسیدیم.
    - حالا پول مالیات رو چه‌جوری می‌خواین جور کنین؟
    - یه کاریش می‌کنیم.
    - یعنی به هر حال باید از اینجا بریم؟
    با ناراحتی سر تکون دادم. پریسا به دیوار تکیه زد و بی صدا شروع کرد به گریه کردن. پریناز بدون حالتی به رو به رو زل زده بود. با صدای گرفته‌ای پرسیدم:
    - کی بهتون گفت؟
    - زهرا جون.
    - چرا انقدر زود اومدین؟
    - باید می‌اومدیم.
    - یعنی چی باید می‌اومدیم پریناز؟ دانشگاهتون چی می‌شه؟
    - غیبت رد می‌شه.
    - اما اینطور که نمی‌شه.
    ایندفعه جوابی نداد ولی چشم‌های عسلی روشنش رو به چشم‌هام دوخت. آروم تو بغلم خزید و بعد قطره‌های اشکش بود که پیراهن گشاد و خنکم رو خیس می‌کرد. خونه‌ی بچگی‌هامون از دست‌مون پر کشید و رفت و ما، جز بی‌قراری کاری از دستمون بر نمی‌اومد. پریناز دست خواهر دو قلوش رو کشید و دوتایی به حیاطی که دیگه حیاط ما نبود پناه بردن. داخل اتاقم رفتم، اتاقی که دیگه اتاق من نبود. دوربینم رو از کمد بیرون آوردم و از گوشه گوشه و از هر زاویه‌ی اتاق عکس گرفتم. اونقدری که کوچک‌ترین نقطه‌ی اتاقم از یادم نره. گوشه‌ی اتاق دختر بچه‌ی چهارساله‌ای دیدم که از دست پسر شش ساله‌ای که در حد انفجار عصبانی بود فرار می‌کرد و مدام می‌خندید و در آخر به آغـ*ـوش پسر بچه‌ی دوازده ساله‌ای پناه برد. گوشه‌ی دیگه دختر هفده ساله‌ای نشسته بود که رنگ به صورت نداشت، لب‌هاش خشک و ترک خورده بود و تو بغـ*ـل برادر بزرگش گریه می‌کرد. خوب یادم می‌اومد، روزی که مامان فوت کرد، بهرام اومده بود دنبالم تا از مدرسه بیاردم خونه. بهرام همیشه خندون و شاد انقدر مغموم و تو هم رفته بود که ناخوداگاه شوری که از صبح همون روز به دلم افتاده بود، دو برابر شد. وقتی به خونه رسیدم، اوضاعِ درهم و چهره‌های گریون و پارچه‌های سیاه، بزرگ ترین عذاب بود برای منی که چهار سال قبلش پدرم رو از دست دادم. اون روز انقدر تو بغـ*ـل بابک گریه کردم که آخر از حال رفتم. پا به سالن گذاشتم. دختر بیست ساله‌ای وسط حلقه‌ی خواهرها و دوست‌هاش نشسته بود و بعد از آرزو کردن، شمع روی کیک رو فوت می‌کرد. شیرین تکه‌ای از کیک رو برداشت و به صورت منِ چهار سال پیش زد. من با داد و اون با جیغ دور خونه می‌دویدیم که یهو شیرین به اسفند خورد و پخش زمین شد، شیرین ناله می‌کرد، من می‌خندیدم و اسفند عذرخواهی می‌کرد.
    گوشه گوشه‌ی سالن هم تو حافظه‌ی دوربین ذخیره شد. از راه پله‌هایی که امروز طاهره جون، مامان پریسا و پریناز، روشنشون نکرده بود گذشتم و به اتاق بهمن رسیدم. چند باری به در کوبیدم تا صدای گرفته‌ی بهمن به گوشم رسید:
    - بله؟
    سعی کردم شاد باشم:
    - داداشی بیام؟
    - بیا آبان، بیا.
    لبخند ساختگی روی لبم رو تنظیم کردم و در اتاقش رو باز کردم. درست مثل همون چیزی که از یه پسر جوون انتظار می‌رفت. اتاقش پر بود از لباس‌های پوشیده و نپوشیده روی کف زمین و پوسته‌ی خوراکی‌های باقی مونده از جنگ جهانی دوم و بطری‌های خالی شده. چینی به دماغم دادم:
    - اتاقه یا آشغال دونی؟
    لبخند تلخش دلم رو ریش کرد. اما باز هم لبخند ساختگیم روی لبم موند. کنارش نشستم و آروم گفتم:
    - می‌دونی فقط با این کارا خودت اذیت می‌شی؟ ما که کاری از دستمون ساخته نیست. پس حالا فدای سر تو و همه. آب وقتی راکد باشه می‌گنده، ما هم نمی‌تونیم یه جا نشین باشیم. چه دیر چه زود همه‌مون باید از این خونه می‌رفتیم. حالا همه‌مون با هم داریم می‌ریم. ما هم‌دیگه رو داریم. اینجا فقط یه مکانه. یه جایی که تموم عمرمون رو توش بودیم. ولی کل زندگی انسان همراه با تغییره، اینم یه تغییر بزرگ و البته کمی تلخه ولی اینم می‌گذره، مگه نه؟
    بعد بدون اینکه منتظر جواب باشم گفتم:
    - پاشو، پاشو می‌خوام از اتاقت عکس بگیرم. در واقع می‌خوام از همه جا عکس بگیرم، اگه تو حافظه ما نمونه، تو حافظه دوربین که می‌مونه، ها؟
    بهمن لبخند زد:
    - آبان تو از همه قوی تری.
    - نه داداش، فقط سعی می‌کنم اوضاع رو رو به راه کنم. اینطور که شما هر کدوم یه ور نشستین زانوی غم بغـ*ـل گرفتین که چیزی درست نمی‌شه.
    سرش رو آروم تکون داد و بعد از روی تخت بلند شد و کنار من ایستاد. تند تند شروع کردم به عکس گرفتن، تک تک آت و آشغال‌ها و خرت و پرت‌های اتاق بهمن هم همیشگی شد. به پذیرایی برگشتم. اول از همه بی‌صدا عکسی از بقیه که تو هال نشسته بودن گرفتم و بعد با صدای بلندی گفتم:
    - داداش‌ها، آبجی‌ها، اگه مراسم عذاتون تموم شد، باید بگم که دیگه بسه هرچی غصه خوردین. پاشین، پاشین کار داریم.
    پریسا بی حوصله پرسید:
    - چه کاری؟
    - به جای اینکه اینطوری اخم‌هاتون رو تو هم کنین یا آبغوره بگیرین همه‌ی وسایلتون رو جمع کنین و اینجا رو خلوت کنین که عکس بگیرم. تا کی می‌خواین این شکلی ادامه بدین؟ بالاخره باید قبول کنین. این روزای آخر باید بهترین روزهامون باشه.
    صدای خانم بزرگ از پشت سرم بلند شد:
    - یه کم از این بچه یاد بگیرین. مگه این باشه شما رو سر و سامون بده، نصف شماست. همینه می‌گن فلفل نبین چه ریزه دیگه.
    بعد دستش رو به شونه‌ام تکیه داد و آروم از کنارم رد شد:
    - حالا برو کنار، دیگه نطق نکن کار دارم، برو کنار بذار دید بقیه بهم باز بشه.
    کنار بهاره نشستم و منتظر موندم خانم بزرگ شروع کنه. روی مبل تک نفره‌ای نشست، کمی اضطراب همراه رفتارش بود که نگرانم می‌کرد. دستش رو به زانوش کوبید:
    - گوش بدین، می‎‌خوام یه حرف‌هایی بزنم ولی حرمت خودتون و گیسوی سفید من رو نگه دارین. تا آخر کلومم هم کلوم وسط نمیارین. فهمیدین؟
     
    آخرین ویرایش:

    pooneh_b

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/07/23
    ارسالی ها
    655
    امتیاز واکنش
    3,032
    امتیاز
    525
    محل سکونت
    همین نزدیکیا
    پارت هشتم

    کمی تو چشم‌هام خیره شد و بعد همون‌طور که به نقطه‌ی نامعلومی زُل زده بود گفت:
    - منم دلم گرفته. این خونه همون‌قدی که مأمن شما بوده، سقف بالا سر من هم بوده. امروز سرِ درد و دلم که با عمه خانم‌تون وا شد، عمه‌تون خدا خیرش بده، پیشنهاد خوبی داد. می‌گـه بریم خونشون اطراق کنیم تا که خودمون یه جا دیگه پیدا کنیم. منم می‌دونم شما به غیرتتون برمی‌خوره برین بشین سرخر عمه خانمی که تا حالا ندیدینش. من که دخترمه، اَجرش با خدا حسابی کمکم می‌کنه. شما هم اگه می‌تونین دو هفته‌ای یه جا پیدا کنین که همتون توش جا بشین، رو حرفم نه بیارین. اگه نمی‌خواین آلاخون والاخون بشین، در خونه عمه خانم‌تون همیشه به روتون بازه. غریبه هم نیست. شما هم یه ماهی همون‌جا بمونین می‌تونین کار هاتون رو راه بندازین.
    بعد همونطور که التماس از لابه‌لای پلک‌هاش میریخت رو به من گفت:
    - ها نه؟
    لبخندی زدم:
    - والا عمه خانم ان‌قدر مهربونه که من تو همین یه هفته‌ای که اونجا بودم حسابی عاشقش شدم. دستش هم درد نکنه اما اگه قراره سربار باشیم حتی من هم حاضر به موندن نیستم.
    خانم بزرگ بادش خوابید:
    - نوه عقلت خورده به سنگ؟ مگه خودت ندیدی؟ یه عمه خانمته و یه خونه به اون درندشتی و دو تا خدمتکار که گاهی سر و کله‌شون پیدا می‌شه. همه‌تون طبقه بالا جا می‌شین. عمه خانم هم کاری به کارِتون نداره. تازش هم دختر، تو که همون یه هفته‎‌ای جونت به جون اون‌ها بند شد. الان باید خوش خوشونت باشه که!
    با فکر به ثمین و بقیه ناخودآگاه لبخندی گوشه لبم نشست. خانم بزرگ تک خنده‌ای زد:
    - نیگا نیگا. اسمشون که اومد گل از گلش شکفت. باز دیگه ناز و نوز کردن و نه و نو گفتنت چیه؟
    بابک به عنوان بزرگ‌تر همه گفت:
    - والا خانم بزرگ این شهر انقدرها هم بی در و پیکر نیست که یه خونه‌ی صد متری توش پیدا نشه. خانواده‌ی همتا اینجان و مهد کودک و دوست‌های گرشا هم اینجاست پس اینکه بخوایم بریم کاشان یه ذره سخته. هم اینکه عمه خانم هم زندگی داره، درسته تنهاست ولی اون همه نوه و نتیجه هم هستن که هرروز خونه‌ش هستن.
    خانم بزرگ اجازه‌ی ادامه دادن نداد:
    - اون خونه‌ی درندشت دو طبقه است، من که گفتم. طبقه‌ی اول مال عمه خانم، طبقه‌ی دوم مال ما.

    *******

    دوربینم رو به گردنم انداختم و چمدونم رو کشون کشون به هال رسوندم. همتا هنوز هم بهونه می‌گرفت و سگرمه‌های سما تو هم بود. اگه حالش رو داشتم یه تیکه بارشون می‌کردم که با ننه من غریبم بازی‌هاشون حال برادرهام رو بدتر نکنن. کنار پرتو ایستادم:
    - ناراحتی؟
    - مدرسه‌ام اینجاست. همه‌ی دوست‌هام اینجان. معلومه ناراحتم.
    دستام رو دور شونه‌اش حلقه کردم:
    - می‌دونم عزیزم. می‌دونم سخته ولی خیلی زود تموم می‌شه.
    سرش رو تکون داد:
    - خدا کنه.
    بهمن سرش رو داخل هال آورد و بلند، طوری که همه بشنون گفت:
    - آبان و بهنام و پرنیان، بیاین ماشین من.
    بهنام شاهان رو به اون دستش داد و گفت:
    - نه داداش من با بهرام میام.
    بهمن نگاه چپی بهش انداخت:
    - خب پس تیران با ما میاد.
    کف دستم رو به کف دست تیران که کنارم ایستاده بود کوبیدم.
    تیران هفت ماه ازم بزرگتر بود و حسابی با اخلاق و رفتارم آشنا بود. تقریبا همه جا با هم بودیم. پرنیان هم با اینکه شش سال از من کوچکتر بود، اما حسابی باهم خوش می‌گذروندیم و اکیپ چهارنفره‌مون با بهمن کامل می‌شد.
    تقریبا خواب خواب بودم اما با وجود تیران و پرنیان مگه می‌شد خوابید؟ ساعت دو صبح بود و من فقط سه ساعت خوابیده بودم. تیران که جلو نشسته بود بدون اینکه برگرده پرسید:
    - آبان بچه ها چطورن؟
    با ذوق از بچه ها گفتم و با هر خاطره‌ای که تعریف می‌کردم انقدر می‌خندیدم که اشک از چشم‌هام می‌ریخت. به جلو نگاه کردم. چقدر فاصله‌امون با بابک اینا زیاد شده بود. از آینه‌ی جلوی ماشین به بهمن نگاه کردم:
    - داداش تو ماشین بابک اینا رو می‌بینی؟
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا