کدوم شخصیت رو بیشتر دوست دارید؟


  • مجموع رای دهندگان
    35
وضعیت
موضوع بسته شده است.

🍫 Dark chocolate

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/09/06
ارسالی ها
2,828
امتیاز واکنش
38,895
امتیاز
1,056
سن
23
محل سکونت
°•تگرگ نشین•°
☆بسم الله الرحمن الرحیم ☆
نام رمان: هومه نیلگون
نویسنده: ژیلا.ح کاربر انجمن نگاه دانلود

ژانر: عاشقانه، فانتزی
سطح:نیمه حرفه ای
ناظر: *Elena*

خلاصه
: سرد، سیاه، و زمستانی بی انتها از حسرت و اندوه. کوله بار شان درد و رنج و کینه و نفرت.سایه‌وارها؛ کسانی‌که هبوطشان برای همیشه به اعماق مرداب‌های نیلگون است و تنها روزنه‌ی ممکن برای بازگشت آن‌ها به شکوه و قدرت روز‌های گذشته‌، سرخی آخرین قطره‌ی خون وارث انگشتر است.
و دختری که تنها سلاحش برای مبارزه، ترس ریشه دار کودکی‌هایش است؛ هراسی از ژرفای تیره و ‌سیاه نیلگون. و نیلگونی که جان‌ می‌گیرد و جان می‌بخشد...


خداوند همان کسی است که هفت آسمان را آفرید و از زمین نیز همانند آن ها را. فرمان او در میان آن ها پیوسته فرود می آید تا بدانید خداوند بر همه چیز تواناست و اینکه علم او به همه چیز احاطه دارد.
آیه آخر سوره ی طلاق.


هومه-نیلگون.jpg
نقد رمان:

Please, ورود or عضویت to view URLs content!
.


معنی هومه: ( ایزد سلامتی، دانه مروارید)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • >YEGANEH<

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/13
    ارسالی ها
    10,634
    امتیاز واکنش
    74,019
    امتیاز
    1,171
    محل سکونت
    Clime of love
    87r9_bcy_نگاه_دانلود.jpg

    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.

    «گروه کتاب نگاه دانلود
     

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    ضربان تند قلبش گویی درست زیر گوشش می‌زد. حس می‌کرد چیزی بختک وار گریبانش را گرفته که حتی نمی‌توانست یک سانت هم جابه‌جا شود. خون در رگ‌هایش منجمد شده و چشم‌های نم‌زده‌اش دو دو می‌زدند. نگاهش را نوسانی بین آب و چهره‌ی مهربان مادرش چرخاند.
    با لباس‌های بچه‌گانه‌ی زرد رنگ، کنار استخر ایستاده بود و به طرز غریبی به سطح آب که به نظرش مسخ شده و پر از رازهای ترسناک بود، نگاه می‌کرد.
    صدای مادرش مثل نسیمی گذرا به گوشش می‌خورد و چند صدم ثانیه‌ی بعد مثل بخار کم رنگی در هوا محو می‌شد. کلاه پلاستیکی روی سرش باعث می‌شد صداها بم تر به گوشش برسند. انگار خلسه‌ای حبابی اطرافش را فرا گرفته بود.
    مادر ایوانا با آن لبخند سخاوتمندانه او را تشویق می‌کرد تا پیش او برود، درست در دامان آب‌. درون همان مایع سست و آبی رنگی که برق می‌زد. درست مثل طعمه‌هایی که برای شکار می‌گذاشتند.
    موهای مشکی عـریـ*ـان کوتاهش، بر خلاف موهای بلند و مواج شرابی مادرش، خیس نبودند و به گردنش نمی‌چسبیدند. حتی با دیدن موهایش هم لرز به اندام کوچکش می‌افتاد و انگار سیل نامرئی از مورچه‌ها روی بدنش سرازیر می‌شدند.
    - ایوانا، بیا دیگه. ترس نداره. فقط بپر تو آب.
    آهوی گریزپای فکرش با کوچک‌ترین صدا یا محرکی واکنش نشان می‌داد و به سویی دیگر می‌گریخت. به همان شدت ترسیده و به همان اندازه بی‌پناه.
    نگاهش را مثل توپ سبکی به سمت کودکان هم سن و سالش که در دل آب استخر، بالا و پایین می‌پریدند و شیطنت می‌کردند انداخت. بعضی از آن‌ها با مهارت شنا می‌کردند و بالا و پایبن می‌رفتند‌.
    ضربان قلبش کمی آرام گرفت. به نظر کار زیاد سختی نمی‌آمد. شاید این هیولای در ذهنش از آب تنها حریری نرم و بی آزار بود، نه بیشتر!
    بوی مواد ضدعفونی کننده‌ی استخر، گلویش را می‌سوزاند. رطوبتی را که باعث می‌شد لباس هایش به تنش بچسبند، دوست نداشت.
    نگاهش را دوباره روانه‌ی چهره‌ی منتظر مادرش کرد. دلش نمی‌خواست درون آب باشد. قلب کوچکش در سـ*ـینه بی‌قراری می‌کرد. می‌خواست هرچه زودتر از آن‌جا برود و برای همین مدام انگشت شست پایش را روی سرامیک سرد زیر پایش باز و بسته می‌کرد‌.
    اصرار‌های مادرش عاقبت کار خودشان را کردند و ایوانا کم کم راضی شد.
    چشم از شکل‌های نهنگ و دلفین که با کاشی‌های آبی و سفید و مشکی روی دیوار‌های استخر درست شده بود، برداشت. بیشتر از آنکه درون آب باشد، دلش می‌خواست آن ها را لمس کند.
    روی زانوهای کوچکش نشست و دست‌هایش را به زانوهایش گرفت.
    خیره ی سطح آب شده بود. حس پر رنگ تردید را از خط‌ مشکی خوانای چشمانش می‌شد خواند. قلبش گرومب گرومب می‌زد.
    دست‌هایش را از هم باز کرده و خیز برداشت تا درون آب بپرد؛ اما همان لحظه رنگ آب تغییر کرد. در دم خودش را عقب کشید. به سان رنگ پر‌های کلاغ، سیاهِ سیاه شده بود. به همان اندازه شوم و ترسناک! انگار آب پر از ارواح بود، پر از موجودات ترسناکی که شب‌ها در تاریکی اتاقش تصور می‌کرد و شاید هم ترسناک تر از آن!
    قلبش از ترس مثل قلب گنجشک درون سـ*ـینه‌‌اش تند و بی‌مهابا می‌کوبید و نفس‌های تندش از شماره خارج شده بودند.
    با زانو‌هایی سست چند قدم به سمت عقب برداشت. چانه‌اش ناخودآگاه‌ می‌لرزید و صدای به هم خوردن دندان‌هایش را می‌شنید. گره محکم بغض، گلویش را در چنگ خود گرفتار کرده بود. چشمان مشکیش دو دو می‌زدند. نگاهش به مادرش افتاد که در ثانیه‌ای تبدیل به موجود دیگری شد.
    چشم‌هایی زرد و براق با رگه‌های سرخ مستقیما او را نشانه گرفته بودند، گویی از آن‌ها پاره‌های آتش زبانه می‌کشیدند.
    دندان‌های دراز و تیزش که بی شباهت به عاج فیل نبودند، در مردمک لرزان چشمان ایوانا برق می‌زدند. از پوست ارغوانی رنگ موجود روبه‌رویش قطرات سرخ و درشت خون، شره می‌کرد. تن ظریفش تبدیل به قامت و تنی شبیه به موجودی عظیم‌الجثه شده بود که نظیرش را حتی در ترسناک‌ترین فیلم‌ها هم نمی‌شد پیدا کرد.
    هوا، طعم مرگ می‌داد و آب‌هم مثل طعمه‌ای بود که می‌خواست شکار مرگ را در حصار خود به دام بیندازد.
    موجود عظیم‌الجثه‌ی رو‌به‌رویش با آن لبخند بزرگ و کریه دیگر هیچ شباهتی به‌ مادرش نداشت. دست‌هایش با ناخن‌های تیز و بزرگ هنوز هم برایش باز بودند تا او را در آغـ*ـوش بگیرد. آغوشی از جنس تباهی و با طعم درد.
    با بغض در حالی‌که به سختی اکسیژن‌ را درون ریه‌هایش می‌فرستاد، با چانه‌ای لرزان سرش را به علامت نفی تکان داد.
    هق‌های ریزی که از گلویش بیرون می‌آمدند، نم بارانی بودند که هر لحظه بیشتر شدت می‌گرفت.
    دیگر فضایی برای عقب رفتن نبود و سردی دیوار پشت سرش را تا اعماق وجودش حس می‌کرد. همان دیواری که شکلک‌های نهنگ و دلفینش دل می‌بردند و حالا تبدیل به دیواری پر از مارهای ریز و درشت مشکی شده بود.
    دلش می‌خواست داد بکشد، جیغ بزند، تقاضای کمک کند؛ اما انگار کلمات پشت دندان‌های قفل شده‌اش زندانی شده بودند. حتی یک واژه هم از میان لب‌هایش بیرون نمی‌آمد.
    صدای ضربان تند قلبش، نفس‌های بلند و گرفته‌اش، صدای آب، صدای دورگه و بم موجودی که او را به سمت آب فرا می‌خواند... و نگاهی که خیس از اشک، بین آب و موجود ارغوانی در قاب چشمانش دو دو می‌زد. همه و همه جمع شده بودند تا او را به جایی نزدیک به مرز جنون بکشانند.
    صدای زن دیگر مهربان نبود، تهدید می‌کرد و داد می‌کشید.
    به‌ناگاه دست‌های زمختی روی شانه‌اش نشستند و او را با تمام قدرت به سمت آب پرتاب کردند. آب هنوز هم سیاه بود، هنوز هم بوی مرگ می‌داد، آن موجود نفرین شده هنوز هم با آن چشم‌های براق و ترسناک زرد او را نگاه می‌کرد.
    قطره به قطره‌ی نیرویش را جمع کرد و در صدایش ریخت‌. جیغ گوش خراشش زبان کوچک ته گلویش را هم به رعشه انداخته بود‌. صدایش مثل حباب بزرگی همان دم درون آب فرو رفت و محو شد.
    آبی که نه کف و انتهای مشخصی داشت و نه عمق مشخصی. شوم، سرد و پر از موجوداتی که نمی‌توانست آن‌ها را ببیند.
    با صدای شرشر قطرات آب هین بزرگی کشید و از جا پرید. گیج و پریشان اطرافش را نگاه می‌کرد. چشم‌هایش گرد شده بودند و یک‌جا ثابت نمی‌ماندند.
    بعد از گذشت چند ثانیه کام بزرگی گرفت و نفس عمیقی کشید. تن منقبضش را شل کرد و روی تختش پخش شد. نفس‌های بلند و ترسیده‌اش با هر صدای تیک و تاک عقربه‌ی ثانیه شمار که به سمت دوازده می‌دوید، آرام‌تر و منظم‌تر می‌شدند.
    کامش بدجور تلخ شده بود و گلوی خشک‌شده‌اش نفس کشیدن را دشوار می‌کرد. احساس می‌کرد ده نفر در خواب در کوچه‌ای بن‌بست گیرش آورده و دل سیر با چوب کتکش زده‌اند که تنش آنچنان خشک و پر درد می‌نمود.
    به تن سست و کرختش تکانی داد و از روی تخت برخاست.
    مستقیم به سمت روشویی رفت.
    یک مشت آب خنک که به صورتش می‌خورد، حالش بهتر می‌شد. شاید هم چند مشت.
    کابوسی که گاهی دزد رویاهای شبانه‌اش می‌شد، شاید برای همه ترسناک نبود؛ اما ایوانا را به مرز جنون می‌کشاند.
    خودش هم نمی‌دانست چرا از آب های تاریک که عمق و انتهای مشخصی ندارند، می‌ترسد؛ اما همین‌که تمام این‌ها خواب بودند و قرار نبود در واقعیت هم در آغـ*ـوش آن‌ها حل شود، خوب بود و دلش کمی آرام‌ می‌گرفت.
    لخ‌ لخ کنان با دمپایی‌های صورتی رنگش به سمت آشپزخانه رفت. نور کم هود بالای گاز فضای آشپزخانه را روشن می‌کرد.
    از یخچال بطری آب را بیرون کشید. قطرات آب روی بطری و هاله‌ی رویش بدجور به او چشمک می‌زدند. بعد از آن‌که دو لیوان آب خورد، بطری را همان‌طور نصفه سرجایش گذاشت و در را با پایش بست.
    با این اوصاف دیگر قرار نبود رنگ خواب را ببیند. از کشوی کابینت فلزی طرح چوب کنار شیر آب، بسته ی باریک و دراز بنفش رنگ را بیرون کشید. یک شاخه برداشت و دوباره جعبه را سر جایش قرار داد.
    آن را با فندک روشن کرد و با احتیاط در جای مخصوصش گذاشت.
    روی صندلی ننوییش نشست و نوزاد وار در خودش جمع شد. یک قدم بیشتر تا شکستن بغضش فاصله نداشت. برای رهایی از حس بد کنج سـ*ـینه‌اش، آرام چشم هایش را بست و افکارش را با نفسی عمیق روانه‌ی هوا کرد‌.
    گذاشت تا بوی عود در عمق جانش نفوذ کند و آرامش را به قلبش برگرداند. بوی عود، خون می‌شد و آرامش به رگ‌هایش می‌ریخت.
    گاهی انقدر کابوس می‌دید که کم کم عادت کرده بود تا هوشیار بخوابد. چشم هایش را می‌بست و می‌خوابید؛ اما نیمه بیدار می‌ماند و حتی متوجه اتفاقات اطرافش هم می‌شد.
    با صدای جیغ و داد آناستازی به سختی پلک هایش را که گویی مثل دو تکه آهنربا به هم چسبیده بودند، از هم باز کرد.
    نیم‌نگاهی به اطراف انداخت و دوباره چشم هایش را بست. در همان حالت قبل از آن‌که صدای جیغ دوباره‌اش را به گوش جان بخرد، دست هایش را تسلیم‌وار بالا برد.
    - بیدارم بیدارم!
    صدای خش دار جیغ جیغیش را روی سرش انداخته بود.
    - هی ایوانا! بلند می‌شی یا بگم لئو بیاد؟
    بی‌هوا عطسه کرد. این عطسه همان نیمچه باقی‌مانده‌ی حس خواب را از او ربود. لئو! انگار حتی به اسمش هم حساسیت داشت!
    می‌خواست از جایش بلند شود که فراموش کرد روی صندلی ننویی خوابیده. صندلی با حرکت ناگهانی ایوانا عقب رفت که باعث شد زیر پایش خالی شده و روی آن پرت شود و حال دیوانه وار و با شدت به عقب و جلو تکان می‌خورد. گویی تاوان تمام ضربانی که نجار با چکش برای ساختنش به کار بـرده بود را می‌خواست سر ایوانا خالی کند!
    پر حرص فحشی نثار لئو کرد و به سختی صندلی را متوقف کرد.
    آناستازی با چهره‌ای طلبکارانه درست جلوی چشمانش بود. با آن جثه ی ریز و موهای بلوند کوتاه که به زور تا گوش‌هایش می رسیدند، با اخم به ایوانا نگاه می‌کرد. دست های ظریفش را به کمر زده و حینی که از عصبانیت پوست سفید صورتش به کبودی می‌زد با نگاه تندش برای ایوانا خط و نشان می‌کشید.
    ایوانا بی‌آنکه چیزی بگوید، پوفی کش‌دار کشید و به سمت اتاقش رفت. نمی‌دانست اینبار قرار رفتن برای کجا را با هم چیده بودند؛ اما مجبور بود که همراهیشان کند.
    چند بار بهانه آورده و نرفته بود؛ ولی دیگر هیچ بهانه‌ای نداشت. خصوصا که می‌دانست هجده سال پیش در چنین روزی به‌دنیا آمده و دوست‌هایش مثلا می‌خواستند او را غافلگیرکنند.
    خانواده ای نداشت، در واقع از وقتی چهارده ساله شده بود دیگر آن‌ها را ندیده و خبری از آن‌ها نداشت. انگار که از همان اول هم نبودند.
    وقتی دوساله بود، خانواده‌ی واقعیش را در یک سونامی از دست داده و خانواده‌ای او را به سرپرستی خود گرفته بودند.
    تیشرت سفید نخی که رویش شکل خرس قهوه‌ای رنگی خودنمایی می‌کرد و شلوار مشکی سِت آن را که روی ران چپش همان خرس حک شده بود پوشید. با یک شانه‌ی سر همی موهایش را هم مرتب کرد و به همراه آناستازی از خانه بیرون آمد.
    فولوکس خاکستری لئو جلوی در روشن بود و انتظار آن‌ها را می‌کشید. با دیدن لئو با آن موهای مشکی که همیشه به سمت بالا شانه می‌کرد و شلوار جین آبی و تیشرت یاسی، دماغش را چین داد و سریع روی صندلی پشت نشست. طوری تنظیم کرده بود که دقیقا پشت سر لئو قرار بگیرد.
    چارلی به عقب بر می‌گشت و سعی می‌کرد با لطیفه‌هایی که صبح از رادیو شنیده بود، آن‌ها را بخنداند. چهره ی شوخ و بانمکی داشت. کک و مک‌های قهوه‌ای کم رنگ روی گونه‌هاش زیر پرتوهای درخشان آفتاب که پنهانی از کنار آفتاب گیر درون ماشین گردن‌کشی می‌کردند، خودنمایی می‌کرد.
    موهایی نارنجی داشت، درست به رنگ ابروهایش.
    ایوان معذب شده اخم کرده بود و طوری در صندلیش فرو رفته بود که لئو نتواند از توی هیچ کدام از آینه های ماشین او را ببیند.
    چارلی اما از اخم‌های ایوان ناراحت نمی‌شد و به کارش ادامه می‌داد. هر از گاهی صدای خنده‌های آناستازی او را همراهی می‌کرد. می دانست جایی که لئو حضور داشته باشد، ایوانا لب به خنده باز نخواهد کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    جایی شبیه به جنگل رسیده بودند که ماشین ایستاد. ایوانا که با دیدن فضای اطراف شگفت‌زده شده بود، سراسیمه از ماشین پیاده شد. طولی نکشید که بین درخت‌های بلند و تنومند گم شد. نمی‌خواست با لئو چشم در چشم بیاندازد.
    با دیدن طبیعت دلفریب رو به رویش مات مانده بود. حتی لئو را هم برای چند لحظه از ذهن برد. درخت های بلند و سبز همه‌جا مثل ستون‌هایی استوار به چشم می‌خوردند.
    پیچک هایی که نمی‌دانست وسط این جنگل چطور انقدر مرتفع شده و رشد کرده‌اند؛ اما حریصانه دور درختان پیچیده و آن‌ها را میان حصار مشت‌های فرضی‌شان گرفته بودند. روی زمین پر بود از گل سنگ‌های ریز و چوب و برگ های خشک که بعضی‌ها زیر پایش صدا می‌دادند.
    بوی چوب خیس و چوب صندل با چمن و سبزی های تازه به مشامش می‌خورد. هر بار که نفس می‌کشید حس می‌کرد هوا ریه‌اش را تازه و خنک می‌کند برای همین حریصانه و کش‌دار نفس می‌کشید.
    صدای پرنده های مختلف به گوشش می‌خورد. حشرات هم که کم نبودند و گاهی دورش می‌چرخیدند.
    چشم‌های مشکی‌ خندانش درست مثل دو ماه شده بود. دست هایش را از هم باز کرد و مثل اینکه بخواهد ادای هواپیمایی را انجام دهد، خودش را با دست‌های بازش به سمت راست و چپ کج می‌کرد و روی خطی فرضی مستقیم به سمت جلو می‌رفت. احساس قاصدکی را داشت که می‌خواست آهسته روی سطح آبی فرود بیاید.
    زیر لب آهنگ آرامی از انریکه می‌خواند.
    صدای در هم کوبیده شدن چوب که بین دیگر صداهای جنگل محو می‌شد، نشان از این می‌داد که دارکوب این اطراف زندگی می‌کند. جلوتر که رفت، درخت‌ها هم کمتر شدند.
    نگاهش به سطح درخشان آب افتاد که پرتوهای رقصان خورشید را منعکس می‌کردند. حدس می‌زد دریاچه یا مرداب باشد؛ اما روی سطحش گل‌نیلوفری به چشم نمی‌خورد.
    کمی که جلوتر رفت، دریاچه‌ی کوچک دقیقا در قاب چشمانش جای گرفتند. پرتوهای آفتاب با وسواس به آب می خوردند و آب مثل تکه‌ای الماس می‌درخشید.
    حس قشنگی داشت. مثل همان پر سبک قاصدک به آرامی روی سبزه ها نشست و به آب خیره شد.
    دریاچه قشنگ بود و پر ابهت؛ اما تا وقتی که قرار بود از آن دور بماند. این را توی ذهنش گفت و برای تایید حرفش مصمم سر تکان داد.
    از پشت سر صدای هن هن آناستازی را شنید. سر چرخاند و آناستازی و چارلی را دید که سبد و وسایل پیک‌نیک به دست به سمتش می‌آمدند. آناستازی با طعنه و نفس زنان گفت:
    - اگه یه تیکه از اینا رو بر می داشتی نفرین مومیایی نمی‌شدی‌ها!
    بد جنس خندید‌.از جایش برخاست و حصیر را با کمک چارلی روی زمین انداخت. لیوان ها و محتویات درون سبد را روی حصیر آبی-زرد چیدند. آناستازی سریع یکی از بطری های نوشیدنی را باز کرد و یک‌سره تمام محتویاتش را بالا کشید. بعد با پشت دست دهانش را پاک کرد و نفسش را مثل توپ فوتبالی به بیرون پرتاب کرد.
    - آخیش.
    ایوان انگار تازه لباس‌های چارلی را می‌دید. نرم خندید. به‌همان نرمی بال زدن پروانه‌ای کوچک.
    - مسخره شدم نه؟
    به لباس هایش اشاره می‌کرد. سر تا پا سبز پوشیده بود.
    شانه بالا انداخت و چیزی نگفت.
    آناستازی با چشم‌هایی پر از شیطنت سرش را به سمت بالا گرفته و کمی کج کرده بود.
    ‐ اگه موهای نارنجیت نبودن حتما بین این درختا گم می شدی. می‌دونی که، فرقی با درخت نداری.
    منظورش مستقیما به قد بلند و تن لاغرش بود. چارلی به سمتش خیز برداشت اما آنی سریع پشت ایوان رفت. صدای قهقهه‌اش چارلی را عصبی تر می‌کرد آن‌قدر که رگ‌های روی پیشانیش برجسته شده بودند؛ اما بخاطر ایوانا عقب ایستاد. زیر لب کوتوله‌ی جادوگری نثار آناستازی کرد و به سمت دریاچه رفت. دست هایش را درون جیب‌هایش فرو کرده بود و به جایی دوردست خیره شده بود.
    ایوانا متفکر از جایش بلند شد. می‌دانست کم کم سر و‌کله‌ی لئو هم پیدا می‌شود برای همین می‌خواست وقتی آمد در دیدش نباشد.
    کنار چارلی ایستاد. پسر خوبی بود. تقریبا همسن خودش‌. به نیم‌رخش خیره شد. موهای بور و نارنجی رنگش، زیر پرتوهای آفتاب طلایی شده بودند. رگه‌های قهوه‌ای چشمان عسلی رنگش زیر آفتاب به خوبی معلوم بود‌.
    سر برگرداند و به آن سمت آب خیره شد. از وقتی کوچک بود، چارلی مثل یک جنتلمن واقعی حواسش به او بود و هوایش را داشت. گروه کوچکشان گروه خوبی بود، خوب بودند اما قبل از آنکه رفتار لئو تغییر کند.
    جای میویس و هری هم خالی بود. برای تعطیلات تابستانی به کمپی در نیویورک رفته بودند و دیگر بعد از آن از آن‌ها خبری نداشت. جای خالی‌شان گاهی در گروه به چشم می خورد.
    به تصویر دختر درون آب خیره شد. چشم هایی مشکی، ابروهایی مشکی، گونه هایی استخونی و فرورفته، موهای عـریـ*ـان مشکی رنگش گویی قصد داشتند تا لجبازیشان را درون باد هر چه تمام تر به رخ بکشند.
    آه آرامی از بین لب‌هایش خارج شد. حالش گرفته بود و نگاهش مغموم هر لحظه به سمتی می‌افتاد. دستی به چتری هایش کشید‌. بلند شده بودند و حالا دو بند انگشت پایین تر از ابروهایش می رسیدند. سطح آب آرام بود؛ اما ایوانا از آن می‌ترسید. از چیز‌های ناشناخته‌ای که درونش بود‌ و آن‌ها را نمی‌دید و بیشتر از همه از کابوس‌هایی که در رابـ ـطه با دریا و استخر و ... می‌دید.
    بازوهایش را بغـ*ـل زد. نگاهش میخ آب بود و نمی‌توانست از آن چشم بردارد.
    جثه ی ظریفی داشت، به ظرافت برگ گل، قدش کشیده بود، درست مثل انگشتان خوش‌فرم و کشیده‌اش.
    پوزخندی کوتاه زد در حالی‌که خیلی حرف‌ها پشت همین پوزخند کوتاه نهفته بود. از سال پیش تا امسال که نوزده ساله می‌شد هیچ تغییری نکرده بود. صدای بشاش لئو را می‌شنید. ترجیح می‌داد در همان حالت بماند.
    روی زمین نشست و دستش را به زیر چانه‌اش زد. به آب نقره فام دریاچه نگاه می‌کرد که زیر نور خورشید می‌رقصید.
    ترس جایی کنج قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش هشدار می‌داد تا کمی از آب فاصله بگیرد؛ اما انگار مسخ شده بود.
    حتی حدسش را هم نمی‌زد که لئو در حالی‌که با چارل مشغول والیبال است، او را زیر نظر گرفته باشد. صدای پرهیجان چارل بلند شد:
    - پنج یک. هی لئو! یه بوهایی می‌آد! خراب‌کاری کردی؟
    صدای لئو درحالی‌که رگه‌های خنده درآن موج می‌زد به گوشش خورد:
    - پسره‌ی...
    چارلی با نگاهی پر از خباثت بدرقه‌اش کرد و بدجنسانه خندید.
    دستش را آرام روی سطح آب کشید‌. آنقدر لطیف بود که انگار ابریشم نفیسی را لمس می‌کرد‌. صدای اعتراض آناستازی را شنید:
    - ایو! می‌شه محض رضای خدا یه بار با ما باشی؟
    بلند شد و پشتش را به حالت نمایشی تکاند. نمی‌دانست چرا آب دریاچه نگاهش را آن‌قدر اسیر خودش کرده‌. نگاهش خود به خود جذبش می‌شد‌ و تا چند ثانیه از رویش یک میلی‌متر هم جا به جا نمی‌شد.
    حال عحیبی داشت، با خودش فکر می‌کرد که احتمالا به خاطر خواب و ترس ناخودآگاه وجودش است؛ اما حتی یک در هزارم درصد هم نمی توانست اتفاقی که چند دقیقه‌ی بعد می‌افتاد را پیش‌بینی کند.
     
    آخرین ویرایش:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    روی حصیر نی مانند نشست. آناستازی در جعبه‌ی قرمز رنگ را برداشت و بلافاصله کیک گرد خامه‌ای کوچکی مشخص شد. رویش با خط کج و معوجی به انگلیسی عبارت تولدت مبارک را نوشته بود. تکه شکلات درشت تخته‌ای رویش حسابی چشمک می‌زد. قبل از آنکه دست بجنباند تا آن را بر دارد، بین دندان‌های چارلی در حال تکه تکه شدن بود و صدای خرچ خروچ آخرش را هم می‌شنید. دست به سـ*ـینه نگاهش کرد که با همان دندان‌های شکلاتی شده‌ لبخند دندان نمایی زد و گفت:
    - شرمنده؛ اما نمی‌شد نخورمش. تولدت مبارک ایو.
    به جای اینکه از چارل به دل بگیرد، لبخند نمکینی زد‌ و شانه بالا انداخت.
    - سر کیک تولدت جبران می‌کنم.
    هم آنا و هم چارل خندیدند. به لئو نگاه نمی‌کرد؛ اما می توانست حتی از گوشه‌ی چشم هم چهره‌ی غرق در فکرش را حدس بزند‌. چهره‌ای که مثل همیشه مرموز و مثل صندوقی در بسته پر از رمز و راز‌های کشف نشده بود.
    شمع های ریز و باریک روی کیک را با یک حرکت فوت کرد‌. آناستازی و چارلی همزمان برایش شعر تولدت مبارک می‌خواندند و از بین صداهای آن‌ها به سختی می‌شد صدای زمزمه مانند لئو را تشخیص داد. لیوان های نوشیدنی‌شان را به هم زدند و همزمان سر کشیدند.
    کاش برآورده شدن آرزوها به همین راحتی فوت کردن شعله‌ی کم‌نور شمعی روی کیک بود‌. کاش!
    زیر چشمی دید که لئو از عمد لیوانش را محکم به لیوان او زد؛ اما چیزی نگفت. تولدش بود و نمی‌خواست بد خلق باشد. کمی از کیک خورد و با نگاهی قدردان به چارلی و آناستازی کمی عقب‌تر نشست.
    آب دریاچه مسخش کرده بود. آنقدر که تا نگاهش را رها می‌کرد، مثل خرگوشی جست و خیز کنان به آن سمت می‌رفت. احساس عجیبی داشت، مثل حس آشنایی خاص! نمی‌دانست این حس از کجا نشات می‌گیرد. حتی حدسی هم نمی‌زد. فقط خیره شده بود و نگاه و نگاه...
    چند دقیقه نگذشته بود که صدای جیغ خفیفی شنید. با چشمانی گرد شده از ترس سرش را برگرداند.
    چارل با قد بلند و کشیده‌‌ای که داشت، درست مقابل دید ایوانا را گرفته بود و ایستاده به جنگل پر از درخت‌های انبوه پشت سرش نگاه می‌کرد. چهره ی مضطرب ایوانا را که دید چشمک ریزی زد و گفت:
    - آنه. حتما از یه حیوون ترسیده. بهش گفتم زیاده روی نکن گوش نکرد‌. نتونست خودش رو تا خونه نگه داره. می‌رم ببینم چی شده‌.
    نفس راحتی کشید و سر برگرداند.
    بی‌هدف انگشتش را روی چمن سبز زمین می‌کشید و به مورچه‌ی کوچکی که قصد داشت تکه‌‌ای از کیک خامه‌ای که دوبرابر خودش بود حمل کند، خیره شده بود. سایه ای را روی خودش حس کرد. حدس می‌زد لئو باشد پس بی‌اهمیت به کارش ادامه داد‌. ناخنش را سمت کیک برد تا به مورچه کمک کند؛ اما همان لحظه از کیک فاصله گرفت و فرار کرد.
    آهی کشید و به دریاچه خیره شد. ناگاه صدای خرناس مانندی را زیر گوشش شنید. انگار باد گرمی هم به گوشش می‌خورد‌.
    - هی لئوناردو بهتره تمومش کنی‌.
    هر وقت می‌خواست جدی باشد، اسم کامل لئو را صدا می‌زد. پاسخی نشنید. نگاهش از گوشه‌ی چشم روی زمین افتاد. سایه‌ای عجیب و غریب بی شباهت به جثه‌ی انسان روی زمین قد کشیده بود.
    برای چندم صدم ثانیه قلبش ایستاد و بلافاصله مراسم دور تندش را اجرا کرد و با ضربان بلندی که گرفته بود، محکم به قفسه‌ی سـ*ـینه‌ی ایوانا می‌کوبید. سایه حتی یک سانت هم تکان نمی‌خورد. حس می‌کرد باد گرمی آرام به لاله‌ی گوشش می خورد. مثل اینکه در یک روز تابستانی زیر پرتو‌های تند آفتاب، نسیم گرمی بوزد.
    نگاهش که به آب و تصویر عجیب نقش بسته در آب دریاچه افتاد، حالش دگرگون‌تر شد. بدتر از حال بشقاب ظریف بلوری که با شدت روی زمین افتاده و هزار تکه شده باشد. صحنه‌هایی که در خواب دیده بود، ناخودآگاه تکرار می‌شدند و روی پرده‌ی چشم‌هایش اپیزود به اپیزود نقش می‌بستند.
    نا امید و با بغض با لحنی نامطمئن گفت:
    - بس کن لئو. لطفا!
    با خودش فکر می‌کرد شاید این گریم جدید لئو برای ترساندن ایوانا باشد، درست مثل هالوین پارسال‌؛ اما نبود. صدای کشیده شدن قدم‌هایی روی زمین را شنید. دست‌های لرزانش را آرام روی زمین گذاشت. رنگ از صورتش رفته و طاقت از کف داده بود. حس می‌کرد جهنمی سوزان اطرافش را گرفته.
    کمی خودش را به سمت چپ متمایل کرد و یک‌باره از جا بلند شد. حس می‌کرد تمام بدنش گُر گرفته‌ و از سلول به سلول بدنش حرارت می‌بارد. تمام قدرتش را در تک تک استخون‌های ریز و درشت پاهایش ریخت و شروع به دویدن کرد. نفس نفس می‌زد. ریه‌هایش برای داشتن ذره‌ای اکسیژن با‌هم می‌جنگیدند.
    هوا به سختی وارد ریه هایش می‌شد و ترس از فرق سر تا نوک انگشت‌های پایش را تحت سلطه‌ی خود گرفته بود‌.
    احساس می‌کرد تمام بدنش منقبض شده و خون در رگ‌هایش یخ زده است. لرزیدن و سستی زانوهایش دویدن را برای او سخت تر کرده بود. حالت تهوع داشت و می‌خواست همان تکه کیک کوچک و نصف لیوان نوشیدنی سرخ رنگی را که خورده بود، بیرون بریزد؛ اما حتی فرصت فکر کردن و تامل به خودش را نمی‌داد‌. فقط می‌دوید. حتی اگر قرار بود بین راه بالا بیاورد.
    گاهی پاهایش بین هم گره می‌خوردند و تلو تلو می‌خورد. صدای نفس‌های وحشت زده و بلندش مثل تیک تاک ساعت یک بند زیر گوشش می‌پیچید.
    تنها برای یک لحظه، چرخید تا پشت سرش را ببیند. تک لحظه‌ای که انگار طی آن کل کره‌ی زمین با همه‌ی ساکنان و ساختمان‌هایش روی سر ایوانا آوار شد.
    لئو گرفتار دو موجود عجیب و غریب شده بود که با دست‌هایی شبیه به پاهای پره دار اردک او را گرفته بودند و سعی داشتند تقلاهایش را مهار کنند. پوست سبز‌ رنگ و براقشان شبیه به پوست فلس‌دار ماهی بود و زیر تابش بی‌رحمانه‌ی آفتاب به چشم‌ شبیخون می‌زد. چشم‌های گرد درشت مشکی یک‌دستی داشتند. مثل دو دکمه‌ی سیاه تو‌پر که از آن‌ها تاریکی می‌بارید. تیغ‌های تیزی روی آرنج دست‌های بزرگشان بود. طناب طلایی رنگ کج روی شانه‌‌شان در چشم می‌زد.
    تمام تنش مثل زنبوری که در موم خودش گرفتار شده باشد، در حصار وحشت زندانی شده بود و چانه‌ی گرد و کوچکش از بغضی که ته گلویش سلطنت می‌کرد، می‌لرزید. با این‌حال سعی داشت سرعتش را بیشتر کند و یک لحظه هم نایستد.
    اسپاسم عصبی ران چپش را محکم در بر گرفته بود. حال بدجور لنگ می‌زد. صدای بلند هق‌هقش دست خودش نبود. تمام تنش می‌لرزید.
    دقیق نمی دانست چند نفر دنبالش می‌دوند.
    جرئت نمی‌کرد برای بار دوم به پشت سرش نگاه کند. حس می‌کرد هر لحظه ممکن است که قلبش از دهانش بیرون بیاید و روی زمین بیوفتد.
    احساس می‌کرد عجز از چشمانش روی صورتش جاری شده و از نوک انگشتان دستش پایین می‌آید‌.
    تمام انگشت‌های پاهاش زوق زوق می‌کردند و تنش به مور مور افتاده بود. انگار که سطلی پر از مورچه روی بدنش حرکت می‌کردند.
    صداهای صحبت کردن عجیب و غریبی از پشت سرش می‌شنید. چیزی مثل داد و فریاد بلند. نفس... نفس! مثل‌ ماشینی که بنزینش تمام شده باشد و هر لحظه امکان توقف داشته باشد، حس می‌کرد هر ثانیه ممکن است پخش زمین شود و گیر موجودات عجیب پشت سرش بیافتد.
    چشمانش سیاهی رفت، انگار در گودال سیاه عمیقی غرق می‌شد. بوی مرگ را می‌شد در دو قدمی آن موجودات عجیب حس کرد. آفتاب هم که انگار با آن‌ها دست به یکی کرده بود که انقدر بی‌وقفه و پر حرارت پرتوهایش را سمت ایوانا پرتاب‌ می‌کرد.
    از لئو بیزار بود؛ اما نمی‌خواست مردنش را ببیند. حداقل نه جلوی چشمان خودش!
    برای یک لحظه برگشت تا نیم نگاهی بیاندازد؛ اما همان لحظه پایش به قلوه سنگ درشتی گیر کرد. انگار کل بدنش را صاعقه زد.
    با سر روی زمین افتاد.
    متوقف شدن چند جفت پای سبز و پره‌دار را کنار خودش دید. جرئت نداشت سر بلند کند و حتی توانش را هم نداشت. در همان حالت صورت لئو را دید که با چشم‌های از حدقه بیرون زده نگاهش می‌کرد و تقلا کنان در تکاپو بود تا به سمت ایوانا بیاید؛ اما فایده‌ای نداشت.
    بی‌حال و نفس زنان با گونه‌هایی ملتهب و چشمانی دردناک زمزمه کرد:
    - لعنت بهتون. شما دیگه چه کوفتی هستین؟
    سوزش دست راستش شدید شده بود‌. نگاه بی رمقش به باریکه‌ی سرخی که از دستش جاری بود، افتاد.
    یکی از آن موجودات که شباهت زیادی به بقیه نداشت داد کشید:
    - چیزیش بشه زنده‌اتون نمی‌ذارم!
    یکی هم گفت:
    - دختره و پسره دارن میان. بیشتر از این نباید خودمون‌ رو به این آدما نشون بدیم‌. وقت نداریم. بجنین!
    یک جفت پا به سمت ایوانا آمدند و همان‌جا کنارش ایستادند. می‌خواست دوباره بلند شود و فرار کند؛ اما ذره توانی برایش نمانده بود‌. مثل ماهی که از تنگ آب بیرون افتاده باشد و برای ذره‌ای آب مدام دهانش را باز و بسته کند، فقط خودش را تکان می‌داد و تقلا می‌کرد تا چند سانت هم که شده آن‌طرف تر برود؛ اما فایده‌ای نداشت.
    حس کرد که روی هوا معلق شده و از بین چشم‌های نیمه بازش که کم‌کم بسته می‌شدند، دید که به سمت دریاچه‌ می‌رود.
    چشم‌های بی حالش کم‌کم بسته می‌شدند. خون در رگ‌هایش منجمد شده و تمام بدنش لمس شده بود‌. گویی مثل خواب شب قبلش بختک او را گرفته بود که نمی‌توانست کوچکترین تکانی بخورد.
    کسی داد زد:
    - عجله کن. بگیرش!
    با نیرویی فراتر از حالت طبیعی به سمت آب پرت شد. آبی که تیره بود و سیاه. منجلابی که عمق و کف و ارتفاعش مشخص نبود. درست شبیه کابوسش. قبل از آنکه درون آب بیوفتد، پر بغض زمزمه کرد:
    - امروز تولدم بود...
    ترس پشت پلک‌هایش که روی‌ هم افتادند، جا ماند و به محض لمس آب دریاچه، آرام خاموش شد.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    - ایو؟ ایو؟ گندت بزنن پاشو دیگه! خرس های قطبی هم انقد نمی‌خوابن!
    کم کم صداها برایش واضح می‌شد. شبیه به صفحه‌ی کاغذی که نقش‌های رویش به تدریج پررنگ و واضح می‌شوند، همه‌ چیز را ذره ذره حس می‌کرد. احساس سستی و کرختی در بند به بند سلول‌های بدنش نشسته بود و به‌سان مغناطیسی قوی، ایوانا را به تخت‌ می‌چسباند.
    به سختی و با تکیه زدن دست‌هایش به تخت، نیم خیز شد و لبه ی تخت نشست.
    چشمانش هنوز خمـار خواب بودند و حسابی گیج می‌زد. نگاهش که مثل برفک تلوزیون های قدیمی تار و برفکی بود، بالاخره واضح شد‌ و اشیاء در قاب چشمانش شکل گرفتند.
    آناستازی و چارلی را دید که با نگاهی خیره و نگران نگاهش می‌کردند. درست در وجنات جغد روبه رویش نشسته و میخ ایوانا شده بودند.
    نمی‌دانست چرا؛ اما دلش می‌خواست لئوی بد اخلاق را هم بین بچه‌ها ببیند. خاطره‌ها به تدریج در صفحه‌ی سفید ذهنش رنگ می‌بستند.
    انگار دلش می‌خواست مطمئن شود که لئو هنوز زنده است و نفس می‌کشد.
    انگشتش حسابی می‌سوخت. با دست دیگرش آن را ماساژ داد که حضور چیزی را دورش حس کرد. بلافاصله هلال ابروهای باریکش بالا پریدند.
    متعجب دست بلند کرد و مثل صاعقه زده‌ها به انگشتش خیره شد. انگشتر نقره فام با نگین آبی پر رنگ دور انگشتش خودنمایی می‌کرد و زیر نور کم مهتابی اتاق می‌درخشید. درست انگشت دوم دست راستش از سمت راست. با حیرت انگشتر را برانداز کرد و بار دیگر آن را لمس کرد.
    می‌خواست آن را از انگشتش بیرون بکشد. چند بار آن را چرخاند و تکان داد؛ ولی انگشتر از جایش تکان نمی‌خورد.
    حواسش حسابی پرت انگشتر عجیب و غریب خوش تراش دور انگشتش شده بود. با خودش فکر می‌کرد شاید کادوی تولدش باشد که یکی از بچه ها به او هدیه کرده؛ اما هر چی فکر می‌کرد به نتیجه ای نمی‌رسید.
    به ظاهرش نمی‌خورد که انگشتری معمولی یا بدل باشد!
    صدای پچ پچ‌های آناستازی و چارل مثل حباب درون آب به گوشش می‌خوردند؛ اما اصلا متوجه چیزهایی که می‌گفتند نمی‌شد. مسخ شده بود. مسخ انگشتری که نمی دانست از کجا سر و کله‌اش پیدا شده.
    - هی ایو! صدای منو نمی‌شنوی؟ یه ساعته دارم می‌گم حالت خوبه؟ دو روزه تب داری!
    مات و با صورتی بی حالت زمزمه کرد:
    - دو روز؟
    انگشتش را با دست دیگرش گرفت. بیشتر تقلا می‌کرد برای کشیدن انگشتر لعنتی. حس خوبی به آن نداشت. انگار او را یاد کابوس‌های شبانه‌اش می‌انداخت. کابوس‌هایی که از آن‌ها بدجور فراری بود. تقلاهایش فایده‌ای نداشت و تنها دستش‌را سرخ کرده بود.
    اینبار چارلی بود که حرف می‌زد:
    - انگشتت رو ول کن دیگه زخمش کردی!
    نگاهی گیج به چهره‌ی غرق فکر هر دویشان انداخت و بعد از چند ثانیه مکث باصدایی دورگه و بی‌رمق که از آن عجز می‌بارید گفت:
    - نه، انگشتم نه؛ اما این انگش‌...
    بلافاصله صدای سوت مانندی زیر گوشش پیچید که نگذاشت جمله‌اش را کامل ‌کند. ناخودآگاه با دست‌ گوش‌هایش را گرفت. به محض اینکه ساکت شد و جمله‌اش را نیمه تمام رها کرد، صدا هم قطع شد.
    دست‌هایش سست کنار بدنش افتاده بودند. ذهنش هزارتوی بزرگی شده بود که از هر طرف می‌رفت، به جایی نمی‌رسید. درون افکار خودش گم شده بود!
    با صدایی که لکنت در آن موج می‌زد پرسید:
    - ش‌... شم...ما هم ش...شنی...دین؟
    چارل و آناستازی طوری نگاهش می‌کردند که گویی حسابی از حال او نا امید شده‌اند!
    در چشم‌های هر دویشان نگرانی موج می‌زد. حتی چارل هم که همیشه شوخی از دهانش نمی افتاد و از هر طریقی که شده راهی برای شیطنت پیدا می‌کرد، ساکت شده بود و فقط به ایوانا نگاه می‌کرد.
    - میگم ایو، یه سر بریم بیمارستان؟ مطمئنی حالت خوبه؟!
    سر تکان داد و با صدای دورگه‌ای که ناشی از سرماخوردگی بود، به ارامی گفت:
    - خ‌...خوبم. چی...چیزیم...نیس...ت.
    اما هنوز هم گیج بود. دستی به موهایش کشید و با چشم‌های نیمه‌باز مشکی رنگش به آن‌ها نگاه کرد. مطمئن بود ظاهر درست و حسابی ندارد که چارل و آناستازی آن‌طور خیره‌اش شده‌اند.
    - آنی، لئو کجاست؟
    آناستازی به وضوح از سوال ایوانا جا خورده بود. چهره‌اش را برانداز کرد.
    انگار دستش را روی زخمی قدیمی که تازه سر باز کرده بود، گذاشته باشد! آناستازی آهی کشید و گفت:
    - اونم مثل تو خله. گفت اگه ایوانا منو این جا ببینه، باز بحثمون می‌شه برای همین زودتر رفت. جفتتون خیس خالی بودین.
    اتفاقات مثل ابرهایی متراکم در ذهنش جولان می‌دادند. صدای جیغ آناستازی و بعد هم رفتن چارل. ذهنش خسته‌تر از آن بود که بخواهد از هزارتوی سوالاتش با موفیقیت بیرون بیاید و اتفاقات رخ داده را سرهم کند.
    هرقدر بیشتر فکر می‌کرد، گیج تر می‌شد. مثل اینکه می‌خواست برای دیدن چیزی در آب، موج درست کند و هر بار دیدش را بیتشر تار کند.
    یعنی با لئو در آب رفته بودند؟ امکان نداشت! ایوانا و آب که به هیچ وجه شدنی نبود آن هم با وجود لئو!
    هوفی کرد و چیزی نگفت. سرش حسابی روی گردنش سنگینی می‌کرد. برخلاف همیشه اصلا حواسش به دور و اطرافش نبود. حتی بعضی از حرف‌های آناستازی و چارل را نمی‌شنید.
    باز به آبی انگشتر خیره شد. رنگ خاصی داشت، انگار هم آبی بود، هم نیلی. چیزی شبیه به آبی نیلگون!
    - بهت گفتم دیوونه شده. نگاهش کن آنی، یه ساعته زل زده به انگشتش!
    چارل بعد از گفتن این حرف سمت ایوان خم شد و متفکر نگاهش کرد، انگار می‌خواست از چیزی مطمئن شود. دستش را زیر چانه‌اش تکیه زده بود:
    - می‌گم ایوان، تو آب که بودی لئو سرت رو به جایی نزده؟ سنگی صخره ای؟
    ایوانا دستش را به سمت سرش برد و با حالی نسبتا آشفته موهایش را تکان داد. پشت بندش شانه بالا انداخت. مغزش انگار خالی خالی بود. از طرفی افکار بی آنکه امان بدهند، دوره‌اش‌ می‌کردند. در ذهنش سوالی با خط درشت و فونت بزرگ می‌درخشید.
    یعنی آناستازی و چارل انگشتر را نمی‌دیدند؟
     
    آخرین ویرایش:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    عقربه‌ها با هم مسابقه گذاشته بودند و ساعت از یازده شب می‌گذشت. چند قاشق آن هم نصف و نیمه از سوپ آبکی که دست پخت چارلی بود، خورد.
    آناستازی هم تا می‌توانست به چارل غر زد و در نهایت سیل حمله هایش به چارلی را با یک جمله‌ی انتهاری پایان داده بود:
    - بیچاره کسی که قراره زن تو بشه!
    قرص سفید رنگ گردی که مخصوص پایین آوردن تب بود را از پوشش آلومینیومی درآورد و با چند قلوپ آب آن را پایین فرستاد. نگاهش روی باقی‌مانده‌ی آب انتهای لیوان خیره شده بود. چقدر شفاف به نظر می‌رسید.
    برای یک لحظه احساس کرد چیزی درون لیوان دید. چیزی شبیه به یک صورت! اما فقط همان چند صدم ثانیه بود و با پلک زدنش همه چیز مثل چند ثانیه‌ی قبل شد.
    آه غم‌داری کشید و مغموم روی صندلی ننوییش نشست.
    طبق عادت شاخه عودی روشن کرد؛ اما همین که بوی آن زیر بینیش پیچید، بلافاصله به سرفه افتاد. چند بار سرفه کرد تا نفسش سر جایش آمد. انگشتش را با زبان تر کرد و با چسباندن دو انگشت به هم، خاموشش کرد.
    حسابی سرما خورده بود و سرفه‌های گاه و بی‌گاه مهمان ناخوانده ی گلویش شده بودند.
    اطرافش را از نظر گذراند. انگار همین چند دقیقه‌ی پیش بود که برای آمدن به این خانه با آناستازی پر از ذوق و سرشار از شادی بودند و مدام بالا و پائین می پریدند. تک تک وسایل خانه را خودشان گرفته بودند. هر چند زیاد چنگی به دل نمی زدند و بعضی از آن‌ها مهر دست دوم بودن رویشان خورده بود‌. حتی شاید هم دست سوم!
    مبل‌های راحتی یاسی با کوسن‌های بنفش که به شکل ال چیده شده بودند، اولین چیزهایی بودند که در چشم هر کسی رخ‌نمایی می‌کردند. بقیه ی وسایل کاملا معمولی بودند. انگار فقط همین‌که می توانستند با آن‌ها کارشان را انجام دهند، کافی بود.
    تلوزیونی سی و چند اینچی، یخچال و فریزری که هر از گاهی برفک می زدند، فرش شش متری وسط پذیرایی و... تمام وسایل را تشکیل می‌دادند. به جز این‌ها ایوانا گاهی شب‌ها آنقدر تنها در خانه می‌ماند که حتی آمار تک تک خط و شکاف‌های روی سقف و دیوار‌ها را داشت‌. حتی چندبار هم با دنبال کردن مورچه‌ها لانه‌شان را پیدا کرده بود.
    صدای تق ریزی کنار گوشش شنید. بلافاصله سرش را برگرداند. شب که می‌شد به کوچک‌ترین صدا ها هم حساس می‌شد و واکنش نشان می‌داد. انگار که رادارهایش سر ساعت به طور خودکار فعال می‌شدند.
    صدا مربوط به برگ خشک شده‌ای بود که از روی شاخه ی درختچه ی کوچک گلدان، روی خاک افتاده بود. نفس راحتی کشید و به ترس بی دلیل خودش خندید.
    تنها چراغی که روشن بود، شب‌خواب کوچک سفید گوشه ی سالن پذیرایی بود که به شکل دختری نشسته تراش خورده بود. نورش زیاد نبود؛ اما اجسام اطراف را قابل دید می‌کرد. بعد از مدت‌ها جنگیدن با آناستازی توانسته بود این شب‌خواب را بگیرد و گوشه ی سالن بگذارد. چون آناستازی عادت داشت در تاریکی مطلق بخوابد. درست بر عکس ایوانا.
    غرق افکارش به عقربه ی ثانیه شمار ساعت که با صدای تیک تاکش کمر بسته بود تا سکوت خانه را در هم بشکند خیره شد.
    قرص های سرماخوردگی و مسکن کم کم کار خودشان را کردند و در منجلاب کابوسای هر شبش پرت شد. با این تفاوت که اینبار کابوسی را دید که روز تولدش واقعا رخ داده بود.
    همان بخشی از خاطراتش که آن‌ را به یاد نمی‌آورد. طبق معمول با پرت شدن درون دریایی سیاه و عمیق از خواب پرید. گلویش بدجور خشک شده بود طوری که نفس هایش گلویش را به خس خس انداخته بودند.
    ترسیده به سمت آشپزخانه رفت و شیر آب را باز کرد. آب شر و شر روی سینک می‌ریخت و صدای برخوردش با سینک زیر گوش ایوانا می‌پیچید. سرش را زیر آب برد و چشم‌هایش را بست. آن قدر در همان حالت ماند که خنکای آب همه ی افکار و خواب‌های آشفته‌اش را شسته و با خود ببرد.
    چند قلوپ پشت سر هم آب خورد و بعد شیر آب را بست. انگشتاش را مستقیما روی شقیقه‌اش گذاشته بود و ماساژ می‌داد‌.
    ضربان تند قلبش کمی آرام شده بود و هنگام نفس کشیدن کمتر سـ*ـینه‌اش می‌سوخت.
    انگشتر دور انگشتش سنگینی می‌کرد. نگاهش که دوباره به آن افتاد، مثل گربه‌ای که موش دیده باشد، عصبانی شد. به سمت آن خیز برداشت و مایع ظرفشویی را رویش خالی کرد. هر قدر جابه جایش می‌کرد، فایده ای نداشت. کف دور انگشتش مثل حصاری پر رنگ غلیظ شده بود.
    از حرص و تقلا به نفس نفس افتاد. انگشتر نیم سانت هم تکان نخورد. زیر لب یکی از فحش های شماره دوی چارلی را نثار انگشتر کرد و بی‌حال خیره ی انگشتر کف آلود شد.
    چشمش برای لحظه‌ای به چاقو افتاد. هر طور شده باید انگشتر لعنتی را در می‌آورد. تنها نشانی که ثابت می‌کرد کابوس چند دقیقه‌ی پیشش واقعیت داشته!
    ناگهان صدایی شبیه به زمزمه نزدیک گوشش شنید:
    - جای تو بودم این کارو نمی‌کردم!
    صدا بم و در عین حال رمز آلود و ترسناک بود‌. با چشم‌هایی گرد و متحیر با سرعت همه جای خانه، هر جایی که در قاب دیدش بود،‌ از نظر گذراند. هیچکس نبود. هنوز هم صدای تیک تاک ساعت می‌آمد.
    با خودش فکر کرد حتما توهم است که از اثرات قرص به سراغش آمده. سری تکان داد تا ابر متراکم افکارش از بین برود و بعد چاقو را با دقت دستش گرفت. نوک تیزش را زیر حلقه‌ی انگشتر برد‌.
    دوباره صدای زمزمه مانند زیر گوشش پیچید. چیزی مثل نسیمی کوتاه؛ اما گرم و سوزنده را روی لاله‌ی گوشش حس می‌کرد.
    - بیخودی تقلا می‌کنی‌. مثل درست کردن حباب تو آب‌...
    همان لحظه بود که درد تیزی درون وجودش پیچید و آخ آرامی از بین لب‌هایش به بیرون پرتاب شد. کف دور انگشتر سرخ شده بود و این سرخی هر لحظه بیشتر می‌شد. وجود کسی را نزدیک خودش حس می‌کرد.
    همان صدا را شنید که حالا انگار در دو میلی‌متریش به گوشش می‌رسید:
    - حدس می‌زدم!
    همین که سر بلند کرد، هیچ کس را ندید. کسی پیشش نبود. حتی برای چند ثانیه بی اهمیت به انگشتش که در حال خونریزی بود، از جا بلند شد و کل خانه را هراسان نگاه کرد. آناستازی طوری خوابیده بود که انگار صد سال است در خواب زمستانیش غرق شده.
    چارل هم که امشب پیش خانواده‌اش نرفته و محض احتیاط برای مراقبت از حال ایوانا، در اتاق کنار آناستازی مانده بود، غرق خواب بود و به جز تکان خوردن‌های منظم و ریتمیک قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش کوچک ترین تکانی نمی‌خورد.
    همانجا به ستون کنار در تکیه زد و سردرگم سُر خورد و کف زمین نشست.
    مطمئن بود یک نفر کنارش بود‌‌. مطمئن بود! حضورش را حس کرده بود. حسش که نمی‌توانست دروغ بگوید!
    سوزش انگشتش انقدر زیاد شد که چشم‌هایش را از درد بست. می‌خواست فقط انگشتر لعنتی را بیرون بکشد. نگاه مغموش روی انگشتر ثابت شده بود.
    نمی دانست چه کسی در خانه بود؛ اما هر کس که بود، حتما می توانست انگشتر را ببیند. البته اگر توهم نزده بود! یا شاید هم فقط آناستازی و چارل نمی توانستد آن را ببینند!
    در دلش امیدوار بود که حضور شخص ناشناس هم بخشی از کابوس‌هایش باشد؛ ولی درد انگشتش با هر طریقی اثبات می‌کرد که از هر چیزی در دنیا واقعی تر است. ایوانا بیدار بیدار بود.
     
    آخرین ویرایش:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    ساعت هفت و بیست دقیقه در ذهنش علامت هشدار روشن کرده بود. چند دقیقه بیشتر به کلاس امروزش باقی نمانده بود و دیگر باید تکانی به خودش می‌داد. یکی دو ساعتی می‌شد که گنگ و گیج به نقطه‌ای نامعلوم خیره شده بود و نهایت واکنشش این بود که هر از گاهی سرجایش جابه‌جا شود.
    بی‌رمق و سست دست‌هایش را به زمین گرفت و بلند شد. هنوز انگشتش می‌سوخت. نمی‌دانست چطور؛ اما ده دقیقه بعد از اینکه زخم را روی انگشتش کاشته بود، خود به خود خوب شده و خونش بند آمده بود‌؛ اما هنوزم کماکان تیر می کشید و وجود خودش را با ابراز درد نمایان می‌کرد.
    کوله پشتی خاکستری رنگش را برداشت و سریع آماده شد. نمی‌خواست چارلی و آناستازی را بیدار کند. همین طوری هم از اینکه نگرانشان کرده بود، احساس عذاب وجدان داشت. هر چند هیچ کدام از اتفاق هایی که افتاده بودند، نه دست خودش بود و نه می خواست که پا به دفتر زندگیش بگذارند.
    از همه ی وسایل نقلیه بیشتر از مترو خوشش می‌آمد. بیشتر اوقات زمانی که آموزشگاه می‌رفت، مترو خلوت بود و می‌شد با خیال راحت روی صندلی های آبی رنگش دراز بکشد و بی آنکه یک سانت هم جابه‌جا شود، از کنار آدم‌های ایستگاه‌ها بگذرد و آن‌هارا پشت سرش جا بگذارد.
    سه تا ایستگاه بعد پیاده شد. سمت آموزشگاه راه افتاد. بالای ساختمان ِ آجر نمایِ قدیمی ساخت، تابلوی نه چندان خوش رنگ و خوش ترکیبی بود که رویش با فونت درشتی نوشته بودند:
    - آموزشگاه موسیقی الین.
    آهی پر غم کشید و نگاه مغمومش را از تابلو گرفت. قطره آبی روی سرش چکه کرد‌. با غیظ موهایش‌ را به‌هم ریخت تا قطره آب را پاک کند و نگاه پر شماتتش را به سقف ساختمان انداخت. لوله‌کشی ساختمان انگار حالا حالا‌ها قرار نبود درست شود!
    پله ها را با کوبیدن پاهایش از فرط حرص طی کرد. کارش در آموزشگاه بد نبود و حقوقش به اندازه‌ی خوراکش کفایت می‌کرد؛ اما هنوز آنقدر پولدار نشده بود که بتواند موسسه‌ای درست و حسابی‌تر پیدا کند. موسسه‌ای که آسانسور داشته باشد جزو فاکتور موسسه‌های خوب در ذهن ایوانا بود. که مجبور نباشد سه طبقه پله را هر دفعه بالا و پائین کند و در این مسیر دیداری هم با جد و آبادش داشته باشد!
    گاهی زانوهایش از این رفت و آمدها صدای درهای روغن کاری نشده را می دادند. شاید بخاطر همین بود که بیشتر بچه های آن محل ترجیح می دادند به ساختمان موسیقی کناری بروند. حتی با وجود اینکه قیمت شهریه‌اش نسبت به کلاس های ایوانا نجومی بود!
    چند نفری هم که شاگرد کلاس‌هایش بودند، افتخارشان عشق به موسیقی بود و از نظر مالی توانایی زیادی نداشتند! حتی برخی از آن‌ها روی پل بزرگ شهر رفته و ساز می‌زدند تا پول جمع کنند. برای همین سه طبقه پله را طی کردن اصلا به چشمشان نمی‌آمد ‌و یکی دو سالی می‌شد که پشت میز‌های زهوار در رفته‌ی کلاس‌های ایوانا درس می‌خواندند و موسیقی یاد می‌گرفتند.
    تنها هنرش همین بود. موسیقی!
    از بچگی ساز می‌زد، اولین سازش یک گیتار دست ساز بود. خیلی زود تمام نت‌ها و فن هایش را یاد گرفت و سراغ دیگر ساز ها مثل پیانو رفت. موسیقی با جای جای زندگیش گره خورده بود. مثل وقت‌هایی که می‌خواست غذا درست کند و هنگام قطعه قطعه کردن سبزیجات ریتم می‌گرفت. یا وقت هایی که مترو سوار می‌شد و با یک دست میله‌ی آهنی را می‌گرفت و با دست دیگر روی میله به طور فرضی تمرین پیانو می‌کرد.
    دست‌هایش را روی زانویش گذاشت. وسط‌های راه رسیده بود؛ اما طوری نفس نفس می‌زد که انگار از ارتفاع هشت متری کوه مرتفعی بالا رفته. انگار علاوه بر در روغن کاری نشده‌ی ورودی آموزشگاه، زانوهای ایوانا هم به روغن کاری نیاز داشتند! قلبش هم که هیچ‌وقت کم نمی‌آورد، هر جا پای نفس زدن‌های تند در میان بود، با کوبنده ترین حالت ممکن به قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش می‌کوبید و ابراز وجود می‌کرد.
    چند پله بالا تر رفت که چشمش به مارتین افتاد. یکی از شاگردان کله خراب؛ اما با استعدادش که هر جلسه مجبور می‌شد جایش را تعویض کند تا همان انگشت شمار دختران کلاس را با حرف‌هایش از راه به‌در نکند.
    بازدمش را با حالت درمانده‌ای بیرون فرستاد و به لبخند بزرگش خیره شد.
    - سلام استاد ایو.
    با بستن یک کلمه‌ی استاد، تنگ اسم مخفف شده‌اش می‌خواست حس پسرخالگی که ایجاد می‌کرد را پنهان کند.
    سری تکان داد و بی‌توجه به زق زق زانوهایش چند قدم بلند برداشت و پله ها را دو تا یکی کرد.
    وقتی به در ورودی سالن رسید طبق عادت اول به لئو فحش داد و بعد یکی از فحش های دست اول چارلی را زمزمه کرد.
    البته که اینکار از یک موسیقی‌دان و روحیه‌ی لطیف هنرمندی به دور بود؛ اما وجود لئو باعث این اخلاق در ایوانا شده بود و گویی این عادت قرار نبود حالا حالاها از سرش بیوفتد.
    در اتاقش را به زحمت باز کرد. طوری‌که دستگیره‌ی در کلاس، در دستش جا مانده بود. پوفی کشید و بی‌آنکه با سر و صداهایش منشی را متوجه خود کند، دستگیره را سرجایش گذاشت و فشار داد؛ اما به محض اینکه گیتارش را برداشت، دستگیره افتاد و صدای ناهنجاری ایجاد کرد. پوفی کشید و دستش را روی قلبش گذاشت. تپش قلب، ارث کابوس‌های بلند و تمام نشدنیش بود.
    قبل از اینکه از آنجا خارج شود، نگاهش به پیانوی مشکی بزرگی که به زحمت در اتاق جا گرفته بود افتاد. با نگاهی مغموم لب گزید.
    اتاق هایشان آنقدر بزرگ نبود که بتواند پیانو درس بدهد.
    پیانوی سفید مشکیش انگار حالا حالاها باید در این اتاق کبریتی می‌ماند و خاک می‌خورد. با خودش در ذهن نقشه کشید که اگر بین دو کلاسی که تا ساعت هشت شب دارد وقت پیدا کند، حتما دستی به کلاویه‌هایش خواهد کشید. درست مثل بچه‌ی نداشته‌اش این پیانو را دوست داشت.
    گیتار بدست از اتاق بیرون آمد که همان لحظه منشی چاق و قد کوتاه جلویش را گرفت‌. وقتی حرف می‌زد غبغب گلویش تکان می‌خورد و مثل ژله می‌لرزید.
    - یه نفر وسط سال به شاگردها اضافه شده. گفتم که باید شهریه‌ی کامل رو پرداخت کنه و خودش رو به جلسه های عقب افتاده برسونه؛ اما انگار طرف دیونه‌است! قبول کرد. شهریه‌اش رو هم کامل پرداخت کرده.
    تای ابروی قهوه‌ای سوخته‌اش بالا پرید. چه چیزی بهتر از این!
    از سامانتا تشکر کرد. طره موی سمج مشکی رنگش را پشت گوش فرستاد و با لبخند بزرگی وارد کلاس شد.
    اطراف کلاس چشم چرخاند تا بالاخره شاگرد جدید را دید. انبوه مو‌های فرفری و پر پشتش باعث شد در همان وهله‌ی اول چهره‌اش را به خوبی به خاطر بسپارد. تنها ویژگی خاصش همان موهای فرفریش بود.
    به سمتش رفت و با چند تا سوال ابتدایی طوطی وار سطحش را فهمید.
    شاگرد جدید آنقدر حواسش را پرت کرده بود که ساعت کلاس اولش که انگار روی دوی تند افتاده بود، به اتمام رسید.
    به نظر شاگرد خوبی می‌آمد.
    اینکه یک نفر را درست و روی قائده بدون اینکه در صدای سازش پارازیتی باشد می‌دید، او ا به وجد می‌آورد.
    تا آخرین دقیقه ی کلاسش احساس خوبی داشت؛ اما بیشتر از هر روز دیگری احساس خستگی و کسالت می‌کرد. خیلی کارها مانده بود که باید انجامشان می‌داد. خرابی برق آن هم درست وسط کلاس دوم به لیست خرج های جدیدش اضافه شده بود؛ اما با وجود قطع شدن برق همچین بد هم نگذشته بود.
    عادت داشت که از بدترین شرایط هم بتواند لحظه های خوب بسازد. این یکی از رمز‌های نهفته در خواص موسیقی بود. با وجود نبودن برق، چراغ قوه های تلفنشان را روشن کردند و یک نفر داوطلب روی صندلی ایستاد تا آن‌ها را به حالت برعکس روی حلقه‌ی کلفت لوستر قدیمی و سی چهل ساله‌ی آویزان از سقف بگذارد.
    صدای ساز های ناکوک چندان صدای دل‌نشینی نبود اما وقتی با صدای خنده هایشان در هم می‌آمیخت، در آن تاریکی و نور کم تلفن‌هایشان شاهکار زیبایی می‌شد. شاگردهای این ساعتش تقریبا هم سن و سال‌ خودش بودند. شاید دو سه سال کوچکتر!
    لحظات، هیچگاه برای جاودانه ماندن با هیچکسی پیمان نبسته‌اند، به محض آنکه زمانشان تمام شود، ساعت‌شنی وار می‌روند؛ اما خاطرات همیشه می‌مانند و یادآور آن‌ها می‌شوند.کاش می‌شد از بعضی لحظات چند نسخه ساخت و جایی امن نگهداری کرد.
    همان لحظات که دیگر تکرار نخواهند شد و گاهی مبدل به حسرت‌هایی از اعماق نهفته‌ی قلب آدم ‌می‌شوند.
     
    آخرین ویرایش:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    تمام شاگردانش را یکی یکی راه انداخت و بعد با نور کم صفحه‌ی تلفنش به سختی از پله ها پایین آمد. شارژ تلفنش رو به اتمام بود و هر چند ثانیه یکبار مثل شکم گرسنه‌ای که قار و قور کند، ابراز کمبود انرژی می‌کرد.
    همین که به در رسید، چشمش به جمال نورانی آقای استیو روشن شد. مرد عصا قورت داده‌ای که طبقه ی سوم را به‌ او اجاره داده بود و پول خون تموم اعضای خونواده‌اش را بابت اجاره این ساختمان فکستنی زهوار در رفته می‌خواست. ساختمانی که وقتی درون آن گام بر‌می‌داشتی، هر لحظه باید احتمال فرو ریختن و خراب شدن سقفش روی سرت را می‌دادی!
    جلوی در ورودی ایستاده بود و چراغ فانوس مانندی را جلوی صورتش تاب می‌داد تا بتواند درست و دقیق سوراخ فرو رفته در دیوار را ببیند و میخ ریزی را در آن فرو کند.
    در دستش کاغذی بود که با کارتن موز جهت محکم کاری قاب گرفته شده بود و روی آن جمله‌ی هر‌چه سریع‌تر شارژ‌های خود را پرداخت کنید نوشته شده بود.
    تمام تبحرش را برای در رفتن از دستش به کار گرفت؛ اما تلاشش بی نتیجه ماند و آقای استیو راهش را سد کرد. هر وقت او را می‌دید، یاد سرود کریسمس و آقای اسکروچ می‌افتاد.
    حتی گاهی بی حواس جلوی خودش او را آقای اسکروچ صدا کرده بود؛ اما انگار برای این آقای اسکروچ چیزی جز صدای شق شق کاغذ‌های اسکناس پول اهمیت نداشت.
    - جایی می‌رفتین مادام الین؟
    آقای اسکروچ طوری فامیلیش را ادا می‌کرد که ایوانا گاهی از فامیلی خودش هم بدش می‌آمد. نامحسوس لپ سمت چپش‌ را باد کرد و نهایت سعیش را کرد تا جدی به نظر برسد، نه مثل کسی که ماشین لیموزین درازی به هیبت آقای استیو از رویش رد شده باشد!
    دست‌هایش را مضطرب در هم گره کرده بود و با پای چپش روی زمین ریتم گرفته بود‌. من من کنان گفت:
    - آ...نه. اِ... اتفاقا دا... داشتم می‌او...مدم پیش... پیش شما. وسط های کلاس برق...
    استیو نگذاشت جمله‌اش تمام شود و ابروهای پرپشت موج دارش را در هم کرد. خنده ی کوتاه نه چندان دلچسبی کرد که گوشه‌ی سبیل‌های درازش کج شدند.
    - اوه آره. کار من بود‌. کنتور برق این ماهتون داشت خیلی زیاد می‌شد. به مخارجتون کمک کردم.
    ایوانا که هیچ وقت نمی توانست حالت شوخ و جدی آقای استیو را تشخیص بدهد به تکان دادن سری اکتفا کرد. هر چند اصلا مطمئن نبود که این مرد یک‌بار هم در عمرش با کسی شوخی کرده باشد!
    می خواست شانه کشیده راهش را کج کرده و هر چه سریع تر برود؛ اما انگار آقای استیو حواس جمع تر از این‌ها بود که پول اجاره را فراموش کند. دقیقا همان چیزی که ایوانا از آن در هراس بود. مثل موشی که در فرار از گربه باشد.
    - مادام الین، درست دو ماهه که...
    - آه سلام آقای استیو عزیز! حالتون چطوره؟
    با دیدن چهره ی مرد روبه رویش صورتش جمع شد و چینی به بینیش داد. صاحب آموزشگاه موسیقی چند قدم آن طرف تر، آقای کارنگی بود. اما انگار زیاد هم بد نشد. از فرصت استفاده کرد و چند قدم آهسته به عقب برداشت و سپس سریع پا تند کرد.
    به مادام الین گفتن های آقای استیو هم اهمیتی نداد و به قدم‌هایش سرعت داد. این مرد دو متر و چند سانتی با قوز بزرگ پشتش، نه فرانسوی بود و نه خانواده‌ی فرانسوی داشت؛ اما برای زبان ریختن هم که شده مادام گفتن را از دهن نمی‌انداخت.
    کمی که دور شد و خیالش از بابت آقای استیو راحت شد، گام‌هایش را آهسته تر کرد.
    روی کادوهای تولدش برای اجاره حساب کرده بود؛ اما خب!
    آن انگشتر آبی لعنتی اگر بیرون می‌آمد شاید می‌توانست کمکی به ایوانا بکند. شاید!
    انگشتر زنجیر وار اتفاقات خواب دیشب را در یادش زنده می‌کرد.
    آن موجودات با بدنی سبز رنگ و پوستی فلس دار، چشم‌های زرد و وغ زده‌شان، بینی‌های فرور رفته و دست‌های پره دارشان! حتی از یادآوری آن هم حالش بد می‌شد. می‌ترسید آخر با فکر کردن زیاد به کابوس‌هایش موجودات درون خوابش مثل افسانه‌ها راهی برای ورود به واقعیت بیابند و روی سرش آوار شوند. هر چند همین الآن هم روی زندگی ایوانا تاثیرشان را گذاشته بودند.
    دختر پر احساسی که اکثر اوقات در میان جنع‌های آنچنانی حضور داشت و با دوست‌هایش تمام شهر را می‌گشت، حال به دختری گوشه گیر تبدیل شده بود که مدام در موم افکارش گیر می‌افتاد و به سختی از آن‌ها رهایی پیدا می‌کرد.
    آهی کشید و با نگاهی ناراحت، سنگ‌ریزه‌های زیر پایش را نگاه کرد.
    به قوطی فلزی مچاله‌شده ی دلستر ضربه‌ی محکمی زد که چند متر جلوتر رفت و متوقف شد. صدای ناهنجاری درست کرده بود؛ اما اهمیتی نداد و راهش را ادامه داد. انگار نباید زیاد به شهریه ی شاگرد جدیدش دلخوش می‌کرد تا لب تابش را تعمیر کند و مستقیم باید پول شهریه را به آقای استیو اسکروچ صفت می‌داد.
    آقای اسکروچ آموزشگاه ایوانا با آقای اسکروچ سرود کریسمس تفاوت آشکاری داشت، آن هم این بود که حتی اگر سه تا روح که هیچ، پنج شش تا روح سراغش می‌آمدند، متحول نمی‌شد که نمی‌شد. حتی شاید از روح ها هم چیزی گرو می‌گرفت تا به قول خودش گذران معیشت زندگی کند!
    مطمئن بود حتی دزد های شهر هم جرئت نزدیک شدن به یک کیلومتری خانه‌ی آقای اسکروچ یا همان آقای استیو را ندارند.
    دست‌هایش را توی جیب شلوار جینش فرو کرد. هوا داشت سرد می‌شد. پایین بلوز نخی یاسی رنگش را کمی پایین تر کشید تا پشت کمرش باد نخورد.
    در این وقت از سال چنین سرمایی عجیب بود؛ اما فعلا ترجیح می‌داد دست‌هایش را گرم کند تا اینکه به چرایی سرد شدن هوا و دلایل علمی و سوراخ شدن لایه‌ی اوزون و ... فکر کند و در این راه تبدیل به مجسمه‌ای یخی شود!
    دیگر آقای اسکروچی پشت سرش نبود؛ اما برای اینکه زودتر از شر این سرمای ناخوانده خلاص شود، پا تند کرد و تقریبا با حالت دوی آرام به راهش ادامه داد.
    بعضی وقت‌ها پیاده می‌آمد تا همان پولی که بابت بلیط مترو یا اتوبوس می‌دهد را پس انداز کند. می‌دانست یک روز بالاخره به کارش می‌آیند. و دوسالی می‌شد که حتی اگر توی گِل هم می‌افتاد به آن پول‌های خرد که درون قلک سفالی روی هم تلنبار شده بودند، دست نمی‌زد.
    راه انگار کش آمده بود. بی حوصله هندزفری هایش را درآورد و به تلفنش وصل کرد. هرچند هفت درصد بیشتر شارژ نداشت!
    در حال و هوای خودش از خیابان رد می‌شد که در میان صدای موسیقی هنزفریش، صدای خفیفی مثل بوق ماشین شنید. همین که سرش را برگرداند نور قوی چراغ های کامیون بزرگی مستقیم در چشم‌های گرد شده‌اش افتادند.
    حتی فرصت نکرد جیغ بکشد یا واکنشی از خودش نشان بدهد. بدنش در دم یخ کرده بود‌ و گویی عصب به عصب بدنش از کار افتاده بودند.
    فقط قدر بستن چشم‌هایش زمان داشت. چیزی مثل باد شدید به صورتش خورد و موهایش را با خشونت روی صورتش زد.
    بلافاصله چشم باز کرد و متحیر اطرافش را نگاه کرد. زبانش مثل تکه چوب خشک شده‌ای درون دهانش بی‌حرکت مانده بود. آدرنالین خونش آنقدر زیاد شده بود که در آن لحظه خون رگ‌هایش می‌توانستند منبعی غنی برای تهیه‌ی آدرنالین باشند! قلبش هم ‌که تند و بی وقفه می‌کوبید و فرصت عمل به دیگر اندام‌های داخلی بدنش را نمی‌داد.
    راننده کامیون با سرعت سرسام آوری در حالی که انگشتش را روی بوق ماشین با آن صدای نکره و نخراشیده‌اش گذاشته بود، رد شد.
    آنقدر سریع اتفاق افتاد که حتی فراموش کرد نفسی که در سـ*ـینه‌اش حبس شده بود را بیرون بفرستد.
    دو سمت پهلوهایش درد می کرد. انگار چند صدم ثانیه‌ی پیش، دست‌های سنگینی با قدرت تمام دورش حلقه شده بودند.
    نگاه نوسانیش همه جا می‌چرخید. مردی قد بلند با تنی ورزیده و چهارشانه در حالی که سیوشرت مشکی گشادی به تن داشت، در قاب چشمان و نگاه مشکی لرزان ایوانا جای گرفت.
    با فاصله ی کمی از ایوانا ایستاده بود و با اخم‌هایی غلیظ به کامیون نگاه می‌کرد. کلاه سیوشرتش را تا آخرین جای ممکن روی صورتش پایین کشیده بود.
    گویی متوجه نگاه ایوانا شده بود که در صدم ثانیه غیب شد و با رفتنش همان باد شدید پهنای صورت ایوانا را فرا گرفت. درست مثل این‌بود که ماشینی با سرعت صد و هشتاد کیلومتر در ساعت از کنارش گذشته بود! چنین سرعتی برای یک آدمیزاد...؟!
    همه‌ی این‌ها در کسری از ثانیه که کامیون از کنارش عبور کرده بود، رخ داده بود.
    لب های ایوانا نیمه باز مانده بودند و به معنای واقعی کلمه مثل مجسمه‌ای که وسط میدان‌های بزرگ شهر می‌گذارند، خشک شده و بی‌حرکت مانده بود.
    حتی متوجه فشار دادن ناخن‌های کوتاه و گردش در کف دست‌هایش نشده بود و چهار خط‌ سرخ شده کف هر دستش به زوق زوق افتاده بود‌.
    سست روی زمین نشست و به سرفه افتاد. یکی دو دقیقه‌ی پیش بدون اینکه حواسش به اطرافش باشد، وسط چهار‌ راه بود و حالا کنار پیاده رویی که چندمتر از آنجا فاصله داشت!
    خون در رگ‌هایش خشک شده بود. صدای نفس کشیدن تند و بلند خودش را می‌شنید.
    جز ستاره‌های چشمک زن آسمان سیاه شب که مثل چشمان سیاه و پر برق ریز اشک شده بودند، هیچ‌کس دیگری شاهد اتفاقی که افتاد، نبود.
     
    آخرین ویرایش:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    صدای غرش مهیب رعد و برق بالاخره توانست پاهای خشک شده‌اش روی آسفالت خیابان را حرکت دهد. گره ابروهایش حسابی در هم رفته بودند. قدرت باور کردن چیزی که دیده بود را نداشت، شاید هم نمی‌خواست باور کند! آنقدر سریع آمده و رفته بود که انگار نه انگار اتفاقی افتاده!
    ماشین‌های رنگ و وارنگ با سرعت‌های معمولی از خیابان رد می‌شدند و هیچ کدام از سر نشینان حتی نگاه کوتاهی به صورت رنگ پریده‌ی ایوانا نمی‌انداختند.
    اگر جانی در تنش مانده بود حتما دست‌هایش را محکم مشت می کرد. لرزه ی خفیفی به جان تنش افتاده بود. هوا خیلی غیر عادی و نا معقول سرد می‌نمود و این سرما، به همه‌جای خیابان بزرگ بیست و سوم شمالی، گردن‌کشی می‌کرد.
    این اتفاق‌ها برای هیچ آدم عادی رخ نمی‌دادند. حتی احتمال وقوعشان برای آدم‌های غیر عادی هم نزدیک به صفر بود!
    کجای این عادی بود که وقتی با کامیونی چند صد کیلویی که با سرعت سرسام آوری رانندگی می‌کند و ده‌سانت هم با آن فاصله نمانده، به یک باره خودت را کنار پیاده رو ببینی؟
    زمین زیر پای آدم که تغییر شکل نمی‌دهد! می‌دهد؟
    درست مثل زامبی‌های فیلم‌های سینمایی، تلو تلوخوران راه‌ می‌رفت و چشم‌های خسته‌اش نیمه باز بودند. صدای بوق کامیون و صدای پرت شدنش در آب در خواب‌هایش در هم آمیخته و درون سرش منعکس می‌شد.
    چند درصد از آدم‌های روی کره زمین کابوس غرق شدن در آبی عمیقو بی انتها را می بینند؟
    یا اینکه یک‌باره انگشتری با نگین آبی عجیب غریب در انگشتشان سبز می‌شود؟ که به هیچ صراطی مستقیم نباشد و حتی با التماس و خواهش هم از جایش تکان نخورد!
    یا اینکه نصفه شب شخص ناشناسی روی کاناپه‌ی خا‌نه‌اش بنشیند و نامش را صدا بزند و آنگاه که سر بلند می‌کند هیچ‌کس را آنجا نبیند!
    حالش طوری دگرگون و آشفته و وخیم بود که به شدت به قلک سفالیش نیاز داشت تا تاکسی دربستی بگیرد و مستقیم جلوی خانه‌شان پیاده شود؛ اما هم پول کمی همراهش بود و هم قلکش پیشش نبود.
    چشمانش سیاهی می‌رفتند و سرش بدجور داغ کرده بود. طوری که انگار به‌جای راه رفتن در خیابان، در تونل تاریکی گام بر می‌داشت! نمی‌دانست چرا؛ ولی انگار حتی توان بند شدن روی پاهایش را هم نداشت.
    شاید بخاطر سرماخوردگی شدیدی بود که چند روزی مهمان ناخوانده‌ی تن خسته‌اش شده بود. هر از گاهی مجبور می‌شد بایستد و دستش‌هایش را روی سرش بگذارد و فشار بدهد، بلکه سردردش کم‌تر شود. درست در همان لحظه‌ها نسیم آرامی به صورتش می‌خورد و به محض قطع شدن آن، چشمانش را باز می‌کرد.
    شاید روی هم رفته ده قدم هم نرفته بود که جلوی خانه رسید.
    انقدر کسل و خسته بود که ذهنش کار نمی‌کرد تا متوجه طی کردن فاصله‌ی چند متری آن‌هم در کمتر از ده قدم شود! فاصله ای که حداقل بیست دقیقه زمان می‌برد. حداقل! و ایوانا آن را در سه تا چهار دقیقه طی کرده بود.
    تصمیم داشت همین که به خانه بازگشت، از آناستازی در مورد شب تولدش که به صورت محو در ذهنش بود، بپرسد؛ اما یک یادداشت سبز فسفری با دست خط کج و معوج آناستازی که تخت سـ*ـینه ی یخچال رنگ‌و رو رفته‌شان چسبیده بود، حسابی حالش را گرفت و مثل توپ پلاستیکی سوراخ شده‌ای وا رفت.
    با قیافه ای در هم و نگاهی مغموم مشغول خواندن کاغذ شد.
    - ایو عزیزم، حال مادرم بد شده، انگار این جادوگر خرفت ولم نخواهد کرد. مدتی باید پیش او بمانم‌. مراقب خودت باش. آناستازی.
    اصلا موافق صفت جادوگری که آناستازی به مادرش می‌داد، نبود.
    هر چقدر هم که بدجنس و بداخلاق بود، بالاخره مادر آناستازی محسوب می‌شد. مادر واقعی او! ایوانا گاهی اصلا نمی توانست او را درک کند. خیلی وقت‌ها دلش می‌خواست جای او بود‌.
    مثل همه ی آدم‌های دیگر که عمری در حسرت داشتن خیلی چیز‌ها باقی می‌مانند.
    پیتزای یخ زده‌ی نیمه آماده را بی رمق از فریزر بیرون آورد و روی سینی شیشه‌ای ماکرو ویو قرار داد.
    عطسه های پی‌درپیش کم کم خودشان را نشان می‌دادند و با گلویش دست و پنجه نرم می‌کردند. در یک دقیقه نزدیک به چهار بار عطسه کرد. این سرمای ناخوانده وسط شهر یک دفعه از کجا پیدایش شده بود؟ آن هم در اوج تابستان!؟
    پیتزا که گرم شد دو تا برش بزرگ از آن جدا کرد و روی تشک فرو رفته‌ی کاناپه‌ی جلوی تلوزیون نشست. پاهایش را بلند کرد و روی میز شیشه‌ای جلوی کاناپه گذاشت. خوب شد آناستازی نبود تا این حرکتش را ببیند. کنترل را برداشت و تلوزیون را روشن کرد. مجری تلوزیون در حال گزارش اخبار بود. در واقع اصلا به تلوزیون نگاه نمی‌کرد که بخواهد کانال آن‌ را عوض کند یا نکند. در افکار خودش غرق بود و به نقطه ی سیاهی که گوشه‌ی تلوزویون بدجور توی چشم می‌آمد، خیره شده بود.
    یکی از برش‌ها را با چند گاز بزرگ خورد. برش دوم هنوز دستش بود که پلک‌های نیمه‌بازش سنگین شدند و به طور خودکار روی هم افتادند. خواب مثل دزدی ماهر آهسته او را در چنگال‌های خود گرفته بود. آنقدر که متوجه خبری که مربوط به گم شدن پانزده نفر کنار همان دریاچه که شب تولدش آنجا بودند، نشد.
    مجری آخرین اسم ها را گفت و از همه خواست تا اگر آن افراد را دیده‌اند، با شماره ی تلفن یا پیامک شبکه تماس گرفته و اطلاع دهند.
    اسم ایوانا الین، لئوناردو تیلور، آناستازی ریدبک و چارلی کاپران هم در همان لیست جای گرفته بود.
    ***
    قطار با سرعت زیادی در حال نزدیک شدن بود. ایوانا در مسیر ریل کناری روی سنگ‌فرش کف ریل ایستاده بود. درست مثل همیشه بختک رویش افتاده بود و نمی توانست تکان بخورد. می‌خواست هرچه سریع‌تر آتجا را ترک کند و از آنجا فاصله بگیرد؛ اما باید کلی تقلا می‌کرد تا فقط نیم سانت جا‌به‌جا شود. درست حال زنبوری را داشت که در عسل گیر افتاده بود.
    قطار بدون اینکه به ایوانا صدمه‌ای برساند عبور کرد و ریل‌ها لرزیدند؛ اما ایوانا از تقلاهای زیادش، روی ریل افتاده بود. صدای زمزمه و نجوا مانندی صدایش می‌زد.
    یکی با گام‌های بلند به‌ او نزدیک می‌شد. تصویر صورتش کاملا سیاه بود‌، سیاهِ سیاه، بدتر از قیری که برای آسفالت کردن خیابان استفاده می‌کنند. دست‌هایش را گرفت. بلافاصله سرش روی شانه‌اش کج شد. انگار می توانست حس کند که موجود روبه رویش می خواهد با گرفتن دست‌های او روح را از بدنش جدا کند.
    حتی تمام چیزها را با تمام وجود لمس می‌کرد. مثل این بود که سیم بدون پوشش‌ برق به او متصل شده باشد. سرمای شدیدی در تنش بپیچد و با گذر زمان هم شدت بگیرد.
    هنوز هم صدای زمزمه وار می آمد؛ اما با تُن بیشتر. صدا نگران و لرزان بود. مثل آهنی که از درون خالی باشد و به صدا در بیاید. گویی تمام تلاشش را می‌کرد تا ایوانا را به خودش بیاورد؛ اما ایوانا نمی توانست کوچک‌ترین تکانی بخورد. بدنش لمس بود‌.
    صدا برای چند ثانیه ساکت شد. یکباره همان صدا با بلند ترین حالت ممکنش داد کشید. آنقدر بلند که می‌شد لرزیدن تار‌های صوتیش را به طور فرضی در ذهن تصور کرد.
    انگار که در آن چند ثانیه تمام انرژیش را جمع کرده بود تا یک کلمه را با قدرت هرچه تمام‌تر به بیرون پرتاب کند:
    - ایوان!
    هین خفه ای کشید و چشم‌های پف‌ کرده‌ و ملتهبش را باز کرد.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا