رمان کوتاه کاربر رمان کوتاه پرکاسم | Mah dokht نویسنده انجمن نگاه دانلود

Mah dokht

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/18
ارسالی ها
1,409
امتیاز واکنش
32,833
امتیاز
913
نام رمان کوتاه:پِرِکاسِم‌
نویسنده: Mah dokht نویسنده انجمن نگاه دانلود
ژانر: تخیلی
خلاصه:
از زندگیش خسته بود و دست به یک خودکشی خسته کننده زد...
این پروسه انقدر طولانی و غیر منتظره ادامه پیداکرد که مرگ و زندگی معانی خودشون رو از دست دادن.
چه اتفاقی براش افتاده بود؟ یعنی مردن همون چیزی بود که فکرش رو می کرد؟
اگر بعد مرگ فهمیدیم همه چی اشتباه بوده چی؟




*پِرِکاسِم‌ (Parakasam)
اسمِ دنیایِ خیالیِ توی ذهن آدماس که توسط ذهن خیال‌پردازشون ساخته میشه.
 
  • پیشنهادات
  • Mah dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,409
    امتیاز واکنش
    32,833
    امتیاز
    913
    تیغ سرد رو روی نبض های تپنده ام کشیدم و توی لحظات آخر با خیالی آسوده زانوهایی که توان ازش کشیده میشد رو صاف کردم. هوا روبه سردی می رفت، البته نه! داشت سردم میشد. خونی توی بدنم نمونده بود که این طرف و اون طرف سرکشی کنه... همه سرخی دنیا از شاهرگ دستم خارج میشد.
    مرگ انقدر ها هم که فکرش رو میکردم آسون نبود. درد داشت... سکون و کسادی زندگیم به اندازه ی جریان ذره ذره ی الانش که از بدنم خارج می شد درد داشت!
    چشمام خمـار می شد و سعی در باز نگه داشتنش نداشتم. پس کی خوابم میبره تا از این رنج خلاص بشم؟
    هرچقدر خون بیشتری از بدنم خارج میشد، مثل یه تلفن هرشمندی می شدم که هشدار خاموش شدن براش میومد...
    دنگ ... دنگ... چراغ قرمز!
    جسمم درحال خاموشی ابدی بود ولی هنوز حس مزخرف زنده بودن رو داشتم!
    مرگ اینطوریه؟ یعنی قراره چقدر دیگه طول بکشه تا به آرامش برسم؟
    استعداد زیادی هم توی پزشکی نداشتم که بدونم مردن چقدر زمان می بره.
    پس مرگم اندازه ی زندگی کسالت باره!
    هیچوقت نمیدونی اون چیزی که میخوای کی اتفاق می افته.

    دروغ نگفتم اگر بگم دیگه حوصلم داشت سر میرفت. به دستم که نگاهی کردم دیگه هیچ خونی ازش نمی رفت. حتی نمیتونستم دستم رو تکون بدم. احساس میکردم عملیاتم با شکست مواجه شده.
    لعنتی! حتی توی مردنم شانس نداشتم.
    خواستم از توی وان بلند بشم اما نتونستم. حس سنگینی میکردم. انگار که اختیار جسمم از دستم خارج شده بود. دیگه ازم فرمان نمی گرفت.
    از بلند شدن، فقط توان فکر کردن بهش رو داشتم.
    دیگه نگران خودم شده بودم! البته نمیدونم دقیقا باید دلواپس خودم میشدم که ازم فرمان نمیگرفت.
    یا منی، که توی این جسم گیر افتاده بودم!
     
    آخرین ویرایش:

    Mah dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,409
    امتیاز واکنش
    32,833
    امتیاز
    913
    داشتم به این فکر میکردم که وقتی زنده بودم هم آدم صبوری نبودم. همه چیز رو باهم و هم زمان می خواستم. البته، هنوز نمی دونم که مردم یا نه! چون این اولین بارمه...
    راستی چطوری می شه، با اتفاقی که رخ دادنش حتمیه انقدر غریبه ایم؟
    رستوران که بخوایم بریم راجع بهش پرس و جو می کنیم. برای ثبت نام یه کلاس انقدر می چرخیم تا بهترینش رو پیدا کنیم. وقتی می خوایم بریم سفر نقشه رو چک می کنیم. ولی چرا واسه مردن قبلش یکم تحقیق نکردم؟ الان این چه وضعیتیه که توش گیر افتادم؟
    خب البته من مسافری نمیشتاختم که از مرگ برگشته باشه. علنا از هیچ چیز نمیتونستم کمکی بگیرم...
    آدم مذهبی هم نبودم. وقتی از یه مسیحی سوالی میپرسیدم جوابش سراپا تفاوت بود با جوابی که یه آتئیست بهم می داد. این بود که از ریشه اعتقاداتم خشکیده بود!
    فکر می کردم وقتی خون بدنم تموم بشه چشمام رو می بندم و به خواب می رم.
    الان نه چشام بسته شده، نه فکر و خیالای دوره ی زنده بودنم تموم شدن.
    حتی آرزوها و خواسته هام هم هنوز سرجاشونن! این چه زندانیه؟ نه میتونم مردمک چشمم رو تکون بدم، نه حتی تو تکون دادن انگشتم کاری ازم ساختست...
    دیگه کلافه شده بودم. سعی می کردم روح پرتنشم رو تصلی بدم ولی حتی شک داشتم روحی توی بدنم وجود داشته باشه!
    یه حالت گنگی رو احساس می کردم که تو تمام عمرم فقط یکبار مشابهش رو تجربه کرده بودم. اون هم زمانی بود که توی کودکیم گم شده بودم. نه می دونستم کجام و دارم کجا می رم. نه وقتی از آدما سوال می پرسیدم متوجه حرفاشون می شدم. بهم میگفتن آدرس؟کوچه؟ پلاک؟ شماره؟ من حتی معنیشون رو هم نمی دونستم انگار پا توی یه دنیای ناشناخته گذاشته بودم. دوست داشتم فریاد بزنم عوضیا من فقط سه سالمه!
    الان چی؟ الان هم نسبت به همه واژه هایی که توی این مغز لعنتی میگذره همین احساس رو دارم.
    مرگ... زندگی... روح... جسم... چی هستن اینا؟
    یه لحظه دست از فکر کردن برداشتم. ولی فکرم هم چنان به کارش ادامه می داد! نه اختیار جسمم رو داشتم که گریه کنم، نه فرمان احساساتم دستم بود. فقط می تونستم یک دم و پشت سرهم باخودم حرف بزنم اونم درحالی که لب هام تکون نمیخورد!
    فقط یک چیز رو می دونستم. من یا هنوز زندم یا اینکه... مرگ به معنی مردن نیست!
     

    Mah dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,409
    امتیاز واکنش
    32,833
    امتیاز
    913
    *محض اینکه یه آمار دست نویسنده تون بیاد پست ها مخفی شده:aiwan_light_girl_sigh:
    این روند ادامه دار نیست میدونم همه خستن حوصله ی لایک کردن ندارن😶‍🌫️
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    11
    بازدیدها
    627
    بالا