دلنوشته کاربران "روزانه نویسی" آخرین روز از عمر یک سنجاقک

سنجاقکـــــ

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/12/16
ارسالی ها
168
امتیاز واکنش
681
امتیاز
296
شخصیت ها برایم خیلی جالب اند؛ چه واقعی و چه داستانی. دوست دارم شخصیت هایی بسازم که کامل باشند. شخصیت هایی که از من، فراتر بروند. دلم نمی خواهد عشقم را در یک شخصیت بریزم و شکست هایم را در دیگری و ترس هایم را در آن یکی. دلم نمی خواهد هر کدام، پاره ی ناقصی از من باشند. دلم می خواهد شخصیت هایم، کامل باشند. ظعف و قوت های خودشان را داشته باشند، ترس ها و امید ها و عقایدی خاص خودشان.
حتی دلم می خواهد از این هم جلو تر بروند. دلم می خواهد شخصیت هایم، روبروی من بایستند و مرا به چالش بکشند. نه آن طور که پاره ای از من، پاره ی دیگر را؛ به گونه ای که شخصی، دیگری را.
داستایوسکی این کار را می کرد. ایوان که با الکسی از عقایدش حرف می زد، انسانی بود در مقابل انسانی دیگر. گرچه هنوز می شد قبول کرد که هر دوی این ها، پاره های شخصیت نویسنده اند؛ ولی به اندازه ی کافی مستقل و کامل بودند. بعد ایوان شروع به داستان گفتن کرد، داستان مفتش اعظم را گفت. مفتش اعظم خودش شخصیتی کامل بود، شخصیتی بود که یکی از شخصیت های داستان ساخته بودش، آن لحظه بود که قلبا در مقابل داستایوسکی تعظیم کردم. داستایوسکی به نوشتن داستان های "چند آوایی" معروف است.
« حضور هم زمان دیدگاه ها و صداهای متنوع و متعدد با قدرت و توان یکسان در یک اثر ادبی را چند صدایی می نامیم. اگر نوسنده به صدا ها و دیدگاه های مختلف موجود در اثر، مجال مساوی دهد که منطق خاصشان را ارائه دهند و آن ها را با نظر و صدای خود همامنگ نکند، اثری چند صدا خلق می شود»

پ ن: شخصیت های نامبرده از کتاب برادران کارامازوف اثر داستایوسکی هستند.
 
  • پیشنهادات
  • سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    امروز، از چیزی امید بریدم و به چیز دیگری امید بستم. بستن دومی، به باز کردن اولی وابسته نبود. همزمانی شان صرفا اتفاق بود.

    یکبار نوشتن داستانی را شروع کردم، گرچه فقط دو صفحه از آن را نوشتم اما، شروعش را خیلی دوست داشتم:
    « اگر قرار بود بین حقیقت و خوشبختی، یکی را انتخاب کنی، کدام را انتخاب می کردی؟»
    حقیقتی هست که دانستنش، خوشی را از تو خواهد گرفت. ندانستنش به هیچ چیزی در تو و در جهان، آسیب نمی زند. می خواهی بدانی یا نه؟
    اگر خوشبختی را انتخاب کنی، روز بعد هنوز سوال سر جایش است. می توانی هزار بار خوشبختی را انتخاب کنی و باز روز بعد حق انتخاب داشته باشی. اما اگر حقیقت را انتخاب کنی، اگر فقط یکبار حقیقت را انتخاب کنی، سوال به پایان می رسد. نمی شود که یک روز به حقیقتی آگاه شوی و فردا از یاد ببری اش. حقیقت را فقط یکبار انتخاب می کنی و تمام عمر، زندگی می کنی اش.
    تو اگر باشی کدام را انتخاب می کنی؟ خوشبختی یا حقیقت؟
     

    سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    موسیقی تاریکی ها رو عقب می زنه. حالم خوبه. کتاب دوم کلیدر همین روزا تموم میشه. کارم جلو می ره. انقدر افسرده نمی شم که زندگی رو رها کنم؛ فقط تقریبا هر دو هفته یه بار. این خوبه. واقعا خوبه. امید نداشتم که اینقدر خوب بشه. بر خلاف خیلی از آدم ها، برای من گذشته یه چیز شاد و از دست رفته نیست. خیلی وقته که هر بار به گذشته نگاه می کنم می بینم الان بهتره. من خوشی های زمان حالم رو می بینم. گذشته هم خوبی هایی داشت. اما ما آدم های درون گرا بیشتر از دنیای اطرافمون، درون خودمون زندگی می کنیم. هر چه قدر که زمان می گذره من بیشتر به خودم عشق می ورزم. کلی زخم و عقده و درد درونم بود که کم کم ازشون رها شدم و هنوز کلی چیز دیگه هست برای رها شدن.
    حرفم اینه که شاید تو گذشته چیز ها خوبی هم بود. اما دنیای درون من هر چی جلوتر می رم زیبا تر می شه. رنگ می گیره. رشد می کنه. برای همینه که حالم بهتر میشه. چون من هر چه قدر هم تلاش کنم که با آدم ها قاطی بشم، باز هم تو دنیای درون خودم زندگی می کنم.
     

    سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    امروز، همانجایی که می شود پرواز کبوتر ها را تماشا کرد، مرد سپید مویی با من حرف زد. زندگی اش شبیه باباگوریو بود. قبلا کارخانه ی تولید نان و شیرینی داشت. شکلات هم می ساخت. بچه هایش داروندارش را به باد داده بودند و حالا دیگر حتی خانه ای از خودش نداشت. البته آدم موقع تعریف کردن همچین چیزهایی زیاد اغراق می کند. بیشتر که حرف زد فهمیدم هنوز هم دستش به چیز هایی بند است. هنوز عادت به بخشیدن داشت. همه اش به این و آن پول می داد. از بچه هایش دل شکسته بود اما هنوز هم خرجشان را همین پیرمرد می داد. تقصیر خودش بود. تمام ماجرا تقصیر قلب مهربان خودش بود. ناراحتی اش هم به خاطر جدال همیشگی دو بخش از وجودش بود: بخشی که می خواست بچه هایش را زیر بال و پرش نگه دارد، جلوی آسیب دیدنشان را بگیرد و بخش دیگر که نمی خواست مورد سوء استفاده قرار گیرد.
    نشسته بود روی نیمکت و به کبوتر ها نگاه می کرد. چشم هایش دو تا ستاره بودند که ته چاهی می درخشیدند. چهره اش شیرین بود. نگاهش تلخ بود. غصه داشت. تنها بود. مهربان بود. سرزنش گر بود. پدر بود.
    من زیاد حرف نزدم. داشتم مثل یک زالو داستانش را جذب می کردم. در وجودم بیشتر از آن که میل به همدردی باشد، میل به شناخت شخصیتش بود. نه تمام مدت، اما لحظه هایی بود که او را نه یک انسان در مقابلم، بلکه ایده ای برای نوشتن و کلماتی روی کاغذ می دیدم. فکر کنم این طور می شود که یک نفر جویای نویسندگی، روحش را به شیطان می فروشد. باید حواسم را جمع کنم.
     

    سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    راستش عذاب وجدان دارم؛ از این که به خاطر تو حالم خوبه و تو نیستی و حالت هم لابد خوب نیست.
    دور از دسترسی؛ حتی اسمت رو هم نمی دونم، کاری برات نمی تونم کنم. چرا نمی تونم فقط با قلبم ممنونت باشم و از روی این موضوع عبور کنم؟ مگه حتما باید هر خوبی رو جبران کرد؟ واقعا بعضی خوبی ها رو نمی شه جبران کرد. هضم این موضوع برام سخته؛ این که بعضی خوبی ها به آدم می رسه بدون این که در ازاش کاری کرده باشه. بگو با این سنگینی نفسم چی کار کنم؟ بدون توقع به دیگران خوبی کنم و امیدوار باشم که با این کار حجم خوبی در دنیا بیشتر میشه و اونوقت احتمال بیشتری هست که کسی از راه برسه و حال تو رو خوب کنه؟
    زیادی تخیلی و ساده لوحانه نیست؟ انگار که خواسته باشم به زور راه حلی پیدا کنم. حقیقت اینه که من کاری از دستم برات ساخته نیست. هیچ جوری نمی تونم کاری که برام کردی رو جبران کنم. عادلانه نیست که من حالم خوب باشه و تو نه. مجبورم تا مدتی به خاطر حال خوبم عذاب وجدان داشته باشم.
    می دونی چی باعث میشه از این که حال تو خوب نیست اینقدر ناراحت باشم؟ چون تو دنیا رو با نگاه خاص خودت می بینی. همون طور که تاریکی و سیاهی رو عمیق و معنا دار می بینی، نوعی از شادی و خوشی هست که فقط تو می تونی تجربه کنی. از بین تمام آدم های جهان، خوشی هایی هست که فقط تو می تونی ببینی. لایه هایی از شور و شادی هست که اگه تو نبینی، اگه تو تجربه نکنی تا ابد تجربه نشده باقی می مونن. تو از نظر من همچین آدمی هستی.
     
    آخرین ویرایش:

    سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    ماه را دیدم. امشب روشن تر می تابید. نقره ایِ براق، به جای خاکستری. ابر ها پنهانش نمی کردند. دورش را گرفته بودند؛ ایستاده به تماشا. ماه را دیدم. کامل بود، یا می رفت که کامل شود. آسمان ساکت و سیاه. ماه، نقره ای. در اوج. کمال.
     
    آخرین ویرایش:

    سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    دوازدهِ شب. بازار باز بود هنوز. آدم ها تند تند راه می رفتند. باد گرم توی صورتمان می کوبید. از لبه ی تا شده ی شالم تو می رفت. درخت ها را تکان می داد تا بهار شوند.
    کنارم نشسته بود. چراغ های خیابان در چشم هاش. و آدم ها. نگاهش داشت منظره را سوراخ می کرد. دارکوبی که درختی. کرم را بیرون کشید:
    - فکر کن! صد سال بعد، دیگه هیچ کدوم از این آدم ها نیستن. حتی یه نفرشون. اونوقت آدم های دیگه ای این طور دنبال هم می دون.
    می خواست بگوید که حیف است میلیون ها آگاهی، میلیون ها من، میلیون ها چراغ، شمع. باد گرم توی صورتمان می کوبید. نگفت. غافلگیرم کرد:
    - جالب نیست؟
    خندیدم. مثل شخصیت های منفی فیلم. دست ها را پنهان کردم. چانه بالا گرفتم. آدم ها تند تر می رفتند. چراغ ها داشت خاموش می شد. نفَسم را دنبال باد انداختم:
    - جالبه. فقط اگه خدا باشی.
     
    آخرین ویرایش:

    سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    با وجود حادثه ای که پشت سر گذاشته بود، هنوز زیبا ترین سگی بود که می شناختم. پشمک! اسمش درست برازنده ی موهای سفید و تمیز تنش بود. بیشتر وقت ها مثل سگ سالمی بود که دست هایش را ستون بدنش کرده و نشسته باشد. حالت لبخند وار پوزه اش، حواس آدم را از نگاه عمیق و غمگین چشم هایش پرت می کرد. تقریبا همه جا همراه صاحبش بود. برای راه رفتن از دست هایش استفاده می کرد و پاهای بی حسش را دنبال خودش می کشاند. تا جایی که محدودیت هایش اجازه می داد، تمام عادت هایش، مثل قبل از حادثه بود. به نظر نمی آمد درد داشته باشد؛ اما غمگین هم نبود؟ دلتنگ بازیگوشی های گذشته اش می شد یا نه؟ اصلا متوجه بود که چیزی در او تغییر کرده، یا فقط یک زندگی خودبخودی و بدون آگاهی داشت؟ تا وقتی که از چشم یک موجود بالاتر نگاهش می کنیم، نخواهیم فهمید.
     
    آخرین ویرایش:

    سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    یه خاطره قشنگی از عباس معروفی خوندم؛ درباره ی راستی نمایی و صداقت در نوشتن. خیلی به دلم نشست.
    " یادم می آید وقتی بازجویی می شدم همه ی جزئییات بازجویی را برای نویسندگان و شاعران معاصر تعریف می کردم و چون می دانستم بازجو برای من شنود می گذارد همیشه این ماجرا ها را تلفنی برای دانشور، سپانلو، بهبهانی، گلشیری، شاملو، عبادی، مصدق و دیگران تعریف می کردم. یکبار بازجو به من گفت: « چرا هر چیزی را که به تو می گویم می روی برای رفیق هات تعریف می کنی؟»
    گفتم: « من یک عیب بزرگ دارم؛ دهنم لق است، رازدار خوبی نیستم، حرف توی دلم نمی ماند.»
    گفت: « پس چرا یک کلاغ چهل کلاغ می کنی؟ چرا یک چیزهایی هم می گذاری روش و تعریف می کنی؟»
    گفتم: « چون داستان نویسم، تخیلم را هم بهش اضافه می کنم.»
    هدف من این بود که با بازجوهام راز بسته نسازم. نطفه ی خصوصی بین ما شکل نگیرد، می خواستم از او عبور کنم. اگر داستان نویس نبودم، مسلما در حلقه هایی تاریک ناپدید می شدم که کسی نمی توانست به دادم برسد. می خواستم بمانم تا بر صداقت کلمات شهادت دهم.
    اینجا دقیقا موقعیتی دست داده بود که احساس می کردم شهرزاد قصه گویی از درون من می خواهد مرا نگه دارد. از یک سو برایم قصه بگوید، و از سوی دیگر بلا را از من بگرداند." منبع: این سو و آن سوی متن؛ کارگاه داستان نویسی عباس معروفی در رادیو زمانه

    گفته بودم دارم یه داستان کوتاه درباره ی مادربزرگم می نویسم، پیشنویسش دو روز پیش آماده شد. وقتی داشتم بند های آخرش رو می نوشتم انقدر تحت تاثیر قرار گرفته بودم که اشک توی چشمام حلقه زده بود. الان هم وقتی می بینمش گریه ام می گیره. ولی نه به خاطر تاثیر گذاریش، به خاطر این که می بینم یه موضوع خوب چطور در دست های یه بی تجربه تلف میشه. قشنگ هر کاری که نباید در داستان کوتاه می کردم رو با اعتماد به نفسِ کامل انجام دادم. یه چند روزی وقت این روزانه نویسی ها رو می زارم برای ویرایش اون داستان.
     
    آخرین ویرایش:

    سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    بچه ها، تا یه سنی، دروغ نمی گن؛ فقط تخیلشون رو با خاطره اشتباه می گیرن.
    یادمه سه ساله که بودم، یه تیشرت سبز آدامسی داشتم که روش عکس یه دختر و پسر کوچیک چاپ شده بود. اون روز ها مشکل والدینم با من این بود که هر وقت دلم می خواست از خونه بیرون می رفتم و اون ها فکر می کردن گم شدم. ولی ماجراجوییم که تموم می شد خودم برمی گشتم. از تنهایی نمی ترسیدم چون پسر بچه ی روی تیشرتم وقت هایی که از خونه بیرون می رفتم یه سنگ توی دستش می گرفت تا اگه بچه دزد سراغم اومد ازم دفاع کنه. یادم هست که هر چی قسم می خوردم هیچ کس اینو باور نمی کرد. با ناباوری نگاهم می کردن و توضیح بیشتری می خواستن و در نهایت دلسرد می شدن و از این موضوع عبور می کردن. ولی من حتی هنوز هم تصویر محوی از اون بچه، با سنگِ توی مشتت در ذهنم هست. یادمه وقتی ده سالم بود دوباره اون لباس رو دیدم. چه قدر تعجب کردم از این که هیچ سنگی توی دست اون بچه نبود. چند وقت پیش این جمله رو شنیدم: "بچه ها تا یه سنی، دروغ نمی گن؛ فقط تخیلشون رو با خاطره اشتباه می گیرن." اون لحظه خیلی از مسائل برام حل شد.
     
    بالا