- عضویت
- 2020/12/16
- ارسالی ها
- 168
- امتیاز واکنش
- 681
- امتیاز
- 296
امروز یک تار موی سفید در آینه پیدا کردم. قبل تر هم یک بار دیده بودمش، خواسته بودم آن را خطای دید بدانم. امروز جلوتر رفتم، تار موی مشکوک را نگه داشتم که گم نشود. بقیه ی موها را کنار زدم تا ریشه اش را پیدا کنم؛ کمی عقب تر از شقیقه ی راست. انتهای تار که در دستم بود فقط کمی از بقیه موها روشن تر بود اما به تدریج تا به ریشه برسد، سفید سفید شده بود. نمی خواستم از ریشه بکنم که زیاد شود. خرافات. نمی خواستم هم که به این زودی ها دوباره ببینمش. از نزدیک ریشه کوتاهش کردم.
یک تار بیست و پنج سانتی در دستم بود که از حالتی لطیف و تیره آغاز شده بود و در انتها، زمخت و سفید پایان گرفته بود. از نزدیک نگاهش کردم. می خواستم ببینم چطور به تدریج رنگ باخته. از بین رفتن رنگ قهوه ای خیلی طول نکشیده بود. بعد تکه های محو خاکستری بود در زمینه ی سفید. بعد فقط سفید. خیلی زود سفید شده بود. انگار تا جایی که توانسته رنگ ساخته بود و بعد یکباره تمام شده بود.
تار موی سفید در دست، روبروی آینه. من چهار ساله ام؛ در کوچه ی خاکی، کنار جوب می نشینم و مورچه ها را سوار قایقی از برگ انجیر، توی آب می اندازم. من هشت ساله ام. در دفتر نقاشی ام داستان می نویسم و براش نقاشی می کشم. من دوازده ساله ام. فلسفه ی حجاب مطهری را می خوانم و مغزم سوت می کشد. من شانزده ساله ام. شعر می نویسم، دل می سپارم، زخم می خورم. من هجده ساله ام. تازه بال هایم را باز کرده ام. پرواز می کنم. آسمان برای من می شود. من بیست ساله ام. آشیانه ساخته ام. می فهمم این بالها را برای قشنگی ساخته اند. می فهمم از حالا این جسم دارد رو به زوال می رود. همه چیز خیلی سریع رنگ می بازد. انگار تا جایی که توانسته رنگ ساخته و یکباره تمام شده باشد. تکه های خاکستری در زمینه ی سفید. و بعد سفید.
ولی نگران من نباش! اگر تار مو می توانست متناسب حال من تغیر رنگ دهد، باید امروز ریشه اش صورتی می بود، یا بنفش، یا آبی آسمانی، یا سبز. تار مو در دست، روبروی آینه. حالا چه کارش کنم؟ یادگاری که نمی خواستم نگهش دارم. می خواستم؟ انداختمش دور. از این ها بعدا زیاد خواهم داشت.
یک تار بیست و پنج سانتی در دستم بود که از حالتی لطیف و تیره آغاز شده بود و در انتها، زمخت و سفید پایان گرفته بود. از نزدیک نگاهش کردم. می خواستم ببینم چطور به تدریج رنگ باخته. از بین رفتن رنگ قهوه ای خیلی طول نکشیده بود. بعد تکه های محو خاکستری بود در زمینه ی سفید. بعد فقط سفید. خیلی زود سفید شده بود. انگار تا جایی که توانسته رنگ ساخته بود و بعد یکباره تمام شده بود.
تار موی سفید در دست، روبروی آینه. من چهار ساله ام؛ در کوچه ی خاکی، کنار جوب می نشینم و مورچه ها را سوار قایقی از برگ انجیر، توی آب می اندازم. من هشت ساله ام. در دفتر نقاشی ام داستان می نویسم و براش نقاشی می کشم. من دوازده ساله ام. فلسفه ی حجاب مطهری را می خوانم و مغزم سوت می کشد. من شانزده ساله ام. شعر می نویسم، دل می سپارم، زخم می خورم. من هجده ساله ام. تازه بال هایم را باز کرده ام. پرواز می کنم. آسمان برای من می شود. من بیست ساله ام. آشیانه ساخته ام. می فهمم این بالها را برای قشنگی ساخته اند. می فهمم از حالا این جسم دارد رو به زوال می رود. همه چیز خیلی سریع رنگ می بازد. انگار تا جایی که توانسته رنگ ساخته و یکباره تمام شده باشد. تکه های خاکستری در زمینه ی سفید. و بعد سفید.
ولی نگران من نباش! اگر تار مو می توانست متناسب حال من تغیر رنگ دهد، باید امروز ریشه اش صورتی می بود، یا بنفش، یا آبی آسمانی، یا سبز. تار مو در دست، روبروی آینه. حالا چه کارش کنم؟ یادگاری که نمی خواستم نگهش دارم. می خواستم؟ انداختمش دور. از این ها بعدا زیاد خواهم داشت.
آخرین ویرایش: