دلنوشته کاربران "روزانه نویسی" آخرین روز از عمر یک سنجاقک

سنجاقکـــــ

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/12/16
ارسالی ها
168
امتیاز واکنش
681
امتیاز
296
"زن هایی به عمر مرگان، اگر دقمصه های او را نداشتند، تازه اوج زنی شان بود. اما دریغ؛ بعضی ها هستند که زودتر از طبیعتشان پیر می شوند. مرگان هم یکی از همین ها بود. اما باور نباید کرد که جوانی، پیش از وقت، در اینجور آدم ها می میرد. نه، جوانی پنهان می شود و می ماند. مثل چیزی که شرمنده شده باشد در دهلیزهای پیچاپیچ روح، رخ پنهان می کند. چهره نشان نمی دهد، اما هست. هست و همیشه در کمین است و پی فرصتی است، یا مهلتی، تا خود را بروز دهد. ... جای خالی سلوچ"
دقمصه: دردسر
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    بچگی هام دوست داشتم به جای آدم، پرنده باشم. از آن پرنده هایی که بلند پرواز می کنند. عقاب، شاهین یا لااقل لک لکی چیزی. دوست داشتم هر وقت که خواستم، آنقدر بالا پرواز کنم که هیچ چیز و هیچ کس را نبینم. دلم می خواست بالهایی قوی داشته باشم و نگاهی ترسناک.
    در نوجوانی، هوای شاعری برم داشته بود. دنیا را یک جور دیگری می دیدم. یک جور لطیفی. آن روز ها دلم می خواست گنجشک باشم. روی هر شاخه ای که خواستم بنشینم و کسی نگاهم هم نکند. گنجشک به نظرم آزادترین پرنده بود. نه صدای خاصی داشت و نه رنگ و لعاب نادری. گوشتی هم به استخوان نداشت. هیچ کس دلیلی برای اسیر کردن گنجشک نداشت. گنجشک آزاد بود. کوچک، سبک، ناچیز اما آزاد.
    چند وقت پیش، در جاده ای کوهستانی با علف های تازه از خاک سر زده، فکر کردم که حالا اگر می توانستم به جای آدم چیز دیگری باشم، لاکپشت می شدم. لاکپشتی که با دست و پای سنگی اش، آرام آرام جلو می رود. لاکپشتی که شتاب رسیدن ندارد. می داند جایی خبری نیست. یکنواختی زمان را می فهمد. آهسته تر از خورشید قدم برمی دارد. دنیا را از بالای ابرها نه، از لای سبزه ها نگاه می کند. از روی خاک.
    دیگر نمی خواستم جریان تند هوا را میان پر هام احساس کنم. دلم می خواست موقع راه رفتن، صورت سنگی ام به تیزی لبه ی برگی ساییده شود. دلم می خواست تمام سبزه هایی که به عمرم می بینم را به خاطر بسپارم و تمام کفشدوزک های دشت را با اسم کوچکشان صدا بزنم. و تمام مورچه ها، ملخ ها، کبک ها، سنجاقک ها. می خواستم همه چیز را از نزدیک احساس کنم. دلم پرواز نمی خواست دیگر. دلم دیگر پرواز نمی خواست. لاک سنگی ام برای دقایقی پنهان شدن از دنیا کافی بود. به آسمان، دیگر نیازی نبود.
     
    آخرین ویرایش:

    سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    دو سه روزی است که دارم همه جا را می سابم. حیاط خلوتی را که سال تا سال کسی در آن قدم نمی گذارد تمیز کردم، سرامیک های پنهان شده در زیر یخچال را برق انداختم، ریشه های آشفته ی فرش را شانه کردم؛ اما هنوز چیزی نفسم را سنگین کرده است. غمی، نه تحمل ناپذیر، ولی ادامه دار و بی حاصل.
     
    آخرین ویرایش:

    سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    "زخمی اگر بر قلب بنشیند؛ تو، نه می توانی زخم را از قلبت وابکنی، و نه می توانی قلبت را دور بیندازی. زخم تکه ای از قلب توست. زخم اگر نباشد، قلبت هم نیست. زخم اگر نخواهی باشد، قلبت را باید بتوانی دور بیندازی. قلبت را چگونه دور می اندازی؟ زخم و قلبت یکی هستند. ... جای خالی سلوچ"
    اصل داستان این بود. زخم و قلب یکی بودند.
     

    سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    "غروب در خانه فرود آمد. هوا، تاریک شد. اما تاریکی را تو با دل روشن می توانی ببینی. وقتی دل تو از شب هم تاریک تر است، دیگر چه رنگی می تواند داشته باشد شب؟ بگذار تاریکی بدمد. نفوذ کند. بگذار شب بیاید. ... جای خالی سلوچ"
     

    سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    امروز سرگردان بودم. دستم به کاری نمی گرفت، سرم به چیزی گرم نمی شد. بند نمی شدم. روی هر شاخه، لحظه ای. از این شاخه به آن شاخه.
    خواندن قصر را شروع کردم. و نوشتن سوزن زار را. سوزن زار... سوزن زار! این سوزن زار را فکر کنم باید با خودم به گور ببرم. دارم زیادی صادقانه می نویسمش‌. زیادی مرا لو می دهد. زیادی روحم را برهنه می کند. یه ذره دروغ چیز بدی نیست. لااقل چند تا حرف را باید نگفته نگه داشت. کمی از خود را باید همیشه پنهان کرد. سوزن زار مرا لو می دهد. رسوا می کند. دور گردنم حلقه می‌زند و توی هوا معلقم می کند تا بمیرم. اگر چیز خوبی از آب در می آمد اشکالی نداشت، ولی یک داستان ساده که ارزش ادبی هم ندارد... آدم به خاطر یک داستان ساده که ارزش ادبی هم ندارد که نباید این جور خودش را رسوا کند. انگار که الگوریتم رمزگشایی تمام نوشته های گذشته و آینده ام باشد. می شود همه چیز را از روی آن فهمید و این چیز ترسناکی است. یک داستان ساده که ارزش ادبی هم ندارد، می ترساندم. و از خودم بدم می آید که این طور ژست جدی گرفته ام و این حرف ها را می زنم، جوری که انگار دنیا لنگ داستان من و راز های من و نوشته ها و ننوشته های من مانده.

    امروز اینو تو انجمن خوندم. خوب بود:
    انجمن 'داستان کوتاه به روایت چخوف' داستان کوتاه به روایت چخوف
     
    آخرین ویرایش:

    سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    قصر، شبیه کابوس است. مرا هم داخل خودش می کشد. نمی دانم، شاید هم از لای ورق ها بیرون می آید. هر چه که هست، همه چیز اطرافم، همه چیز در دایره ی درکم، به اندازه ی آدم ها و دهکده ی قصر، غیر واقعی به نظر می رسد. شبیه خواب و خیال. کابوس. دود. انقدر غیر واقعی که هیچ تعجب نمی کنم اگر ناگهان بیدار شوم، یا کسی یکباره کتاب را ببندد.

    پی‌نوشت: گفته بودم اینجا بارون به جای قطره قطره، تشت تشت می باره. حالا با یه پدیده ی دیگه مواجه شدم. الان داره بارون می باره و نیم ساعته صدای رعد اصلا قطع نشده. چون قبل از این که یک غرش تموم بشه بعدی شروع میشه. یه صدای غرغر پیوسته که فقط شدت اش کم و زیاد میشه. آسمون داره صدای موتور تراکتور درمیاره.
     
    آخرین ویرایش:

    سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    کتابخوان های جهنمی

    طبق یه حدیث من درآوردی موثق، زیر طبقه ی هفتم جهنم، یه نیم_طبقه ی مخفی هست، که همه ی عذاب هایی که به دلیل خشونت زیاد، برای اجرا در طبقاتِ دیگه مجوز نگرفتن اونجا رو یه عده ی خاصی اعمال می شه. اون عده ی خاص، همانا، کسایی هستن که روی کتاب های کتابخونه نظرات گرانبهاشون رو می نویسن.

    طرف با اعتماد به نفس کامل، صفحه ی اول «جای خالی سلوچ» نوشته: «چرت بود!». دلم می خواست زیرش بنویسم چرت تویی و همه ی شوهر عمه هات. ولی از عذاب های طبقه ی هفت و نیم ترسیدم.

    یه زمانی (جاهای دیگه رو نمی دونم ولی تو شهر ما) اینترنت دایل‌آپ بود. باید کارت اینترنت می خریدیم، رمزشو وارد می کردیم، یه صدایی شبیه صدای حمله ی آدم فضایی ها به گوش می رسید و بعدِ نیم ساعت صفحه ی گوگل بالا میومد و ما هم انقدر ندید بدید بودیم که سرچ می کردیم: عکس گل های زیبا. بعد وارد قسمت ایمیج می شدیم و انقدر عکس گل رز دانلود می کردیم که اینترنت تموم میشد.

    خلاصه با پدیده ی رمان اینترنتی آشنا نبودیم، و آشنا هم که شدیم کامپیوتر شخصی و فضای خصوصی و این جور صحبت ها در خانواده مون نوعی کفر محسوب می شد. برای همین تا سیزده چهارده سالگی فقط ما بودیم و یه کتابخونه عمومی و کلی رمان که می خواستیم بخونیم. ولی متاسفانه خانم کتابدار اصلا به سن عقلی ما توجهی نداشت و نمی دونم رو چه حسابی می گفت کتاب های مودب پور مناسب بچه های ده ساله نیست.

    خوشبختانه خانم کتابدار یه همکار آقا داشت که به آسیب دیدن روحیات حساس و پاکِ کودکانه ی ما اهمیتی نمی داد و هر کتابی می خواستیم رو بدون این که سن یا اسم پدرمون رو بپرسه بهمون می داد. ما همیشه وقتی شیفت این آقا بود رمان می گرفتیم و فقط هم وقتی شیفت این آقا بود پس می دادیم. چه روز هایی که یه رمان رو با خودمون می بردیم کتابخونه و می دیدیم شیفت خانم کتابداره و دوباره کتاب رو با خودمون برمی گردوندیم.

    همیشه رمان های محبوب، اون هایی بودن که پاره پوره تر بودن. پرطرفدار ترین رمان ها، کاغذهاشون از زیاد ورق خوردن، نازک شده و مثل پارچه نرم بودن. این کتاب ها به تدریج گوشه های تیزشون رو از دست داده بودن. هر چی که گوشه های کتابی گرد تر بود، از نظر ما کتاب بهتری بود.

    رمان رو از آقای کتابدار می گرفتیم، بین چند تا کتاب مناسب برای کودکان مخفی می کردیم و به خونه می بردیم. شب ها، زیر نور بی جون چراغ قوه ی اسباب بازی، خوندن کتابهای ممنوعه چه لذتی داشت! بعضی وقتها روی کتاب گریه می کردیم و بعضی وقت ها بالشو گاز می گرفتیم که صدای خنده مون به گوش کسی نرسه.

    راستش من هم متعلق به طبقه ی هفت و نیم جهنمم. ته هر کتاب، که به صورت غیر رسمی جای کامنت های خوانندگان بود، نظرات گهربارم رو می نوشتم: «از نویسنده متنفرم که همه ی شخصیت ها رو کشت.» و در صفحه ی اول که طبق قرار نانوشته ای محل کامنت های بدون اسپویل بود اضافه می کردم: «این رمان رو اصلا اصلا اصلا نخونید!»

    یک بار، سر یه کتابی یه ساعت گریه کردم و مطمئن شدم که تمام قطرات اشکم روی اون صفحه ی غم انگیز لعنتی بریزه. بعد گذاشتم خشک بشه و خوشحال شدم از این که اون صفحه به اندازه ی کافی موج موجی شده. می خواستم غصه ای که سر اون داستان خوردم در کتاب ثبت بشه. با عقل نخودی خودم فکر می کردم که دارم چیزی به کتاب اضافه می کنم. از من، کودک تر و نادان تر، کسایی بودن که صفحات ناراحت کننده رو می کندن که کسی نخوندشون. برای اون ها احتمالا باید یه طبقه ی جدید احداث بشه.
     
    آخرین ویرایش:

    سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    یک روز گرم آفتابی، تو را از ساقه ای که داشت می پوسید جدا کردم و توی شیشه ی رنگی آب گذاشتم تا دوباره ریشه بزنی. تقصیر من نبود که از فردای آن روز هوا ابری و سرد شد. تو برای جوانه زدن، به آفتاب نیاز داشتی. من تنها می توانستم تماشا کنم، که آرام آرام می میری.
     
    آخرین ویرایش:

    سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    قراره یه چیز مبهم بگم. چیزی که خودم هم هنوز ازش سردرنیاوردم. خوندن این متن رو به کسی توصیه نمی کنم. حتی توصیه به نخوندنش می کنم. گرچه دلم می خواد که خونده بشه و مشتاقم اگه کسی حرف های مبهم من رو فهمید و نظری داشت بهم بگه.

    هر کس یه فکر اصلی و غالب داره. یه دغدغه ی غالب. یه سوال. یه مساله. هر چیزی که میبینه، درباره ی هر چیز که فکر می کنه و درش عمیق میشه، اون رو اول با اون مساله تطبیق میده. اون رو از منظر اون فکر بررسی می کنه. این فکر و مساله ی اصلی، می تونه در آدم های مختلف خیلی متفاوت باشه. مساله ی اصلی یه نفر می تونه مسخره و پیش پا افتاده و مبتذل باشه. می تونه هم چیز مهمی باشه.
    مثال بزنم. مساله ی اصلی دولت آبادی شاید "رفتن" باشه. گسستن از ریشه. در همه آثارش تا جایی که من دیدم، یه نفر رفته یا در آخر داستان می ره یا با عواقب رفتن دیگری داره زندگی می کنه. مساله ی دیگه ای که در آثارش تکرار شده، و این ها رو من از خودم نمی گم، مساله ی "پدر" هست. اگه دو تا رو یکی کنیم، رفتن و پدر رو، میشه گفت مساله ی اصلی دولت آبادی، "ریشه" هست.
    داستایوسکی هم یه مساله ی اصلی داره. این مساله اونقدر مهمه که آثارش به دو دسته تقسیم میشن، قبل از اون مساله و بعد از اون. و شاید داستایوسکی با اون مساله، داستایوسکی شده باشه و اگه اون مساله نبود، یه نویسنده ی بزرگ در حد و حدود کشور خودش می موند و آنقدر جهانی نمی شد.
    مساله ی داستایوسکی مبهم تر از مساله ی دولت آبادیه. سر داستایوسکی خیلی فسفر مصرف کردم ولی نتونستم مساله اش رو درست بفهمم. فقط یه درک مبهم و ناقصی داشتم. ولی با این وجود می خوام ازش حرف بزنم، گرچه ممکنه حرف هام احمقانه و ناپخته به نظر برسه و به واقع هم این طور هست.
    اسم مساله ی داستایوسکی رو میشه گذاشت "خنده ی صانع" اسم بهتری براش سراغ ندارم. چون درست درکش نکردم، به جای توصیفات بیهوده ی خودم، متنی از خودش رو میارم و امیدوارم منظورم رو برسونه.
    "کم کم با علاقه پیرامونم را نگاه می کردم و ناگهان مردمان عجیبی دیدم. همه چهره های عجیب خارق العاده، یکسره بی روح ... کسی که خودش را پشت همه ی این جمعیت خیالی پنهان کرده بود، در برابر چشمانم داشت شکلک درمی آورد و با نخ و چند فنر ور می رفت. و این لعبتکان حرکت می کردند و او می خندید و همه چیز را بازیچه می انگاشت."
    نمی دونم مساله ی اصلی داستایوسکی، خداست یا جبر طبیعت، یا دیوار هایی که آدم خودش ساخته. ولی تا اینجا به این نتیجه رسیدم که نوعی از جبره که براش به نوعی شخصیت قائله! (قشنگ معلومه نفهمیدم. نه؟ فقط فهمیدم که چیزی هست که نمی فهمم و تا نفهمم درگیرشم)
    اینا رو چرا گفتم؟ چون من هم یه مساله دارم‌. یه مساله که ناخوداگاه هر چیزی رو به اون ربط میدم و هر استعاره ای رو با اون تفسیر می کنم. مثلا قصر کافکا رو استعاره ای از اون مساله می بینم و احتمالا اینبار درست فکر کردم ولی جاهایی هم بوده که این طور فکر کردم و سخت در اشتباه بودم. خیلی چیز ها در دنیا هستن که ربطی به اون مساله ندارن. ولی من اسیر اون مساله شدم. مثل یه جور بردگی. شاید اصلا اغراق نکرده باشم. من دارم زندگی مو به خورد اون مساله میدم‌. محاله بتونم چیز صادقانه ای بنویسم و اون مساله درش نباشه.
    به این فکر می کنم که حتما چیز های مهم دیگه ای در دنیا هست. درگیر یک چیز بودن یه جورایی به معنی درگیر چیز های دیگه نبودنه. اون مساله دیدم رو محدود کرده. نمی زاره چیز های دیگه رو ببینم. فقط خودشه. فقط از پنجره ی اون مساله دنیا رو می بینم. این خوب نیست. این نوع بیمارگونه ای از درگیر بودنه. این زیادی درگیر بودنه. نمی دونم چیزی که تفاوت ایجاد مي کنه چیه. نوع درگیر بودن داستایوسکی با نوع درگیر بودن من باید یه فرق اساسی داشته باشه. این چیزیه که باید بفهمم و فکر می کنم چیز مهمیه.

    بعدنوشت (1403/03/30):
    احتمالا یه رابـ ـطه ای بین اسپینوزا و مساله ی داستایوسکی وجود داره. خیلی شبیه هم هستن. جایی نخوندم که همچین ارتباطی هست؛ ولی وقتی با اسپینوزا آشنا شدم، دیدم که انگار فلسفه ی اسپینوزا مثل یه قطعه پازله که نکات مبهم مساله ی داستایوسکی رو به هم وصل می کنه. شایدم اشتباه می کنم.
     
    آخرین ویرایش:
    بالا