دلنوشته کاربران "روزانه نویسی" آخرین روز از عمر یک سنجاقک

سنجاقکـــــ

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/12/16
ارسالی ها
168
امتیاز واکنش
681
امتیاز
296
نام دلنوشته: روزانه نویسی؛ آخرین روز از عمر یک سنجاقک
نویسنده: سنجاقک؛ کاربر نگاه دانلود
ژانر: دلنوشته، روزانه نویسی، گاهی داستان کوتاه، آش شعله قلمکار!
مقدمه:
گونه ای از سنجاقک ها، معروف به سنجاقک یک روزه، شش ماه از عمر خود را به صورت لارو در برکه ها و آب های راکد می گذراند. وقتی به رشد کافی رسید پیله می زند و در نهایت به شکل سنجاقک کاملی دوباره متولد می شود. این موجود در شکل دگردیسی یافته ی خود، سیستم گوارش ندارد؛ بنابراین تنها یک روز را در هیبت یک سنجاقک زندگی می کند و می میرد.
زندگی می کنم. نه لارو و نه سنجاقک. در برزخی مابین پرواز و عاجزانه لولیدن. گریستن و فریاد زدن. زندگی و مرگ. نوشتن و سکوت. انتظار و رها کردن.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    امروز از روز هایی بود که فراموش می شوند. اتفاقی رخ نداد جز بیدار شدن، حرکت با قدم های مورچه به سمت قله ای دور و بعد پایان، سلانه سلانه از راه رسید. روز انگار عجله ای برای مرگ نداشت اما پس از درگذشت اش، همه گفتند چه زود رفت، هنوز جوان بود!
    امروز ، مثل بیشتر روزهای دیگر، محکوم به فراموش شدن است. گرچه فردا، وقتی خورشید دوباره متولد شود، یک قدم مورچه به قله نزدیک تر خواهیم بود. ارثیه ی امروز!
    فردا شاد تر خواهم نوشت. رنگی تر. نارنجی، سبز، بنفش. فردا چیزی را آغاز خواهم کرد و پایش تاریخ خواهم گذاشت تا فردا از آن روز هایی نباشد که باید فراموش شوند.
    فردا، بیشتر زندگی خواهد کرد. دیر تر خواهد مرد و پس از مرگ به تمامی فراموش نخواهد شد.
     

    سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    امروز چیزی را که قرار بود، شروع کردم. دارم داستان مادربزرگم را می نویسم. یک داستان پنج صفحه ای از حال، و برش های محدودی از گذشته. تصویر زنی سالخورده با عقایدی قدیمی و ذهنی پریشان. تنهایی درونی و گم شدن او در گذشته چیزهاییست که می خواهم با آن شروع کنم، در اواسط داستان از حالتی که پیش از شکست داشت خواهم گفت، از قدرتمند ترین حالت این زن، از اوجش. و در نهایت داستان را با ضربه ای که ویرانش کرد به پایان خواهم برد.
    باید همه چیز کاملا منطقی جلوه کند. این که عقاید تغیر ناپذیر امروزش چطور حاصل زندگی گذشته ی اوست و این که در کمال جوانی اش تکیه گاه اش چه بود که با از دست دادن آن این طور ویران شد.
    از دختران و پسرانش هم خواهم گفت. از هر کدام چند سطری. و باید نشان بدهم که درد همان درد است و فقط شکل آن با گذشت زمان تغیر می کند. باید پرگویی نکنم. خلاصه و واضح بنویسم. شبیه نثر ادبی اش نکنم و در پنج صفحه به پایانش ببرم. برایم سخت خواهد بود و نتیجه با ایده آل هایم فاصله خواهد داشت و کمالگرایی آزارم خواهد داد و در عین حال من از تمام این ها لـ*ـذت خواهم برد!
    امروز نارنجی و سبز بود. گرچه بنفش نبود اما به اندازه ی کافی به هدف گذاری دیروز نزدیک بود. سرمای بدی خوردم. در گلویم دردی سنگین و تیز و در چشم هایم سوزشی دلپزیر دارم؛ شبیه خواب آلودگی.
     

    سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    هنوز یک چیزی کم است. چیزی که به هر لحظه ات جان ببخشد. به "حال" ات.
    گرچه حال و وضعت از گذشته خیلی بهتر است؛ هدفی داری و مسیری و امیدی. حرکت می کنی به سمتی اما، هم تو می دانی و هم من، که یک چیزی کم است. به جای انکار کردن، نگاهش کن. چیزی قلبت را می فشارد، عضلاتت را سنگین می کند و نفس هایت را سرد. نگاهش کن. بفهمش. بپذیرش و در آغوشش بگیر. در "حال" تو یک چیزی کم است دخترم. "حال" تو سرد است. سیاه نیست. فقط سرد. انگار قبل تر ها سرد و سیاه بود و سیاهی انقدر چیره بود بر هستی ات که سرما را اصلا احساس نمی کردی. حالا نوری هست و دورنمایی و راهی. آنقدر روشن نیست که تمام منظره را ببینی. فقط قدم بعدی ات را.
    سیاهی یک قدم به عقب رفته و تو حالا تازه مجالی داری که سرما را احساس کنی. "گذشته" تاریک بود. "حال" ات سرد است و "آینده" نامعلوم.
    به تو گفته بودم که نمی شود در یک نقطه ماند. گفته بودم در هر لحظه ای یا بهتر می شوی و یا بدتر. امروز یا شاد تر از دیروز خواهی بود و یا غمگین تر. یا عاقل تر و یا احمق تر. یا اندکی گرم تر یا قدری سردتر. نخواه که بمانی. راضی نشو. طبیعت آدمی این است؛ اگر بالا نروی سقوط می کنی.
     

    سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    ملخ ها که به جان مزرعه می افتند، نگران کشت سال بعد نیستند. بذری باقی نمی گزارند. دانه ها، ساقه ها، برگ ها، تمامش را می جوند. هر چه را ماند، می فروشند؛ ریشه ها را اجاره می دهند و باقی مانده‌ ها را می سوزانند.
    ملخ ها که به جان مزرعه می افتند، نگران کشت سال بعد نیستند. ملخ ها می دانند که سال بعد، برای آن ها نیست. ملخ ها می دانند که خواهند رفت.
     

    سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    نوشته بود: کار هایی که خوشحالت می کند را بیشتر انجام بده.
    کار هایی که خوشحالم می کند، معمولا چیز های کوچکی هستند. چون چیز های بزرگ نمی توانند به دفعات اتفاق بیفتند. مثلا آدم نمی تواند هر روز عاشق شود یا هر روز در چیزی موفق شود یا چیز هایی از این دست. ولی می تواند هر روز لاک برق برقی بزند، مدادرنگی هایش را پخش کند روی زمین و یک نقاشی تخیلی بکشد، موقع ظرف شستن با آهنگ مورد علاقه اش برقصد و همخوانی کند. می تواند هفته ای یک بار به کتابخانه برود و ساعت ها لای قفسه ها بچرخد و بعد اگر هوا سرد باشد یک شیرکاکائوی داغ بخورد. می تواند وقت خواب، داستان مورد علاقه اش را بازسازی کند و هزار پایان جدید برایش بسازد یا همان پایان های قبلی را برای بار هزارم تماشا کند. فکر که می کنم کلی چیز های کوچک هست که خوشحالم می کند.
    امروز به یک دوست پیام دادم. از این دوست شاید بعد ها باز هم بنویسم. هیچ وقت با هم صمیمی نبودیم اما عجیب حس می کنم می شناسمش. و این فقط یک حس بی اساس نیست. می شناسمش. واقعا می شناسمش. طوری که می دانم ذهنش چه طور کار می کند. می دانم از چه مفهومی به چه مفهومی می رسد. می دانم دنیا را چطور می بیند چون من هم تقریبا دنیا را همانطور می بینم.
    و تمام این ها می تواند یک توهم باشد. بگذار باشد. باشد. هر طور که باشد. هر طور که باشد، این فقط زندگیست. نباید که زیاد سخت گرفتش. (چون خودش به اندازه کافی سخت هست!)
     

    سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    امروز بی آن که ذهنم درگیر این موضوع باشد، یکباره فهمیدمش؛ این که "حال" من چه چیز کم دارد.
    از وقتی یادم هست عاشق ارتفاع بودم. بچگی هایم، یا روی پشت بام خانه مادربزرگ بودم و یا داشتم نقشه می کشیدم چطور مخفیانه به آنجا بروم. یک درخت انجیر بزرگ داشتند و یک درخت گردوی بزرگ تر. هر وقت می گفتند برو برای خودت بازی کن، از یکی از این دو درخت بالا می رفتم. یک شاخه ی امن پیدا می کردم و در رویاهای خودم غرق می شدم. ساعت ها. کسی کاری به کارم نداشت. آنجا هیچ کس مزاحم نمی شد. از یک ارتفاعی به بعد آدم همیشه تنهاست و من این تنهایی امن را دوست داشتم.
    بعد تر ، ساکن خانه ای سه طبقه شدیم که به پشت بامش پله می خورد. بخش کوچکی از بام، صاف بود و مابقی شیروانی با شیبی ملایم. روی شیروانی ها دراز می کشیدم و به آسمان خیره می شدم. به حرکت ابر ها، ظاهر شدن آرام ستاره ها. چرخش عقربه وار کهکشان راه شیری. گذار باوقار ماه. مدتی حتی می خواستم ستاره شناس شوم. بعد به کیهان شناسی علاقه مند شدم. می خواستم مثل انیشتین، خودم را سوار بر فوتون های نور تصور کنم. از معادله های ریاضی خوشم نمی آمد. میخواستم مفهومشان را درک کنم. می خواستم به معادله ی "همه چیز" برسم. برای همین بود که ریاضی فیزیک خواندم.
    به خانه ی دیگری رفتیم. اینبار چهار طبقه بود و پلکانی به آسمان نداشت. در طبقه ی زیر شیروانی، تیرآهنی بود که مستقیم تا دریچه ی سقف می رفت. چند ماهی جلوی خودم را گرفتم و عاقبت، هیجان زده و لرزان، چهاردست و پا از آن تیرآهن مخوف بالا رفتم. دریچه ی سنگین شیروانی را کنار زدم و بعد دوباره آسمان برای من بود. ارتفاع بالا تر بود و شیب شیروانی ها تند تر. کم تر می شد آنجا ماند. نباید گیر می افتادم. محتاط تر شده بودم. آنقدر محتاط که به جای فیزیک محض، مهندسی برق را انتخاب کردم.
    دانشگاه، خوابگاه و باز راهی نا مطمئن به آسمان. راهی که از روی دیوار و سرامیک های نیم بند ساختمان فرسوده ی خوابگاه می گذشت. روی سقف سرد غربت دراز می کشیدم و به شب کم ستاره ی تهران خیره می شدم. دود. تمامش دود. شب، سیاه نبود. به سرخی می زد.
    یک شب هم به سرم زد؛ مخفیانه از پله های اضطراری ساختمان دانشکده، ده طبقه را بالا رفتم. با ترس. ترس توبیخ، تعهد، تمسخر. وسط تهران بودم. انگار روی دکل کشتی ای که در دریای نور شناور بود. نیم ساعتی ماندم و غرق در یکی از عمیق ترین و ابتدایی ترین سوالات بشر شدم: من هستم؟ از کجا معلوم؟
    درخت انجیر را سالها قبل قطع کردند تا حیاطشان فراخ تر شود. درخت گردو را هم شهرداری برید؛ باید کوچه را عریض تر می کرد. فارغ التحصیل شدم. ازدواج کردم و ساکن شهری شدم، بدون آسمان و خانه ای، بدون پنجره. امروز رویایی دارم که به اندازه ی نظریه ی "همه چیز" هیجان زده ام می کند. مسیری دارم و مقصدی و اندک اراده ای. امروز امیدی دارم؛ بارانی بعد از خشکسالی. اما هنوز چیزی در "حال" من کم است.
    امروز بی آن که ذهنم درگیر این موضوع باشد، یکباره فهمیدم؛ چند سالی است که یک "آسمان" کم دارم.
     
    آخرین ویرایش:

    سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    روز هایی هست که تمام لحظات را زندگی می کنم. در این روز ها هر زیبایی کوچکی به سر شوق می آوردم و هر غمی، هر چند کوچک و دور، قلبم را فشرده می کند. در این روز ها، آینه تصویر زیباتری نشانم می دهد. خواهرم یکی از این روز ها گفت: چیزی شده؟ قیافه ات شبیه بچه های شر و شیطان شده. شوق دارد از چشم هایت بیرون می زند!
    هیچ اتفاقی نیفتاده بود. یک روز عادی بود مثل امروز. داشتم زندگی را می چشیدم. هر لحظه را مزه مزه می کردم. حس می کردم. می ستودم و فرو می دادم و تمامش جذب می شد. آنوقت بزرگ تر می شدم. روحم انگار از لحظات تغذیه می کرد و بزرگ تر می شد. گرسنه ای از قحطی درآمده.
    روزهایی که زندگیشان می کنم، هر موسیقی ای به رقصم می آورد. ریتم ها را بهتر درک می کنم. رنگ ها را واضح تر می بینم. آدم ها را بیشتر دوست دارم. نه راستش از دوست داشتن فرا تر می روم. عاشق تمام بشریت می شوم. در هر کسی، خوبی هایش را می بینم.
    روز های دیگر... امان از روز های دیگر. روز های دیگر، هر لحظه باید مواظب باشم که گریه ام نگیرد. روز های دیگر من تنها ترین آدم عالم ام و جهان بزرگ ترین ظلم خود را بر من روا داشته است و آدم ها؟ آدم ها موجودات خودخواهی هستند که هیچ کدامشان مرا نمی بینند. هر کس چیزی را می بیند که می خواهد ببیند و اگر بیشتر نشانش بدهم خواهد گریخت.
    در "روز های دیگر" گرچه افکار "روزهایی که زندگی می کنم" را به خاطر دارم، احساسشان نمی کنم. به یاد می آورم که زمان هایی هست که همین زندگی خاکستری تیره را رنگ رنگی می بینم، اما در آن لحظه، هر جور که نگاه می کنم تمامش خاکستریست. در آن روز ها جملاتی دارم که کمکم می کنند:
    - افسردگی به تو دروغ می گوید.
    - گرچه حالا اینطور به نظر نمی رسد، ولی تجربه ثابت کرده که حسی که آزارت می دهد همیشگی نیست.
    - اشکالی ندارد که خوشحال نباشی. خوشحال نباش. غمت را به تمامی احساس کن.
     
    آخرین ویرایش:

    سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    امروز، خاکستریست. انگار موی شیطان را آتش زده باشم؛ رسید.
     

    سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    حقیقت اول: رنگِ درخششِ طوق دور گردن یک کبوتر خاکستری، بسته به محل قرار گرفتن تو و خورشید، فرق می کند. اگر بین خورشید و کبوتر بنشینی، سبز و اگر کبوتر بین تو و خورشید باشد، بنفش خواهد بود.
    حقیقت دوم: اگر با آهنگی در گوش، به تماشای پرواز و فرود هزار کبوتر بنشینی، در هر لحظه حداقل یک کبوتر خواهد بود که با ریتم آهنگِ تو، پرواز کند.
    حقیقت سوم: امروز به یک دوست احتیاج داشتم که حرف بزنم؛ به جایش هزار کبوتر گیرم آمد که نگاهشان کنم. به اندازه ی کافی خوب بود.
    حقیقت چهارم: سی چهل نفر آدمِ تنها، روی نیمکت ها نشسته ایم و در سکوت کبوتر ها را نگاه می کنیم. شاید دیگران هم بیشتر از تماشای کبوتر ها، به صحبت کردن با یک دوست احتیاج داشته باشند. پس چرا همه با فاصله یک متر از هم نشسته ایم و لب از لب باز نمی کنیم؟ چون ما آدم ها،شبیه جوجه تیغی ها هستیم؛ برای نزدیک شدن به هم مجبوریم خیلی احتیاط کنیم.
     
    آخرین ویرایش:
    بالا