مطالب طنز #روفاز نوشت#

  • شروع کننده موضوع *ROyA
  • بازدیدها 2,712
  • پاسخ ها 20
  • تاریخ شروع

*ROyA

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/28
ارسالی ها
3,052
امتیاز واکنش
25,600
امتیاز
1,070
محل سکونت
Sis nation
سلام مهربون های من
بدون معطلی بریم سروقت خبر های این مدت
هنوز بطور کامل خیلی ها دسترسی به نت براشون درست نشده، خوش گذشت بی نتی؟!
بهتره تلخ نگیم، مثبت فکر کنیم که اتفاقای خوب تو راهن...اما یلحظه فکر کنید؛ کدوم اتفاق خوب؟

هرطوری هم که بشه فکر کرد هیچگونه اتفاق خوبی تو راه نیست
دوسه روز پیش پدر یه صدا از زنده یاد خسروشکیبایی گذاشت، من از اون موقع همش دارم گوشش میدم و به حرف های اقای شکیبایی فکر میکنم.

برداشت از این صدا رو میزارم به عهده خودتون اما فقط من یه جمله معروفشو براتون بازگو میکنم.
سلام، حال همه ی ما خوب است...

اما تو، باور نکن....
بیخیال...ما اینجا سرو کارمون با خندیدن و مثبت اندیشیه...
راستی بچه ها یچیزی رو خواهرانه بهتون بگم

هیچجای دنیا آدمایی به خوبیه بچه های نگاه پیدا نمیکنید، انقدر این بچه ها مهربون و نازن که از هم نشینی باهاشون خسته نمیشید
و زحمت کش، خدا میدونه چقدر مدیرای ما زحمت میکشن و این سایت رو سرپا نگه میدارن

که با وجود فیلتری هنوز هم هستیم و فعالیت میکنیم
قدرشونو بدونید و باهاشون مهربون باشید:) @GoDFatheR
هاید نکردم، گفتم تشکر زوری نیست که

هرکسی خوشش اومد لایک میکنه و اجباری هم نباید درکار باشه
من وظیفمو انجام دادم، دیگه بقیش با خودتونه:)
همونطور که بیشترتون مطلعین و فاعزه عزیزم گفت من و داروین یه رمان داریم تایپ میکنیم به نام ننه جنگجو

دوستای عزیزمون هم توی این رمان نقش آفرینی میکنن و پدر هم به ما افتخار داده و توی این رمان حضور پیدا کرده.
و در همین راستا من و پارلا اسمامون به ابولقاسم قزمیت(من) و اسما اقا بقال(@SisPaR ) تغییر پیدا کرد.دلیلشو فکر کنم بتونید حدس بزنید

چون نقش جذاب اسمال اقا بنا رو دادیم به پدر و قراره اتفاقات جذاب تری هم براشون بی افته
بزارید حالا که تا اینجا اومدم دو تا خاطره بگم دلتون شاد بشه؛

سال سوم دبیرستان بودم و یجورایی دست راست مدیر یعنی من هرکاری میکردم مدیر مدرسمون قبولم داشت و تاییدم میکرد.

معلم زبان فارسیم اصلا میونه خوبی با من نداشت، طوری که توی کارنامه ترم اولم مستمر بهم 14 داد و مانع بیست شدن معدل من شد!!هرچقدرم التماسش کردم گفت من نمیشناسمت همینم از سرت زیاده :||| اصرار نکن که بهت نمره نمیدم
منم یه جلسه که سال چهارم دبیرستانمون تعطیل بودن، بچه های کلاس رو برداشتم بردم یه یکی از کلاسای چهارم تا بشینن در کلاس رو هم بستیم تا نتونه پیدامون کنه.
انقدر بهش خندیدیم و بچه ها اداشو دراووردن، نیم ساعتی گذشت که گفتم:«برم یه سروگوشی آب بدم، دهناتونو ببندید تا صداتونو نشنوه»
بعد یه دوری تو مدرسه زدم دیدم نیستش، رفتم زیر زمین دیدم داره دنبالمون میگرده به همراه یکی از بچه ها
خندم گرفته بود بهش اما خندمو کنترل کردم و گفتم:«خانوم کجایین شما؟ من نیم ساعته دارم دنبالتون میگردم که بهتون بگم کلاسمون عوض شده»
اقا اینو کارد میزدی خونش در نمیومد اما انقدر خنک شدم و منفی که بهم داد به جونم نشست که حد نداشت.
این لجبازی معلمم سال بعد هم گریبان گیرم شد، بخاطر اینکه معلم ادبیاتم شد:|

و منم کم کاری نکردم و نرفتم سرکلاسش شاید یکی دو جلسه که اونم هی اذیتم میکرد:|
توی دوسال اخر دبیرستانم که نماینده بودم هروقت کلاسمون معلم نداشت بچه هارو میبردم سالن اجتماعات یا براشون فیلم میزاشتم یا اهنگ میزاشتم میرقصیدن
طوری بود که کل سریال عاشقانه رو ما توی مدرسه دیدیم:aiwan_lightsds_blum::aiwan_lightsds_blum:

چندوقت پیش رفتم مدرسم، اتفاقی البته بعد از سه سال...

تا رفتم هرچند شرمنده بودم از اینکه درسم خوب بود و دانشگاه هنوز نتونسته بودم برم اما با برخوردی که ازشون دیدم تمام شرمندگیم یادم رفت
به جرعت میگم یکی از بهترین کادر های مدرسه هم اموزشی و هم دفتری مدرسه من بود
بااینکه دولتی بود، اما از تیزهوشانی که رفته بودم یا غیر انتفاعی یا شاهد یا...من کلا از بچگی صدمدل مدرسه عوض کردم!! از همه اینا بهتر بود.
گفتم منو یادتونه؟
معاونم گفت:«مگه میشه من تورو از یادم ببرم؟ تو یکی از بهترین شاگردای مدرسه ما بودی»

معلمام دورم کرده بودن( از شانسم اون موقع زنگ تفریح بچه ها بود) و از دانشگاه ازم میپرسیدن، امیدوار بودن من قبول میشم چون درسم خوبه...
کاش باز هم برم سر بزنم بهشون...

اما حیف دیگه نمیشه...
خیلی پرحرفی کردم فکر کنم...بهتره برم
رمانمونم بخونین :)
و در آخر


شهزاده ی نامهربان قلب مرا شکستی
تیر گذشته از کمان دردانه که هستی....


یاعلی...
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • بالا