داستان سلطان شهر برنجک

  • شروع کننده موضوع Miss.aysoo
  • بازدیدها 216
  • پاسخ ها 0
  • تاریخ شروع

Miss.aysoo

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/05/17
ارسالی ها
3,219
امتیاز واکنش
8,180
امتیاز
703
محل سکونت
سرزمیــن عجـایبO_o
سلطان شهر برنجک

یکی بود،یکی نبود.
یک دیس پر از برنج و عدس بود که آماده ی پختن شده بود.
یک برنج زرنگ از دیس بیرون پرید.

مورچه ای او را دید و با خود گفت:
جانمی!ناهار داریم ! برنج داریم!
غذا داریم! غذا داریم!

و برنج را برداشت.

برنج گفت:
من سلطان برنجکم!
پیش همه من تکم!
کجا می بری منو؟!
میخوای بخوری منو؟!

مورچه گفت:
منو ببخشید سلطان!
دارم نزنید قربان!

برنج گفت:
می بخشمت!با من به شهر برنجک بیا ، تو وزیر من میشوی.

بعد از مدتی سوسک ،موریانه ، پروانه ،عنکبوت،عدس و حشرات و خوردنی های دیگری با آنها به راه افتادند.

برنج گفت:
این جا خانه و قصر بسازید.

همگی خانه و قصر ساختند و تا ابد مدیون او بودند.
چون آن جا انسانی نبود که آنها را آزار دهد و خانه ها را خراب کند
 
بالا