♦️سلطان شهر برنجک♦️
یکی بود،یکی نبود.یک دیس پر از برنج و عدس بود
که آماده ی پختن شده بود. یک برنج زرنگ از دیس
بیرون پرید.مورچه ای او را دید و با خود گفت:
جانمی!ناهار داریم ! برنج داریم!
غذا داریم! غذا داریم!
و برنج را برداشت.برنج گفت:
من سلطان برنجکم! پیش همه من تکم!
کجا می بری منو؟! میخوای بخوری منو؟!
مورچه گفت:
منو ببخشید سلطان! دارم نزنید قربان!
برنج گفت:
می بخشمت!با من به شهر برنجک بیا ، تو وزیر من
میشوی.
بعد از مدتی سوسک ،موریانه ، پروانه ،عنکبوت،عدس
و حشرات و خوردنی های دیگری با آنها به راه افتادند.
برنج گفت:
این جا خانه و قصر بسازید.
همگی خانه و قصر ساختند و تا ابد مدیون او بودند
چون آن جا انسانی نبود که آنها را آزار دهد و
خانه ها را خراب کند.
#قصه
♦️
♦️
یکی بود،یکی نبود.یک دیس پر از برنج و عدس بود
که آماده ی پختن شده بود. یک برنج زرنگ از دیس
بیرون پرید.مورچه ای او را دید و با خود گفت:
جانمی!ناهار داریم ! برنج داریم!
غذا داریم! غذا داریم!
و برنج را برداشت.برنج گفت:
من سلطان برنجکم! پیش همه من تکم!
کجا می بری منو؟! میخوای بخوری منو؟!
مورچه گفت:
منو ببخشید سلطان! دارم نزنید قربان!
برنج گفت:
می بخشمت!با من به شهر برنجک بیا ، تو وزیر من
میشوی.
بعد از مدتی سوسک ،موریانه ، پروانه ،عنکبوت،عدس
و حشرات و خوردنی های دیگری با آنها به راه افتادند.
برنج گفت:
این جا خانه و قصر بسازید.
همگی خانه و قصر ساختند و تا ابد مدیون او بودند
چون آن جا انسانی نبود که آنها را آزار دهد و
خانه ها را خراب کند.
#قصه
♦️
♦️