داستان سلطان شهر برنجک

  • شروع کننده موضوع Miss.aysoo
  • بازدیدها 120
  • پاسخ ها 0
  • تاریخ شروع

Miss.aysoo

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/05/17
ارسالی ها
3,219
امتیاز واکنش
8,180
امتیاز
703
محل سکونت
سرزمیــن عجـایبO_o
♦️سلطان شهر برنجک♦️

یکی بود،یکی نبود.یک دیس پر از برنج و عدس بود

که آماده ی پختن شده بود. یک برنج زرنگ از دیس

بیرون پرید.مورچه ای او را دید و با خود گفت:

جانمی!ناهار داریم ! برنج داریم!

غذا داریم! غذا داریم!

و برنج را برداشت.برنج گفت:

من سلطان برنجکم! پیش همه من تکم!

کجا می بری منو؟! میخوای بخوری منو؟!

مورچه گفت:
منو ببخشید سلطان! دارم نزنید قربان!

برنج گفت:

می بخشمت!با من به شهر برنجک بیا ، تو وزیر من

میشوی.

بعد از مدتی سوسک ،موریانه ، پروانه ،عنکبوت،عدس

و حشرات و خوردنی های دیگری با آنها به راه افتادند.

برنج گفت:

این جا خانه و قصر بسازید.

همگی خانه و قصر ساختند و تا ابد مدیون او بودند

چون آن جا انسانی نبود که آنها را آزار دهد و

خانه ها را خراب کند.

#قصه
♦️
♦️
 
تاپیک قبلی
تاپیک بعدی
بالا