داستان سوغاتی مادربزرگ

آنیساااااااااا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/30
ارسالی ها
3,720
امتیاز واکنش
65,400
امتیاز
1,075
سن
27

سوغاتی مادربزرگ



نی‏نی‏ خوشحال بود. مادربزرگ از ده آمده بود.مادربزرگ گفت: «سوغاتی نی‏نی توی بقچهاست.»

183178150246168182121941441682302482434449169.jpg

اما بقچه را باز نکرد. نی‏نی منتظر شد. همه‏ی شیر توی شیشه‏اش را خورد. با جق‏جقه‏اش بازی کرد؛ امّا مادربزرگ همان‏طور برای مامان و بابا حرف می‏زد. نی‏نی‏ فکر کرد مادربزرگ برایش چه هدیه‏ای آورده است: «لانه‏ی گنجشک

238271005520734153181142219921218110182127.jpg

نی‏نی‏ لانه را روی درخت خانه‏ی مادربزرگ دیده بود. نی‏نی از خوشحالی خندید.

نی‏نی به بقچه دست زد. نرم بود. نی‏نی‏ اخم کرد: «لانه نیست.»

نی‏نی به بقچه نگاه کرد: «شاید بع بعی تویش باشد!»

7884921846212952489723316222018842120160.jpg

نی‏نی بقچه را قلقک داد تا بع بعی بخندد و بیرون بیاید؛ اما بقچه تکان نخورد. نی‏نی دور بقچه چرخید: «شاید مادربزرگ باغچه‏اش را آورده است!»

933817672348913145211131821953313244.jpg

نی‏نی خم شد و بقچه را بو کرد. بقچه بوی گل‏های شب بو را نمی‏داد. مادربزرگ گفت: «سوغاتی نی‏نی را یادم رفت بدهم.»

مادربزرگ گره‏های بقچه‏ را باز کرد. توی بقچه یک بلوز کاموایی بود. مادربزرگ روی بلوز،عکس بع‏بعی را بافته بود که کنار گل‏ها بازی می‏کرد.

20815390236163411711081997292512196222459.jpg



 

برخی موضوعات مشابه

بالا