- عضویت
- 2017/07/30
- ارسالی ها
- 3,720
- امتیاز واکنش
- 65,400
- امتیاز
- 1,075
- سن
- 27
سوغاتی مادربزرگ
نینی خوشحال بود. مادربزرگ از ده آمده بود.مادربزرگ گفت: «سوغاتی نینی توی بقچهاست.»
اما بقچه را باز نکرد. نینی منتظر شد. همهی شیر توی شیشهاش را خورد. با جقجقهاش بازی کرد؛ امّا مادربزرگ همانطور برای مامان و بابا حرف میزد. نینی فکر کرد مادربزرگ برایش چه هدیهای آورده است: «لانهی گنجشک.»
نینی لانه را روی درخت خانهی مادربزرگ دیده بود. نینی از خوشحالی خندید.
نینی به بقچه دست زد. نرم بود. نینی اخم کرد: «لانه نیست.»
نینی به بقچه نگاه کرد: «شاید بع بعی تویش باشد!»
نینی بقچه را قلقک داد تا بع بعی بخندد و بیرون بیاید؛ اما بقچه تکان نخورد. نینی دور بقچه چرخید: «شاید مادربزرگ باغچهاش را آورده است!»
نینی خم شد و بقچه را بو کرد. بقچه بوی گلهای شب بو را نمیداد. مادربزرگ گفت: «سوغاتی نینی را یادم رفت بدهم.»
مادربزرگ گرههای بقچه را باز کرد. توی بقچه یک بلوز کاموایی بود. مادربزرگ روی بلوز،عکس بعبعی را بافته بود که کنار گلها بازی میکرد.