داستان شاهزاده گریان

پلنگ صورتی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/04
ارسالی ها
110
امتیاز واکنش
5,152
امتیاز
416
محل سکونت
سرزمین اریایی
هر موجودی که پا بر زمین می گذاشت خدا همراهش مشتی روشنایی می آفرید تادر برابر تاریکی حفظش کنند.
خدا همراه قطره ی قصه ی ما هم روشنایی بسیاری آفریده بود که باعث شده بود او بسیار زیبا باشد .قطره زیبا قصه ی ما از دیگر قطرات زیباتر و زلالتر بود آنقدر زلال که اگر قطرات آب کنار او قرار می گرفتند کدر بودند.از این رو مردم شهر باستانی قطرات اورا شاهزاده ی زیبایی می نامیدند.شاهزاده این بابت بسیار مغرور بود . و دیگر قطرات راکم می شمرد.
تا این که یک روز قالب های یخ مجبور شدند از شهر باستانی قطرات بگذرند.تمام اهالی شهر از زیبایی و درخشندگی یخ ها قدرت تکان خوردن یا حرف زدن را نداشتند.شاهزاده از زیبایی یخ ها در تعجب بود چون فکر می کرد تنها موجود زیبای جهان است.وقتی یخ ها از شهر گذشتند تازه مردم به خود آمدند و درباره ی زیبایی یخ ها گفت و گو می کردند.
هفته ها و ماها گذشت بازهم سر صحبت مردم زیبایی یخ ها بود نه زیبایی شاهزاده .او داشت به فراموشی سپرده می شد و از این بابت بسیار شاهزاده غمگین بود.
یکی از روز های سال شاهزاده برای گردش به بیرون رفت .آن روز شاهزاده متوجه شد که دیگر کسی بادست اورا نشان نمی دهد دیگر کسی باصدای بلند همه را خبر نمی کرد که شاهزاده زیبایی آمد .دیگر کودکان برای او گل نمی آوردند؛وهمه اورا مثل یک قطروند عادی می دیدند.
وقتی شاهزاده به خانه برگشت بسیار ناراحت بود.علت نداشتن محبوبیت قبلی اش را یخ ها می دانست.او اجازه داد بذر حسودی از یخ ها در دلش بنشیند.واین یعنی اولین تیر تاریکی که به سمت شاهزاده رفت وقسمتی از روشنایی اش را گرفت.تیر تاریکی دوم زمانی به سمت شاهزاده رفت که او تصمیم گرفت خودش را مانند یخ ها بکند.
صبح فردا زمانی که از خواب بیدار شد کوله ای برداشت و راهی شد.در راه از پیران شهر محل دقیق یخچال بزگ قطبی راپرسید.
روز ها می رفت و شب ها موقع خواب خدا را برای این که او را یخ نیافریده بود باز خواست می کرد،و از خاطرش رفته بود که او شاهزاده ی زیباییست.روشنایی شاهزاده شب ها و شب ها به خاطر ناسپاسیش کمتر می شد.دیگر زلالی و روشنایی قبل رانداشت ولی متوجه این موضوع نبود.
بلآخره بعد از روز ها راه رفتن به یخچال بزرگ قطبی رسید.داخل یخچل شد و ساعت ها منتظر ماند تا تبدیل به یخ شد ولی یخی کدر.شاهزاده که به خواسته اش رسید گمان کرد زیباتر و درخشان تر از قبل شده است بنابر این باغروری بسیار به سمت شهر حرکت کرد.
وقتی به شهر رسید مردم شهر اورا بادست نشان دادند و می گفتند:( چه قدر زشت است.)کودکان به او می خندیدند.شاهزاده که دید همه اورا مسخره می کنند اجازه تیر چهارم تاریکی راداد تا بیاید و تمام روشنی اش را بگیرد و در تاریکی مطلق فرو بروند.پس به تمام کسانی که او رامسخره یا می خندیدند توهین وآن هارا زشت خواند.
سپس تصمیم گرفت به جایی برود که همه زباییش را تحسین کنند واما قبل از آن دوست داشت قیافه جدیدش را ببیند برای همین به سمت آینه فروشی حرکت کرد در راه کودکان که او را می دیدند جیغ می زدند و فرار می کردند ولی شاهزاده علت رانمی دانست.
وقتی به مغازه رسد یک آینه خرید و در آن نگاه کرد .وی به شدت تعجب و وحشت کرد چون در آینه یخی سیاه و ترسناک را می دیدید. چند بار چشمانش را باز و بسته کرد و قتی مطمئن شد خودش است آینه را برزمین کوبید .آینه به صدها تکه تقسیم شد .درست مانند قلب شاهزاده.
او حال می دانست که چرا اورامسخره می کردند و یا چرا از او میترسیدند.شاهزاده نمی دانست به کجا برود . هدفی برای اینده نداشت .راه نا معلومی راگرفت و در دل خدا را التماس می کرد که اورا از زمین بردارد چون طاقت این گونه زندگی را نداشت.یاد زیبایی گذشته اش افتاد و خود را صد ها بار لعنت که که چرا این کا را کرده است.شاهزاده آنقدر رفت که خسته شد بر تکه سنگی تکیه داد و زانوهایش را بغـ*ـل کرد و اشک ریخت.
خدا که طاقت گریه شاهزاده زیبایش رانداشت دستی بر سر او کشید و روح شاهزاده را با خود به دنیای رو شنایی برد و جسم شاهزاده که باعث شده بود اوروشنایی اش را از دست بدهد تبدیل به سنگ کرد .و تا ابد از چشمان شاهزاده سنگی اشک روان بود. قطراتی که او را می شناختند نامش را شاهزاده گریان گذاشتند و داستان زندگی شاهزاده گریان را برای دیگر قطرات و موجوداتی که خدا آفریده بود تعریف کردند.
 
بالا