داستان صدای ترسناکی میاد

آنیساااااااااا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/30
ارسالی ها
3,720
امتیاز واکنش
65,400
امتیاز
1,075
سن
27

صدای ترسناکی میاد


امروز می خواهم براتون ماجرای دیشب که برای من و زهرا خواهر کوچولوم اتفاق افتاد رو تعریف کنم. حتما گوش کنید چون هم جالب است، هم آموزنده. بعد شما هم برای دوستان و هم کلاسی هاتون تعریف کنید اصلا شاید خانوم معلمتان اجازه داد شما این قضیه رو تو کلاستون برای همه تعریف کنید تا بقیه دوستانتون هم یاد بگیرند.

من و زهرا دیشب تو خونه تنها بودیم مامان و بابا رفته بودند خرید. من تکالیف مدرسه را انجام دادم و بعد با زهرا شروع کردم بازی، در حال توپ بازی بودیم که یک دفعه صدایی از آشپزخانه آمد من ترسیدم ولی به روی خودم نیاوردم تا زهرا نترسه. رفتم تو آشپزخانه ولی خبری نبود به زهرا گفتم خواهر جان چیزی نیست حتما اشتباه شنیدیم بیا با هم نقاشی بکشیم و با هم به اتاق رفتیم و شروع به نقاشی کشیدن کردیم که دوباره همون صدا آمد ولی این بار از اتاق خودمان.

خیلی ترسیده بودم دست زهرا رو گرفتم و به اتاق مامانم رفتیم ولی باز هم از اون جا صدا آمد ما خیلی ترسیده بودیم. با هم رفتیم زیر تخت و دست هم را محکم گرفته بودیم وصلوات می فرستادیم، آخه مامان یاد داده بود هر وقت که ترسیدیم صلوات بفرستیم تا آروم بشیم در حال صلوات فرستادن بودیم که مامان و بابا از راه رسیدند. ما سریع از زیر تخت بیرون آمدیم و پریدیم بغـ*ـل مامان و بابا.

بابا گفت: چی شده، چرا این قدر ترسیدید؟ من داستا ن رو براشون تعریف کردم و گفتم از همه جای خونه صدا می یاد.

بابا گفت: میثم جان این ترس نداره در زمستان وقتی هوا سرد می شه این صدا ها طبیعی، روزها وسایل گرم می شود و در شب سرد. و این باعث می شه اشیا کوچک شوند و صدا بدهند و این اصلا ترس ندارد.

میثم یک نفس راحتی کشید و از بغـ*ـل باباش پایین آمد و با خنده گفت الکی ترسیده بودم و بعد دست زهرا را گرفتند و با هم به اتاق رفتند تا بازی کنند.
 

برخی موضوعات مشابه

بالا