داستان عروسکها دیگر دعوا نمی‌کنند...

آنیساااااااااا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/30
ارسالی ها
3,720
امتیاز واکنش
65,400
امتیاز
1,075
سن
27

عروسکها دیگر دعوا نمی‌کنند...


سارا دوتا عروسک داشت ،یکی سفید یکی سبزه. هردو زیبا و دوست داشتنی بودند. سارا عاشق آنها بود. اما همیشه یک مشکل مهم سارا را ناراحتی می کرد. عروسکهای سارا خیلی با هم دعوا می کردند. آنها سر هر چیزی با هم دعوا می کردند.

یک روز صبح که عروسکهای سارا سر بازی صبحانه خوردن دعوایشان شد، سارا دیگر خیلی خسته و عصبانی شد. به خاطر همین آن روز عروسکهایش را گذاشت توی کمد و تا شب با آنها بازی نکرد. عروسکها وقتی مجبور شدند یک روز تمام توی کمد بمانند و نتوانستند مثل همیشه همراه سارا به بازی و گردش بروند، حسابی ناراحت شدند.

عروسکها اول به هم غر می زدند. آنها چند ساعت توی کمد با هم دعوا کردند و هر کدام تقصیر را به گردن دیگری انداخت. اما این کارها فایده ای نداشت اینطوری بیشتر به آنها بد می گذشت. اگر با هم دوست بودند، لااقل می توانستند با هم یک بازی فکری بکنند.

خلاصه عروسکها از دعوا کردن خسته شدند بعد از دعوا یکی دو ساعت با هم قهر کردند. قهر، هم خسته کننده بود. یواش یواش عروسکها دلشان برای هم تنگ شد. هی به هم نگاه کردند و لبخند زدند.

بعد حسابی خنده شان گرفت. طولی نکشید که شروع کردن به بازی کردن و بلند بلند خندیدند.

سر و صدای شاد و خنده های عروسکها به گوش سارا رسید. سارا به کمد نزدیک شد و متوجه شد که عروسکها با هم دعوا نمی کنند. آنها با هم بازی می کردند و خوش می گذراندند. حالا عروسکها دوست داشتنی تر شده بودند.

سارا برای بازی کردن با عروسکها دلش آب شد. فورا در کمد را باز کرد. عروسکها تا سارا را دیدند، پریدند توی بغـ*ـل سارا. حالا سارا و عروسکها سه تایی با هم بازی می کنند.
 
تاپیک بعدی
بالا